شهرآشوب
شهرآشوب گونه ای از شعرپارسی است که درآن از ابزار کار، مشاغل وحرفه های مختلف وانسان هائی که دررشته های گوناگون بکار مشغولند سخن بميان آورده می شود. مهستی را بايد نخستين شاعر شهرآشوب سرا و در واقع بنيان گذار شهرآشوب درادبيات فارسی شمرد. اشتباه بسياری ازکسان که اورا عاشق پسر قصـّابی شمرده اند ناشی ازشيوه ی شهرآشوب سرائی اوست که ازکارگران وصنعتگران بسياری (ازجمله از شاگرد قصـّاب ها) با عاشقانه ترين کلمات ياد کرده است.
معين الدين محرابی درشرحی جالب که برشهرآشوب های مهستی نوشته بدرستی خاطرنشان ساخته است که "يک نفر شاعر هر قدر هم که عاشق پيشه ورند ولاابالی باشد نمی تواند درآن واحد عاشق صدها نفرازارباب حرف واصناف مختلف يک شهرباشد"
آنچه درمورد شهرآشوب های مهستی می توان گفت اين است که او به عنوان يک زن از زيبائی وعشق جاودانه ی زنانه ی خود مايه گذاشته، کار را بالاترين و والاترين شرافت آدمی شمرده و کار و انسان های کارگر را ستوده است.
او درباره ی دلبران بزار، پاره دوز، پتک زن، بافنده، حمامی، خاک بيز، نانوا، سوزن ساز، خيــّاط، کله پز، زين ساز، قصاب، صحاف، لباس شوی، ميوه فروش، نجــّار، کلاه دوز، نعلبند وبسياری از حرفه های ديگر عاشقانه سروده است. اين چيزی است که حتی امروز ادبيات نوين ما بدان چندان توجه نکرده است.
مثلأ ما بسياری از محصولات را مصرف می کنيم ولی توليد کنندگانشان را بدست فراموشی می سپاريم؛ دراتاق خود پناه می جوئيم، برتخت خود می آراميم، اتوبوس و قطار و اتومبيل سوار می شويم، درزير نور مهتابی مطالعه می کنيم و وسايل مختلف برقی را براه می اندازيم و هرگز به دستها و مغزهائی که همه ی اينها را ساخته است فکر نمی کنيم. چه زيبا بود اگر ادبيات و هنر ما با ديدی انسانی ازکارگران و اربابان حرف وصنايع، معشوق ومحبوب و شهرآشوب های زمانه می ساخت.
جا دارد از برخی از شهرآشوب های مهستی نمونه وارياد کنيم:
صحاف پسر که شهره ی آفاق است
چون ابروی خويشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شيــــــــرازه
هرسينه که ازغم دلش اوراق اســـــــت
ويا:
آن کودک نعلبنـــد داس اندردست
چون نعل براسب بست از پای نشست
زين نادره ترکه ديد درعالم پست
بدری به ســــــُم اسب هلالی بربسـت
واينهم رباعی ديگری که مهستی درباره ی خـــبــّاز (نانوا) سروده است:
سهمــــــی که مرا دلبرخـــبــّـاز دهد
نه از سرکينه، از سرناز دهــــد
درچنگ غمش بمانده ام همچو خمير
ترسم که بدست آتشم باز دهـــــد
واينهم يک شهرآشوب عالی درباره ی دلبر رخت شوی:
با ابرهميشـــــــــــه درعتابش بينم
جوينده ی تاب آفتابــــــــــش بينم
گر مردمک ديده ی من نيست، چرا؟
هرگه که طلب کنم، درآبش بينــم
مهستی درشهرآشوب های خود مرزهای دينی، طبقاتی وقومی بدور می افکند و انسان و کار شرافتمندانه انسانی را مورد ستايش قرار می دهد و بدينوسيله بعنوان ستايشگر راستين زندگی قــد علم می کند. مؤلف گرامی معين الدين محرابی بحق درباره او می نويسد: "هنربزرگ شهرآشوب سرای ما اين است که اکنون پس از گذرقرون و اعصار وقتی شهرآشوبی از او می خوانی، بی اختيار به گذشته های دورخوانده می شوی و چون راه درگذشته های دورکشيدی، برروشنای شهری خيره می شوی که بردروازه ی آن شاعره ی ما درانتظارمسافری ازآينده است تا دست اورا گرفته، درکوچه پس کوچه ها وبازار شهر بگرداند وحرف وصنايع عهد خويش بدوبنماياند" .