پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   دلم تنگ است (http://p30city.net/showthread.php?t=12661)

pedram_7862 11-02-2009 01:14 PM

سلام بهونه قشنگ من براي زندگي
آره بازم منم همون ديوونه هميشگي

فداي مهربونيات چه مي كني با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود اين نامه رو واست نوشت؟

حال منو اگه بخواي رنگ گلاي قاليه
جاي نگاهت بدجوري تو صحن چشمام خاليه

ابرا همه پيش منن اينجا هوا پر از غمه
از غصه ها هرچي بگم جون خودت بازم كمه

ديشب دلم گرفته بود رفتم كنار آسمون
فرياد زدم يا تو بيا يا من و پيشت برسون

فداي تو نمي دوني بي تو چه دردي كشيدم
حقيقت و واست بگم به آخر خط رسيدم

رفتي و من تنها شدم با غصه هاي زندگي
قسمت تو سفر شدو وقسمت من آوارگي

نمي دوني چقدر دلم تنگه براي ديدنت
براي مهربونيات، نوازشات ، بوسيدنت

به خاطرت مونده يكي هميشه چشم به راهته؟
يه قلب تنها و كبود هلاك يك نگاهته؟

من مي دونم همين روزا عشق من از يادت مي ره
بعدش خبر مي دن بيا كه دارد دوستت مي ميره

روزات بلنده يا كوتاه دوست شدي اونجا با كسي؟
بيشتر از اين من و نذار تو غصه و دلواپسي

يه وقت من و گم نكني تو دود اين شهر غريب
يه سرزمين غربته با صد تا نيرنگ و فريب

فداي تو يه وقت شبا بي خوابي خستت نكنه
غم غريبي عزيزم زرد و شكستت نكنه

چادر شب لطيفتو از روت شبا پس نزني
تنگ بلور آب تو يه وقت نا غافل نشكني

اگه واست زحمتي نيست بر سر عهدمون بمون
منم تو رو سپردمت دست خداي مهربون

راستي ديروز بارون اومد من و خيالت تر شديم
رفتيم تو قلب آسمون با ابرا همسفر شديم

از وقتي رفتي آسمون مون پر كبوتره
زخم دلم خوب نشده از وقتي رفتي بدتره

غصه نخور تا تو بياي حال منم اينجوريه
سرفه هاي مكررم مال هواي دوريه

گلدون شمعدوني مونم عجيب واست دلواپسه
مثه يه بچه كه بار اوله ميره مدرسه

تو از خودت برام بگو بدون من خوش ميگذره؟
دلت مي خواد مي اومدم يا تنها رفتي بهتره؟

از وقتي رفتي تو چشام فقط شده كاسه خون
همش يه چشمم به دره چشم ديگم به آسمون

يادت مي آد گريه هامو ريختم كنار پنجره؟
داد كشيدم تو رو خدا نامه بده يادت نره

يادت مي آد خنديدي و گفتي حالا بذار برم
تو رفتي و من حالا كنار در منتظرم

امروز ديدم ديگه داري من و فراموش مي كني
فانوس آرزوهامونو داري خاموش مي كني

گفتم واست نامه بدم نگي عجب چه بي وفاست
با اين كه من خوب مي دونم جواب نامه با خداست

عكساي نازنين تو با جند تا گل كنارمه
يه بغض كهنه چند روزه دائم در انتظارمه

تنها دليل زندگي با يه عمي دوست دارم
داغ دلم تازه مي شه اسمت و وقتي مي آرم

وقتي تو نيستي چه كنم با اين دل بهونه گير؟
مگه نگفتم چشمات و از چشم من هيچ وقت نگير؟

حرف من و به دل نگير همش مال غريبيه
تو رفتي من غريب شدم چه دنياي عجيبيه

زودتر بيا بدون تو اينجا واسم جهنمه
ديوار خونمون پر از سايه غصه و غمه

تحملي كه تو دادي ديگه داره تموم مي شه
مگه نگفتي همه جا مال مني تا هميشه؟

دلم واست شور مي زنه اين دل و بي خبر نذار
تو رو خدا با خوبيات رو هيچ دلي اثر نذار

فكر نكني از راه دور دارم سفارش مي كنم
به جون تو فقط دارم يه قدري خواهش مي كنم

اگه بخوام برات بگم شايد بشه صد تا كتاب
كه هر صفحش قصه چند تا درده و چند تا عذاب

مي گم شبا ستاره ها تا مي تونن دعات كنن
نورشونو بدرقه پاكي خنده هات كنن

يه شب تو پاييز كه غمت سر به سر دل مي ذاره
مريم همون كسي كه بيشتر از همه دوستت داره

dear59 11-02-2009 11:03 PM

زمزمه مي‌كني: دوستت دارم ...
لبخند مي‌زنم
لبخند ميزني
مي‌بوسم ...

عجيب منطقي‌ست همه‌چيز
حتي دلتنگي‌هايمان
حتي دلگيري‌هايمان
حتي اين‌همه فاصله
كه كاش تمام شود
و فردايي كه كاش امروز شود ...

تنها كاش
روياهايمان باور نكنند اين‌همه منطق را ...
كه من
تو را ميان رويا از جنس عشق يافتم
و تو مرا ميان آنها ...!

Omid7 11-03-2009 10:13 AM

در آفتاب کمرنگ زندگیم و پیاده رویی که نمی دانم به کدامین خیابان منتهی می شود و در تلاطم شاخه های بی برگ، زیر چتری که مرا از باران جدا می کند، به دنبال نیمکتی می گردم تا دوباره به یاد آورم، همه آن روزها را که با بوی تو و بی روی تو بی اعتنا از کنارم گذشتند

Hiwa 11-03-2009 11:59 AM

بر دلم بغضی سنگین حاکم است
بغضی که خیال باریدن دارد ؛ باریدن بر تمام دلم
تا پاک سازد این غبار سیاهی و مرا رها سازد از چنگال این مرداب
ابرهای دلتنگی دلم محتاج باریدن اند
این روزهای همه از مسئولیتی سنگین می گویند
جایگاهی که خود از آن هنوز بی خبرم؛ از صداقتی که شاید هنوز آن را باور نکرده ام
این روزها دلم به دنبال کویری می گردد برای فریاد
خسته ام ... به خدا خسته ام
از بس به دل نالیدم و به چشمانم التماس کردم
گویی کویری وجودم را فرا گرفته ؛ کویری پر از آرزوی سیرابی
کویری که زیباست ولی سخت؛که آرامش دارد و دشواری
این روزها نیازمند تغییری شگرف ام ؛ تغییری به بزرگی این کویر ...
در جسم ام ،
روح ام ،
وبیش از همه دلم ؛ که پیوند زیبایی از این دو است
نیازمندم ...
محتاجم ...
به بالی برای پرواز
به چشمانی برای بهتر دیدن و گریستن
و پاهایی برای رفتن.
خدایا همچنان دستان کوچکم را به سویت دراز می کنم ، لبریز از عشقم کن
خدایا بیش از گذشته محتاج کشیدن دستان پر مهرت بر سر شرمسارم هستم

dear59 11-04-2009 06:12 PM

تا کجاي قصه بايد ز دلتنگي نوشت ،
تا به کي بازيچه بودن توي دست سرنوشت ،
تا به کي با ضربه هاي درد بايد رام شد ،
يا فقط با گريه هاي بي قرار آرام شد ،
بهر ديدار محبت تا به کي در انتظار ،

Hiwa 11-07-2009 09:49 AM

آرزوي من،ديدن روي ماه تو
به ديدارم بيا هر شب در اين تنهايي ،
تنها و تاريک خدا مانند!
دلم تنگ است...
بيا اي روشني، اي روشنتر از لبخند.
شبم را روز کن در زير سر پوش سياهيها
دلم تنگ است...
من گمان مي کردم دوستي همچو سروي سبز،
چهار فصلش همه آراستگيست، من چه مي دانستم هيبت باد زمستاني هست
من چه مي دانستم سبزه مي پژمرد از بي آبي ،
يخ مي زند از سردي
من چه مي دانستم دل هرکس دل نيست...
قلب ها از آهن و سنگ قلب ها بي خبر از عاطفه اند...

SonBol 11-07-2009 10:16 AM

در گشودنم. مهربانی ها نمودنم.
زود دانستم ، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست .....
گفته و نا گفته ، این بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز،
آفتاب زر،
باغ های گل،
دشت های بی در و پیکر،
....
آری،آری،زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.

Hiwa 11-11-2009 08:33 AM

دوستم داشته باش ، هـمانـگونه که من دوستـت دارم
بگذار فاصله من و تو کمتر از آنی باشد
که می خواهـيـم و نمی توانـيـم ...
که می توانـيــم و نمی گـذارنــد !
بگذار ميان من و تو فاصله ای نـمـانــد
نه به خاطر خودت ،
و نه به خاطر من!
که به خاطر اين عـشـق
دوسـتـم داشـتـه باش
بـيـش از آنی که من دوسـتـت دارم ...

فرگل 11-11-2009 09:06 AM


سبز بودم
سبزتر از سرو كنار خانه امان
وای نمی دانی چه ناگه
دست غم
سبزی ام را از من ربود
زرد گشتم ، زرد
زردتر از صورت آن كودكی
كز غم مرگ مادرش گشته تباه

SonBol 11-11-2009 09:23 AM

<<هر بار که می روی، رسیده ای>>

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.

آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.



سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.



پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:



"این عدل نیست، این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.



من هیچ گاه نمی رسم، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."



خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.



و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد.



چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی



و هــر بار که می روی ، رسیده ای



و باور کن آنچه بر دوش توست. تنها لاکی سنگی نیست،



تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛



پاره ای از مرا."



خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.



دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور



سنگ پشت به راه افتاد و گفت:



" رفتن، حتی اگر اندکی؛"



و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید.


اکنون ساعت 02:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)