فيلمنامه:
نوبت عاشقي
گفتم آهن دلي كنم چندي
ندهم دل به هيچ دلبندي
سعديا دور نيكنامي رفت
نوبت عاشقي است يكچندي
سعدي
استامبول، قطار، روز.
« گزل» از قطار پياده ميشود. شاخه گلي به دست دارد. از ايستگاه خارج ميشود.
پارك، ادامه.
پيرمرد وارد پارك ميشود. قفس خالياش را در جايي ميگذارد و در لاي درختان به دنبال پرندهاي ميگردد كه آواز دلنشينش فضاي درختان پارك را پر كرده است. براي لحظهاي سمعكش را از گوشش درميآورد. صدا از تصوير ميرود. سيم و دوشاخهاي را كه متصل به سمعك اوست، به ضبط صوتش وصل ميكند و صداي پرندهاي را از ضبطش ميشنود. بعد صداي ضبط را در فضا پخش ميكند. پس از لحظهاي سكوت، پرنده به صدا پاسخ ميدهد. پيرمرد شنگول است. قفس را روي نيمكتي ميگذارد و مقداري دانه را در خط سيري كه نهايت آن به داخل قفس ميرسد ميريزد. بعد با دستش اداي پرندهاي را درميآورد كه در پي دانه، خود را داخل قفس ميكند. در قفس بسته ميشود و دستش گير ميافتد. به توفيق نقشة خود مطمئن است. ميكروفون متصل به سيم نازك بلندي را كنار قفس ميگذارد و خودش دور ميشود و لاي درختان مخفي ميشود. لحظاتي به انتظار ميگذرد تا كمكم صداي پرندهاي را كه دانه برميچيند در گوشي سمعك ميشنود. بعد صداي افتادن در قفس ميآيد. پيرمرد با سرعت خود را به قفس ميرساند. كلاغي به دام افتاده است. در قفس را باز ميكند و كلاغ را ميتاراند و دوباره از جيبش دانه ميريزد. طوري كه پرنده مجبور باشد ادامة دانهها را در دل قفس بيابد. همچنان صداي زيباي پرندهاي كه پيرمرد مسحور آن است در فضا حاكم است. پيرمرد دوباره لاي درختها مخفي ميشود. واكسي موبوري، روي نيمكت مينشيند و به اطراف نگاه ميكند. قفس توجهاش را جلب ميكند. به هر طرف سر ميچرخاند كسي را نميبيند. پيرمرد به ناچار از پشت درختي كه كمين كرده بيرون ميآيد و دست تكان ميدهد كه جوان موبور از پيش قفس دور شود. اما موبور متوجه جاي ديگري است. در ادامة نگاه جوان موبور، «گزل» زني زيبا كه روسري سر و شانهاش را پوشانده است، ميآيد و كنار قفس مينشيند، پيرمرد زن را به جا ميآورد و خود را مخفي ميكند. حالا قفس بين موبور و گزل واقع است. گزل به اطراف نگاه ميكند. چيزي نميبيند. پيرمرد از اين كه خود را خوب مخفي كرده، لذت خاصي ميبرد و خندة مليحي ميكند. گزل و واكسيِ موبور هم ميخندند. گزل به موبور شاخهاي گل ميدهد. پيرمرد كه كنجكاوياش تحريك شده، ولوم سمعكش را بالا ميبرد. صداي موبور از سمعك پيرمرد شنيده ميشود.
موبور: من كفش همه رو به ياد قدم تو واكس ميزنم.
و در مقابل پاهاي گزل مينشيند و كفش او را واكس ميزند. گزل ميخواهد مانع شود اما موبور به سرعت كفشهاي او را واكس ميزند. از نزديك صورت موبور را در تقلايي غريب ميبينيم. پيرمرد همچنان با ولوم سمعكش بازي ميكند. تا هر صداي احتمالي را بشنود.
گزل: كاشكي تو سربازي رفته بودي.
كاشكي تو رانندة تاكسي بودي. اونوقت مادرم منو ميداد به تو.
حالا واكسي در اوج تقلاي خود براي واكس زدن كفش گزل است. با دست حتي كف كفشش را پاك ميكند. پيرمرد تعجب كرده است. گزل هم روي زمين مينشيند و فرچة واكس را از دست موبور ميگيرد و كفش او را واكس ميزند. پيرمرد پاك كلافه شده است.
تاكسي در خيابان، شب.
تاكسي خالي است. مومشكي آن را ميراند. زني دست بلند ميكند. تاكسي ميايستد و زن سوار ميشود.
از ضبط تاكسي يك موسيقي سوزناك كه به نالة يك انسان شبيه است، پخش ميشود. تاكسي راه افتاده است. مومشكي ـ شوهر گزل ـ عكس همسرش را روي فرمان چسبانده كه با هر چرخش آن، عكس گزل به چرخش درميآيد.
زن مسافر: من يه زن تنهام. شما شب جايي رو نداري من پيش شما بمونم؟ (مومشكي ميچرخد و نگاهي به زن ميكند و ترمز ميكند و از گلفروش خياباني يك شاخه گل ميخرد و راه ميافتد. زن گمان ميبرد كه مومشكي گل را براي او خريده، دستش را دراز ميكند كه گل را بگيرد اما مومشكي اعتنايي نميكند.) تو هم مثل من تنهايي؟
مومشكي: (عكس گزل را نشان ميدهد.) زن من از تو خوشگلتره. دو سال عاشقش بودم. اين تاكسي را قسطي خريدم تا بتونم بگيرمش. من تنها نيستم. برو براي خودت يه فكر ديگه بكن.
ترمز ميكند تا زن پياده شود. زن پياده نميشود.
زن: من فقط تنهام، منظوري نداشتم. يه موقعي شوهر داشتم، بهم وفادار نموند. خيلي عاشقش بودم. منو ميبري زنتو ببينم؟
مومشكي پياده ميشود. در صندلي عقب را باز ميكند. لنگي را كه از داشبورت برداشته دور دستش ميپيچد و زن را بيرون ميكشد.
مومشكي: من به زنم قول دادم دستم به هيچ زني جز او نخوره.
زن تنها در خيابان كنار اسكلهاي رها شده است و تاكسي دور ميشود.
جلوي خانه و خانة گزل، ادامه.
تاكسي جلوي خانه پارك ميشود و مومشكي رقصكنان و آوازخوانان وارد خانه ميشود. خانة كوچكي است. زن در خانه نيست. مومشكي او را صدا ميكند و جوابي نميشنود. بعد گل را درون ظرفي ميگذارد و لباسش را عوض ميكند و خودش را در آينه نگاه ميكند و به موهايش دست ميكشد. كفشهاي از واكس برق افتادة گزل روبروي آينه است. مومشكي در آينه يكباره متوجه چيزي ميشود. ابتدا به آينه خيره ميشود. بعد ميچرخد و روبروي آينه را ميبيند. گزل در گوشهاي نشسته خوابيده است. مومشكي گل را برميدارد و در حالي كه آرام آواز ميخواند، به سمت او ميرود و گل را جلوي بيني گزل ميگيرد. گزل چشم باز ميكند.
خانة پيرمرد، همان زمان.
كنار قفس خالي، قفس ديگري است كه يك قناري در آن زنداني است. پيرمرد پشت ميزي كه پر از وسايل برقي و سيم و خرت و پرت است، نشسته است. سمعكش را به گوشش دارد و صداي گزل و موبور را ميشنود. بعد دوبار نوار را سر ميكند و از نو ميشنود.
پارك، روز بعد.
قفس در كناري است. پيرمرد ميكروفون و سيم را به صندلي پارك وصل ميكند. اما اين بار به قصد آن كه مكالمة آن دو را بشنود، مخفي ميشود. باز هم ابتدا واكسيِ موبور و سپس گزل ميآيند و روي نيمكتِ رو به روي نيمكت ديروزي مينشينند. پيرمرد نميتواند صدايشان را بشنود. هرچه ولوم سمعكش را ميپيچاند، فقط صداي آن پرندة زيبا را كه به دنبال دستگيري اوست، بيشتر ميشنود. گزل گلي را كه ديشب مومشكي آورده بود، به موبور ميدهد. بعد از جايشان برميخيزند و از كنار پيرمرد رد ميشوند. صداي گزل را پيرمرد وقتي از كنار او رد ميشود ميشنود.
گزل: امروز بايد زود برم. فردا بيا همون جا ناهارو با هم ميخوريم.
پيرمرد نيز با قفس و سمعكش سايه به سايه آنها ميرود.
ريل راهآهن، روز و شب.
گزل به راهآهني ميرسد كه به سمت مجتمع آپارتمانياي كه در آن سكونت دارد، امتداد يافته. موبور نگران ميايستد و دور شدن گزل را با چشمان حسرتبار دنبال ميكند. پيرمرد در پي گزل مسير راهآهن را تا در خانة او دنبال ميكند. گزل وارد خانه ميشود و پيرمرد ميايستد تا هوا تاريك ميشود و تاكسي مومشكي از راه ميرسد. پيرمرد جلو ميرود. از دور او را ميبينيم كه با مومشكي خوش و بش ميكند و به سمت خانه ميآيند.
پيرمرد: چه جوري بگم. . . من ديگه يه سني ازم گذشته. . . گاهي وقتها از اين كه يه چيزي رو به موقع نگفتم، پشيمون شدم. شما از صبح تا شب جون ميكَني كه زنتو خوشبخت كني. . . نه اين كه اون آدم بدي باشه ولي روزها كه شما نيستي با يه مرد ديگه تو اون پارك خلوت چيكار ميكنه؟
سكوتي برقرار ميشود. مومشكي گلي را كه در دست دارد، به بازي ميگيرد. بعد سعي ميكند به خودش مسلط شود.
مومشكي: راجع به زن من صحبت ميكنين؟
پيرمرد: پس شما اين گلها رو براش ميخرين؟
بعد گويي پشيمان شده باشد، ميرود. مومشكي او را با نگاه تعقيب ميكند و لحظهاي بعد به خانه ميرود. اما برخلاف شب قبل آواز نميخواند و كليد در را آهسته ميچرخاند و بيصدا و ناغافل وارد خانه ميشود.
خانه گزل، ادامه.
صداي آواز گزل از حمام ميآيد و بخار از زير در بيرون ميزند. گزل آوازي ميخواند كه مفهوم آن اينست: «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه ميدارم.»
«تو گريه نكن، قلبم نميتواند گرية ترا تحمل كند.»
«بگير. قلبم مال تو باشد. اگر قلبم پيش من باشد، ميميرم.»
مومشكي با ترديد سراغ كيف دستي زنش ميرود. در كيف جز يك دستمال سفيد كه روي آن گلي سرخ رنگ گلدوزي شده چيزي نمييابد. مومشكي روبروي آينه ميايستد و به تصوير غمزدة خودش نگاه ميكند. صداي آواز گزل همچنان ميآيد.
خيابان و تاكسي، روز بعد.
گزل با سبدي كه وسايل پختن غذا در آن است از خانه بيرون ميآيد. مومشكي درون تاكسي است او را از كمي عقبتر تعقيب ميكند. گزل جلوي تاكسيها را ميگيرد. مومشكي طاقت نميآورد و تاكسي را راه مياندازد و جلوي گزل ترمز ميكند. گزل ابتدا اسم جايي را كه ميخواهد برود ميگويد. بعد كه شوهرش را ميبيند جا ميخورد و مجبور ميشود سوار تاكسي شود.
مومشكي: كجا ميري؟
گزل: ميخوام برم خريد.
مومشكي: چرا چيزي ميخواي نميگي من بخرم؟
گزل: آخه حوصلهام توخونه سر ميره.
گزل را در جايي ديگر پياده ميكند.
مومشكي: زود برگرد خونه.
گزل براي او دست تكان ميدهد و ميرود. تاكسي دور ميزند و در پيچ خيابان بعدي يك جايي كه توقف ممنوع است، ترمز ميكند. تاكسي را رها ميكند و پياده به سمتي كه گزل رفته است، ميرود.
بازار، ادامه.
گزل از ميان ماهيها يك ماهي و از ميان سبزيها يك دسته سبزي و از نانوايي يك نان ميگيرد و سوار درشكهاي ميشود و در پيچ كوچهاي گم ميشود. مومشكي در پي درشكه بافاصله ميدود.
جنگل، دريا، ادامه.
گزل هيزمهايي را كه جمع كرده است با دست و زانو ميشكند و آنها را به آتشي كه افروخته، روشن ميكند. ماهيتابه را روي سنگهايي كه اجاقي ساختهاند، ميگذارد و ماهي را از سبدش بيرون ميآورد و درون ماهيتابه مياندازد. موبور سرميرسد. بساط واكسش را از درخت ميآويزد و جلو ميآيد. چشمش از چشم گزل به ماهي و ماهيتابه سر ميخورد. دستپاچه ميدود و ماهي را از ماهيتابه برميدارد.
موبور: فكر نكردي كه اين ماهي هم عاشق باشه؟ (گزل از حرف او به خنده ميافتد. اما موبور مصمم است و دور ميشود.) شايد تو دريا يكي منتظرش باشه. (به سمت دريا ميدود. گزل به دنبال او ميدود. هر دو از لاي درختها ميدوند. شال گردن موبور به شاخهاي گير ميكند و ميافتد. گزل آن را برميدارد و خود را به موبور ميرساند. موبور به دريا رسيده است. دو دستش را در دريا فرو مي برد. ماهي در حوضِ دست اوست. حالا كمكم جان ميگيرد و تكان ميخورد و جلوي چشمهاي گزل به دل دريا ميرود.) عشق زندهاش كرد!
موبور: (پاهايش را در آب ميگذارد.) اين دريا منو عاشق كرد. يه وقتي مينشستم لب دريا، عاشق بودم اما معشوقه نداشتم. تا تو رو ديدم.
گزل شال گردن موبور را روي دوش او مياندازد.
گزل: حالا هم معشوق نداري، چون منو از دست دادي.
و دوان دوان دور ميشود. موبور آرام به دنبال او مي رود. مومشكي آنها را از دور ميپايد.
محوطه درشكهها و راههاي پيچ در پيچ جنگل، ادامه.
گزل سوار درشكهاي ميشود و به سرعت دور ميشود. موبور مجبور ميشود به دنبال او بدود و كمكم خود را به موازات درشكه ميرساند. اسبها به شلاق درشكهچي با تقلا ميدوند. موبور هم سوار ميشود و شال گردنش را درميآورد و به خارج كادر دراز ميكند. پس از لحظهاي دست گزل روسرياش را وارد كادر موبور ميكند. موبور روسري او را به سرش مياندازد. در نماي بعد گزل شال گردن او را به سر كرده است و فقط چشمهايش بيرون است. اسبها ميدوند. كالسكهچي شلاق ميزند. باد روسري گزل را از گردن او با خود ميبرد و به شاخهاي گير ميدهد. صداي جيغ گزل و فرياد موبور ميآيد. از دور ميبينيم كه شال گردن موبور هم از باد روي هواست تا به روي روسري گزل ميافتد. اسبها شلاق ميخورند و ميدوند. مومشكي پيدايش ميشود و از پي كالسكه ميدود. صورت موبور عرق كرده است. اسبها، اسبها، اسبها. شلاق، شلاق، شلاق. گزل، موبور، گزل. به طور موازي با بازي شال گردن و روسري كه از باد درهم ميپيچند. مومشكي هنوز با دستة جكي كه در دست دارد به دنبال درشكه ميدود. هنوز شلاق در هوا فرود ميآيد. مومشكي بالاي درشكه است. با دستة جكي كه در دست دارد به سر موبور و گزل ميزند. جيغ گزل. فرياد موبور. فرياد مومشكي. شلاق درشكهچي. صورت اسبها كه ميدوند و درشكه را با خود به سمت دريا ميبرند.
خيابان و تاكسي، لحظاتي بعد.
مومشكي موبور را كول كرده به سمت تاكسي ميآورد و او را روي صندلي عقب مياندازد و پشت فرمان مينشيند. گزل روي صندلي جلو بيهوش است. تاكسي حركت ميكند. مومشكي نگران گزل است. او را صدا ميكند و قربان صدقهاش ميرود. اما گزل بيهوش است و مومشكي دستپاچه رانندگي ميكند.
موبور تكان ميخورد و ميخواهد به هوش بيايد كه مومشكي متوجه ميشود. ترمز ميكند و با دسته جك كه از زير داشبورت درميآورد، دوباره توي سر موبور ميزند. موبور از حال ميرود. تاكسي بوقزنان خيابانهاي مختلف را با سرعت در حالي كه خلاف جهت ميرود، طي ميكند.
بيمارستان، شب. درشكه، روز.
پيرمرد از راهرو ميگذرد و وارد اتاقي ميشود كه گزل در آن بستري است. با ورود پيرمرد گزل به او نگاه ميكند. پيرمرد جلو ميآيد و شرمنده شال گردن موبور را به دست گزل ميدهد.
پيرمرد: ببخشيد من فكر اينجاشو نميكردم.
گزل شال گردن را ميگيرد. بو ميكند. بعد آن را به هوا پرتاب ميكند. تصوير كوتاهي از شال گردن كه باد آن را از درشكه به هوا ميبرد.
دادگاه، روز.
دادگاه كوچكي برپا كردهاند. قاضي و عوامل دادگاه در جاي خود قرار دارند. در جايگاه تماشاچيان پيرمرد و مادر گزل نشستهاند.
مومشكي: رانندة خوبي بودم. هميشه جريمههامو به موقع پرداختم. مالياتمو دادم. به زنم وفادار بودم. همة زندگيم، زنم بود. وقتي اون به من خيانت كرد، من ديگه برام چيزي نمونده بود تا به خاطرش آدم آرامي باقي بمونم. هيچ وقت فكر نميكردم يه روزي قاتل باشم.
قاضي: (دسته جك تاكسي را به عنوان آلت قتاله در دست دارد.) شما به اعدام محكوم شدي. آخرين دفاع شما رو ميشنويم.
مومشكي: من از ناموسم دفاع كردم. اگه كاري نميكردم خودمو نميبخشيدم. من به وظيفهام عمل كردم. من راضيام، خوشبختم.
قاضي: اما من شخصاً ناراضيم. قاضي هيچ نفعي از اعدام نميبره. اين جامعه است كه نفع ميبره. منتهي دادگاه از حق زندگي افراد دفاع ميكند. هيچ كس به جز قانون حق گرفتن جان كسيرو نداره. . . چقدر دلم ميخواست تو رو آزاد كنم. من موقعيت تو رو درك ميكنم. اما كاري از دستم ساخته نيست. ولي چون خودت خودتو معرفي كردي نوع مرگتو ميتوني خودت انتخاب كني.
مومشكي: منو بندازين تو دريا. چون مادربزرگم ميگفت هركس توي دريا بميره يه بار ديگه به دنيا ميآد.
مادر گزل: (از جايش برميخيزد.) داماد منو نكشين. من ازش راضيام. اون دختر منو خوشبخت كرده بود.
قاضي روي ميز ميكوبد كه مادر گزل سكوت كند.
قاضي: ديگه حرفي نداري؟
مومشكي: چرا يه چيزي دلخورم ميكنه. من زنمو خوشبخت كرده بودم. اين همه زندگي براش فراهم كرده بودم. چرا عاشق يه واكسي شده بود؟ يه رانندة تاكسي چياش از يه واكسي كمتره؟ شما فكر ميكنين من از اون زشتتر بودم؟
دريا، كشتي، غروب.
يك كشتي در دريا پيش ميرود. چند ملوان، مومشكي را به عرشة كشتي ميآورند. يكي از آنها پرچمي را كه رويش ترازوي عدالت كشيده شده، با طناب بالا ميدهد. ملوانان دست و پاي مومشكي را مي گيرند و او را درون تابوتي ميگذارند. در تابوت را ميبندند. اما به نظر ميآيد يكي از آنها در تابوت را درست چفت نميكند. بعد به فرمان سركردة ملوانان، تابوت به دريا پرتاب ميشود.
بيمارستان، روز.
دوربين در راهروي بيمارستان حركت ميكند. رفت و آمد جريان دارد. آوازي را كه گزل در حمام ميخواند، از راديو ميشنويم. دوربين به اتاقي كه گزل در آن بستري است ميرسد. مادر گزل كنارش نشسته است. گزل سكوت كرده است و در چشمهاي مادرش خيره شده. لحظاتي به سكوت ميگذرد.
گزل: مادر چرا منو مجبور كردي با كسي كه دوست نداشتم ازدواج كنم؟!
مادر گزل: دخترم تو زندگي رو هنوز نميفهمي. همة زندگي عشق نيست. من اينو سه بار تجربه كردم.
دوربين دوباره از راهرو، از همان جايي كه بار پيش حركت كرده بود راه ميافتد. هنوز صداي همان آواز ميآيد. در راهرو رفت و آمدي نيست وقتي دوربين به اتاق ميآيد، گزل تنهاست. برميخيزد. شيشه قرص را در دستش خالي ميكند و چند تا چند تا در دهانش ميگذارد و با جرعههاي آب آنها را پايين ميدهد. آن وقت از توي كمد، لباسهايش را درميآورد و ميپوشد. آرام به راهرو نگاه ميكند و از اتاق خارج ميشود.
بازار، دريا، ادامه.
گزل به بازار ميرود. يك ماهي ميخرد. خود را به لب دريا ميرساند. ماهي را توي حوضي كه با دستهايش ايجاد ميكند ميگذارد؛ اما هر چه منتظر ميماند ماهي جان نميگيرد. به ناچار ماهي را رها ميكند و ميرود.
محوطة درشكهها و جنگل، روز.
گزل به محوطة درشكهها ميرسد. چند بچه دورهگرد مشغول ساز زدن هستند. درشكهاي ميگيرد و بچهها را با خود سوار ميكند. درشكه حركت ميكند. حالا بچهها ساز ميزنند و درشكه ميرود و حال گزل كمكم بد ميشود. دلش را ميگيرد و از درد به خود ميپيچد. بچهها ساز ميزنند. تا به محوطهاي ميرسند كه گزل اجاق را بار پيش روشن كرده بود. پايين ميآيد و كنار اجاق سرد مينشيند. بعد آن را روشن ميكند و به درشكهاي كه ايستاده و بچههايي كه ساز ميزنند، خيره ميماند. بچهها ساز ميزنند. گزل كمكم حالش بدتر ميشود. از كيفش هرچه پول دارد درميآورد و بين درشكهچي و بچهها تقسيم ميكند و اشاره ميكند كه آنها بروند. بچهها سوار درشكه ميشوند و در حالي كه هنوز مينوازند با درشكه دور ميشوند. گزل رو به مرگ است به درشكهاي كه با خود موسيقي ميبرد نگاه ميكند. گويي ديگر نگاهش ثابت مانده است.
پارك، روز.
پيرمرد با وسواس خاصي بساطش را ميچيند. ميكروفون كوچكي را به قفس وصل ميكند و سيم آن را به سمعكش متصل ميكند و لاي درختها مخفي ميشود. صداي پرنده از ضبط كوچك همراه پيرمرد پخش ميشود و مشابه همان صدا از لاي درختان به پاسخ شنيده ميشود.
قطار، روز.
گزل سوار بر قطار ميآيد. دستفروشان در حال فروش اجناس خود هستند. فالگيري فال ميفروشد. پيرزني كه رو به روي گزل نشسته، فالي برميدارد و باز ميكند و آن را به دست فالگير ميدهد.
پيرزن: من سواد ندارم خودت برام بخون.
فالگير: منم سواد ندارم.
پيرزن: (رو به گزل) خانوم شما سواد داري؟
گزل اعتنايي نميكند. جواني كه دستش را به ميلهاي گرفته جلو ميآيد و فال را از دست پيرزن ميگيرد تا بخواند.
جوان: (از روي فال) « من
پري كوچك غمگيني را
ميشناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را يك نيلبك چوبين
مينوازد آرام، آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه ميميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.[1]»
قطار ميايستد. گزل برميخيزد كه پياده شود.
پارك، ادامه.
گزل ميآيد. به اطراف نگاه ميكند و خود را به نيمكتي كه روي آن قفس است، ميرساند. آرام مينشيند و با كس ديگري كه روي نيمكت نشسته و ما هنوز او را نديدهايم صحبت ميكند. پيرمرد چون بار اول كنجكاو شده است و با ولوم سمعكش بازي ميكند. مدتي صداي آنها را نميشنود. بعد قطعهاي از سيمي را كه قطع شده، مييابد، آن را وصل ميكند. صدا شنيده ميشود.
گزل: كاشكي تو سربازي رفته بودي. كاشكي تو رانندة تاكسي بودي. اونوقت مادرم منو ميداد به تو.
صداي يك مرد: ميبيني خوشبختي به چي بستگي داره! به تاكسي داشتن! به سربازي رفتن.
توي صورت پيرمرد ميبينيم كه آنها از جايشان راه افتادهاند و از جلوي او رد ميشوند. وقتي پشت به پيرمرد ميشوند، آنها را ميبينيم. مرد، مومشكي است. ولي هنوز به خوبي معلوم نيست. پيرمرد به دنبال آنها راه ميافتد.
ريل راهآهن و جلوي خانة گزل، ادامه.
گزل به سمت خانهاش ميرود و مومشكي با نگاه حسرتبار گزل را كه روي ريلها دور ميشود، دنبال ميكند. پيرمرد راه ريل را به دنبال گزل ميرود. گزل وارد خانه ميشود و پيرمرد از جلوي خانة گزل به مومشكي كه روي ريل ايستاده نگاه ميكند. تاكسي شوهر گزل از راه ميرسد. در حالي كه اين بار موبور آن را ميراند. پيرمرد جلو ميرود و راهنمايي ميكند تا موبور تاكسياش را بهتر پارك كند. موبور پياده ميشود. پيرمرد با دست مومشكي را كه روي ريل ايستاده به او نشان ميدهد.
پيرمرد: شما اون مردو ميشناسين؟
موبور: كدوم مرد؟
مومشكي روي ريل دور ميشود و ديگر از پشت او را ميبينيم.
پيرمرد: اون مردي كه داره دور ميشه.
موبور: كدوم؟
پيرمرد: فكر كردم با خانوم شما نسبتي داره. ميدونين من تو پارك دنبال اينم كه يه جفت براي قناريام بگيرم. ولي خانوم شما حواس منو پرت كرده. الان يه مدته ميبينم با اين مرد. . . (ترديد ميكند.) ولش كن ميترسم كار بيخ پيدا كنه.
موبور: راجع به زن من صحبت ميكنين؟
پيرمرد: راجع به قناري خودم صحبت ميكنم. يه جفت داشت مرد. بعد يه روز اتفاقي تو پارك صداي يه قناري رو شنيدم. ميخوام بگيرمش قناريام از تنهايي دربياد. از وقتي جفتش مرده ديگه آواز نميخونه. شما خستهاين بايد برين خونه.
و خودش ميرود. در حالي كه موبور همانطور ايستاده است و به دورشدن او نگاه ميكند. وقتي ميخواهد به خانه برود از توي ماشين شاخة گلي را كه خريده است برميدارد.
خانة گزل، روز.
موبور وارد خانه ميشود. گزل در آشپزخانه غذا ميپزد و همان آوازي را ميخواند كه بار پيش در حمام ميخواند: «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه ميدارم. . .» موبور در آشپزخانه را باز ميكند. گزل او را ميبيند. سلام ميكند و به آشپزياش ادامه ميدهد. موبور گل به دست كنار آشپزخانه ميايستد.
موبور: امشب بريم خونة مادرت؟
گزل: چه خبره! تازه خونة مادرم بوديم.
موبور: توكه ميدوني من چقدر مادرتو دوست دارم. من تورو از مادرت دارم.
گزل به آوازخواندن خود ادامه ميدهد. موبور همان آواز را با او زمزمه ميكند. گزل آوازش را قطع ميكند و كاسهاي آب در ماهيتابه ميريزد كه صداي جزش به هوا ميرود و بياعتنا به موبور از جلوي او رد مي شود و به اتاق ميرود و در را ميبندد. موبور پشت در بستة اتاقي كه گزل در آن است، ميرود و چند بار او را صدا ميكند. جوابي نميشنود.
قطار، روز.
مومشكي در قطار دستفروشي ميكند. آبليموگير دستياش را در دل ليموها فرو ميكند. ليمو را با مشت فشار ميدهد و آب ليمو را در ليوان ميريزد و به دست مشتريها ميدهد.
تاكسي و قطار، ادامه.
گزل در خيابان ميآيد. موبور با تاكسي او را تعقيب ميكند. گلي كه موبور ديشب براي گزل آورده بود دست اوست. سوار قطار ميشود. موبور تاكسي را رها كرده و به دنبال گزل در آخرين لحظه سوار قطار ميشود. گزل روي نيمكتي مينشيند. موبور كنار اوست. گزل حيرتزده او را نگاه ميكند.
گزل: تو كجا بودي؟
موبور: تو كجا ميروي؟
گزل: ميرم خريد.
موبور: چرا چيزي ميخواي نميگي من بخرم؟
گزل: تنهايي حوصلهام تو خونه سرميره.
مومشكي متوجه آنها شده در قطار راه ميرود و براي فروش آبليمو فرياد ميزند. اما فقط چشمش به گزل است. دست يكي دو مشتري براي خريد آب ليمو به سمت او دراز ميشود؛ او به خود نيست تا آنها را ببيند. موبور متوجه او ميشود. او را صدا ميكند. مومشكي جلو ميرود. وسيلة آبليموگيري خود را در دل ليمويي فرو ميكند و ليمو را با مشت فشار ميدهد. چشمش به گزل است. گزل از واهمة شوهرش، رويش را از پنجره به بيرون ميدهد. ليوان در دست موبور است. مومشكي همچنان آبليمو ميگيرد و در ليوان خالي ميكند. طوري كه از ليوان سرميرود.
پارك، روز بعد.
پيرمرد در پي صيد پرندهاي است كه بالاي درختها ميخواند. مومشكي سرميرسد و كنار قفس مينشيند. پيرمرد خود را مخفي ميكند و ضبط صوتش را روشن ميكند. گزل هم از راه ميرسد و كنار او مينشيند. پيرمرد آماده شنيدن گفتگوي آنهاست كه لاي درختها موبور را ميبيند كه از تاكسياش پياده شده، دستة جكي در دست اوست و به سمت آنها ميآيد. پيرمرد خود را مخفي ميكند. صداي سازي كه از ابتداي صحنه ميآيد، نزديكتر ميشود. طوري كه پيرمرد به سختي ميتواند گفتگوي مومشكي و گزل را بشنود. صداي ساز مانع از آن است كه باز هم چيزي بشنود. حالا بچههاي دورهگرد درست روبروي پيرمرد ساز ميزنند. و از او پول طلب ميكنند. پيرمرد سعي ميكند بچهها را دور كند ولي آنها با سماجت مينوازند. موبور به گزل و مومشكي نزديك شده است. پيرمرد از عصبانيت سمعكش را از گوشش درميآورد. صداي ساز و صداي زمينه قطع ميشود. موبور به مومشكي حمله ميكند، بچهها همچنان بيصدا ساز ميزنند. گزل ميخواهد مانع حمله موبور به مومشكي شود كه ضربهاي به خودش ميخورد و نقش زمين ميشود. پيرمرد دوباره سمعكش را به گوشش ميگذارد. صداي بلند ساز به صحنه بازميگردد. دستة جك به دست مومشكي ميافتد. با چند ضربه موبور را از پاي درميآورد و ميگريزد.
دادگاه، روز.
قاضي و اعضاي دادگاه در جاي خود قرار دارند. در جايگاه تماشاچيان پيرمرد و مادر گزل نشستهاند.
قاضي: تو به مرگ محكوم شدي. دادگاه مايله آخرين دفاع تورو بشنوه.
مومشكي: من راضيام. در راه عشقي كه داشتم كشته ميشم.
قاضي: ولي دادگاه ناراضيه. دادگاه هيچ نفعي از اعدام كسي نميبره. اين جامعه است كه نفع ميبره. دادگاه از ناموس مردم دفاع ميكنه. هيچ كس به جز قانون حق گرفتن جان كسي رو نداره. شخصاً خيلي دلم ميخواست برات يه كاري بكنم.
مادر گزل: (برميخيزد) اون بايد به مجازاتش برسه. چند بار اومده بود خواستگاري دختر من. بهش گفتم تو اونو بدبخت ميكني. شوهر دخترم براش همه چيز فراهم كرده بود. دختر من هيچي كم نداشت. اين قاتل خوشبختي دختر منو گرفت.
قاضي با چكش به روي ميز ميكوبد كه مادر گزل ساكت شود.
قاضي: وصيتي نداري؟
مومشكي: من كسي رو جز خدا ندارم كه براش وصيت كنم. ميخوام بهش بگم (رويش را به آسمان ميكند.) خدايا تو دنيا خيلي خوش گذشت. اگه خواستي يه بار ديگه منو به دنيا بياري، همين جوري بيار.
قاضي: يعني از كاري كه كردي پشيمون نيستي؟
مومشكي: قبل از اين كه عاشق بشم خيلي زندگي سخت ميگذشت. از اين كه غير از اين مدت همة عمرمو عاشق نبودم پشيمونم. و از خدا معذرت ميخوام.
قاضي: دلم برات ميسوزه. اما نميتونم تو رو مجازات نكنم. قانون برات راهي نگذاشته. اما مرگتو ميتوني خودت تعيين كني. فقط نميتوني بخواي تو رو توي دريا بندازيم. چون يه تبصرهاي ما رو از اين كار منع ميكنه.
مومشكي: پس همون جايي كه عاشقي كردم ميخوام بميرم. زير اون درختي كه با معشوقم بودم.
قاضي: شخصاً يه سئوالي برام باقي مونده. شوهر اون زن هم از تو زيباتر بود؛ يه تاكسي داشت؛ تو، هم از اون زشتتري؛ هم دستفروشي؛ چي باعث شده تو رو ترجيح بده؟
مومشكي: منم نميدونم. ولي اگه ميشه خودشو بيارين ازش بپرسين تا يه بار ديگه ببينمش.
قاضي: (به روي ميز ميكوبد.) ختم دادرسي اعلام ميشود.
پارك، روز.
مومشكي را سوار بر درشكهاي ميكنند. دو درشكة ديگر او را اسكورت ميكنند. وقتي به كنار همان درخت هميشگي ميرسند، او را پياده ميكنند. دستهاي او با طناب از پشت بسته است. طناب اعدام را به گردن او مياندازند. درشكهچيها حمايل از گردن اسبها باز ميكنند. وقتي فرمان اعدام ميآيد، دستي طناب اعدام را ميكشد. اسبهاي رها شده به سمت دريا ميروند.
بيمارستان، روز.
دوربين در راهروي بيمارستان حركت ميكند. رفت و آمد به چشم ميخورد. وقتي به اتاقي كه گزل در آن بستري است، ميرسد، ابتدا پيرمرد و بعد مادر گزل آنجا را ترك ميكنند و گزل تنها ميماند. گزل لختي درنگ ميكند، برميخيزد و بيهوده به اينسو و آنسو ميرود؛ تا فكري به خاطرش ميرسد. به سراغ شيشه دواها ميرود. در آن را باز ميكند و به كف دست سرازير ميكند. قرصي در آن نيست. به دنبال چارهاي ديگر ميگردد.
دوربين دوباره از راهروي بيمارستان به سمت اتاقي كه گزل در آن است، حركت ميكند.
راهرو خلوت است و آرام آرام همان صداي آوازي كه گزل در آشپزخانه ميخواند، از راديو به گوش ميرسد. وقتي دوربين به اتاق ميرسد، گزل كف اتاق افتاده است.
پارك، روز.
پيرمرد لاي درختهاست. صداي افتادن در قفس را ميشنود. خود را به قفس ميرساند. قناري به دام افتاده است.
كشتي، روز.
گزل روي صندلي نشسته، واكسي موبور هم ميآيد كنار گزل مينشيند. بساط واكس را به همراه دارد.
گزل: اون پيرمردو ميبيني؟ (موبور نگاه ميكند.) خيلي وقته دنبال ماست. دو دفعه تا حالا با شوهرم صحبت كرده. بيا از اين جا بريم.
برميخيزند و به عرشه كشتي مسافربري ميروند. پيرمرد كه قفس قناري را به دنبال دارد، پس از لحظهاي خود را به عرشه ميرساند. گزل و موبور كنار ديوارة كشتي ايستادهاند و با هم صحبت ميكنند. پيرمرد آرام آرام خود را به آنها نزديك ميكند. وقتي ميبيند آنها متوجه او شدهاند، نزديك تر ميرود.
پيرمرد: كفشهامو ميخوام واكس بزنم.
موبور او را به نشستن روي يك صندلي دعوت ميكند، كفشهايش را درميآورد و زير پاي پيرمرد پارچهاي پهن ميكند و كفشها را ميبرد.
موبور: الان ميآرم. اول بايد بشورمش.
وارد قسمت مسقّف كشتي ميشود. در آخرين لحظه از لاي در به گزل اشاره ميكند كه دنبالش برود. گزل ميرود. پيرمرد ميچرخد و گزل را ميپايد. كشتي لنگر ميگيرد. گزل و موبور همراه مسافران پياده ميشوند. پيرمرد همچنان منتظر مانده است.
خانه گزل، شب.
زنگ در به صدا ميآيد. گزل از آشپزخانه بيرون ميآيد و در را باز ميكند. پيرمرد پشت در است. گزل نميداند چه بگويد. پيرمرد برّوبرّ او را ورانداز ميكند. گزل در را ميبندد. پيرمرد بلافاصله زنگ ميزند. گزل همان طور پشت به در ميايستد. پيرمرد بارها زنگ ميزند تا گزل مجبور ميشود در را باز كند. باز هم پيرمرد چيزي نميگويد.
گزل: چي ميخواي؟
پيرمرد: كفشهام.
گزل: چرا هميشه دنبال من ميآي؟
پيرمرد: يه رازه.
گزل: كفشهات پيش من نيست.
گزل در را ميبندد. پيرمرد دوباره زنگ ميزند. گزل پشت به در مستأصل ميايستد. زنگ در مدام صدا ميكند. كمكم با دست و مشت هم به در كوبيده ميشود.
گزل از در دور ميشود و از گوشه خانه يك جفت كفش شوهرش را برميدارد، در را باز ميكند و كفشها را بيرون مياندازد و در را ميبندد. پيرمرد كفشها را به پايش ميكند. اندازه اوست. دوباره آنها را درميآورد و زنگ ميزند. در باز نميشود. بارها زنگ ميزند. در باز ميشود و گزل لاي در ميايستد و وحشتزده و عصبي او را نگاه ميكند.
پيرمرد: اين كفشها نوتر از كفشهاي منه. شما چطور راضي ميشين سر شوهرتون كلاه بذارين؟
گزل: خواهش ميكنم برين. نميخوام شوهرم چيزي بفهمه.
پيرمرد كفشها را پايش ميكند و ميرود.
جلوي خانة گزل، لحظهاي بعد.
تاكسي مومشكي از راه ميرسد. از ضبط آن صداي موسيقي بلند است. پيرمرد جلو ميرود و قبل از آن كه مومشكي پياده شود، به شيشه ميكوبد. مومشكي شيشه را پايين ميدهد.
پيرمرد: مرد حسابي پس تو كي ميخواي جلوي زنتو بگيري؟ تا حالا هفت دفعه با چشمهاي خودم ديدم كه وقتي تو سر كاري اون با يه مرد غريبه تو پارك معاشقه ميكنه.
مومشكي: زن من؟
پيرمرد: باور نداري صداشونو گوش كن.
از جيبش ضبط را درميآورد و از داخل آن نواري را بيرون ميكشد و به دست مومشكي ميدهد. مومشكي نوار را با ترديد نگاه ميكند. بعد نوار موسيقي را از ضبطش درآورده نوار جديد را ميگذارد. صداي پرنده ميآيد.
پيرمرد: جلوتره. (مومشكي نوار را جلوتر ميبرد اما باز هم صداي پرنده ميآيد.) خودم صداشونو ضبط كردم. لابد اونور نواره. (مومشكي آن روي نوار را ميگذارد و هر چه كنترل ميكند باز هم صداي پرنده ميآيد.) ميتوني همراه من بياي تو پارك ببينيشون.
خانة گزل، ادامه.
مومشكي وارد خانه ميشود. گلي را كه براي گزل خريده در دست دارد. گزل در آشپزخانه است. آوازي را زمزمه ميكند. مومشكي جلوي در آشپزخانه ميايستد. به گزل نگاه ميكند. گزل نگاه او را جور ديگري مييابد. وحشتزده ميشود. نگاه ميدزدد اما طاقت نميآورد. دوباره او را نگاه ميكند. مومشكي به چشم گزل خشمگين زل ميزند و گلبرگهاي گل را يكي يكي ميكند و به زمين مياندازد. بعد آرام كمربندش را از كمرش باز ميكند. دور دستش ميپيچد و به گزل حمله ميكند. گزل جيغ ميكشد و به خود او پناه ميبرد. مومشكي همچنان او را ميزند. گزل از آشپزخانه ميگريزد. دوربين رو به آشپزخانه ميماند. مومشكي به سراغ گزل ميرود. صداي شلاق و جيغ گزل و جا به جا شدن اشياء خانه ميآيد. غذاي روي چراغ ته گرفته و دود ميكند.
تاكسي، شب.
گزل خونين عقب تاكسي افتاده است و مومشكي رانندگي ميكند. ميچرخد و با نفرت گزل را نگاه ميكند و عكس او را كه روي فرمان چسبيده ميكند و با دندان جر ميدهد.
بيمارستان، ادامه.
پرستاري گزل را پانسمان ميكند. مومشكي نگاه ميكند.
پرستار: چي شده؟
مومشكي: شوهرش زدهتش.
پرستار: چرا؟
مومشكي: از بس عاشقشه.
خانه گزل، ساعتي بعد.
گزل پانسمان شده به همراه مومشكي به خانه باز ميگردند. گزل ساكت در گوشهاي مينشيند. مومشكي جاي ديگري مينشيند. بعد برميخيزد. كمربندش را درميآورد و به دنبال گزل ميگذارد. گزل جيغ ميكشد و ميگريزد. دوربين آنها را از داخل آينه ميبيند. گاهي به دنبال هم از جلوي آينه رد ميشوند و گاهي آنها را نميبينيم. چيزي به آينه ميخورد و آينه ميشكند. حالا صدا ميآيد، اما در شكستگي آينه چيزي پيدا نيست.
تاكسي، لحظهاي بعد.
گزل با پانسماني كه ديگر از خون پر است، روي صندلي عقب افتاده است و مومشكي تاكسي را ميراند، آواز «من عشق ترا مثل يك راز در قلبم نگه ميدارم» از ضبط شنيده ميشود.
بيمارستان، لحظهاي بعد.
پرستاري ديگر پانسمان خوني گزل را باز ميكند، مومشكي ايستاده است.
پرستار جديد: چي شده؟
مومشكي: شوهرش زدهتش؟
پرستار جديد: چرا؟
مومشكي: از بس ازش متنفره.
خانه گزل، ساعتي بعد.
گزل با پانسمان جديد اما درماندهتر از پيش همراه مومشكي به خانه باز ميگردند. گزل از وحشت به پاي مومشكي ميافتد.
گزل: ديگه منونزن طاقتشو ندارم.
مومشكي: او را بلند ميكند و با مهرباني روي تخت ميخواباند. از كنار تخت برميخيزد و پردة پنجره را كنار ميزند. ديگر روز است. به آشپزخانه ميرود و چاقويي را برميدارد، در جيب ميگذارد و از خانه خارج ميشود.
پارك، روز.
موبور سرميرسد. آنها را ميبيند. ميخواهد بازگردد كه پيرمرد او را صدا ميكند.
پيرمرد: واكسي، واكسي.
موبور نزديك ميشود. ترديد ميكند، اما ميآيد.
مومشكي: بيا كفش منو واكس بزن.
موبور بساطش را پهن ميكند و كفش مومشكي را واكس ميزند. مومشكي انگشتش را در جعبه واكس فرو ميكند با همان دستي كه چاقو به دست دارد آرام به صورت موبور ميمالد. موبور به روي خودش نميآورد، و واكس كفش مومشكي را تمام ميكند. پيرمرد پاهايش را روي جعبه ميگذارد تا كفش او را واكس بزند. موبور صورتش را با شال گردن پاك ميكند و به مومشكي نگاه ميكند. صورت او را خون گرفته است و با چاقويي بازي ميكند. موبور مشغول واكس زدن كفش پيرمرد ميشود. پيرمرد جعبة واكس او را برميدارد و به تقليد از مومشكي واكسها را به جاهاي ديگر صورت موبور ميمالد. يكباره موبور برميخيزد و ميگريزد. مومشكي به دنبال او ميرود.
خيابان، روز.
موبور در خيابان با صورت سياه شده از واكس ميدود و با شال گردن سياهيها را پاك ميكند. مومشكي به دنبال او ميآيد.
اسكله كشتيهاي مسافربري، ادامه.
موبور وارد اسكله ميشود و از روي ميلهاي كه مانع عبور مسافران بيبليط است، ميپرد و به سمت يك كشتي پهلوگرفته ميرود. مومشكي نيز از روي ميلهها ميدود. مأموري جلوي او را ميگيرد. مومشكي از جيبش چند اسكناس درآورده به جاي بليط توي دست مأمور ميگذارد و خود را به كشتي ميرساند.
جاهاي مختلف در كشتي، ادامه.
مومشكي در بين مسافران به دنبال موبور ميگردد او را نمييابد. در توالتها را يك به يك باز ميكند. موبور نيست. به روي عرشه ميرود. موبور نيست. در آخرين لحظه موبور را ميبيند كه خود را در پناه مانعي مخفي كرده به سمت او ميرود و حمله ميكند. زد و خوردي در ميگيرد كه هيچ لحظهاي از آن را نميتوانيم ببينيم. چرا كه مدام پشت موانعي پنهان ميشوند. حالا چاقو در دست موبور است. به سمت مومشكي ميرود. چاقو را روي گردن مومشكي ميگذارد. مومشكي خسته و تسليم است.
موبور: نميكشمت چون ما به دنيا نيومديم همديگه رو بكشيم. (چاقو را به او ميدهد.) اما حاضرم بميرم (دست مومشكي و چاقو را روي گردن خودش ميگذارد.) منو بكش. دست خودم نيست. نميتونم عاشقش نباشم.
رستوران عروسي، روز.
رستوران كوچك و شيكي كه مشرف بر درياست، براي مراسم عروسي آماده شده. گزل در لباس عروس در كنار موبور با لباس سفيد دامادي نشسته است. قاضي پيش آنهاست و مومشكي با همان لباس هميشگياش از مهمانان پذيرايي ميكند.
مادر گزل ميخواهد مراسم را ترك كند. مومشكي جلوي او را گرفته است و مجبورش ميكند كه حضور داشته باشد.
قاضي: مدتهاست كه دلم ميخواد به عنوان يه فرد زندگي كنم. يه عمر بود كه فقط نقش اجتماعيمو انجام ميدادم. از هفتة پيش كه خبر عروسي شما رو شنيدم، قضاوتو گذاشتم كنار. دفتر ازدواج باز كردم. قضاوت به درد كسي ميخوره كه به نتايج عمل مجرم فكر كنه، نه به دلايلش. هر گناهكاري رو محاكمه كردم و دلايلشو شنيدم، پيش خودم به اين نتيجه رسيدم كه اگه منم تو موقعيت اون بودم. . .
پيرمرد وارد رستوران ميشود. قفس قناريهايش را همراه دارد. به دنبال مومشكي ميگردد. از صداي سازي كه پخش ميشود دلخور است. خود را به مومشكي ميرساند.
پيرمرد: قناريهامو آوردم برات، از تنهايي درت ميآرن. ولي چرا اين كارو كردي؟
مومشكي او را كنار ميزي مينشاند. به قناريها نگاه ميكند. بعد چشم در چشم پيرمرد ميدوزد.
مومشكي: دو سال عاشقش بودم. شبها مياومدم پاي پنجره شون آواز ميخوندم. اون آب ميريخت سرم، منو بيشتر عاشق خودش ميكرد. وقتي بهم گفتي، زدمش. دوستش داشتم، چرا زدمش؟ چرا زدمش؟ (گريهاش ميگيرد.) اونم عاشق بود. وقتي من ميتونم عاشق باشم، چرا اون نميتونه عاشق باشه؟
پيرمرد طاقت شنيدن حرفهاي مومشكي را ندارد. گريهاش گرفته است. سمعكش را درميآورد و به صورت مومشكي نگاه ميكند. صدا از تصوير ميرود. مومشكي باز هم حرف ميزند، گريه ميكند و حتي گاهي ميخندد اما صداي او را نميشنويم. پيرمرد پا به پاي او ميخندد و گريه ميكند. بعد برميخيزد، سر ميز عروس و داماد ميرود. آنها را بدجوري نگاه ميكند و از عروسي خارج ميشود. با خروج او صدا به عروسي بازميگردد. مومشكي با قناريها سر ميز گزل ميرود.
قاضي: (دست به پشت مومشكي ميگذارد.) ميدوني ما شخصيتهاي واقعي نيستيم. هيچ كس ما رو باور نميكنه. تو بايد اين مردو ميكشتي. منم بايد تو رو اعدام ميكردم. زنتم بايد يه سرنوشت بدي پيدا ميكرد.
مومشكي حلقه را از دستش درميآورد و به دست گزل ميدهد.
مومشكي: بدش به هركي عاشقشي.
تاكسي در راه و جلوي خانه گزل، غروب و شب.
مومشكي ماشين را ميراند. گزل و موبور در صندلي عقب نشستهاند و هر يك از شيشة كنار خود بيرون را نگاه ميكنند. ماشين جلوي در خانة گزل ميرسد، به موازات ريل توقف ميكند. طوريكه نورش به روي ريل ميدود. مومشكي پياده ميشود. سوئيچ تاكسي را به دست موبور ميدهد.
مومشكي: هدية عروسيتون. خداحافظ.
مومشكي با قفس قناريها روي ريل دور ميشود. نور ماشين از او سايهاي بلند ساخته است. گزل و موبور به هم نگاه ميكنند.
موبور: ما به هم رسيديم؟
گزل: من بازم خوشبخت نيستم.
موبور: خوشبختي چيه؟
گزل: نميدونم. حالا احساس ميكنم اونو بيشتر دوست دارم.
موبور: ميرم ميآرمش. منم عاشق عشقم نه عاشق معشوق. (از ماشين پياده ميشود و به دنبال مومشكي ميدود.)
موبور: آهاي وايسا وايسا.
خود را به مومشكي كه از پشت دور ميشود، ميرساند به شبحي ميماند. به پشتش ميزند. شبح ميچرخد. پيرمرد است. در چشم هم با ناباوري نگاه ميكنند. بعد پيرمرد دست مياندازد و موبور را بغل ميكند.
پيرمرد: منو ببخش ميزتونو ترك كردم. دست خودم نبود. نميتونستم تحمل كنم. من خودم همدرد تو بودم. قناري بهانه بود. بگو گزل كجاست؟
پاييز و زمستان 1368
1ـ فروغ فرخزاد.