بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/3

صدای جرق جرق سوختن هیزمها، گرمایی مطبوع را به فضای اتاق می بخشید. گرم تر از آن صدا و هوا، صدای گرم عزیز بود، (( لیلا جان ... لیلا جان ... )) لیلا به سختی چشمهایش را كه گویی در كوره داغ قرار گرفته بودند، باز كرد سرش به شدت سنگین بود و تمام بدنش درد می كرد اولین چیزی را كه دید تصویری گنگ از چهره گرم و مهربان عزیز بود؛ چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد تا توانست تصویری شفاف از او را ببیند. حالا صدای او را هم بوضوح می شنید كه با لحنی مادرانه می گفت:
- لیلا جان ... كمی از این سوپ رو بخور ... بخور عزیز جان بیست و چهار ساعته كه چیزی نخوردی.
لیلا به قاشق نگاه كرد چیزی به خاطر نداشت فقط بدنش به شدت درد می كرد و بعد به یاد كتكهای پدرش افتاد. شلاق بالا می رفت و روی بدن نحیف او پایین می آمد. به سختی لبهایش را از هم گشود و زمزمه كرد:


- من كجا هستم عزیز؟ شما ... شما چطور اومدید اینجا؟ عزیز دست نوازشش را روی موهای او كشید و گفت:
- ما جایی نیامدیم عزیزم، تو آمدی پیش ما ... گیلان ... توی جنگل.
آه پس این درد ضربات سهمگین پدرش نبود، نه ... مدتها از آن زمان می گذشت. این درد، درد تازیانه باران بی امان و سرمای گزنده جنگل بود و آن شب وحشتناك را به یاد آورد عزیز با لحنی كه سعی داشت دور از سرزنش و پر از دل نگرانی باشد گفت:
- آخه دختر جون این چه كاری بود كه كردی؟ من و آقاجانت را نصف عمر كردی. فكر نكردی تك و تنها رفتن توی جنگل چه خطراتی داره؟ نگفتی اگر اتفاقی برات بیفته من و آقاجانت یك عمر شرمنده خودمان و خدای هستیم، نزدیك بود طعمه گرگها بشی.
و بعد چند قاشق سوپ به او خوراند و ادامه داد:
- می دونی چند ساعته توی تب و هذیان می سوزی؟ بنده خدا، آقای جوانمرد، رئیس جنگلبانی رو می گم، شبونه رفت و دكتر رو آورد بالای سرت. امروز صبح هم اومد اینجا وقتی دید كه هنوز كاملا بهوش نیومدی دوباره یكی رو فرستاد دنبال دكتر. وقتی دكتر گفت حالت بهتره، خیالش راحت شد.
لیلا آهسته پرسید:
- رئیس جنگلبانی ... من اونو دیدم؟
عزیز هنوز جواب او را نداده بود كه صدایی از داخل حیاط در اتاق طنین انداخت.
- عمو صالح ...
عزیز از اتاق بیرون رفت، لیلا چشمهایش را بست و به صدا گوش سپرد.
- سلام پسرم ... عمو صالح رفت توی جنگل ... كاری داشتی؟
- نه كار مهمی نبود ... راستی حال نوه تون چطوره؟
عزیز پاسخ داد:
- به لطف شما بهتره ... بفرمائید داخل ... یك استكان چایی نمك گیرت نمی كنه.
- ممنون باید برم. یك روز دیگه مزاحم می شم، فعلا خداحافظ.
صدا برای لیلا آشنا بود آن صدا را جایی شنیده بود. وقتی عزیز بار دیگر به اتاق برگشت با صدایی آهسته پرسید:
- كی بود عزیز؟
عزیز كنار سمار نشست و در حالی كه برای لیلا چای می ریخت گفت:
- همون بنده خدایی كه پریشب تو رو نجات داد؛ با شلیك اون یكی از گرگها كشته شده و بقیه شون فرار كردند. وقتی آقاجان و بقیه بالا سرت رسیدند تو از ترس گرگها بیهوش شده بودی.
لیلا چشمهایش را باز كرد و با تعجب گفت:
- نه عزیز. من بعد از این گرگها رو فراری داد بیهوش شدم، من دیدمش اون اونجا بود از دیدن قیافه اش ترسیدم و ....
عزیز فنجان چای را كنار لیلا گذاشت و گفت:
- قیافه این بنده خدا اصلا ترسناك نیست كه تو بترسی.
لیلا گفت:
- همون مزاحمه بود؛ همون كه به خاطرش آواره اینجا شدم.
عزیز لبخندی زد و گفت:
- نه دخترم این بنده خدا اهل این حرفها نیست. مطمئنا از بس كه ترسیده بودی اونو به شكل آن جوانك مزاحم دیدی.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/3

لیلا همراه صالح از پرچینها گذشت، عزیز از پنجره سرك كشید و گفت: - صالح زیاد خسته اش نكن هنوز مریض احواله.
صالح به علامت خداحافظی دستش را بلند كرد و همراه لیلا به سمت جاده رفت، با احتیاط از آن عبور كردند و به سمت دیگر جاده كه ادامه جنگلهای انبوه گیلان بود رفتند. لیلا سكوت را شكست و گفت:
- كار اصلی شما چیه؟
صالح لبخندی زد و گفت:
- كارمون؟ جالبه! بعد از این همه سال، نوه ام می خواد بدونه كار پدربزرگش كه من باشم چیه.
لیلا گفت:
- تا حالا فكر می كردم فقط محافظ درختها هستید و مواظبید جنگل دچار حریق نشه.


صالح گفت: - این هم یكی از مسولیتهامونه، اما كار عمده ما محافظت از حیواناته؛ محافظت از همون گرگهایی كه چند شب پیش قرار بود طعمه شون بشی.
لیلا لبخندی زد و معترضانه گفت:
- آقاجون ....
صالح لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- باید جلوی شكارهای غیر قانونی را بگیریم. این شكارها باعث انقراض نسل خیلی از حیوانات وحشی بشه. گونه های زیادی به علت شكار بی رویه، نسلشون رو به انقراضه.
لیلا گفت:
- شكار غیرقانونی، مگه شكار قانونی هم هست؟
صالح خنده ای سر داد و گفت:
- آره دخترم، برای شكار در بعضی از مناطق مجوز لازمه، حتی تفنگهای شكاری هم مجوز می خواد بعضی از مناطق هم ممنوعه حفاظت شده است.
لیلا گفت:
- شما این مناطق رو می شناسید؟
صالح گفت:
- مثل كف دستم، در ضمن شكار هر حیوونی هم فصل خاصی داره، حتی ماهیگیری توی بعضی از رودخانه های این منطقه.
لیلا گفت:
- پس كارتون واقعا مشكله.
صالح لبخندی زد و به لیلا كه به رودخانه نگاه می كرد و گفت:
- مگه این رودخانه رو ندیدی؟
لیلا از بالای پل عریض به رودخانه خروشانی كه سكوت محیط را می شكست نگاه كرد و گفت:
- اون روز؟ ... من اون روز از اینجا عبور نكردم.
صالح كنار لیلا ایستاد و گفت:
- ولی ما تو رو اون طرف جنگل پیدا كردیم چطور بدون این كه از اینجا عبور كرده باشی به اون طرف رسیدی؟
لیلا با تعجب به صالح نگاه كرد. لبخند تلخی بر لبهای صالح نقش بست و گفت:
- از چی فرار می كردی دخترم؟ از خودت؟ از پدرت؟ از ما پیرمرد و پیرزن از كار افتاده؟
لیلا گفت:
- شما و عزیز تنها امید من هستید، من از سرنوشتم فرار می كردم.
صالح گفت:
- هیچ كس نمی تونه از سرنوشتش فرار كنه، دیدی كه نتونستی.
و بعد، از روی پل عبور كرد. لیلا هم به دنبال او رودخانه را پشت سر گذاشت. چند صدمتر دورتر از رودخانه، چادر مسافرتی و آتش كوچكی برپا بود. صالح زیر لب غرولند كرد و جلو رفت و با صدایی بلند گفت:
- این چادر مال كیه؟
با خروج مردی جوان از چادر، صالح جوابش را گرفت و لبخدزنان گفت:
- شمائید یاشارخان، اینجا چرا؟ فكر می كردم مثل هرسال توی كلبه شكاریتان هستید.
یاشار گفت:
- سلام عمو صالح، كلبه به كمی تعمیرات احتیاج داشت؛ واسه همین اینجا چادر زدیم.
صالح گفت:
- علیك سلام، توی این هوای سرد ... قابل نمی دانستید به منزل محقر ما تشریف بیاورید؟
یاشار گفت:
- اختیار دارید عمو صالح، كنار شما بودن برای من افتخاره ...
صدای او برای لیلا آشنا بود این مرد جوان با آن اندام ورزیده و موهای خوش حالت و خاكستری رنگش، با آن چهره گرم و دوستانه چطور آن شب در تصور لیلا به آن جوان لاابالی مبدل شده بود؟ یاشار نگاهی به لیلا كه چند قدم دورتر ایستاده بود نگاه كرد و پرسید:
- انگار حال نوه تون بهتر شده.
صالح گفت:
- خدا رو شكر بهتره، فقط اگر اون شب به دادش نمی رسیدید حالا معلوم نبود كه ....
یاشار لبخندی زد و گفت:
- خواست خدا بود. لابد حالا هم آوردیش كه با جنگل آشناش كنی.
صالح خنده ای كرد و گفت:
- مگه جنگل كوچه پس كوچه های شهره كه با یك بار گذر از اون همه جاش رو یاد بگیری؟ جنگل رو مرد جنگل می شناسه و بس!
یاشار گفت:
- درسته، حالا بفرمایید. تا شما خستگی در می كنید من هم براتون یه قهوه می ریزم.
صالح روی صندلی تاشو نشست و به لیلا كه نزدیك رودخانه ایستاده بود، گفت:
- لیلا ... لیلا بیا اینجا.
لیلا همان جا روی تخته سنگی نشست و گفت:
- همین جا راحتم.
صالح فنجان قهوه را از دست یاشار گرفت و پرسید:
- امسال تنها اومدی؟
یاشار گفت:
- نه وفا هم همراهمه، من استراحت می كردم گویا برای ماهیگیری رفته بیرون. نه قلابش هست نه اسبش. ببینم عمو صالح واسه قدم زدن می ری یا گشت؟
صالح گفت:
- این كه می بینی بدون اسب هستم به خاطر لیلاست، سواركاری بلد نیست.
یاشار با شوخ طبعی گفت:
- پس بدون اسب و بی سیم و تفنگ می ری شكار، شكارچیان غیرقانونی!
صالح آهسته به پیشانی اش ضربه زد و گفت:
- ای دل غافل، پیریه و هزار درد، فراموشی هم كه از همه بدتر!
قهوه اش را داغ داغ سركشید و گفت:
- برمی گردم تا بی سیم و تفنگم رو بیارم.
یاشار از جا برخاست و گفت:
- می تونی اسب منو ببری.
صالح لبخندی زد و گفت:
- نه ... نه ... همون یك بار كه سعی كردم ازش سواری بگیرم واسه هفت پشتم بسه!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/3

یاشار خنده كوتاهی كرد، صالح به سمت لیلا رفت و از او خواست لحظاتی همانجا منتظرش بماند تا برگردد. بعد از رفتن صالح، یاشار فنجان دیگری را از قهوه پر كرد و به سمت لیلا رفت، وقتی به او رسید گفت: - سلام ... خوشحالم كه سرحال می بینمتون.
لیلا با عجله از جا برخاست و گفت:
- ممنون.
یاشار فنجان را مقابل لیلا گرفت و گفت:
- قهوه می خورید؟
لیلا بدون آنكه به او نگاه كند گفت:
- نه ... متشكرم.
یار پرسید:
- برای تعطیلات آمده اید؟


لیلا خواست در پاسخ به او بگوید مرا به اینجا تبعید كرده اند اما با مناظر چشم گیر و جان بخش آنجا فكر كرد،( چه كسی حاضر نیست به اینجا تبعید نشه؟ چرا قبل از این كه از زندگی كه در اینجا جریان داره بهرمند بشم چنان تصمیم احمقانه ای گرفتم و سعی كردم خودم رو نابود كنم؟ ) یاشار كه سكوت طولانی لیلا را دید پرسید:
- شما حالتون خوبه؟
لیلا به خودش آمد و گفت:
- بله ... بله خوبم و برای تعطیلات اومدم.
و ناگهان به یاد آورد چند ماه قبل به خاطر هم صحبتی با یك جوان مزاحم زیر ضربات بی رحمانه پدرش قرار گرفته و همان حادثه علت حضورش در آنجاست و این بار ... احساس كرد پدرش در جای جای جنگل حضور دارد و او را زیر نظر گرفته.
یاشار بار دیگر با سوالش او را به خود آورد:
- شما حالتون خوبه؟ رنگتون پریده.
لیلا با دستپاچگی گفت:
- نه ... نه چیزی نیست.
در همین هنگام صدای سم اسبی كه به تاخت می آمد توجه هر دو را به خود جلب كرد. لیلا ابتدا فكر كرد صالح برگشته اما با دیدن جوان دیگری كه جلوی چادر از اسب پائین می آمد تشویشش دوچندان شد. جوان در حالی كه به سمت آنها می آمد گفت:
- سلام یاشار ... مهمون داری؟
یاشار نگاه كوتاهی به لیلا كه حالتی غیرعادی داشت كرد و گفت:
- نوه عمو صالح است.
وفا بدون در نظر گرفتن استرس درونی لیلا با خنده گفت:
- همون خانمی كه برام تعریف كردی چطور دلیرانه از دهان یك ببر سیاه گرسنه نجاتش دادی؟ اون هم دست خالی!
یاشار با اعتراض گفت:
- وفا ...
سپس رو به لیلا كرد و گفت:
- فكر می كنم حالتون خوب نیست. می تونم بهتون كمك كنم؟
لیلا روی كنده درخت نشست و در حالی كه از تنها بودن با دو مرد جوان به شدت در عذاب بود گفت:
- نه خوبم.
وفا نگاه عمیقی به لیلا كرد و گفت:
- اون ببر سیاه چطور به خودش جرات داده كه شما رو اذیت كنه؟
یاشار كه متوجه حال منقلب لیلا بود دوباره با لحنی معترض گفت:
- وفا ... دست بردار وقت شوخی نیست.
و سپس به سمت چادر رفت. وفا دوباره گفت:
- می بخشید انگار شما رو ناراحت كردم.
لیلا به خودش جرات داد و به وفا نگاه كرد و گفت:
- نه اینطور نیست.
وفا گفت:
- برای تعطیلات اومدید؟ جای واقعا قشنگیه. راستی پدربزرگتان كجاست؟
لیلا گفت:
- برگشت جنگلبانی، الان برمی گرده.
وفا گفت:
- اگر پیاده روی براتون مشكله می تونید از اسب من استفاده كنید.
لیلا كه سعی داشت وفا را از سر خود باز كند گفت:
- من سواری بلد نیستم.
اما وفا ول كن نبود و باز ادامه داد:
- این كه مشكلی نیست من می تونم توی این مدت به شما سواری یاد بدهم.
لیلا با تعجب به وفا به خاطر پیشنهاد غیر منتظره اش نگاه كرد و با جدیت گفت:
- نخیر آقا، من از اسب می ترسم.
وفا خنده ای سر داد و گفت:
- می ترسید؟ پس چطور اون شب توی جنگل تك و تنها قدم می زدید؟
لیلا با كمی عصبانیت گفت:
- قدم نمی زدم گم شده بودم.
و با دیدن صالح كه از پل عبور می كرد از جا برخاست و گفت:
- فعلا خداحافظ.
و از او دور شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/3

ششمین روز از فصل بهار هوایی مطلوب داشتت؛ صدای پرندگان جنگلی فضا را پر كرده بود، لیلا هنوز باور نداشت كه توانسته آن مدت طولانی را به آسانی در آن جنگل سر كند. روی تخت وسط حیاط نشسته و به عزیز و همسر یكی دیگر از جنگلبانان كه در حال تهیه نوعی كلوچه محلی بودند چشم دوخته بود. عزیز هم از حال او غافل نبود؛ رو به همسایه اش كرد و پرسید: - امسال شانس نوه من بود كه گلی نیومد.
حكیمه لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- اتفاقا دیروز بعدازظهر آمد، دیگه باید سر و كله اش پیدا بشه تا حالا هم توی رختخواب بود. دختره تنبل بار اومده.
عزیز نگاهی به آن سوی حصارها انداخت و تبسمی كرد و گفت:
- حلال زاده از راه رسید!


حكیمه خانم به گلی كه وارد حیاط می شد نگاه كرد و گفت: - ساعت خواب خانوم تنبل!
گلی یك راست به سمت آنها رفت و گفت:
- سلام عزیز خانوم، خسته نباشید.
عزیز گفت:
- علیك سلام گلی جون، امسال خیلی دیر این طرفها پیدات شد!
گلی گفت:
- تازه به هزار حقه و كلك خودم رو به اینجا رسوندم. بابا نمی گذاشت امسال بیام می گفت باید توی كارهای زمین و باغ بهشون كمك كنم اما من حال و حوصله اونجور كارها رو نداشتم.
و بعد به لیلا نگاه كرد و گفت:
- شما هم امسال مهمون دارید؟
عزیز گفت:
- آره، نوه ام از تهرون اومده، ببینم می تونی از تنهایی بیرونش بیاری یا نه.
گلی لبخندی زد و به سمت لیلا رفت، لیلا با پیش دستی،سلام كرد. گلی لبه تخت نشست و جواب سلامش را داد و گفت:
- من گلی هستم، شما اهل تهرانید؟
لیلا لبخندی تحویلش داد و گفت:
- بله اسم من هم لیلاست.
گلی گفت:
- چرا تنها نشستی؟ حیف نیست توی هوای به این لطیفی یك جا نشستی و به دو تا پیرزن نگاه می كنی؟
لیلا از حرف گلی كمی دلخور شد و گلی با فراست دریافت. خنده كوتاهی كرد و گفت:
- دارم شوخی می كنم بلند شو بریم.
و خودش زودتر از جا برخاست. لیلا در حالی كه همراه او از حصارها خارج می شد گفت:
- كجا می ری گلی؟
گلی گفت:
- می ریم كلبه شكار یاشارخان، ببینم تو اونو هنوز ندیدی؟
لیلا گفت:
- چرا یكی دو دفعه دیدمش؛ همین نزدیكیها اون طرف رودخونه چادر زدند.
گلی گفت:
- چادر زدند؟ تو اونا رو دیدی و تنها نشستی؟!
لیلا با سردرگمی پرسید:
- منظورت چیه؟
گلی گفت:
- خب چرا وقتت رو با اونا پر نكردی؟
لیلا تعجب زده پرسید:
- وقتم رو با دو تا مرد جوون پر كنم؟!
گلی خنده ای سر داد و گفت:
- فكر می كردم این چیزها توی تهرون شما عادیه. یك طوری صحبت می كنی انگار كه منظورم رو نمی فهمی، من هر سال می یام اینجا، یاشار خان هم اینجاست؛ سواری هم اون به من یاد داد، تازه با هم ماهیگیری هم می كنیم، بعضی وقتها ورق بازی می كنیم یا همراه اونا واسه شكار می رم ....
لیلا گفت:
- پس آدمهای مطوئنی هستند.
گلی گفت:
- از خانواده های معتبر گیلان هستند پدرش رو همه می شناسند. می دونی یاشار خان خودش یك جورهایی آدم مرموزیه، اما هر چی كه هست همه بهش اعتماد دارند.
لیلا پرسید:
- منظورت از مرموز چیه؟
گلی گفت:
- نمی دونم ... مرد ساكتیه، بیشتر از اون چه كه فكرش رو كنی. بیشتر اوقات رو توی كلبه شكارش می گذرونه، واسه شكار نمی آد، می آد كه تنها باشه. با این كه آدم تحصیل كرده ایه اما از جمع فراریه، من هم اوایل از این كه با اون تنها باشم می ترسیدم اما بعد كم كم متوجه شدم كوچكترین توجهی به جنس مخالف نداره؛ با من همونطور رفتار می كنه كه با وفا. چندین بار از پدربزرگم پرسیدم چرا شماها انقدر به اون اعتماد دارید و اون چه كار كرده كه تا این حد مورد اطمینان شما قرار گرفته، اما جواب درست و حسابی به من نداد. من هم دیگه سوال نكردم. به هر حال وقت منو پر می كنه.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/3
لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت: - اصلا برای چی می آیی اینجا كه مجبور بشی وقتت رو با اونا پر كنی؟
گلی دلخور از كنایه لیلا گفت:
- به خاطر فرار از كار.
لیلا گفت:
- معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت كنم.
گلی در حالی كه به سمت حصارها می رفت با شیطنت گفت:
- البته یك چیز دیگه هم هست، چیزی كه منو هرسال به اینجا می كشونه.
لیلا دنبال گلی از حیاط خارج شد و گفت:
- می خوای حدس بزنم اون چیه؟


گلی خنده كوتاهی كرد و گفت: - باشه اما مطمئنم حدست اشتباهه.
و به لیلا چشم دوخت. لیلا با احتیاط گفت:
- وفا؟
گلی خنده ای سرداد و گفت:
- بیا تا جلوی چادرشون مسابقه بدهیم.
و خودش زودتر از لیلا شروع به دویدن كرد. از دو روز قبل كه لیلا ساعتی را آنجا گذرانده بود چیزی فرق نكرده بود چادر هنوز سرجایش بود و خاكسترهای آتش برپا شده روی زمین به چشم می خورد، حتی جای سم اسبهایی كه حالا آنجا نبودند روی زمین نقش بسته بود. گلی وارد چادر شد و بعد از دقایقی از آن خارج شد و گفت:
- نیستند.
و مشغول برپا كردن آتش شد. لیلا به او با مهارت چوبها و هیزمهای خشك را روی هم قرار می داد نگاه كرد. گلی با كبریت چوبها را آتش زد جرق جرق سوختن چوبها، بوی هیزم و گرمای مطبوع آتش كه در هوای نمناك و مرطوب جنگل بر وجود لیلا می نشست به او احساس خوشایندی داد. همانجا كنار آتش روی تخته سنگی نشست و به آتش چشم دوخت. گلی هم در حال تدارك چای به چادر رفت و آمد می كرد و دایم غر می زد:
- مردها همیشه شلخته هستند هیچ وقت نمی تونند وسایل رو سر جاش بگذارند.
لیلا بی توجه به شكایات گلی بی مقدمه پرسید:
- گلی، شغل یاشار خان چیه؟
گلی لحظاتی كوتاه به لیلا نگاه كرد و بعد گفت:
- خب تا جایی كه من می دونم به پدرش كمك می كنه؛ پدرش دو تا كارخونه نساجی داره. البته بیشتر وقتش رو توی جنگل سپری می كنه. گفتم كه یك جورهایی مرموزه فكر می كنم از اجتماع گریزونه، یك جورایی توی خودشه.
و با شوخی ادامه داد:
- مرد جنگل كه می گن همینه!
لیلا از این حرف گلی به یاد صحبتهای دوستش مریم افتاد،( نكنه یك وقت تنهایی بری توی جنگل، مردهای جنگل دنبال یك بانوی زیبا هستند. حالا اگر احتمالا یكی شون به تورت خورد آدرس منو بهش بده واسه من جنگلی و غیره فرقی نداره.)
لبخند كمرنگی بر لبهای لیلا نقش بست با خودش گفت،( باید به مریم زنگ بزنم بهش خبر بدم كه اینجا دو تا مرد جنگل پیدا كردم اما انقدر می شه بهشون اعتماد كرد كه بدون سگهای آمریكایی، تك و تنها باهاشون نشست و به قول تو گپ زد.)
- جای قشنگیه این طور نیست.
لیلا رها شده از خیالات و افكارش به سمت صدا نگاه كرد. یاشار در حالی كه او را خطاب قرار می داد اسبش را می بست:
- شما هم مثل من زیاد از دنیای اطرافتون فاصله می گیرید. این خوب نیست.
و بعد تفنگ شكاریش را برداشت، به سمت لیلا رفت و به نگاه پرسش آمیز لیلا پاسخ داد:
- منظورم اینه كه زیاد توی خودتون هستید. فهمیدید كه ما كی اومدیم؟
لیلا به تفنگ شكاری او نگاه كرد و پرسید:
- مجوز دارید؟
صدای خنده وفا فضا را پر كرد. یاشار نگاه سرزنش باری به وفا انداخت و گفت:
- تا وقتی پدربزرگتون هست كسی جرات نداره این طرفها شكار غیرقانونی كنه، در ضمن حالا فصل شكار نیست اینو فقط برای امنیت خودم می آرم شاید هم واسه نجات یكی مثل شما ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/3

وفا هم روی صندلی تاشوی دیگری نشست و در حالی كه هنوز لبخند بر لب داشت، گفت: - حالا كه شما هم به جنگلبانی و حفاظت اضافه شده اید دیگه جرات نمی كنیم همون چند تا ماهی استخونی رو هم صید كنیم.
صدای اعتراض آمیز گلی این بار از داخل چادر به گوش رسید:
- نیست ... اینجا اینقدر شلوغ و درم و برهمه كه من نمی تونم فنجونها رو پیدا كنم.
یاشار در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- اومدم انقدر غر نزن.
وفا در حالی كه با چوب، آتش زیر كتری را زیر و رو می كرد به لیلا كه در سكوتش به اطراف نگاه می كرد گفت:


- حرفهای ن شما رو ناراحت كرده یا همیشه اینقدر ساكت هستید؟ لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- من از صحبتهای شما اصلا ناراحت نشدم اصولا آدم كم صحبتی هستم. شاید هم فراری از اینجور جمعهای ... دوستانه یا ...
وفا گفت:
- یا چی؟
لیلا گفت:
- پدرم برای من و روابطم با اطرافیانم حد و حدودی گذاشته.
وفا گفت:
- فكر می كردم اینطور روابط دیگه توی پایتخت جا افتاده باشه.
لیلا گفت:
- چرا فكر می كنید دخترهای تهران آزادی مطلق دارند؟
وفا گفت:
- خب اونجا پایتخته، شهرهای كوچكی مثل شهرهای ما جنبه این تجددها و تغییرات فرهنگی رو ندارن.
لیلا گفت:
- من از درست بودن یا غلط بودن این روابط چیزی نمی دونم فقط می دونم توی تهران هم هنوز خیلی ها هستند كه تعصبات كوركورانه شون مانع از پیشرفت فرهنگشون شده.
وفا گفت:
- به هر حال اونجا وقتی دو تا جوون توی خیابان با هم گرم صحبت می شن چشمهاشون با ترس اینور و اونور واسه پیدا كردن ماشین گشت نمی گرده، درست می گم؟
آثار جراحات حاصله از ضربات بی رحمانه ناصر از وجود لیلا رخت بربسته بود اما اثرات بد روحی و روانی آن در وجودش آنقدر پابرجا مانده بود كه با هر اشاره ای، آن روز وحشتناك و تلخ را به یادش می آورد. لیلا بدون آنكه پاسخ وفا را بدهد با خود اندیشید،( ای كاش ماشین گشت بود، ای كاش پدرم اون روز مثل مامورین گشت، منو مثل یك مجرم، یك جانی با خودش می برد و توی خونه از من استنطاق می كرد، اما اون با من مثل چی رفتار كرد؟ بدتر از یك جانی، یك دزد ناموس ... اون با قانون خودش با من رفتار كرد و غرور و شخصیت منو بی دلیل خرد و حیثیت منو به خاطر گناه ناكرده لكه دار كرد. اون قانون جنگل رو در حق من اجرا كرد ... نه دیگه نمی شه گفت قانون جنگل، با این چیزهایی كه اینجا وسط این جنگل دیدم باید برای رفتار وحشیگری یك اسم دیگه پیدا كرد. واقعا كدوم قانون، قانون جنگله؟ قانونی كه اینجا در اعماق جنگل باعث پیدایش روابط بین دو جنس مخالف شده یا قانونی رو كه پدرم در حق من اعمال می كنه؟ اصلا اگر همین حالا سر و كله بابا پیدا بشه، منو اینجا ببینه چه اتفاقی می افته؟ یك بار دیگه تمام وجود و شخصیت منو خرد می كنه این بار جلوی اینها ... اون با رفتار رسوا گرانه و وحشیانه اش ...)
و با نگاه وحشت زده اش اطراف را زیر نظر گرفت.
- چایی می خورید؟
این بار هم یاشار او را به خود آورد لیلا سراسیمه از جا برخاست و گفت:
- من باید برگردم.
وفا گفت:
- من حرف بدی زدم؟
یاشار كه متوجه تشویش او شده بود پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه.
لیلا در حالی كه سعی داشت به خودش مسلط باشد گفت:
- من خوبم، فقط برمی گردم.
یاشار گفت:
- می خواهید شما رو به جنگلبانی برسونم.
لیلا سراسیمه پاسخ داد:
- نه ....
و بعد با كمی آرامش ادامه داد:
- می خوام تنها باشم، متشكرم.
و بدون این كه منتظر گلی بماند آنجا را ترك كرد. یاشار نگاه پرسش آمیزی به گلی كرد و پرسید:
- مشكل روحی روانی داره؟
گلی با سردرگمی شانه هایاش را بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم، تازه امروز باهاش آشنا شدم به حال بهتره كه تنهاش نگذارم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/3

خودش هم نفهمیده بود بر چه اساسی عجولانه تصمیم گرفته بود با مریم تماس بگیرد. حالا كه گوشی تلفن جنگلبانی در دستش بود فكر می كرد با برقراری تماس چه باید به مریم بگوید. خواست گوشی را روی دستگاه بگذارد اما با شنیدن صدای مریم دریافت كه تماس برقرار و برای فرار دیر شده است. با صدایی مرتعش گفت: - سلام مریم، سال نو مبارك.
صدای فریاد مریم در گوشی پیچید:
- لیلا ... لیلا این تویی؟ واقعا خودتی دختر؟ از كجا تماس می گیری، نكنه برگشتی؟
لیلا گفت:
- یواشتر، چرا جیغ می كشی؟ هنوز برنگشتم دارم از تلفن جنگلبانی استفاده می كنم.
كمی از هیجان مریم كاسته شد لیلا این موضوع را از تن صدایش فهمید. با كمی آزردگی گفت:


- پس قراره تمام تعطیلات اونجا بمونی. و برای این كه لیلا را هوایی نكند گفت:
- به هر حال تو امسال به هر دلیلی كه بود تعطیلات رو از این تهران دودآلود فاصله گرفتی اما من بدبخت مثل هر سال درست عین بچه ها لباس نو پوشیدم و رفتم عید دیدنی بعد هم كه عید دیدینها تموم شد چپیدم توی آشپزخونه و تاوون پذیراییهایی كه شدم رو یك تنه پس دادم. خوش به حال تو كه داری اونجا صفا می كنی.
و بعد گویی چیزی را به یاد آورده باشد مثل برق گرفته ها از جا پرید و با همان هیجان اولیه گفت:
- لیلا ... لیلا اونجا خبری شده؟
لیلا لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- نه... چه خبری؟ چرا یكهو مثل دیوونه ها می شی؟
مریم با سماجت گفت:
- دروغ می گی، حتم دارم خبری شده، زنگ زدی كه خبرها رو به من بدی. اما حالا نمی دونی چطور شروع كنی، دختر، من تو رو از خودم هم بهتر می شناسم. مرد جنگل پیدا كردی؟
لیلا از این همه شناخت مریم بر روی خودش زیاد متعجب نشد. آنها سالها بود كه یكدیگر را می شناختند و از دو تا خواهر هم نزدیكتر بودند. می دانست با سكوت طولانی اش مریم را هیجان زده تر خواهد نمود حدس او با فریاد شادمانه مریم به یقین مبدل شد.
- نگفتم ... نگفتم توی اون جنگل هم می شه صفا كرد!
لیلا با اعتراض گفت:
- مریم این حرفها چیه؟
مریم بدون توجه به اعتراض لیلا گفت:
- نگفتم دو سه دست از لباسهای بابات را واسش ببر؟ حالا هم عیبی نداره فقط روزهایی كه هوا طوفانیه و باد می زنه دور و برش نرو. اگه برگها از تن و برش بریزه، هم آبروی اون می ره هم تو شرمنده می شی!
لیلا بار دیگر به لحن طنزآلود مریم اعتراض نمود و گفت:
- مریم من دارم از تلفن جنگلبانی صحبت می كنم و ...
مریم به او مهلت نداد و گفت:
- آره ... آره ... و نمی تونی زیاد صحبت كنی، فقط یك بیوگرافی كامل از طرف بده، چاقه یا لاغر، بلند یا كوتاه، از این پشمالوهای ضدحاله یا از این هفت تیغه های صفا؟ چشمهاش .. چشمهاش از همه مهمتره ...
لیلا گفت:
- قراره با كامپوتر عكسش رو ترسیم كنی؟
مریم گفت:
- مگه چیه؟ من دق می كنم تا تو یك عكس از اون برام بیاری و شوهر به دام افتاده تو رو ببینم.
لیلا ناباورانه گفت:
- مریم هنوز هیچ ...
مریم عجولانه گفت:
- فقط حواست باشه اگر مثل اون قبیله شلوار پیلی پوش و شلخته و دماغو باشه دوستیم رو با تو به هم می زنم.
لیلا با جدیت گفت:
- مریم انقدر شلوغ نكن بذار من هم حرف بزنم. كسی كه دارم در موردش صحبت می كنم برای من فقط حكم یك آدم غریبه رو داره من فقط می دونم كه یكی از اون آدمهای پولدار و بااصل و نسب اینجاست كه واسه وقت گذرونی می آد شكار، من اصلا در موردش هم فكر نمی كنم اون با من از زمین تا آسمون كه هیچی بالاتر از آسمون فرق داره، اون وقت تو ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 9/3

مریم گفت: - پس از اون استخوندارهاست! این بقال سر كوچه مون به خیال خودش تو رو تبعید كرده به یك جایی كه تنها موجودات زنده اش چند تا آدم مسن با یك عالم درخت و علف هرزه است. خبر نداره كه اونجا از صفر بیست و یك خودمون باحال تره!
لیلا گفت:
- مریم دارم می گم هیچ اتفاقی نیافتاده و نمی افته.
مریم گفت:
- می بخشیدها ... اما خیلی خری لیلا ... تو كه به قول خودمون بچه صفر بیست و یكی چرا انقدر ببویی؟ اگر اتفاقی هم نیافتاده تو باید اتفاق رو درست كنی واسه همیشه خودت رو موندگار اونجا كنی،

بچسب به طرف، می خواهی اینجا برگردی كه چی؟ كه یكی مثل اون شلوار پیلی پوش بی سواد تو رو تور بزنه و بعد بشی یكی مثل مادرت، مادر من؟! تا آخر رنج و مصیبت بكشی. ببین لیلا اون می تونه راه خوشبختی تو واسه آینده باشه.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- فكر كردی اون بچه است؟
مریم گفت:
- نه ... اما یك شهرستانی ساده و دور از مكر و فریبه.
لیلا با ناراحتی گفت:
- من هم از اون صفر بیست و یكیهایی كه تو می گی نیستم.
مریم هم با ناراحتی گفت:
- پس واسه چی زنگ زدی؟ واسه این كه تا وقت برگشتنت منو حرص بدی؟ می دونم الان می خوای چی بگی، می خواهی دم از غرور و شخصیت و چه می دونم حجبو حیا بزنی، اینها همه قبول اما طرف اگه یك كمی هم پا شل كرد تو چكشی جواب بده یعنی قرص و محكم بهش بچسب!
لیلا خنده ای عصبی كرد، از خودش بیشتر عصبی بود تا حرفهای مریم. این او بود كه بی دلیل با مریم تماس گرفته بود و خیلی احمقانه در مورد مردی حرف زده بود كه حضورش در آن جنگل برای او از سایه درختها هم كمرنگ تر و بی اهمیت تر بود. مكالمه تلفنی اش به درازا كشیده بود اما او هنوز چیزی از پدرش سوال نكرده بود. با صدای مریم كه با شك و تردید می پرسید:
- لیلا ... لیلا ... گوشی دستته؟
به خودش آمد و گفت:
- آره ... چه خبر از پدرم؟
مریم برای این كه لیلا را وادار كند تا به حرفهای او بیشتر فكر كند گفت:
- بقال سركوچه مون كوك كوكه! فقط شاید تا وقتی برگردی زیور خانوم و دخترش خونه رو حسابی اشغال كرده باشند اشغالگران بعثی!
و نمی دانست با این خبر چه آتشی در دل لیلا به پا كرد. در عین حال چیزی نبود كه باورش برای لیلا سخت و مشكل باشد، از خیلی وقت پیش حتی قبل از مرگ مادرش حضور كابوس وار زیور را در كنار پدرش احساس كرده بود. برای لحظه ای خودش را همچون زیور تصور كرد كه سعی دارد با سماجت تمام خودش را به یاشار و خانواده اش آویزان كند، حتی پست تر از او، چرا كه در این مدت فهمیده بود پدرش هم رغبتی وافر به زیور دارد. مریم كه از سكوت لیلا كمی ترسیده بود به گمان این كه از حرف او شوكه شده با پشیمانی گفت:
- لیلا ... داشتم شوخی می كردم تو كه منو می شناسی از این مزه پرانیهای احمقانه همیشه دارم. لیلا باور كن اینجا هیچ خبری نیست.
لیلا با صدایی گرفته گفت:
- واقعیتی كه تو ازش حرف زدی اتفاقی است كه من مدتها به انتظار وقوعش نشستم، پس نقدر خودت رو سرزنش نكن كه چرا خبرش رو پیشاپیش به من دادی ... خیلی خب انقدر صحبت كردم كه دیگه خجالت می كشم از ساختمون جنگلبانی بیرون برم.
مریم گفت:
- خیلی خب پس شماره جنگلبانی رو بده به من، دو سه روز دیگه باهات تماس می گیرم.
لیلا با كمی تردید شماره را به او داد و تماس را بعد از یك خداحافظی ساده قطع كرد. از اتاق خارج شد و با شرمندگی از رئیس جنگلبانی كه با كمال میل پذیرفته بود از آنجا با تهران تماس برقرار كند تشكر كرد و از ساختمان خارج شد. هنگامی كه به سمت منزل می رفت به این موضوع اندیشید كه،( واقعا چرا با مریم تماس گرفتم؟ مگر غیر از این بود كه می خواستم او را از حضور یك مرد به قول گلی مرموز در این جنگل با خبر كنم؟ این چه حسی بود كه مرا وادار كرد در موردش با مریم صحبت كنم؟)
و این بار این گلی بود كه او را از دنیای افكارش بیرون كشاند.
- معلوم هست كجایی دختر؟ چرا یك دفعه با اون حال و روز اونجارو ترك كردی؟
لیلا گفت:
- فقط یادم اومد كه باید یك تلفن مهم بزنم.
گلی در حالی كه سعی داشت به سوال یاشار صورتی ناخوشایند و تمسخربار بدهد گفت:
- می دونی وقتی اونجا رو به اون نحو ترك كردی یاشارخان چه فكری در مورد تو كرد؟
لیلا با كمی كنجكاوی پرسید:
- چه فكری كرد؟
گلی پوزخندی زد و گفت:
- فكر كرد كه تو كمی قاطی داری؛ از من پرسید مشكل روانی داره؟
لیلا كه متوجه لحن نیش دار گلی شده بود با دلخوری گفت:
- برای من مهم نیست كه دیگران در مورد من چه فكری می كنند، خانوم كوچولو!
و بدون معطلی از گلی فاصله گرفت در حالی كه خودش می دانست از دست یاشارخان بسیار عصبی و دلخور است و واژه خانوم كوچولو را فقط برای پاسخ به لحن گزنده و نیش دار گلی و مقابله به مثل به كار برده بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل چهارم

رمان لیلای من - فصل 1/4


این حسی كه او را به سمت چادر مسافرتی می كشید نه تاثیر سماجتهای مریم برای نزدیك شدن به او بود نه راهی برای فرار از بی حوصلگی و نه برای وقت كشی. همان حسی بود كه وادارش كرده بود تا با مریم تماس بگیرد و او را تا حدودی از اتفاقات افتاده در آنجا با خبر كند. در حالی كه به سمت چادرها می رفت احساس گنگی عجیبی می كرد كسی از درون به او نهیب می زد. ( لیلا ... لیلا ... این دیگه خودت نیستی؛ لیلایی كه از تنهایی با سایه خودش هم می ترسید حالا تك و تنها راه افتاده تا در این جنگل با مردی جوان و ناآشنا ملاقات كند، نمی ترسی چشم وا كنی و ببینی این دنیا، دنیایی نیست كه آدمهای عادی و معمولی در آن زندگی می كنند؟ یك دنیای دیگر؛ دنیای دیوانگان ... از عقل رهیدگان ... در این مدت كوتاه چه به روزت آمده؟ از ته دنیا افتاده ای در بهشت برین یا برزخ یا دوزخ ...
این دست و پازدنها برای فرار از كدام جهنمی است؟ این درختها مبادا هیزمهایی باشند برای سوزاندن تو ... و آن مرد جوان اولین جرقه برای شعله ور گشتن و سوختن و خاكستر شدنت ... و تو این هیزمها و این اولین جرقه را چه زیبا می بینی! )
و با صدایی كه خودش هم می شنید به آن نهیب درونی گفت:
(من از یك دهلیز، از یك تنهایی تاریك بیرون افتادم، افتاده ام جایی كه آدمهاش هیچ وقت اسیر قید و بندهای افراطی نبودند. حالا هم باید تو و امثال تو، منو دیوانه بپندارند. این من هستم كه با آدمهای موجود فرق دارم، این دنیا همان دنیاست. حتی این درختها هم در اجتماع خودشان تكامل یافته تر از من هستند. من ... انسان اولیه، یك غارنشین، یكی كه از وقتی همنشین خودش رو از دست داده ترسیده ... ترسیدم كه از غار خودم بیرون بیام مبادا كه روی این كره خاكی تنهای تنها باشم. پس اینجا حقیقت داره، این جنگل، جنگله، نه هیزمهایی برای سوختن من و گلی، آن دو مرد جوان ... من دیوانه نشده ام، به اینجا تبعید شده ام اما به جرم كدامین گناه؟)
سرش را رو به آسمان گرفت از لا به لای شاخ و برگ درختان، تیزی آفتاب به چشمانش خزید، فورا سرش را پایین گرفت. روی پل ایستاده بود و صدای خروشان آب به همه چیز و همه كس زندگی می بخشید. آرام از روی پل گذشت آن دورتر چادر مسافرتی هنوز برپا بود وفا دور و بر چادر مشغول انجام كاری بود. دو اسب سیاه و قهوه ای باز هم به همان دو درخت تنومند بسته شده بودند. نگاهش را چرخاند؛ چندمین متر دورتر از چادر در سكوت خودش غرق در مطالعه روی تخته سنگی كنار رودخانه نشسته بود. چوب ماهیگیری اش را در زمین فرو كرده بود. موهایش با وزش نسیم، پریشان شده بودند. می دانست اگر وفا متوجه حضورش شود با پرحرفیهای تقریبا كودكانه اش او را رها نخواهد كرد. آرام به سمت یاشار رفت، احساس كرد آنقدر غرق در اندوه است كه چیزی از مفاهیم كتاب نمی فهمد. كمی كه توجه كرد دانست حتی نگاهش نیز روی جریان آرام رودخانه است قلاب كمی تكان خورد و بعد از حركت ایستاد. برای این كه او را متوجه حضورش كند گفت:
- فكر می كنم یك ماهی توی قلاب افتاده باشه!
یاشار بدون این كه از حضور ناگهانی او متعجب شود و به سمت او نگاه كند چوب را از بین تخته سنگها و زمین بیرون كشید و قرقره را چرخاند. با دیدن قلاب بدون طعمه گفت:
- فكر می كنم كمی دیر رسیدید.
لیلا نمی دانست كه حرفش از روی شوخی ادا شده یا با جدیت این حرف را گفته. سعی داشت طعمه دیگری به قلابش بزند، لیلا بدون مقدمه قبلی و بدون این كه خودش بخواهد گفت:
- شما از گلی سوال كردید كه من مشكل روانی دارم؟
یاشار بار دیگر قلاب را در آب رها كرد و چوب را بین تخته سنگها قرار داد و پاسخ به لیلا گفت:
- بله من پرسیدم.
لیلا گفت:
- توی حركات و رفتار من چیز نامعقولی دیدید كه این فكر به ذهنتون رسید؟
این بار یاشار به سمت او چرخید نگاهش را به او دوخت و گفت:
- مشكلات روانی خاص آدمهایی كه درك درستی از دنیای اطرافشون ندارند یا به قول شما همان دیوانه ها نیست؛ یك آدم كاملا سالم و معقول مثل من و یا شما هم می تواند مشكل روحی روانی داشته باشه، این طور نیست؟
لیلا خواست بگوید این سوال شما طوری از طریق گلی مطرح شد كه گویا مرا آدم دیوانه ای پنداشتید، اما یاشار در پاسخ به حرف بیان نشده او گفت:
- به هرحال اگر سوال من طوری مطرح شده كه شما رو ناراحت و رنجیده كرده ازتون معذرت می خواهم.
چه جوابی در برابر آن همه تواضع و خشوع داشت؟ یاشار كه او را معطل دید گفت:
- اگه براتون اشكالی نداره همین جا بنشیند و به جای من هوای قلاب رو داشته باشید.
لیلا روی تخته سنگی دیگر با فاصله از او نشست. یاشار بار دیگر كتاب را برداشت و در حالی كه به دنبال صفحه مورد نظرش می گشت گفت:
- می تونم سوالی از شما بپرسم؟
لیلا اندیشید او كه چشمش به رودخانه بود، پس به دنبال كدامین صفحه و سطر می گردد؟ و پاسخ داد:
- بپرسید.
یاشار روی صفحه مكث كرد و گفت:
- شبی كه شما رو توی جنگل دیدم، وقتی مرا دیدید، منو با كسی اشتباه گرفته بودید؟
لیلا بی محابا به او نگاه كرد واقعا این خودش نبود لیلایی كه در تنهایی از سایه خودش هم می ترسید.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/4

یاشار كه سكوت لیلا را دید ادامه داد: - تقریبا جملات شما رو به یاد دارم. خواستید كه با شما كاری نداشته باشم و بعد گفتید كه این بار منو می كشه.
لیلا چشم از او كه هنوز به سطرهای كتاب نگاه می كرد برداشت و گفت:
- من اون شب قصد خودكشی داشتم.
یاشار كتاب را بست به درختی كه پشت سرش قد برافراشته بود تكیه زد و گفت:
- پس چرا ازش فرار می كردید؟
لیلا گفت:
- می خواستم بمیرم اما نه اونقدر فجیع!
یاشار گفت:
- فكر نمی كنید خود انتحار فجیع ترین نوع مرگه؟ آدمی كه به پایان خط رسیده واقعا وجود داره؟


لیلا گفت: - برای زندگی هیچ گاه خطی در نظر نگرفتم، من از خود زندگی خسته ام.
یاشار گفت:
- فكر نمی كنید زندگی خیلی قشنگ تر از تصور شماست؟
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- چرا هست اما نه برای من و امثال من، برای شما و طبقه شما.
یاشار به نیم رخ لیلا چشم دوخت و پرسید:
- چی از من و طبقه من می دونید؟
لیلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- هیچی فقط می دونم پول حلال مشكلاته.
یاشار لبخند كمرنگی زد و گفت:
- كه اینطور! خب حالا چی باعث شده كه شما دست به انتحار بزنید؟ اصلا مشكل بزرگ شما كه حلالش پوله، چیه؟
لیلا مكث كوتاهی كرد و برگی را به دست جریان آرام رودخانه سپرد؛ باید خودش را بیرون می ریخت تا چون این برگ در جریان آرام زندگی قرار می گرفت. اصلا آنجا آمده بود تا خواسته و ناخواسته با او درد دل كند.
- به من نمی خندید اگه بگم آمده ام اینجا تا غم و غصه هام رو برای شما بیرون بریزم؟ نمی پرسید چرا من؟
یاشار گفت:
- نه می خندم و نه می پرسم چرا من، فقط می دونم همه آدمها به یك سنگ صبور احتیاج دارند.
لیلا گفت:
- از پدربزرگم شنیدم كه شما از یك خانواده بااصل و نسب هستید و حتما متمول! درسته؟
یاشار گفت:
- بله همینطوره.
لیلا گفت:
- هیچ وقت فكر كرده اید جدا از دنیای پول و قدرت و شهرتی كه درش زندگی می كنید دنیایی هم وجود داره كه نه تنها از این چیزها در آن خبری نیست بلكه فلاكت و بدبختی هم به اون اضافه شده؟
یاشار گفت:
- از دنیای فقر و نداری باخبرم اما همیشه مطمئن بودم در كنار این كمبودها، نعمتهای دیگری وجود داره كه افراد وابسته به این طبقه خودشون رو خوشبخت بدونند و واقعا هم خوشبخت باشند. این كمبودها درست مثل تمام نبودهایی است كه در كنار نعمتهای دنیای پول و قدرت قرار گرفته.
لیلا گفت:
- اینها همه اش شعاره؛ من یكی برخاسته از فقر و نداری هستم من می دونم كه وقتی پول نیست، عشق نیست، فرهنگ نیست، اصالت نیست، شهرت نیست، قدرت نیست، سلامت نیست. توی دنیای فقر هیچی نیست جز فلاكت و بدبختی. اگر یك بار از من بخواهید بنویسم علم بهتر است یا ثروت می نویسم ثروت. این ثروته كه در زمانه ما علم رو پیشرفت می ده، من دارم دیپلم می گیرم اما به چه امیدی؟ می دونم اگر وارد دانشگاه بشم استعدادم باعث پیشرفتم می شه اما با كدام پول؟ ما رعیت زاده های دوران تمدن و تجدد قرن بیست و یكم هستیم.
یاشار گفت:
- پول نیست كه عشق رو می سازه، پول نیست كه اصالت و شخصیت می ده، قدرتی كه وابسته پول باشه قدرت نیست، پول ضامن سلامت هیچ كس نیست خیلی از بیماریهاست كه حتی پول هم علاجش نمی كند.
لیلا گفت:
- پول دردهای پیش افتاده ای مثل درد مادر منو درمان می كنه، طبقه ما، طبقه آسیب پذیر جامعه است، توی طبقه ما حتی بعضی ها قدرت درمان یك سرماخوردگی ساده رو ندارند، مادر من سال گذشته به علت ناراحتی قلبی، نبود پول ...
و سكوت كرد. یاشار با اندوه گفت:
- واقعا متاسفم.
لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- متاسف نباشید چون اون واقعا راحت شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها