سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بگو هنوز از پشتِ پنجره ها نگاهم می کنی هنوز برای آمدنم دعا میکنی که یک روز بینِ این فاصلهها ٔپل میزنی که یک روز تمامِ ورقهای گذشته رو ٔبر میزنی بگو اینبار اگر برگردم منو " ماهِ من " صدا میزنی ؟ بگو برگرد بر میگردم...{پپوله} نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
صلابتِ زیادی داشت .... ولی هیچ وقت کنارش احساسِ کوچیکی نکردم جسارتش به من جرات میداد نگاهش ، نوازش داشت خندهاش همونقدر زندگی رو قشنگ میکرد که عمقِ خطِ بینِ دو ابروش تمامِ دنیام رو خراب دست هاش رو با دستهای من پر میکرد آغوشش را با سرِ نا آرامِ من ، آرام و شانههایی که هرگز از اشکهای من خسته نشد شانههایی که به گریههای فرزندش لرزید ... پدر یاد داد عاشق بشم ... مادرم یاد داد عاشق بمونم پدرم یاد داد معجزه داشته باشم ، گاهی از تو آستینم یک شاخه گل در بیارم مادرم یادم داد مواظبِ گل هام باشم پدرم دوست داشتن رو یادم داد ، مادرم ، دوست داشته شدن پدرم میگفت زیاد بخون ، مادرم میخواست زیاد بنویسم پدرم میگفت قوی باش ، مادرم میگفت مثلِ پدرت مرد باش یادگاری زیاده ولی زیباترینش یک چادر نمازِ گلدارِ سبز از مادرمه و پنج تا بخیهِ ریز بالایِ ابروی راستم که پدرم با دستهای خودش زده اینها رو ننوشتم به خاطر روزِ خاصی ... برای ماهایی که بودنمون مدیونِ پدر و مادرمونه ، هر روز خاصه امروز این آهنگِ هایده رو گوش میکردم که پدر برای مادرم میخوند خاطره ای که من رو سخت هوایی کرد سلامِ من به تو ، یارِ قدیمی ... منم همون هوادارِ قدیمی هنوز خراباتی و مستم .... ولی زدم سبویِ می .................................... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
بیا به محل قدیمی خودمان سری بزنیم کودکیمان را بدزدیم بسپریم به دست عمو زنجیر باف و با خیال راحت ببینیم توپهایمان تا کجا هوا میرود ... خود خواهی ست ولی برای یک روز هم که شده دلم نمیخواهد به توپهای جنگ فکر کنم یا به بچههایی که هرگز توپهایشان بالا نمیرود بچههای که توپهایشان هیچ کجا نمیرود بچههایی که عمو هاشان زنجیر در دست دارند و جز رویا چیزی نمیبافند .... دلم فقط روزهای شاد را میخواهد شادمانههای بی سبب شادمانههای بی سبب این .... خود خواهی نیست نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
نوازشم کن من واقعیترین بانو یِ افسانههای تو ام فرقی نمیکند کجا آغوش تو هر جا که باز شود با شکوهترین قصرِ دنیا ست قصری که تنها آقا یش تو یی ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
ما دیوانگانِ عصرِ عاقلانِ بی عشقیم ما شیفتگانِ افسانههای به هم نرسیدگانِ تاریخیم ما خفتگان ، به رویاهای مجانینِ نسلهای قبل ما تن دادگان به رسم زمانه و جبر زمانه و رنگ زمانه ایم بگذرید از ما بگذرید از ما که ما آخرین باز ماندگانِ شیرینیِ سکر آور عشقیم ما دیوانگانِ عاشق و عاشقان دیوانه ایم ما دیوانه ایم... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
چه پافشاری درد ناکی چه بیهودگی خفت آوری نهفته است در این عاشقانه ماندنهایِ بی انتهایِ هر روز از روز پیش بیشتر رو به سقوط و انتظار انتظار چقدر آلوده شدهام به صبوری لحظههایی که انگار معلق مانده اند بین شدنها و نشدن ها هضمِ ناعادلانهِ بودنها و نبودن ها شاید وقوع یک حادثه کوچک شاید یک سلام از سر تکبّر(حتی سرد) شاید هم تصویر حضوری که فضای اتاق را از حجم نبودن خویش با قساوت تمام پر میکند چیزی باید در عظمت غیبت مکرر تو باشد چیزی که سر سختانه مقاومت میکند با حسِ کشندهِ اتمامِ یک آغازِ از نخست تبعید شده من من هنوز مومنانه پایبند به شریفترین قانونِ روی زمین هستم حق هیچ انسانی هیچ انسانی تنهایی نیست حق هیچ انسانی تنهایی نیست... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
باغبان را فریفته ام و سیب در دست تا بهشت خدا دویده ام ... باز گشتهام با هیچکس در کنارم آنجا جز شاعران دلباخته هرگز نبوده آدمی برای فریفتن ... فردا باز باغبان چشم در راه است حوای امروز تن به رانده شدن نخواهد داد باز خواهم گشت زیباتر گستاخ تر با سیبی در دستم ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
زنان خدایانی زیبا و زیرکند در بهشت هر زنی جهنمی هست که روحت را به آتش میکشد با اینحال اگر قرار است عمرت دو روز باشد بگذار در دستان هوس آلود زنی باشد که زندگی را همانطور که هست عرضه میکند عشق و ناکامی باهم این یعنی تمامی زندگی تما ا ا ا ا م زندگی {پپوله} ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
مرا در آغوش بگیر من بوی روستا میدهم بوی دریا بوی نمک بوی دستانِ ترک خورده ی ماهیگیرِ خستهِ شهرمان من لهجه دارم بلند میخندم بلند میگریم بلند عشق میورزم من مادرم را سخت دوست دارم من ... تو را چه ساده چه ساده چه صادقانه دوست میدارم من دلم برایِ تو میسوزد تو ... با نی نیِ چشمانِ سیاهِ سیاهِ سیاهت من همیشه در انتظارِ وقوعِ یک حادثه ی منطبق با عمقِ تاریکی نگاهِ تو هستم اتفاقی که مرا از ولایتم از خانه روستاییِ مادرم دور میکند و به دیارِ تو تبعید میکند من امشب دلم برایِ خودم هم میسوزد برایِ غربتم در دیارِ آشنایان و برایِ آشنایان در غربت دلم من دلم برایِ خودم برای تو برای دلهامان میسوزد ... نیکی فیروزکوهی |
سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی
وقتی دستِ دوست شکل ماشه میشود _:2: گلوله درست توی پهلویت جا میگیرد زیر دنده ی چپ شک نکن اعتماد داشته باش رفیق ... اگر رفیق باشد تیرش ... هرگز ... به خطا ... نمیرود نیکی فیروزکوهی |
اکنون ساعت 08:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)