پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

aram_53 11-16-2009 02:50 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط SonBol 2561 (پست 86823)
خدايا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غم‌هاي دگر غير از غم عشقت رها کن

تو خود گفتي که در قلب شکسته خانه داري
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن


خدايا بي پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناهست ببين غرق گناهم

دو دست دعا فرا برده‌ام بسوي آسمانها
که تا پر کشم به باغ غمت رها در کهکشانها


چو نيلوفر عاشقانه چونان مي‌پيچم به پاي تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هواي تو

بدست ياری اگر که نگيری تو دست دلم را دگر که بگيرد ؟!
به آه و زاری اگر نپذيری شکست دلم را دگر که پذيرد ؟!

دوست عزیز من این شعر را خیلی دوست دارم خواننده اش فکر کنم علیرضا افتخاری هستش خیلی دنبالش هستم گیرش بیارم ولی میگن تا اسم آلبومشو نگی نمیدونیم کدوم اهنگه اگه اسم البومش را میدونی بگو تا تهیه اش کنم ممنون میشم ضمنا نمیدونستم کجا باید پست بزنم

Omid7 11-16-2009 04:27 PM

باران صدایم می زند از پشت این دیوار غم

از پشت این دلمردگی با قطره هایش دم به دم

باران صدایم می زند با شور و با سر زندگی

با خود به دورم می برد از سر زمین تشنگی

باران صدای عشق تو عشقی که تنهایم گذاشت

عشقی که بیم مردنم با رفتنش هرگز نداشت

باران صدای گریه ام در خلوت شب های دور

آواز تلخ قلب من در کوچه های سوت و کور

باران صدایم می زند از خاطرات گم شده

آمد سراغ خستگی ............

باران نویدم می دهد عشقت فراموشم شود

اخر تمام عشق من همراه باران می رود

SonBol 11-17-2009 11:03 PM

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارمتو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم....دوست می دارم

Omid7 11-18-2009 09:44 AM

*با تو می توان*
با تو می توان بهار شد
می توان هزار شعر عاشقانه را
سرود و ماندگار شد
با تو می توان در این دیار پر فریب
ره نورد جاده های روزگار شد
با تو، می توان دوباره دید
چهار فصل سال را
بر تن تمام روز های سال
رنگ دل کشید و یادگار شد
می توان در کنار تو به جنگ روزگار رفت
یا که با درخت سبز صلح
تا همیشه
همدیار شد
با تو، می توان ستاره چید
می توان به آسمان نگاه کرد و بی قرار شد
می توان جدا شد از زمین و از زمان
ابر شد
پرنده شد
رنگ روح یار شد
می توان دواند ریشه در زمین
می توان درخت شد
جوانه زد
بهار شد...

رزیتا 11-18-2009 03:18 PM

قطار مرگ



آمدم از خسته بودن هایم خداحافظی کنم
چمدانم را هم بسته ام
و منتظر قطار در ایستگاه زندگی نشسته ام
چند ساعت تاخیر دارد یا چند سال نمی دانم
می گویند زود می آید
عجب دلهره ای دارم
نمی دانم شاید از سفر است
سفر مرا از درد جسم دور می کرد همیشه
اینبار روحم درد نمی کند جسمم هم حالش خوب است
یک طور غریبی است
کتابی را با خود برداشتم تا بخوانم اما عجیب است
هیچ چیز درون صفحات نمی بینم اما انگار هر صفحه داستانی است
من حالم خیلی خوب است
کاش کتاب دلم هم مثل این کتاب سفید باشد
باید این کتاب را تحویل کتابدار کتابخانه دهم
تمیز مثل اولش
آقا به خدا قسم تمیز نگه داشته ام
قطار کی می آید ؟ چه؟ همین الان
باشد خداحافظ

Omid7 11-18-2009 06:24 PM

جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست

Omid7 11-18-2009 06:29 PM

آسمان بارانی است
اشك من هم جاری است
شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است
آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است
شاید او می داند
كه فرو خوردن اشك
قاتل جان من است
من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم
اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه
من رهایش كردم باز زیر باران
من به زیر باران اشكها می ریزم
همگان در گذرند
باز بی هیچ تامل در من
سر به سوی آسمان می سایم؛
من نمی دانم...
صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است

sheida.m 11-19-2009 05:16 PM

اسم تورو نوشتم روی بخاره شیشه
نوشتم این زمستون بی تو بهار نمیشه

خالیه جات هنوزم روی نیمكت تو ایوون
وقتی مینشستی با من لحظه ها زیر بارون
وقتی مینشستی با من لحظه ها زیر بارون

صدای پای بارون رو سنگ فرش خیابون
صدای چیك چیك آب تو كوچه و تو ناودون
صدای پای بارون رو سنگ فرش خیابون
صدای چیك چیك آب تو كوچه و تو ناودون

وای كه چه آروم آروم از تو برام میخونه
بی تو دلم میگیره تو این سكوته خونه

هر شب تو آسمونا دنباله تو میگردم
دنباله یك ستارم اما پیداش نكردم

سرگردون لا به لای ابرای پاره پارم
چشمک بزن ستاره منتظره اشاره ام

صدای پای بارون رو سنگ فرش خیابون
صدای چیك چیك آب تو كوچه و تو ناودون
صدای پای بارون رو سنگ فرش خیابون
صدای چیك چیك آب تو كوچه و تو ناودون

وای كه چه آروم آروم از تو برام میخونه
بی تو دلم میگیره تو این سكوته خونه

وای كه چه آروم آروم از تو برام میخونه
بی تو دلم میگیره تو این سكوته خونه


Hiwa 11-21-2009 09:38 AM

همه وقت... همه جا...
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!!!
تو بدان این را تنها تو بدان،
تو بیا، تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی ِ مهتاب تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند
اینک، این منم که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر، تو ببند، تو بخواه، پاسخ چلچه ها را تو بگو
قصه ابر ِ هوا را تو بخوان
تو بمان با من ِتنها تو بمان
در دل ِ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
آخرین جرعه این جامِ تهی را تو بنوش!!!...

ساقي 11-21-2009 02:37 PM

ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست


ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست
رخ بر رخش مدار که آن یار نازکست
در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
کو سر دل بداند و دلدار نازکست
چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
گر نی به وقت آی که اسرار نازکست
دل را ز غم بروب که خانه خیال او است
زیرا خیال آن بت عیار نازک است
روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازکست
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار کان شه خون خوار نازکست

...
..
.

ساقي 11-21-2009 06:55 PM

کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب می ترسد ؟
و حتی ، ذهن ماهیگیر ، از قلاب می ترسد

کدامین وحشت وحشی ، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب می ترسد

گرفته وسعت شب را ، غباری آنچنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب می ترسد

شب است و خیمه شب بازان و رقص وحشی اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب مي ترسد

فغان ، زین شهر کج باور ، که حتی نکته آموزش
زافسون و طلسم و رمل و اسطرلاب می ترسد

فضا را آنچنان آلوده ، دود نفرت ونفرين
که موشک هم ، ز سطح سکوی پرتاب می ترسد

طنین کار سازی هم ، زسازی بر نمی خیزد .
که چنگ از پرده ها وسیم ، از مضراب می ترسد

سخن ، دیگر کن ای بهمن ! کجا باور توان كرد
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می ترسد



بهمن رافعي

...

ساقي 11-21-2009 07:08 PM

زانکه اوازت ترا در بندکرد
 








زانکه اوازت ترا در بندکرد
خویشتن مرده پی این بند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام وخاص
مرده شوچون من که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن ، به کلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داداو حسن خودرا در مزاد
صدقضای بدسوی اورونهاد
چشمها اندوه وخشم هاورشگ ها
برسرش ریزدچو اب از مشگ ها
دشمنان اورا زغیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند

*****.
مولوی در دفتر اول مثنوی ودر حکایت طوطی و بازرگان




{پپوله}
{پپوله}
{پپوله}

saeman 11-22-2009 06:12 PM

قضا دستی است پنج انگشت دارد
چو خواهد از کسی کامی برآرد

دو بر چشمان نهد وآنگه دو بر گوش
یکی بر لب نهد گوید که خاموش

Omid7 11-22-2009 10:15 PM

محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام
من همه تن انا اللحقم ،‌ كجاست دار ، خسته ام
در همه جاي اين زمين ، همنفسم كسي نبود
زمين ديار غربت است ،‌ از اين ديار خسته ام

كشيده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطي كه او نوشت به يادگار خسته ام
در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تكيده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خويش گشته ام ، سوار اين چرخ و فلك
بس است تكرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام
دلم نمي تپد چرا ، به شوق اين همه صدا
من از عذاب كوه بغض ، به كوله بار خسته ام

هميشه من دويده ام ، به سوي مسلخ غبار
از آنكه گم نمي شوم در اين غبار ، خسته ام
به من تمام مي شود سلسله اي رو به زوال
من از تبار حسرتم كه از تبار خسته ام

قمار بي برنده ايست ، بازي تلخ زندگي
چه برده و چه باخته ،‌ از اين قمار خسته ام
گذشته از جاده ي ما ، تهي ترين غبار ها
از اين غبار بي سوار ،‌ از انتظار خسته ام
هميشه ياور است يار ،‌ ولي نه آنكه يار ماست
از آنكه يار شد مرا ديدن يار، خسته ام


شعر از: اردلان سرافراز

SonBol 11-25-2009 06:13 PM


اي نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست


شب تار است و ره وادي ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست



هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست



آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسي محرم اسرار کجاست



هر سر موي مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بي‌کار کجاست



بازپرسيد ز گيسوي شکن در شکنش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست



عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروي دلدار کجاست



ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود يار کجاست



حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بي خار کجاست

ساقي 11-25-2009 07:30 PM

آزادی
بی گمان زیباست آزادی
ولی من دوست دارم چون قناری در قفس باشم که زیباتر بخوانم.
در همین ویرانه خواهم ماند وز خاک سیاهش شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم.
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی
من اما جذبه ایی دارم که دنیا را به اینجا می کشانم.

-------------------------------

ساقي 11-25-2009 08:31 PM

گفتم بشمارم سر یك حلقه ی زلفت
تا بو كه به تفصیل سر جمله بر آرم
خندید به من بر سر زلفینك مشكین
یك پیچ بپیچید و غلط كرد شمارم




...

ساقي 11-25-2009 08:47 PM

طاعت از دست نيايد گنهي بايد كرد
در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد

روشنان فلكي را اثري در ما نيست
حذر از گردش چشم سيهي بايد كرد

نه همين صف زده مژگان سيه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهي بايد كرد






...

Omid7 11-25-2009 09:00 PM

عبور از جادۀ تاریک و بی پایان تنهایی
غم عشقی به دل پیدا
و هرگز تو نمی آیی
کنون بنگر به حال خویش
به ظلمی که به من کردی
گذشتی از من و عشقم
گمان کردی که بی دردی
من اینجا در غمی مبهم
تو آنجا خسته و تنها
من و آن خاطرات از عشق
تو و آن رنج بی همتا
نمی دانی که می دانم
چه کرده با دلت، بی رحم
پشیمانی و می دانی
جز از فکرم نداری سهم
تو رفتی تا بجویی عشق
به خاطر آوری آیا؟
نه عشقی جُستی و نه مهر
ز آن شیطان بی همتا !!!
غرور لعنتی ما را
به گرداب فنا افکند
من و تو با غمی از عشق
همیشه بی کس و دربند

Omid7 11-26-2009 10:56 AM

باز هم منتظرآمدنت مي مانم ***هر نفس با غم سبز تو غزل مي خوانم

باز هم آتشت اي عشق قديمي هر روز***مي کشد پنجه به ديوار و در زندانم

پي ديدار و ملاقات تو هرشب تا روز ***اشک و خون مي چکد از گستره چشمانم

همه مردم اين شهربه دنبال تواند***من هم از شوق تو اواره و سر گردانم

گرمي عشق نفسگير تو تابستاني است***کشته دست همين گرمي تابستانم

بي توسر سبز تو من بي سر وبي سامانم***کوچه هاي همه شهر پر از رنگ و رياست

باز هم منتظر امدن بارانم

Omid7 11-26-2009 09:02 PM

دل روشـــــنی دارم ای عشـــق

مرا می شناسی تو ای عشق

من از آشنایان احساس آبم

و همسایه ام مهربانی است

و توفان یک گل مرا زیر و رو کرد

پرم از عبور پرستو

صدای صنوبر

سلام سپیدار



مرا می شناسی تو ای عشق

که در من گره خورده احساس رویش

گره خورده ام من به پرهای پرواز

گره خورده ام من به معنای فردا

دل تشنه ای دارم ای عشق

مرا خنده کن بر لبانی

که شب را نگفتند

مرا آشنا کن به گلهای شوقی

که این سو شکستند و آنسو شکفتند

دل نورسی دارم ای عشق

مرا پل بزن تا نسیم نوازش

مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید

دل عاشقی دارم ای عشق

صدایم کن از صبر سجاده ی شب

صدایم کن از سمت بیداری کوه

تورا میشناسم من ای عشق

شبی عظر گام تو در کوچه پیچید

من از شعر، پیراهنی بر تنم بود

به دستم چراغ دلم را گرفتم

ودر کوچه عطر عبور تو پر بود

و در کوچه باران چه یکریز و سرشار

گرفتم به سر چتر باران

کسی در نگاهم نفس زد

و سرتاسر شب پر از جستجوی تو بودم

و سرتاسر روز پر از جسجوی تو هستم

صدایم کن ای عشق

صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه

SonBol 12-01-2009 11:19 PM


Omid7 12-01-2009 11:26 PM

دل من دير زماني ست که مي پندارد:
دوستي نيز گلي ست…مثل نيلوفر و ناز
ساقه ي ترد ظريفي دارد
بي گمان سنگ دل است آنکه روا مي دارد جان اين ساقه ي نازک را دانسته بيازارد
در زميني که ضمير من و توست
از نخستين ديدار ؛ هر سخن هر رفتار
دانه هايي ست که مي افشانيم؛ برگ و باري ست که مي رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش مهر است
گر بدان گونه که بايست به بار آيد
زندگي را به دل انگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو درآميزد اين روح لطيف
که تمناي وجودت همه او باشد و بس!
بي نيازت سازد از همه چيز و همه کس
زندگي گرمي دل هاي به هم پيوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز
عطر جان پرور عشق؛گر به صحراي نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو کاشت
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج مي بايد کرد
رنج مي بايد برد… دوست مي بايد داشت

SonBol 12-01-2009 11:38 PM

«پرواز انديشه»
 
«پرواز انديشه»
وقتي انديشه در پرواز بود با باد هماهنگ مي‌سرود
بر ابرها نقش خاطره مي‌دوخت و شب .... با ستارگان مي افروخت
از اندام آبي آسمان ملكوت مي‌آفريد
و ...
با مرغان پرواز مي‌پريد ... به كوي خيال
دربهاي غيرممكن را مي كوبيد
و ...
قفل حصارها را مي‌شكست
وقتي از كوي خيال به كوي عشق نقل مكان مي كرد...
از دستهاي سبز عشق دانه برچيد
در آبي دريا سرخي ماهيان را نوازيد
از شمع ماه ساخت و گرد ماه هاله پاشيد
آري ....
از مهر عشق ساخته بود و از اسفند كينه
آرام آرام ... از ليل غم ليلي شد و از سيل اشك سيلي خورد
نمي دانم ....
كدامين دست سياه
آفتاب را از آشيان انديشه گرفت
كدامين صياد شياد
در ميان پرندگان رنگارنگ
بال انديشه را هدف گرفت
آه انديشه ام ...
گم مشو
مسوز هم
فرود آ بر خانه دلم
همانجا كه ...
كوهها قله ساخته اند
گمانها به حقيقت پيوسته‌اند
يخها هرچند استوار
مي شكننند از صلابت كوه
فرود آ بر اين كوه ... انديشه من
اشكهايم قدمگاهت را خواهند شست
انتظارم ... بودنت را گرامي خواهد داشت
... برآ
دلم مشلعگاه سرماي غم توست
دستانم نوازشگر گيسوان پريشان توست
.... بمان
اين يخبندان نخواهد ماند
.... بنگر
صاعقه نگاهم عقاب وار
چشمان كركسها را بهانه كرده است
..... مترس
بال پروازم آمادگاه نفرتهاست
نفرتي به تيزي تيغي از خشم
... شوخي مگير
تيز پروازتر از تير صياد
سبكتر از انتقام
آنگاه كه ...
تيرها به برد پروازم نرسند
كركسان حسرت بالهايم را در چنگال خود خواهند فشرد
تو را خواهم برد ...
بالاتر از اوج پروازت
... انديشه ام
بالاتر از كوه بالاتر از ابر تا به خورشيد
.... هر دو باهم طلايي خواهيم شد
مي شويم از جنس خورشيد
از خورشيد خواهيم رست
جوانه خواهيم زد خورشيدها را
افلاك را با ستاره‌ها مي‌آرائيم
شب را ز ظلمت به خجلت مي آوريم
به هر سياهي ... نوري مي پاشيم
بر هر لبي خنده اي سرخ مي نگاريم
شقايقها را از پاي دماوند خواهيم چيد
و ...
بر گلدان قلبهايمان خواهيم كاشت
آنوقت ...
گلهاي آفتابگردان ... ما را خواهند ستود
چشمه‌هاي عشق خلوصشان را تقديممان خواهند كرد
قله ها اوجشان را نثارمان مي كنند و ..
بيدها گيسوانشان را بر سر ... تزئين مي بندند
تا كه ديگر...
نباشد مجنوني تا بر آن پريشان گردند
باغها دامان از گل مي‌آرايند
پرندگان آسمان را از پرواز يكدست مي‌كنند
تيرها ...
به خلاص خواهند يافت
دامها ...
بي صيد ... رها خواهند شد
پروازي ...
تا به ابد هميشه پر زدن
پله‌هاي اوج را يكي يكي مي پيمائيم ما
با هم خواهيم رفت اين بار
من تو آنها
... انديشه من
... باور تو بر آرزوها مهر تاييد خواهد زد
پرهايي رنگين تر از طاووس بر من خواهد رست
آنگاه كه تو ............ دلم را باور كني
چشمانم غزالها را به تماشا وا مي دارد
هنگامه اي كه ........ نگاهم بر افق خيره مي‌ماند
باش تا سحر ................ بانك بيدار باش را بسرايد
و تو از نو بر خواهي خواست و ..
خواهي ديد ........ كه آفتاب به سرخي عشق طلوع خواهد كرد ...

SonBol 12-02-2009 09:18 AM

دلم برات تنگ شده خدا! در پي ساده سال هاي كودكي هي دويدم و هي دويدم و
به هيچ جا نرسيدم.
هي در پي هر پرواز
هر پرنده را بي طمع
به طعم طعامي خواندم
تا كه آخر، زاغي زيرك قصه ها
پنير مرا نيز ربود ...
هي زار زار گريستم
تا كه شايد پري، مرا نيز انسان كند.
اما حالا مي دانم كه
سياوش تنها حكايتي ست و
آتش همچنان باقي ست.
ديگر نه طعم شور كودكي دارم
و نه ساده سلام هاي پر معني
كه هرچه هست، باقي گلايه است.
گلايه، گلايه، گلايه ...

گلايه ات مي كنم!
از مشق هايي كه در آن بابا نان ندارد.
از كتاب هايي كه هنوز زير باران خيسند.
از قطارهايي كه هنوز به مقصد نرسيده اند.
از دروغ گوهاي شهر ما كه چوپان شده اند.
و در هواي گرگ و ميش، خود به گله مي زنند.
گلايه ات مي كنم از حكايت
هوس هاي حوا و هواي باز نيامدن
آخر من كه مي دانم " سيب بهانه عاشقي تو بود "
نه جُرم آدم ...
كه اگر جايزيم به خطا
پس جرم چيست؟
مجرم كيست؟
و اگر عامليم به گناه
حكايت نامه و نام هاي تو چيست؟
همه اين ها را گفتم تا بداني
دلم برايت تنگ شده است خدا ...

Omid7 12-02-2009 12:29 PM

اي كاش احساسم كبوتر بود
بر بام قلبت آشيان مي كرد
از دست تو يك دانه بر مي چيد
عشقي به قلبت ميهمان مي كرد
اي كاش احساسم درختي بود
تو در پناه سايه اش بودي
يا مثل شمعي در شبت مي سوخت
تو مست در ميخانه اش بودي
اي كاش احساسم صدايي داشت
از حال و روزش با تو دم مي زد
مثل هزاران دانه برفي
سرما به جان دشت غم مي زد
اي كاش احساسم هويدا بود
در بستر قلبم نمي آسود
يا در سياهي دو چشمانم
خاموش نمي گشت و نمي آلود
اي كاش احساسم قلم مي گشت
تا در نهايت جمله اي مي شد
يعني كه دوستت دارم مي گشت
تا معني احساس من مي شد

SonBol 12-02-2009 12:44 PM

وای من ، وای اگر وای خبردار شوند
همه ی بال نشینان که برای شعف و شور دلم می رقصند
پر پرواز دلم شل شده در این آبی
خلبان هم مرده
وای بر من که چه سواری عجیبی بر سرم می آرند
آری؛ای دوست
گه گداری که دلم می گیرد
ترس این همهمه نااهلان
راه این سیل سراسر غم و اندوه و فغان
از سر چشم ترم می گیرد
ترس رسواشدن این دل ناآرام
گفتن هر سخنی را ز لبم می قاپد
و به اندیشه ی نازیسته در بطن سرم می خندد
آری؛ اما
گاه گاهی که دلم می گیرد
ساکتم دوست
مپرس از حالم...

plant 12-02-2009 12:48 PM

[IMG]http://www.**********/images/u1nogtqq9306789k41l.jpg[/IMG]


من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانهء پر عشق و صفای من گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانهء ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانهء دوست کجاست؟

Omid7 12-02-2009 12:58 PM

خداوندا نمی دانم


در این دنیای وانفسا


كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم


نمیدانم


نمی دانم خداوندا.


در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.


كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم


نمی دانم خداوندا


به جان لاله های پاكو والایت نمی دانم


دگر سیرم خداوندا.


دگر گیجم خداوندا


خداوندا تو راهم ده.


پناهم ده .


امیدم خداوندا .



دگر پایان پایانم.


همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.


چرا پنهان كنم در دل؟


چرا با كس نمی گویم؟


چرا بامن نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟


همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشتو گهی پیشند


ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فروریزد


دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است


خداوندا نمی دانم


نمی دانم


و نتوانم به كس گویم


فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دلدارم. دلی بی آب و گل دارم


به پو چی ها رسیدم من


به بی دردی رسیدم من


به این دوران نامردی رسیدم من


نمیدانم


نمی گویم


نمی جویم نمی پرسم


نمیگویند


نمی جوند


جوابی را نمی دانم


سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند


چرا من غرق در هیچم؟


چرا بیگانه از خویشم؟


خداوندا رهاییده


كلام آشنایی ده


خدایا آشنایم ده


خداوندا پناهم ده


امیدم ده


خدایا یا بتركان این غم دل را


و یا در هم شكن این سد راهم را


كه دیگرخسته از خویشم


كه دیگر بی پس و پیشم


فقط از ترس تنهایی


هر از گاهی چودرویشم


و صوتی زیر لب دارم


وبا خود می كنم نجوای پنهانی


كه شاید گیرم آرامش


ولی آن هم علاجی نیست


و درمانم فقط درمان بی دردیست

و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودان است

SonBol 12-02-2009 01:03 PM

ساکت!
 
ساکت! قلمم سکوت می کند ، بسیار خوابیده است .

ساکت! کاغذی ندارم ، چگونه بنویسم ؟ با چه !

ساکت! آسمان هم خواب است ، هنوز مشتاق صدایشم .

ساکت! زمین دیگر نمی چرخد ، خواهد خوابید در آرامش .

ساکت! چشمانش دیگر تاب ندارد ، سنگینی می کند .

ساکت! لبانم ساکت! بگذار بسته شوند تا شاید غم امروز را

فراموش کنند .

ساکت! دلم ساکت! مزن بیهوده بر هر در و دیواری دست ، او رفت .

ساکت! هواپیما پرید ، مرغ دل بهمراهش .

ساکت! آسمان یواشکی می بارد ، گوش کنید ، تنها .

ساکت! دلم با ناله می گرید ، تنها .

ساکت! روزگار خسته است ، ساکت!

ساکت! زندگی تنهاست ، ساکت!

ساکت! عمرم خسته و تنهاست ، روزی خواهم مرد!

amir ahmadi 12-02-2009 02:22 PM

امینی ای عزیز مهربان جاودانه روح و ریحانت
منم چون
تو زمانی دور گردیدم به دور خود
که تا شاید بیابم تکیه گاهی را
در این گردش هزاران تکیه گاه بی اثر دیدم
ولی ناگه صدای دلربایی نوازشگر به گوشم خواند
که تنها تکیه گاهت بی پناه این عرش من باشد


Omid7 12-03-2009 10:02 AM

خدا از هرچه پنداری جدا باشد

خدا هرگز نمی خواهد خدا باشد

نمی خواهد خدا بازیچه ی دست شما باشد

که او هرگز نمی خواهد چنین آیینه ی وحشت نما باشد

هراس از وی ندارم من

هراسی زین اندیشه ها در پی ندارم من

خدایا بیم از آن دارم

مبادا رهگذاری را بیازارم

نه جنگی با کسی دارم نه کس با من

بگو موسی بگو موسی پریشانتر تویی یا من؟

نه از افسانه می ترسم نه ازشیطان

نه از کفر و نه از ایمان

نه از دوزخ نه از حرمان

نه از فردا نه از مردن

نه از پیمانه می خوردن

خدا را می شناسم از شما بهتر

شما را از خدا بهتر

خدا را می شناسم من

plant 12-03-2009 10:17 AM

زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي به ضربه مي افزود.
***
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا بر جاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيال رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
***
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكرديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.
*****
http://www.iranactor.com/belles/images/fire.gif
ديوار
ازمجموعه : مرگ زندگي سهراب سپهري

amir ahmadi 12-03-2009 10:50 AM

امینی ای تو داناتر ز هر دانای دانایی
من نادان کجا از ناشناسی نکته ای گفتم
کلام این بود گردیدم ندیدم تکیه گاهی که اثر دارد
ولی ناگاه صدای دلربایی این ندا در جان من افکند
که تنها تکیه گاه امن عرش ماورا باشد

amir ahmadi 12-03-2009 01:03 PM

نمرود به گاه پور اذر
می گفت خدای خلق ماییم
جبار به نیم پشه او را
خوش داد جواب و ما گواهیم

Omid7 12-09-2009 10:54 PM

می زنم کبریت بر تنهایی ام
تا بسوزد ریشۀ بی تابی ام
*
می روم تا هر چه غم پارو کنم
خانه ام را باز هم جارو کنم
*
می روم تا موی خود شانه کنم
خنده را مهمان این خانه کنم
*
می روم تا پرده هارا واکنم
دوست دارم؛ دوست دارم
عشق را معنا کنم
*
شادی ام را رنگ آبی می زنم
بوسه بر طعم گلابی می زنم
*

می دوم خندان به سوی آینه
باز می خندم؛ به روی آینه
*
می زنم یک شاخه گل بر موی خود
می نشینم باز بر زانوی خود
*
می نشانم روی دستم یک کتاب
تا بخوانم باز هم یک شعر ناب
*
آری!آری! این منم این شاد و مست
دوست دارم عاشقی را هرچه هست

plant 12-10-2009 09:32 AM

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
***
« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
***
پريا!
ديگه تو روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
***
« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
***
دس زدم به شونه شون
كه كنم روونه شون -
پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
[ شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره
يه من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
يكيش تنگ شراب شد
يكيش درياي آب شد
يكيش كوه شد و زق زد
تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم
پاشنه رو ور كشيدم
زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
دويدم و دويدم
بالاي كوه رسيدم
اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »
***
بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،
پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،
هاچين و واچين

احمد شاملو
زنجيرو ورچين

amir ahmadi 12-10-2009 11:17 AM

ابی
 
ببین که دوش چه در خوا ب من دیدم

یکی دوسطل جوهر ابی
که ناگهان از خواب پریدم
وا عجب عجب چه بدیدم
لحاف ابی وبالش زرنگار ابی
کمی دگر چشمان خود مالیدم
جهان و کوه و بیابان همه شدند ابی
گمان برم که این کار کار انصاری
که شایدم فرمان فرمان نعلینی
هلا هلابه کسی که مرا ابی دید
هزار شکر و سپاس که مرا یاری دید


sheida.m 12-11-2009 12:20 AM

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جزء محنت و غم نیستی اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خون زلب توست

صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

دین و دل وحسن و هنر و دولت و دانش

چندانکه نگه می کنمت هر ششی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق

دانه کولانه 12-12-2009 01:16 AM

دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه هردو جان سوز است اما این کجا و آن کجا


اکنون ساعت 09:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)