پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 01-11-2011 07:02 PM


هم از گندم ری افتاد، هم از خرمای بغداد

داستان:
این عبارت مثلی در مواردی به کار می­رود که کسی قصد تامین منابع از دو جانب را داشته باشد به این معنی که مقصودش از یک سو حاصل است و به علت حرص و طمع یا جهات دیگر بخواهد از طریق دیگر، خواه معقول و خواه نا معقول، به اقناع و ارضای مطامع خویش اقدام کند ولی نه تنها در این مورد مقصودش حاصل نیاید بلکه منافع اولیه را نیز از دست بدهد.
ابن زیاد فرمان حکومت ری را به نام «عمربن سعدبن ابی وقاص» صادر کرد و او را با چهار هزار سپاهی ماموریت داد که پس از سرکوبی دیلمیان به حکومت آن سامان (ری) برود. عمر سعد یا به قول روضه خوانان «ابن سعد» مشغول تدارک سفر شد و حمام اعین را لشکرگاه ساخت تا به طرف ایران عزیمت کند و مانند پدرش که پس از فتح قادسیه بر سریر فرمانروایی تیسفون (مدائن) تکیه زده بود او نیز شیر مردان جبال دیلم را منکوب کرده برتخت حکمرانی شهر ری که در آن موقع از بلاد معظم ایران به شمار می­رفت جلوس نماید و از گندم سفید و معنبر ری که در آن عصر و زمان بهترین گندم­های خاورمیانه بوده است نان برشته و خوش خوراکی تناول کند !
از آنجا که به قول معروف «گردش دهر نه بر قاعده­ی دلخواهست» واقعه­ی کربلا پیش آمد و ابن زیاد به او تکلیف کرد که قبلا به جنگ حسین بن علی برود و پس از آنکه کارش را یکسره کرد آن گاه به جانب ایران برای تصدی حکومت ری عزیمت کند.
چون «ابن اثیر» مورخ قرن ششم هجری در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است به منظور خودداری از اطناب سخن به نقل ترجمه­ی گفتارش می­پردازیم :

«... چون کار حسین بدان گونه رسید ابن زیاد، عمربن سعد را خواند و گفت : «برو برای جنگ حسین که اگر ما از او آسوده شویم تو به محل ایالت خود خواهی رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زیاد گفت : «قبول می­کنم به شرط اینکه فرمان ری را به ما پس بدهی.»
چون آن سخن را شنید گفت : «یک روز به من مهلت بده که من مطالعه و مشورت کنم.» چون عمرسعد وارد سرزمین کربلا شد روزی حسین بن علی برایش پیغام داد که با تو سخنی دارم و بهتر آن است که امشب با من ملاقات کنی. عمر سعد اجرای امر کرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهیان به ملاقات حسین رفت.
حسین به او گفت : «تو می­دانی که من پسر کیستم. از این اندیشه ناصواب درگذر و سلوک طریقی اختیار کن که متضمن صلاح دنیا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پیوند و بر خارف دنیای غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد : «می­ترسم ابن زیاد خانه­ام در کوفه خراب کند.»
حسین گفت : «سرایی بهتر از آن به تو می­دهم.» ابن سعد گفت : «در ولایت کوفه ضیاع و عقار دارم، از آن می­اندیشم که پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره کند.»
حسین مجددا گفت که اگر آن ضیاع و عقار هم تلف شوند تو را در حجاز مزارع سرسبزی می­بخشم که هزار بار از مزارع کوفه بهتر و مفیدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد که در مقابل سخنان راستین فرزند علی بن ابی طالب جوابی ندارد بدهد سردرپیش افکند و پس از لختی تامل گفت : «حکومت ری را چه کنم که دل در گروی آن دارم ؟»

چه به گفته «حمدالله مستوفی» ملک ری به عظیمی بوده که آرزوی حکومتش در دل عمر سعد علیه العنه باعث قتل امیرالمومنین حسین بن علی شد. حسین بن علی پس از شنیدن این سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود : «لااکلت من برالری» یعنی : «امیدوارم از گندم ری نخوری.» عمرسعد با وقاحت جواب داد : «اگر گندم نباشد جو توان خورد.»
پس از واقعه کربلا و شهادت حسین بن علی و یارانش بر اثر حوادث متواتری که رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسید و از گندم ری نخورد بلکه سر بر سر این سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبیده ثقفی که بر کوفه تسلط یافته عبیدالله زیاد و اکثر قاتلان جانباختگان کربلا را از میان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نیز به هلاکت رسیدند.

behnam5555 01-11-2011 07:03 PM



عروس ِخودم می‌دونم

داستان:
هرگاه مادری به دختر بی‌هنر و سبک­سر خود نصیحت کند که بیا و چیزی یاد بگیر و دختر خیره‌سری کند و بگوید : «بلدم اینها که چیزی نیست» مادر می‌گوید : «عروس خودم می‌دونم ! بی‌خشت خومی هم بیذار روش».
دختری تازه شوهر کرده بود و سر خانه بخت رفته بود اما بس که بازیگوش و لجباز بود توی خانه باباش و زیر دست مادرش هیچ کمالی یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش گفت : «امشب یک دمپخت عدس و کلم بپز» دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد رفت پیش پیرزن همسایه و گفت : «می‌خوام دمپخت عدس کلم بار کنم چه کارش کنم ؟» پیره‌زن گفت : «ننه‌جون ! اول برنجش را خوب پاک کن و چند تا آب بشور». دختر گفت: «خودم می‌دونم» بعد گفت : «پوست کلم را بیگیر و عدسشم ریگ شور کن» هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت : «خودم می‌دونم» پیرزن حوصله کرد و گفت : «گوشتشم تکه‌تکه کن و بوشور و تمیز کن». باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود گفت : «می‌دونم» پیرزن دنیا دیده فهمید که دخترک آب بی‌لگام خورده و تربیت نشده اما ابدا به رویش نیاورد و گفت : «وقتی که عدست پخت و برنجت دانه آمد همین که دیدی داره آبش جمع می­شه دورش را بالا بکش ...» دخترک با بی‌حوصلگی توی حرف پیرزن دوید و گفت : «می‌دونم» صحبت که به اینجا رسید و پیرزن دید فایده ندارد به همچی دخترک فضولی منع و نصیحت کند گفت «جونم ! حالو که خودت می‌دونی بی‌خشت خومی ام بیذار روش و دمش کن» دخترک سبکسر گفت : «خودم می‌دونم» شب شد و شوورو خونه اومد و زنک دمپخت را کشید. شوهرو همین که یک لقمه تو دهنش گذاشت دید این دمپخت عدس کلم نیست بلکه دمپخت گل و ریگ هست. چوب کشید به بختار دخترک، حالا نزن کی بزن ! دخترک گفت : «والله پیرزن همسایه‌مان یادم داد» مرد رفت پیش پیرزن تا گله بکند. پیرزن گفت : «هرچی به زنت گفتم ئی‌جوری بکن گفت خودم می‌دونم ! من هم گفتم حالو خودت می‌دونی بی‌خشت خومی ام بیذار روش !»


behnam5555 01-11-2011 07:04 PM



عجب سرگذشتی داشتی کل علی


داستان:

چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان می‌آورد.
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند : حاجلی (حاج علی)
اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او می‌گفت : کللی (کل علی ـ کربلایی علی). مثل اینکه اصلا قبول نداشت که این بابا حاجی شده ! این بابا هم از آن آدم‌هایی بود که تشنه­ی عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شده‌ام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد.
بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکه‌اش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده ! توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.
در مدینه که داشتم زیارت می‌خواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم.

توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه می‌افتد. وسط افتادم و آشتی‌شان دادم همسفرها گفتند : «خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.»
نزدیکی‌های جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت : «حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود.» همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌مان ... همه همسفرها گفتند : «خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.»
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان : همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علی‌جون ... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکه‌اش را به آخر رساند وقتی که خوب حرف‌هاش را زد، ساکت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : «عجب سرگذشتی داشتی کل علی !!!»

behnam5555 01-11-2011 07:05 PM


نعل وارونه می زند

داستان:
افراد مُزَور و مُذبذِب پایبند صراط مستقیم نیستند و اصولا برنامه و برداشت زندگی آنها برمدار صحت و صداقت نیست.
روال و رویه­ی کارشان بیشتر بر این است که مقصود و منظور خویش را از راه معکوس انجام دهند و از راهی به سوی مقصد پیش بروند که در بادی امر جلب نظر نکند و به اصطلاح دست آنها خوانده نشود.

این گونه آحاد و افراد را در عرف اصطلاح عامه مذبذب و عمل آنها را «نعل وارونه» می­گویند که در قرون معاصر رنگ سیاسی نیز به خود گرفته است زیرا دول معظمه و آن عده سیاسیون کهنه کاری که در صحنه­ی سیاست جهانی با شکست مواجه می­شدند و افکار ملل ضعیف و استثمار شده را به سوی خود معطوف نمی­دیدند از همان طریقی وارد می­شدند که مورد علاقه و خاطرخواه همان ملت باشد ولی در باطن دست به کار می­شدند و منظور نهایی خویش را به کرسی اجابت می­نشاندند.
نعل وارونه در سیاست فعلی دنیا نیز گاهگاهی بی ارج و مقدار نیست و زورمندان عالم از رهگذر سیاست نعل وارونه استفاده می­کنند یعنی به ظاهر عیسی رشته و مریم بافته جلوه­گری می­کنند ولی باطنا دست شیطان را از پشت می­بندند.
به عبارت اخری نعل وارونه می­زنند تا ردپای خویش را در جهت مصالح ملت­های ضعیف و ناتوان بنمایانند ولی منافع ملک و ملت خود را از نظر دور نمی­دارند.

اما ریشه­ی تاریخی این ضرب المثل :
منطقه­ی عربستان سرزمینی است سوزان و بایر، بیابانی است کران تا کران مسطح و هموار. در حال حاضر اگر باران نعمت و ثروت از رهگذر طلای سیاه نفت بر سکنه­ی این مرز و بوم باریدن گرفت اما در اعصار گذشته و در عهد جاهلیت بخصوص در آن قرون متمادی که خود با سوسمار و موش صحرایی و شیر شتر تغذیه می­کردند کار و حرفه­ی اصلی آنها علی الاکثر جنگ و خونریزی، تجاوز و تعدی، دستبرد و سرقت بود. به قبایل یکدیگر می­تاختند و هرچه به دستشان می­آمد یکسره به یغما می­بردند.
حتی به این هم قناعت نکرده و زنان و دختران و کودکان قبیله­ی مغلوب را چون بردگان در معرض من یزید و بیع و شری قرار می­دادند.

به راستی فقر و بیکاری بدبلایی است، هیچ مصیبتی بالاتر از این نیست که آدمی استعداد کار و قدرت تحرک داشته باشد ولی امکان فعالیت برای او فراهم نباشد تا با آرامش خاطر زندگی کند و به حکم اضطرار و مسکنت ناگزیر از انحراف و تخطی نگردد.
اعراب بدوی به تمام معنای کلمه­ی مصداق عبارت بالا بودند. در سرزمینی زندگی می­کردند که شن­های متحرک سراسر آن را پوشانده آب و نان به منزله­ی اکسیر بود. برای این دسته از مردم که در صحاری سوزان و لم یزرع غوطه می­خوردند پیداست که قتل و غارت، شبیخون زدن به قوافل، حمله و تهاجم به مناطق معمور عربستان مستعد به نظر نمی­رسید. می­زدند و می­کشتند و از هرگونه ایذا و اضرار کوتاهی و واهمه نداشتند.
این نکته هم ناگفته نماند که بعضی از اعراب، به حکم ضرورت و احتیاج در تشخیص ردپا مهارت به سزایی داشتند. هر کس به قبیله­ی آنها دستبرد می­زد از ردپای اسب و انسان به دنبالش می­شتافتند و سارق و متجاوز را به هرجا که فرار می­کرد بالاخره دستگیر می­کردند. چون مهاجمین و متجاوزین به این مسئله واقف بودند لذا برای آنکه ردپای آنها و مرکوبشان معلوم و مشخص نگردد همیشه به سم پای اسبان خویش نعل وارونه می­زدند تا مسیر رفت و برگشت آنها مخدوش شود و ردپا شناسان نتوانند بر آنها دست یابند.
تعبیر «نعل وارونه» پس از چندی به سایر مناطق نیز سرایت کرد و حتی ترکمانان در صحاری وسیع و پهناور ترکمنستان از این شیوه پیروی کرده­ اند.

behnam5555 01-11-2011 07:06 PM


دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن


داستان:
عبارت مثلی بالا درباره­ی کسی بکار می­رود که : «او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمی در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی می­شود و بر اثر آن دست به کاری می­زند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود. فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام. ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف : «نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش.»
در چنین موارد و نظایر آن است که از باب تمثیل می­گویند : «بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند.»
یعنی کاری دستش داده­اند که نمی­داند چه بکند.

اکنون ببینیم دست و پای آدمی چگونه در پوست گردو جای می­گیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل می­جویند.
گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در بیشتر خانه­ها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانه­ها به سر می­برند حیوانی است از رسته­ی گوشتخواران که چنگال­ها و دندان­ها و دو نیش بسیار تیز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا می­رود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب می­شود با دست و پا به زمین می­آید و پشتش به زمین نمی­رسد. گربه­های نیمه وحشی در سرقت و دزدی، ید طولایی دارند و چون صدای پایشان شنیده نمی­شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی می­توانند عبور کنند، هنگام شب اگر احیانا یکی از اطاق­ها در و پنجره­اش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه می­شوند و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را می­ربایند و به سرعت برق از همان راهی که آمده­اند خارج می­شوند. خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مرغ بریان و گوشت سرخ شده­ی آشپزخانه ذائقه­ی گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربه­ی دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد. چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند. برای رفع مزاحمت از این نوع گربه­های دزد و مزاحم فکر می­کنم نوشته­ی شادروان «امیرقلی امینی وافی» به مقصود نزدیک­تر باشد که می­نویسد :
«... سابقا افراد بی­انصافی بودند که وقتی گربه­ای دزدی زیادی می­کرد و چاره­ی کارش را نمی­توانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو می­ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو می­بردند و او را سُر می­دادند. بیچاره گربه در این حال، هم به زحمت راه می­رفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه می­رسید از ارتکاب دزدی بازمی­ماند.»
آری، گربه­ی دزد با این حال و روزگاری که پیدا می­کرد، نه تنها سرقت و دزدی از یادش می­رفت بلکه غم جانکاه بی­دست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود.

behnam5555 01-11-2011 07:08 PM


دیوان بلخ

داستان:

قضاوت و داوری باید مبتنی بر اصول عدالت و رعایت کمال بینظری باشد. اگر به ترازوی عدالت که در سالن دادگاه جنایی کاخ دادگستری تهران نصب است نگاه کنیم ملاحظه میشود که نگهدارندهی شاهین این ترازو دارای چشمانی اعمی و نابیناست. در واقع این معنی افاده میشود که عدالت کور است و در مقام قضا تنها نور حقیقت به آن روشنی میبخشد.



بدیهی است اگر جز این باشد یعنی چشم قاضی به دوستان و بستگان افتد و گوش قاضی هر ندایی را پذیرا شود آن چنان دیوان و دارالقضا سالبه به انتفای موضوع خواهد بود و آن را به «دیوان بلخ» تشبیه و تمثیل می­کنند.
شهر بلخ که امروز جزء کشور افغانستان است سابقا از مهمترین بلاد خراسان بزرگ بود و قبل از ظهور اسلام در آنجا پیران بودا و زردشت هر یک کانونی داشتند و سرزمین بلخ را به این ملاحظه مقدس و گرامی می­شمردند. پس از پیدایش دین اسلام باز هم شهر بلخ نام و عنوان داشت چنان که آنجا را «قبة الاسلام» و «ام البلدان» و «دارالملک» می­نامیدند و شخصیت­های نامداری چون «مولانا جلال الدین محمد مولوی» و «ابوشکور» و «شهید بلخی» و «قاضی حمیدالدین صاحب مقامات حمیدی» و «ابوعلی سینا» و «ناصر خسرو قبادیانی» متخلص به حجت و سدها عالم و فاضل و دانشمند دیگر از آنجا و آبادی­های اطرافش برخاستند.
شهر بلخ در آن عصر و زمان به قدری عظمت داشت که تنها از طبقه­ی فضلا و دانشمندان، پنجاه هزار کس در آن جای داشتند.
«در معموری به مثابه­ای رسیده بود که در نفس شهر و قراء، هزار و دویست موضع نماز جمعه می­گزاردند و هزار و دویست حمام کدخدا پسند در آن نواحی موجود بود.»

برای آنکه ریشه­ی تاریخی ضرب المثل «دیوان بلخ» بهتر روشن شود فقط یک نمونه از قضاوت­های مضحک و دور از موازین عقل و انصاف قاضی موصوف را در زیر می­آوریم :
روزی زنی به محضر قاضی بلخ آمد و از شوهرش به تفصیل شکایت کرد که بخیل و ممسک است، خرج خانه نمی­دهد، بد اخلاق است و با او سر یاری و سازش ندارد. قاضی سخنان شاکیه را به دقت گوش می­کرد ولی بدون تامل و تفکر مرتبا سرش را تکان می­داد و می­گفت : «حق با شماست !»
زن با رضایت و خشنودی از دیوان بلخ خارج شد و امیدوار بود که حکم قاضی به نفع او و علیه شوهرش صادر خواهد شد. دیر زمانی نگذشت که شوهر زن شاکی به دیوان بلخ آمد و از همسرش به گناه آنکه علاقه به زندگی زناشویی ندارد و پر توقع و پر افاده است داستان­ها گفت.
قاضی احمد حنفی این مرتبه با قیافه­ی اندوهگین سخنان مرد شاکی را شنید و در فواصل صحبت شاکی با بیان فصیح می­گفت : «حق با شماست ! حق با شماست !»
همسر قاضی که در کنار پنجره­ی اطاقش شاهد این صحنه­ی مضحک و تصدیق بلاتصور از طرف شوهرش بود به محض آنکه شاکی از دارالقضا خارج شد به درون رفت و مشت محکمی بر فرق شوهرش کوبید و گفت : «ای نفهم احمق، این چه نوع قضاوت است که می­کنی ؟ در کدام یک از محاکم و محاضر قضایی دنیا سابقه دارد که قاضی روی اظهارات مدعی و مدعی علیه، رای مشابه دهد ؟ آیا هیچ می­دانی که آن زن شاکیه همسر این شاکی بوده است ؟» قاضی کتک خورده نیشخندی زد و در جواب همسر خشمگین گفت : «حق باتست ! تو هم درست می­گویی !»

در واقع جناب قاضی با این سه رای مشابه نشان داد که در فرهنگ دیوان بلخ میدان حق و حقیقت آن قدر وسیع است که می­توان عارض و معروض و شاکی و متشکی عنه را با هم در آن جای داد !

behnam5555 01-11-2011 07:09 PM



ران ملخ


داستان:
عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتنی به کار می­رود. فی المثل برای دوست خود هدیه­ ای می­فرستید ولی آن هدیه را در خور شان و مقامش نمی­بینید. در این موقع از عبارت مثلی بالا استفاده کرده چنین می­گویند و یا می­نویسند : «تقاضا دارد این ران ملخ را بپذیرید.»
فکر می­کنم صرفا ناچیز بودن ران ملخ که احیانا مورچه­ ای را سیر نمی­کند در حالی که در واقعه­ ی زیر سپاه بیکرانی را سیر کرده است موجب شده باشد که از باب تواضع و فروتنی صورت ضرب المثل (زبانزد) پیدا کند.
اما ریشه­ ی تاریخی آن :
داستان رسالت و سلطنت سلیمان نبی را پیش از این در بخش «دو قورت و نیمش باقی است» در همین بخش شرح دادیم و مخصوصا به تفصیل بیان داشتیم که بنابر حکم و مشیت الهی چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیطره پیدا کرده است.
قضا را روزی سلیمان نبی با لشکریان و همراهان خود طی طریق می­کرد تا ضمن سرکشی از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضیان و شاکیان رسیدگی کند. در مسیر خود به وادی مورچگان «که قسمت جنوبی «طائف» و یا به گفته­ی بیشتر مفسران «وادی نمل» در شام و سوریه­ی فعلی بوده است» رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه­ ی زمین را سیاه کرده بود : «حتی اذا اتو اعلی واد النمل».
«عرجا» رییس مورچگان به آواز بلند گفت : «یا ایها المنل ادخلو امساکنکم لایحط منکم سلیمن و جنوده و هم لایشعرون.»
یعنی : «ای مورچگان ! به خانه­های خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید زیرا آن­ها نمی­دانند و توجهی به شما ندارند.»
سلیمان از گفتار «عرجا» بخندید و با تفرعن [1] و تبختر [2] علت صدور چنان فرمان را توضیح خواست. «عرجا» رییس مورچگان چون تندی و تفرعن سلیمان را دید گفت : «ملایم­تر صحبت کن زیرا اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقه­ی زیرزمین سلطنت می­کنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قوی­ترین دشمنان را با یک حمله از پای درمی­آورم.»

سلیمان گفت : « اگر راست می­گویی پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانه­های خود بگریزند ؟»
«عرجا» بدون تامل جواب داد : « از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگ­های قیمتی حریص است، از طرف دیگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.»

سلیمان گفت : «پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟»
«عرجا» جواب داد : «من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند. اگر هنوز این ندانسته­ای، بدان.»
آنگاه بین سلیمان و عرجا رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل عرجا قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.
سلیمان از عرجا خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید. عرجا گفت : «از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشید یکی را بازگوی.»
سلیمان جواب داد : «چه عطیه­ ای از این بالاتر که خدای مهربان باد را مَرکـَب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیله­ ی باد و به سرعت باد بروم.»
عرجا گفت :« ای سلیمان ! دانی که این چه معنی دارد ؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش می­کنم تا اگر مورچه­ای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. راستی، این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود ولی نپذیرفتم زیرا میل داشتم که همیشه مورچه ­ای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»

جملات اخیر عرجا آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه­ ی گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
عرجا گفت : «سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمانی نکنم که گفته­اند : «من زار حیاً ولم یذق شیئاً فکانما زار میتاً.»
سلیمان گفت : « تو مرا به چه چیز مهمان می­کنی ؟»
عرجا گفت : «به ران ملخ.» !!
پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان تمسخر و نیشخندی زد و گفت : «لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.»
رییس مورچگان گفت : «به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خدا را حد و اندازه نیست. بخور تا بیش از این لاف قدرت و لمن الملکی نزنی.»
خلاصه سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند ولی عجب آنکه از آن ران کذایی چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.

سلیمان چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده­ ی ضعیف و زبون و بیچاره­ای بیش نیست. وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه­ ی ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.

1. تفرعن از ریشه ی واژه­ ی فرعون است به مانک 1- شاه دیسی، 2- زشتخویی، 3- ستمگری
2. تبختر به مانک تماییدن، تمایش (فرهنگ کوچک) - وشمیدن (برهان)


behnam5555 01-11-2011 07:16 PM


هم خدا را می خواهد هم خرما را

داستان:
عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار می­رود که بخواهند از دو نفع و فایده­ ی مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.
این گونه افراد از هر رهگذر حتی اگر به ضرر دیگران هم منتهی شود جلب نفع شخصی را از نظر دور نمی­دارند.
قبایل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می­رفتند و قربانی تقدیم می­کردند. معروف­ترین بت­های سرزمین عربستان عبارت بودند از : «هبل» بر وزن زحل، «ود» بر وزن رد، «بعل» بر وزن لعل، «منات»، «عزی»، «سعد»، «سواع»، «یغوث»، «یعوق»، که تقریبا کلیه­ی قبایل عرب در زمان جاهلیت آن­ها را می­پرستیدند و قربانی می­دادند.
علاوه بر بت­های مذکور، سدها بت دیگر هم مورد ستایش و نیایش بود که ذکر اسامی آن­ها از حوصله و بحث این مقاله خارج است.
اما جالب­ترین بت پرستی­ها که مورد بحث ما می­باشد بت پرستی طایفه­ ی «حنیفه» بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانیده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما می­ساختند و آن را می­پرستیدند. در یکی از سال­های مجاعه و قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله­ ی حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!

پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح «اکل ربه زمن المجاعة» رواج یافت و با تحریف و تصرفی که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی «هم خدا را می­خواهد هم خرما را» در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.

behnam5555 01-11-2011 07:19 PM


صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم

داستان:
در بید هند نطنز برای کسی این مثل را می‌آورند که سر بزنگاه کار بی‌موردی بکند و در موقع خطر دست به دست کند.
در زمان‌های قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه ­ی لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود. نقشه‌شان این بود که از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه­ ی لاشخور را بردارند.
چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند نفر اول گفت : «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن» (صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم)
این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند !

behnam5555 01-14-2011 04:10 PM


رقص شتری

داستان:
کسانی که از فنون رقص چیزی ندانند و ناشیانه و بی­قاعده، پایکوبی کنند این گونه رقص را اصطلاحا و از باب کنایه و تعریض رقص شتری می­گویند.
باید دید رقص شتری چیست که به صورت ضرب المثل درآمده و حرکات نابهنجار را به آن تشبیه و تمثیل می­کنند.
رقص شتری : جالب­تر از شتردوانی در میان ساربانان بازی رقص شتری است که ساربانان به طریق خاصی شتر را به رقص وامی­دارند و این سرگرمی جالب ساعت­ها موجب خنده و تفریح ساربانان و مسافران می­شود. پیداست چون رقص شتری نظم و قاعده­ای ندارد لذا رفته رفته هرگونه رقص بی­قاعده را به آن تشبیه و تمثیل کرده­اند.
اکنون که موضوع رقص مطرح شد باید دانست که رقص و پایکوبی ساربانان در شب­ها، گرد آتش­های فروزان نیز دیدنی و تماشایی است. آن­ها با روح سرکش خود که میراث کویر و صحاری سوزان است پس از خوابانیدن کاروان شتر به رقص و شادی مشغول می­شوند.


behnam5555 01-14-2011 04:11 PM


مشکینی ای شده که از انبان ترسید

داستان:
هر وقت کسی از یک چیز ساده و بی‌اهمیت بترسد این مثل را می‌آورند و می‌گویند : «فلانی آن مشکینی را می‌ماند که از انبان ترسید».
یک روز یک نفر از اهالی «مشکین» برای ناهارش مقداری ماست توی انبان می‌ریزد و زیر چادر توی صحرا می‌گذارد. ظهر که برای خوردن ناهار به چادر می‌آید و می‌خواهد سر انبان را باز کند صدای جوک‌ جوکی از انبان می‌شنود نگو که ماست ترش کرده و صدا می‌کند.
مردک که تا به حال همچین چیزی ندیده بود دوستانش را خبر می‌کند که : «آهای ! بیایید اینجا مار هست !» هرکدام از دوست‌هاش هم یک چوبدستی برمی‌دارند و می‌افتند به جان انبان و آنقدر می‌زنند و می‌زنند که انبان پاره می‌شود و ماست ترشیده بیرون می‌ریزد و آن وقت تازه متوجه می‌شوند که این ماست بوده نه مار.


behnam5555 01-14-2011 04:13 PM



شستش خبر دار شد

داستان:
عبارت بالا کنایه از این است که : به او الهام شد، پیش بینی کرد، از موضوع اطلاع یافت.
این مثل غالبا هنگامی به کار می­رود که دو یا چند نفر بدون اطلاع و در نظر گرفتن منافع شخصی مورد نظر تصمیم بگیرند کاری را انجام دهند ولی شخصی مورد نظر از نقشه­ی آن­ها آگاه شود و در مقام جلوگیری از اقدام حریفان به منظور تامین منافع و مصالح خویش برآید در چنین موقع که اسرار فاش و اعمال پنهانی آشکار گردید اصطلاحا می­گویند : «فلانی شستش خبردار شد» یعنی فهمید که چه می­خواهیم بکنیم یا چه می­خواهند بکنند.
واژه­ی «شست»، معانی و مفاهیم مختلفی دارد از جمله :
قلابی از آهن که ماهیگیران با آن ماهی می­گیرند. این قلاب آهنی را که به معنی دام آمده مجازا شست می­گویند.

به کاربردن واژه­ی شست در مورد قلاب ماهیگیری شاید ناشی از این باشد که چون شست یعنی انگشت ابهام ماهیگیر در داخل یک سر قلاب ماهیگیری قرار دارد به همان مناسبت که زه گیر کمان را شست می­گویند این قلاب ماهیگیری را نیز شست گفته­اند.
به طوری که می­دانیم هنگامی که قلاب ماهیگیری در داخل دریا یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو می­افتد شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع ماهیگیر قبل از هر چیزی شستش خبر دار می­شود یعنی انگشت ابهامش بر اثر جست و خیز ماهی در دریا یا رودخانه تکان می­خورد و صیاد می­فهمد که ماهی در دام افتاده است، پس بلافاصله قلاب را بالا می­کشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد می­اندازد.


behnam5555 01-14-2011 04:14 PM


شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد

داستان:
گاهی اتفاق می­افتد که از مقام بالاتر دستوری صادر می­شود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خودداری می­کند.
در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه می­گوید : «عجب دنیایی است. شاه می­بخشد شیخ علی خان نمی­بخشد.»
باید دید این «شیخ علی خان» کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول می­کرد ؟
شیخ علی خان شب­ها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر می­رفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد می­کرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط «شاه عباسی» می­گویند.
شیخ علی خان با وجود قهر و سخط «شاه سلیمان» شخصیت خود را حفظ می­کرد و تسلیم هوسبازی­هایش نمی­شد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار می­کرد که شراب بنوشد امتناع می­کرد. حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد : «شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد.»
یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش از باده­ی ناب گرم می­شد دیگ کرم و بخشش وی به جوش می­آمد و به نام رقاصه­ها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر می­کرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر می­رسید و بامدادان حواله­ها صادره را از نزد شیخ علی خان می­بردند همه را یکسره و بدون پروا نکول می­کرد و به بهانه­ی آن­که چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، متقاضیان را دست از پا درازتر برمی­گردانید.
در واقع شاه می­بخشید، شیخ علی خان نمی­بخشید و از پرداخت مبلغ خودداری می­کرد. در سفرنامه­ی «انگلبرت» هم آمده : «او با قدرت کامله­ای که داشت حتی می­توانست وقتی که شاه می­بخشد او نبخشد.»


behnam5555 01-14-2011 04:14 PM


شغال مرگی

داستان:
این مثل به صورت شغال مردگی و خود را به شغال مردگی زدن هم اصطلاح می­شود کنایه از افرادی است که ظاهرا خود را کوچک و مظلوم وانمود می­کنند ولی در باطن آن چنان نیستند.
ضرب المثل شغال مرگی از آن­جا ناشی شده است که گاهگاهی روستاییان از اذیت و آزار شغال که به مرغان و پرندگان اهلی حمله می­کند به ستوه می­آیند و در سر راهش تله می­گذارند تا در تله می­افتد و روستاییان به قصد کشت او را می­زنند.
شغال بر اثر ضرب و شتم و هلهله و غوغای روستاییان چنان وحشت و هراسی بر او مستولی می­شود که اعصابش از کار می­افتد و حالت اغما و بی­هوشی به او دست می­دهد. روستاییان به گمان آن­که شغال مرده است دمش را می­گیرند کشان کشانه به خارج از روستا می­برند و در خندقی که غالبا در اطراف مزارع و کشتزارها حفر شده است می­اندازند.
پس از دیر زمانی اعصاب شغال تسکین پیدا می­کند و چشمانش را باز می­کند و چون کسی را در پیرامونش نمی­بیند از خندق خارج می­شود و فرار می­کند.
این حالت اغما و بی­هوشی که بر اثر ضعف و سستی اعصاب به شغال دست می­دهد در عرف و اصطلاح عامه به «شغال مرگی» یا «شغال مردگی» تعبیر شده است
.

behnam5555 01-14-2011 04:15 PM


شمشیر از رو بستن

داستان:
عبارت بالا کنایه از مبارزه­ی علنی و آشکار است نه پنهانی.
در واقع مقصود گوینده این است که اهل خدعه و حیله و فریب نیست که شمشیر در نهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند. آشکارا مبارزه می­کند و از اخافه و ارعاب دشمن و مخالف بیم و هراسی ندارد.
در عصر سلسله­های اخیر داش مشدی­ها و لوطی­ها نیز در زمره­ی عیاران و جوانمردان در آمده­اند و از آداب و رسوم عیاران در محله­ی خویش پیروی می­کرده­اند یعنی از ثروتمندان و متمکنین می­ستاندند و به فقرا و مستمندان می­بخشیدند. به علاوه داش مشدی­ها و لوطی­ها در هر کوچه و گذر چنان قدرتی داشته­اند که از ترس آنان کسی جرات نمی­کرد به ناموس دیگران تجاوز کرده حتی به چشم بد نگاه کند.
عیاران و جوانمردان از آنجا که مجامع و تشکیلات محرمانه و پنهانی داشته­اند و به ظاهر کسی آن­ها را نمی­شناخت و نباید بشناسد لذا به هنگام انجام ماموریت شمشیر را از رو نمی­بستند بلکه کمربند چرمین را در زیر لباس بر کمر می­بستند و شمشیر را از حلقه­ی کمربند مزبور آویزان می­کردند به قسمی که معلوم نشود سلاحی بر کمر دارند و احیانا شناخته شوند.
بعدها که تشکیلات عیاری رونقی یافت و کار عیاران بالا گرفت هرگاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص می­دادند و مبارزه­ی پنهانی را ضروری نمی­دیدند بدون هیچ گونه بیم و هراسی شمشیر را از رو می­بستند و دشمن را از پای در می­آوردند.
این مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل مورد استفاده و استناد قرار گرفت.

behnam5555 01-14-2011 04:16 PM


شمشیر داموکلس

داستان:
آدمی اگر ده­ها حسن و هنر و نقطه­ی قوی و همچنین یک نقطه ضعف داشته باشد مخالف و معاند فقط انگشت بر روی همان یک عیب می­گذارد
و از آن شخص به علت همان یک عیب و علت بدون توجه به نقاط قوی در همه جا و هر مجلس و محفل و بد گویی کرده او را صرفا به آن صفت و نقطه ضعف معرفی می­کند در چنین مورد و نظایر آن گفته می­شود : «فلانی بیچاره فقط یک نقطه ضعف دارد با ده­ها حسن و هنر خوبی، ولی همان یک نقطه ضعف را مانند «شمشیر داموکلس» بالای سرش قرار می­دهند و به رخش می­کشند.»
باید دانست عبارت بالا یک داستان قدیمی اساطیری سرچشمه گرفته.

behnam5555 01-14-2011 04:17 PM


صبر ایوب

داستان:
ناملایمات و ناگواری­های زندگی از اندازه فزون و گاهی از حدود مقدورات و توانایی بشر خارج است.
واقعا مرد می­خواهد که بار سنگین مصایب و تالمات را بر دوش کشد و در مقابل حوادث و وساوس شیطانی استقامت و پایداری نماید سهل است بلکه رنج و بلا را به جان و دل پذیرفته از بارگاه رب العزه جز مزید صبر و شکر و ایمان و بندگی چیزی نخواهد به داده­اش شکر کند و نداده­اش را به اقتضا و مشیت الهی تلقی نماید.
ایوب از فرزندان لاوی بن یعقوب و از انبیا و امرای معروف عرب بود که یک قرن قبل از ابراهیم پیغمبر در سرزمین یمن می­زیست. مدفنش در هشتاد میلی عدن بر قله­ی کوه جحاف قرار دارد. مردی ثروتمند و نیکوکار بود به قسمی که تا ده نفر گرسنه را سیر نمی­کرد نان نمی­خورد و تا ده نفر مستمند را نمی­پوشانید هرگز جامعه نمی­پوشید : «هفت هزار میش و بره و سه هزار شتر و پانصد جفت گاو نر و پانصد ماده الاغ داشت.»
تا اینکه امتحان الهی بر ایوب نازل گشت و خداوند خواست ایوب را بیازماید. پس مال او برفت فرزندانش هلاک گشتند و بدبختی بر او
چیره گشت.

زینا همسر ایوب که از آن همه رنج و بلا و مصیبت به تنگ آمده و سخنان دلنشین شیطان نیز مزید بر علت شده بود بی­درنگ به سوی ایوب شتافت و گفت : «تا کی خدایت به رنج و زحمت می­دارد و به دست درد و مصیبت باید مبتلا باشی ؟ آن همه مال و ثروت چه شد ؟ جگر گوشه­های عزیزت به کجا رفتند ؟ دوستان و آشنایانت کجا هستند ؟ آن همه عزت و جوانی و جاه و جلالت کو ؟ چرا از خدا نمی­خواهی که بیش از این ترا رنج ندهد و ابرهای تیره مصایب و بلیات را از بالای سرت دور کند ؟»
ایوب گفت : «روزگار عزت و سلامت چند سال دوام داشت ؟» زینا جواب داد : «هشتاد سال» ایوب گفت : «اکنون چند سال است که در رنج و بلا به سر می­بریم ؟» زینا جواب داد : «هفت سال»
ایوب گفت : «من از خدا شرم دارم پیش از آن که روزگار رنج و بلا با دوران نعمت و آسایش برابر شود رفع گرفتاری خود را از او بخواهم.
معلوم می­شود که ایمان تو ضعیف و سستی گرفت. من اگر روزی از این رنج و بلا رهایی پیدا کنم ترا صد تازیانه خواهم زد. از نزد من دور شو که دیگر خوردن و آشامیدن از دست تو حرام می­دانم.»
سپس حق تعالی در برابر صبر ایوب دو برابر مال و منالش را به او باز پس داد. هفت فرزندش را زنده کرد و فرزندان صالح دیگری نیز نصیبش ساخت و در خانه­اش یک روز از صبح تا شام ملخ طلا بارید و هفتاد سال دیگر به عزت بزیست !!!

behnam5555 01-14-2011 04:18 PM


صفحه گذاشتن

داستان:
عبارت بالا از اصطلاحات بسیار معمول و متعارف است که عارف و عامی از آن در مواقع شوخی و جدی استفاده می­کنند. صفحه گذاشتن مرادف با منبر رفتن و غیبت کردن و بر شمردن نقاط ضعف و پرده دری است.
کسی که پشت سر دیگری به جد یا هزل مطلبی بگوید و احیانا راز پنهانیش را فاش کند در عرف اصطلاح عامیانه به صفحه گذاشتن تعبیر می­شود و فی المثل می­گویند : «پشت سر فلانی صفحه گذاشت» و یا به اصطلاح دیگر : «پشت سر فلانی صفحه می­گذارد»
سابقا در نواحی جنوب ایران که اغلب بین روسای ایالات و قبایل و خوانین محلی رقابت و همچشمی و احیانا دشمنی و خصومت وجود داشت معمول بود که یک نفر رییس قبیله با خان منتفذ پس از آنکه به اسرار مکتوم و رازهای پنهان حریف خویش پی می­برد دستور می­داد در آن باب با شاخ و برگ­های فراوان آهنگ و تصنیف بسازند و مطربان و خوانندگان محلی آن ترانه را با دف و نی و با آواز بلند در هر کوی و برزن و گذرگاه­های عمومی بخوانند و بنوازند و از این رهگذر اذهان و انظار عابرین را به شنیدن شرح رسوای­های خان حریف جلب کنند.
بدیهی است خان حریف بیکار نمی­نشست و برای متفرق کردن خوانندگان و نوازندگان دست به اقدام متقابل می­زد و از این سوی نیز به حمایت و پشتیبانی از آنان برمی­خاستند . نتیجتا جنگ مغلوبه می­شد و جریان قضیه به گوش همگان می­رسید و خان متنفذ به مقصود خویش که همان رسوایی حریف بوده است نایل می­آمد.


behnam5555 01-14-2011 04:19 PM


صنار جگرک سفره ­ی قلمکار نمی­خواد

داستان:
هرگاه امری کوچک را بزرگ جلو دهند و پیرامون آن سخن پردازی و قلم فرسایی کنند عبارت بالا از باب تعریض و کنایه گفته می­شود.
«آغا محمدخان» چیزی نداشت و هنگام خروج از شیراز به قدری تنگدست بود که به پول آن زمان یعنی دویست سال قبل فقط دو پول موجودی او را تشکیل می­داد که کم­ترین واحد پول آن روزگار و معال دویست دینار (یک عباسی) امروزی بوده است.
چون به نخستین منزل رسیدند برای آنکه در پول صرفه جویی کرده بتواند خود را به اصفهان برساند تدبیری اندیشید به این شرح که از دکان نانوایی یک عدد نان سنگک به مبلغ یک پول خرید و بر دکان جگرک فروشی رفت و یک پول جگرک خواست. همین که فروشنده جگرک را در میان نان گذاشت و نان اندکی چرب شد به بهانه­ ی اینکه جگر تازه نیست و مانده است آن را پس داد و بدین وسیله نان سنکگ را که اندکی چرب شده بود با جلودارش خورد و سد جوع کردند.


behnam5555 01-16-2011 10:51 PM


طشت رسوایی

داستان:
چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می­گویند : «طشتش از بام افتاد» یا به عبارت دیگر : «طشت رسواییش از بام افتاد»
زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می­کرد پارچه­های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.
برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئن­ تر از پشت بام نبود زیرا در بلندترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.
گاهی ندرتا اتفاق می­افتاد که باد شدیدی می­وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می­کرد. پیداست از برخورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی برمی­خاست و پارچه­های حیض به زمین می­ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همسایگان متوجه آن صدا می­شدند و نتیجتا سِر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می­گردید.

با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه­ های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می­شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می­کردند و تا مدتی روی نشان نمی­دادند.
مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می­کند :

دردمندی کش زبام افتاده طشت
زو نهان کردیم حق پنهان نگشت


behnam5555 01-16-2011 10:54 PM



نان گدایی را گاو خورد دیگر به کار نرفت

داستان:
شیارکاری با یک بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود، گدایی آمد و با چاخان و زبان ‌بازی، سیفال تو پالان (چالوسی) شیار کار کرد و شروع کرد به دعا و ثنایی که مرسوم گداها است که : «خدا برکت بده، چشمه­ ی خواجه خضره، برکت به گوشه کرت باشه، یه مش گندم به من بده پیش خدا گم نمیشه».
شیار کار گفت : «بابا این گندما به این زحمت میباس برن تو دل زمین و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوریم و هزار جور زحمت بکشیم تا فصل تابستون گندمی درو کنیم و خودمون و بچه بارمون و اهل و عیالمون و ارباب و مباشر و حیون و حشر و مرغ و چرغ و یه مش زن و مرد شهری هم بخورن ما وسیله­ ی کار وسیله‌ساز هستیم؛ تو هم زحمت بکش بهتر از بیکاری و گداییه از همه گذشته ‌این گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمی‌کنم برکتش ورداشته می­شه».
گدا قانع شد و گفت: «من از راه دوری آدم یه ساتویی ایجو دراز می­شم.»
توبره گداییش را گذاشت کنار دستش و خواب غفلت نر قلندری و بیعاری او را از جا برداشت. شیار کار هم مشغول شیار کردن و شخم زدن بود تا کارش تمام شد. گاوهایش را طبق معمول ول کرد که بروند آب بخورند، خودش هم رفت یک گوشه نشست که خستگیش در برود. یکی از گاوها خود را به توبره­ی گدا رساند و سفره ­ی نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شیارکار متوجه شوند گاو نان را بلعید. شیارکار خود را به گاو رساند و چوب را کشید به بخت گاو و حالا نزن کی بزن. گدا ماتش زد و گفت : «بابا طوری نشده، نشنیدی میگن به فقیر چه نونی بدی چه نونش بستونی تفاوتی نداره».
شیارکار که گاوش فرار کرده بود، تو سر خودش می‌زد و خداخدا می‌کرد. باز گدا گفت : «بابا ! من حرفی ندارم، دگه تو چرا خودته می‌زنی بیا منه بزن وای به حال حیون زبون بسته که به گیر تو آدم ندیده افتاده؛ تو که راضی نمیشی گوت نون کس دگه ر بخوره چطور راضی میشی زن و بچه‌ت نون توره بخورن ؟»
شیارکار گفت : «ها راست میگی ولی اینجور نیس، تو میری تو ده باز نونی گدایی می‌کنی اما گو من که نون گدایی خورد دگه به کار نمیره».



روایت دوم
زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌ای بسته بود و خودش به دنبال کارش رفته بود؛ یک نفر پیله‌ور آمد و در نزدیکی گاو بار انداخت و از کثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجین پیله‌ور رساند و سرش را توی خورجین کرد و هرچه خوردنی در آن بود خورد. پیله‌ور پس از مدتی بیدار شد دید گاو هرچه خوردنی داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت که خسارت خودش را از او بگیرد. وقتی که مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد : «اشتباه کردی تو باید پول گاو مرا بدهی»
پیله‌ور گفت : «چرا من باید پول گاو تو را بدهم ؟» صاحب گاو جواب داد : «برای اینکه تو لقمه­ ی گدایی به گاو من دادی و گاو که نان گدایی و نان مفت خورد دیگر به درد کار نمی‌خورد».


behnam5555 01-16-2011 10:59 PM





فوت کاسه گری را نمی داند

داستان:
این مثل را وقتی به کار می‌برند که بخواهند بگویند یک نفر بسیاری چیزها را می‌داند ولی یک چیز مهم آن را نمی‌داند.
کوزه ‌گری بود که کوزه و کاسه لعابی می‌ساخت. خیلی هم مشتری داشت. این کوزه‌­گر یک شاگرد زرنگ داشت. چون کوزه­‌گر شاگردش را خیلی دوست داشت از یاد دادن به او کوتاهی نمی‌کرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام کارهای کوزه­‌گری و کاسه‌گری را یاد گرفت و پیش خودش فکر کرد که حالا می‌تواند یک کارگاه جدا درست کند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من کم است» کوزه‌گر قدری مزدش را زیاد کرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت : «من با این مزد نمی‌توانم کار کنم» کوزه‌گر گفت : «آیا در این شهر کسی را می‌شناسی که از این بیشتر به تو مزد بدهد ؟» شاگرد گفت : «نه ! نمی‌شناسم ولی خودم می‌توانم یک کوزه ­گری باز کنم» کوزه ­گر گفت : «بسیار خب ولی بدان من خیلی زحمت کشیدم تا کارهای کوزه­ گری را به تو یاد دادم انصاف نیست که مرا تنها بگذاری» شاگرد گفت : «درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا کار کنم» کوزه­‌گر گفت : «بسیار خب حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یک شاگرد پیدا کنم» شاگرد گفت : «نه ! حرف مرد یکی است» و بعد از آن رفت و یک کارگاه کوزه­‌گری باز کرد و مقداری کوزه و کاسه‌های لعابی ساخت تا با استادش رقابت کند و بازار کارهای استادش را بگیرد. ولی هرچه ساخت دید بی‌رنگ و کدر است و مثل کاسه‌های ساخت استادش نیست. هرچه فکر دید اشتباهی در درست کردن آنها نکرده ولی کاسه‌ها خوب نشده‌اند. بعد از فکر زیاد فهمید که یک چیز از کارها را یاد نگرفته. پیش استادش رفت و درحالی که یکی از کاسه‌هایش دستش بود به استادش گفت : «ای استاد عزیز ! حقیقت این بود که من می‌خواستم با تو رقابت کنم ولی هرچه سعی کردم کاسه‌هایم بهتر از این نشد. آیا ممکن است به من بگویی که چرا اینطور شده ؟» کوزه‌گر پرسید : «خاک را از کدام معدن آوردی ؟» گفت : «از فلان معدن» استاد گفت : «درست است، گل را چطور خمیر کردی ؟» گفت : «اینطور ...» استاد گفت : «این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی ؟» گفت : «اینطور ...» استاد گفت : «درست است آتش کوره را چه جور روشن کردی ؟» شاگرد گفت : «همانطور که تو می‌کردی» استاد گفت : «بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شکستی من از تو شکایت ندارم چون هر شاگردی یک روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یکسال دیگر برای من کار کنی یاد می‌گیری» شاگرد قبول کرد و به کارگاه برگشت ولی دید تمام کارها همانطور مثل همیشه است. یکسال تمام شد.
شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت : «حالا که پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم» استاد رفت کنار کوره و به شاگردش گفت : «کاسه‌ها را بده تا در کوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز کن تا فوت و فن کار را یاد بگیری». استاد کاسه‌ها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی کوره بگذارد چند تا فوت محکم به کاسه‌ها کرد و گرد و خاکی را که از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت : «همه ­ی حرف‌ها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمی‌کردی» شاگرد گفت : «نه من فوت نمی‌کردم ولی این کار چه ربطی به رنگ لعاب دارد ؟» استاد گفت : «ربطش اینست، وقتی که این کاسه‌ها ساخته می‌شود چند روز در کارگاه می‌ماند و گرد و خاک روشان می‌نشیند وقتی چند تا فوت کنیم گرد و غبار پاک می‌شود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف می‌شود و جلا پیدا می‌کند. حالا برو و کارگاهت را روبراه کن».

behnam5555 01-16-2011 11:00 PM


تو بدم، بمیر و بدم

داستان:
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند، استاد گفت : «دم آهنگری را بدم !»
شاگرد مدتی ایستاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت : «استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم ؟»
استاد گفت : «بنشین»
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت : «استاد ! اجازه میدی دراز بکشم و بدمم !»
گفت : «دراز بکش و بدم»؛
بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت : «استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم ؟»
استاد گفت: «تو بدم، بمیر و بدم»


behnam5555 01-16-2011 11:03 PM


بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشه بهتر این نمی خونه

داستان:
هنگامی که کارفرما به کارگرش مزدی ناچیز بدهد و از او مؤاخذه کند که چرا خوب کار نکرده‌ای یا وقتی که ارباب به نوکر خود پرخاش کند که فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادی و نوکر از مزد خود رضایت نداشته باشد، در جواب او این مثل را می‌گوید.
سه نفر برای دزدیدن زردآلوی شکرپاره وارد باغی شدند. ولی در بین درختان آن باغ فقط یک درخت زردآلوی هلندر میوه داشت و از زردآلوی شکرپاره اثری دیده نمی‌شد، به ناچار تن به دزدیدن نقد موجود در دادند. یک نفر از آن­ها برای تکاندن شاخه‌‌ها بالای درخت رفت. دو نفر برای جمع کردن میوه در پای درخت ماندند. در این بین سر و کله باغبان از دور پیدا شد، دو نفری که در پای درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولی چون فرصت نکردند از باغ خارج شوند یکیشان به زیر شکم الاغی که در گوشه ­ی باغ بسته بود پناه برد. دیگری خود را در جوی کوچکی به رو انداخت و دراز کشید.
باغبان نزد اولی رفت و گفت : «مردک کی هستی و این­جا چه می‌کنی ؟»
مرد جواب داد : «من کره‌خرم»
باغبان گفت: «احمق نادان ! این خر که نر است»
گفت: «باشد. مانعی ندارد. من از پیش ننه‌ام قهر کرده‌ام آمده‌ام پیش بابام»
باغبان پیش دومی رفت و گفت : «تو دیگر کی هستی ؟»
مرد گفت : «من سگم»
باغبان گفت : «این­جا چه می‌کنی ؟»
گفت : «معلومه، سگی از این طرف عبور می‌کرد. مرا اینجا گذاشت و رفت»
باغبان رفت پیش سومی که خود را روی درخت جمع و گرد کرده بود و پشت شاخه‌‌ها قایم شده بود. گفت : «تو بگو ببینم کی هستی ؟»
گفت : «من بلبلم»
باغبان گفت: «اگر بلبلی یک نوبت آواز بخوان ببینم»
مردکه نره غول با صدای نکره و زشتی که داشت، بنای آوازخوانی گذاشت. باغبان گفت : «خفه شو ! بلبل که به این بدی نمی‌خواند»
گفت : «احمق مگر نمی‌دانی بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر است بهتر از این نمی‌خواند ؟»


behnam5555 01-16-2011 11:06 PM




نان و انگور و این همه جنجال ؟

داستان:
هر وقت چند نفر سخن همدیگر را نفهمند و بر سر موضوعی واحد با هم جدال کنند کردها گویند :

«نان و انگور و این همه جنجال ؟»
روزی سه نفر همسفر که اولی کرد بود و دومی فارس و سومی ترک، به شهری رسیدند. هر سه نفر زبان همدیگر را نمی‌فهمیدند، قرار بود ناهار بخورند. اولی به کردی گفت : «من نان و تری اخوم»
دومی نیز به فارسی گفت : «من نان و انگور می‌خورم»
و سومی هم به ترکی گفت : «من اوزوم چورک ییرم»
ولی اولی نفهمید که دومی همان نان و انگور را می‌خواهد و دومی هم نفهمید که سومی مایل به خوردن نان و انگور است. درنتیجه کارشان به نزاع و مجادله و زد و خورد رسید. چند نفر که زبان هر سه را بلد بودند میانجی شدند و به آنان فهماندند که هر سه نفر یک حرف می‌زنند.


حضرت «مولانا جلال‌الدین محمد بلخی» در مثنوی معنوی حکایتی آورده است با این عنوان :

«بیان منازعات چهار کس جهت انگور با همدگر به علت آن­که زبان یکدیگر را نمی‌دانستند»
که با این ابیات آغاز می‌شود :


چارکس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده به هم

فارسی و ترک و رومی و عرب
جمله با هم در نزاع و در غضب

فارسی گفتا از این چون وارهیم
هم بیا کاین را به انگوری دهیم

آن عرب گفتا معاذ الله لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی کز ترک بد گفت ای کزم
من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم

آنکه رومی بود گفت این قیل را
ترک کن خواهم من استافیل را

behnam5555 01-16-2011 11:09 PM

عمرو در امانت خيانت نکرد، تو چرا ؟

داستان:
گاهی اتفاق می­افتد که انسان از نزدیک­ترین کسانی که همه گونه توقع و انتظار از او متصور است خیانت خلافی در امر امانت و راز داری می­بیند که هرگز در مخیله­ اش چنان عمل غیر متصوره خطور نکرده است.
در چنین موقعی و موردی با تعجب و تاثری زاید الوصف می­گویند : «عمرو در امانت خیانت نکرد تو چرا ؟»
و مقصود از این عمرو همان عمرو عاصی است که شیعیان نسبت به او از لحاظ خیانتی که داشت و خیانتی که در جنگ صفین نسبت به علی بن ابی طالب ورزیده با نظر بغض و عداوت می­نگرند و به همین ملاحظه با استفاده از این ضرب المثل در واقع می­خواهد بگویند که عمروعاص با آن همه خبانت ذاتی در حفظ امانت و اسرار امین بود تو چرا در لباس دوستی و خصوصیت خیانت ورزیدی ؟
ولی فکر می­کنم علت و جهت دیگر که معقول­تر به نظر می­رسد این باشد که چون اکثریت مردم ایران به صرف و نحو زبان عربی آشنا نبوده­ اند خیال می­کرده­اند که طرز تلفظ عمرو با عمر فرقی ندارد در حالی که اگر فرقی نداشت یکی را با «و» و دیگری را بدون «و» نمی­نوشته ­اند.


behnam5555 01-16-2011 11:12 PM


فروغی نماند در آن خاندان

داستان:
در آن ایام اعصاری که کلیه­ی شئون مملکت در دست مردان بود و زنان ایرانی را جز کنج خانه و گوشه ­ی مطبخ جایی نبوده است اگر برحسب اتفاق یا تصادف، بانویی در میان جامعه سر بلند می­کرد و استعداد فطری و نبوغ ذاتی خود را در امری از امور به احسن وجه نشان می­داد مردان را عرق حسادت و خودخواهی به جوش می­آمد و شعر بالا را دور از انصاف و معدلت در زیر لب زمزمه می­کردند.
«خیر النساء بیگم» همسر سلطان محمد خدابنده و مادر شاه عباس کبیر از لحاظ نسب، مازندرانی است و تا ده پشت به «قوام الدین مرعشی» مشهور به «میر بزرگ» می­رسد. خیر النساء بیگم دختر «میر عبد الله خان» والی مازندرانی بود که چون میر عبدالله خان به تحریک پسر عمویش «میر سلطان مراد» به قتل رسید، «شاه طهماسب اول» خیر النساء بیگم را به عقد پسر بزرگ خود «محمد میرزا» درآورد و با وی به هرات فرستاد. محمد میرزا پس از انقضای پادشاهی پدرش شاه طهماسب و برادرش شاه اسماعیل دوم به نام سلطان محمد خدابنده بر اریکه­ ی سلطنت تکیه زد ( 885 هجری) ولی چون کور بود، یا به قولی ضعف بصر داشت. همسرش مهد علیا یعنی همان خیر النساء بیگم زمام امور سلطنت را به دست گرفت، و به عزل و نصب حکام و ماموران کشوری و لشکری پرداخت.
مهد علیا زنی غیور، قدرت طلب، تند خو، لجوج و کینه توز بود. امرا وسرداران قزلباش و ارکان دولت صفوی را به چشم حقارت می­نگریست و بی­ صواب دید آنان در انتصابات و تغییرات متصدیات و مسولان امور کشور راسا اقدام می­کرد. کار جاه طلبی و فرمانروایی مطلق این زن به جایی رسیده بود که هیچ امری از امور مهمه­ ی کشور بدون اشاره و صلاح دید او صورت نمی­گرفت. به همین جهت یکی از شعرای شوخ طبع زمان با اشاره به سنتی خرافی که در میان ایرانیان هنوز هم بی ­اعتبار نیست این شعر را سرود :


فروغی نمانـَد در آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان


behnam5555 01-16-2011 11:14 PM


عهد دقيانوس

داستان:
به عقیده­ی عوام الناس عهد دقیانوس از قدیم­ترین عهود و اعصار تاریخی است که از آن عهد و عصر قدمی فراتر نمی­توان نهاد به همین جهت هر وقت بخواهند قدمت و کهنگی چیزی یا مطلب و موضوعی را اثبات کنند در لفافه ی طنز و طیبت به عهد مزبور اشاره می­کنند و می­گویند :


«مربوط به عهد دقیانوس است»


behnam5555 01-16-2011 11:16 PM


فوراه چون بلند شود سرنگون شود

داستان:
نیم بیتی بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در موردی به کار می­رود که آدمی از حدود مقدر و مشخص تجاوز نماید و دست به کاری زند که فوق قدرت و توانایی و بلکه شان و شخصیت او باشد.
ساده­ تر آن­که شخص از گلیم خود پا را فراتر نهد و از محدوده­ ی خود به محیطی برتر و بالاتر پرواز نماید. بدیهی است نقاد روزگار هرکس را در صف خود جای می­دهد سهل است بلکه گاهی شتاب سقوط و اعاده به مقام و محل اولیه به قدری شدید می­باشد که به تلاشی و انهدام عامل جسور منتهی می­گردد.
در چنین موقعی است که ضرب المثل بالا مصداق پیدا می­کند وصرفا آن را مورد استناد واصطلاح قرار می­دهند. گاهی این ضرب المثل در مورد مخالفان و دشمنان بکار می­رود یعنی اگر مخالف و معاند در مسیر ارتقاء و ترقی بیش از حد تصور پیشرفت کند به این صورت بیان می­کنند.


اقبال خصم هرچه فزونتر شود نکوست فواره چون بلند شود سرنگون شود

chishpesh 01-17-2011 03:38 AM

ضمن تشکر از زحمات شما
خواستم اعتراض شدید خودم رو از پستهایی که با عنوان واژه های ترکی در فارسی نوشته اید رو اعلام کنم و یادآوری کنم که این پستها شوربختانه از وبلاگها و سایتهای پانترکیستی و ضدایرانی کپی شده اند.

شما اگر دقت کنید بسیاری از این واژه ها در فرهنگنامه ی دهخدا هم صددرصد فارسی و گاه ریشه یابی شده اند.
مثلا واژه های قشنگ - غنچه - چاییدن - چو- جلگه - چلو- یغما - کوچ - کوک - نوکر- کاکل- قیر- قالی- چاق- چاقالو- چغلی
قاشق(کاوچک: کفچک)- چاقو(چاکو:چاک ده که درهند همینگونه بکار میره)آماج- تغار

برخی واژها از زبان های دیگرند:
کلاش(مازنی) - چیت(هندی) - اتو(روسی) - جرگه (پشتو)
آقا و اردو و کنکاش و چپاول و قلدر و تومان(مغولی)
آذوقه وشلاق و قائم وچاکر(شاکر عربی)

مشکل اینجاست:
۱- واژه های جامد فارسی که عمدتا باستانی بویژه پهلوی یا روستایی یا دگرگون شده هستند به سبک سلیمان حییم زود ترکی جازده می شوند

۲- برخی واژه ها با بازی الفاظ که اختراع آتاتورک و پیگیری تقی زهتابی و صادق نائبی(پانترکیست های معروف) ترکی نموده می شوند
مثل هردم بیل(که معنایش تابلوست) به هردن بیل(ازهر بدان!) یا بدون اینکه دلیل بر ارتباط دادن واژه ی مسروقه به واژه ای از ترکی کنند میگویند ازفلان!! مثلا سلام از ساوالان یا تراکتور از تورک

۳- بسیاری این واژه ها در منابع مذکور ترکی مثل کاشغری هم نیامده که چون کسی نمیرود ببیند به آسانی دروغ میگویند که البته این یک سنت میان ایشان است(بلوف) جدا از اینکه خود کاشغری هم فردی متعصب قومگرا بوده که در کتاب خود بجای ستایش خدا و اولیا با ستایش قوم ترک شروع به کار می کند

۴- در این مجموعه ها بزرگنمایی شدید میشود یعنی واژه هایی که زمانی یک نفر در یک متن آن هم یکبار آورده به کل زبان فارسی تعمیم داده می شود
چراکه دهخدا و معین خواستند کتابی برای راهنمای واژه های بکاررفته در متون فارسی بنویسند نه گنجینه ای از واژه های فارسی
مثلا واژه های چیچک- جیران- یاشار آیا واژه های داخل زبان فارسی هستند؟
یا واژه های شلتاق و تخماق و ایز و دگنک و... را فارسی زبانان اصلا میدانند چیست؟
یا واژه ی بزک الان رایج است یا آرایش؟

ترکی کمتر از ۴۰ پسوند دارد که ایشان اگر آخر واژه ای را شبیه این پسوندها ببیند بلافاصله آن را ترکی مینامند:
مثلا
تنها پسوند اسم فعل ساز ترکی: مه(ما) بنابراین چون فاطمه آخرش مه است پس ترکی است!

در پایان یادآور میشوم در زبان فارسی تمام واژّ های ترکی که رایج است به هفتاد عدد هم نمی رسد که البته پرکاربردهایشان مثل قیچی و قابلمه و یقه به ده تا هم نمی رسند

behnam5555 01-17-2011 09:00 PM




دوست عزیز و تیز بینم chishpesh
سلام


اولاً خوشامد میگم ورود شما را به این سایت؛
دوماًاز اینکه نسبت به واژه ها وکلمات و اصطلاحاتی که خدای ناخواسته سهواًوعمداً واردجملات فارسی شده ؛ حساسیت نشان میدهید جای بسی امید است؛
چرا که قوت قلبیست از طرف شما به ماتا بیشتر وبیشتر پیگیر مسائل از این باب باشیم.
برای ریشه یابی واژه ها من فکر میکنم به یک ویا دو تا فرهنگ لغات و قابوس نامه نمیتوان اکتفا کرد؛ اگر ما مطالب را بااعلام منبع در این سایت ذکر کرده ایم دیگر نمیتوان آنرا دستکاری وویراستاری کرده وآنرا به سلیقه خود در این سایت جای دهیم؛
برای تحقیق و پیگیری به شما وامثال شما عزیزان ارزشمند نیاز هست تا کوره راه ها را به ما بنمایاند؛
شما بزرگوار میتوانی با استدلال وبرهان حرف خودرا به کرسی بنشانی چون این حق شماست وما به آن احترام قائلیم .
در مورد پان فلان و....غیره ایرانی اگر اجازه بدین باهاتون موافق نیستم ؛‌ درسته که گویشها ولهجه ها بسیاری در ایران عزیزمان وجود دارند وبا همدیگر اختلاف محسوسی مشاهده میشود ولی شکر خدای بزرگ همه ما ایرانی هستیم و ایرانی باقی میمانیم ومیتوان از فرهنگهای همدیگر کمال استفاده را برد وبه این ترتیب یکدیگر رابهتر خواهیم شناخت.
به امید همکاری بیشتر شما دوست دانشمندم




behnam5555 01-17-2011 09:05 PM


فيها خالدون

داستان:
گاهی اتفاق می­افتد که شخصی موضوع ساده ­ای را تا نقطه­ ی انتها که ضرور و لازم به نظر نمی­رسد دنبال می­کند. در چنین مواقع در باب تمثیل و کنایه می­گویند : «می­خواهد تا فیها خالدون برود»
همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده­ ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه می­گویند :«عجب حوصله ­ای دارد، می­خواهد تا فیها خالدون را بگوید»
البته همه کس می­داند که عبارت «فیها خالدون» از آیات قرآن است و «آیة الکرسی» به این جمله ختم می­شود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت : «وهو العی العظیم» است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را می­گیرد بنابراین چنان­چه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه­ ی آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی : «هم فیها خالدون» ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه می­گوید: «لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی».
البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت : «وهوالعی العظیم» منتهی می­شود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود.


behnam5555 01-17-2011 09:09 PM


باج به شغال نمی­دهيم

داستان:
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب می­کند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه­ ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید.
ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمی­روند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن می­دانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان می­ریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمی­پردازند. جان به جانان می­دهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمی­دارند.
خلاصه« تاج به رستم می­بخشند ولی باج به شغال نمی­دهند»

باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط می­باشد و در شاهنامه­ ی فردوسی به تفصیل آمده است.
ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان می­شود :

در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش می­خواند و رود می­نواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر :

کنیزک پسر زاد از وی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی

ببالا و دیدار، سام سوار

وزو شاد شد دوده نامدار


ستاره شناسان و گنده آوران

زکشمیر و کابل گزیده سران


بگفتند با زال و سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار


چو این خوب چهره بمردی رسد
یگانه دلیری و گردی رسد


کند تخمه سام نیرم تباه
شکست اندر آرد بدین دستگاه

همه سیستان زو شود پر خروش
وز شهر ایران بر آید بجوش
زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشورداری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل (افغانستان امروزی) به رستم دستان می­رسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو می­ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می­فرستادند.

چنان بد که هر سال یک چرم گاو

ز کابل همی خواستی باژو ساو

وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل درآمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آن­که شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمی­دانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر می­گفتند :
«تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمی­دهیم»


behnam5555 01-17-2011 09:15 PM



باج سبيل

داستان:
هرگاه با زور و قلدری به عنف از کسی پول وجنس بگیرند در اصطلاح عمومی آن را به باج سبیل تعبیر می­کنند و می­گویند : «فلانی باج سبیل گرفت»
در عصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثل و اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی می­شود.

اما ریشه­ ی تاریخی آن :
انسان­های اولیه و غارنشین با ریش تراشی آشنایی نداشته ­اند و مردان و زنان با انبوه ریش و گیس می­زیسته ­اند. در کاوش­ها و حفریات اخیر وسایل و ابزاری شبیه به تیغ سلمانی به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبل تشخیص داده اند. ظاهرا مردمان آن دوره ریش و موهای خود را با همین تیغ­ه ای ساده و ابتدایی کوتاه و مرتب می­کرده­اند نه آن­که از ته بتراشند.
مادی­ها و پارسی­ها در حجاری­ های باستانی با ریش و موی بلند تصویر شده ­اند و اتفاقا همین ریش و موی بلند باعث زحمت و دردسر آنان می­شد، چه یونانی­ها که ریش خود را می­تراشیدند در جنگ­های تن به تن ریش بلند سربازان ایرانی را به دست می­گرفتند و با ضربات خنجر آن­ها را از پای در می­آوردند.
در عهد اشکانیان سواران و جنگجویان پارت موی بلند و ریش انبوه داشته ­اند ولی قیافه­ ی پر هیبت، به خصوص فریادهای هول انگیز آنان به هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتی ایجاد می­کرد که جرات نمی­کردند به جنگجویان ایرانی نزدیک شوند و احیانا ریش آنان را به دست گیرند.
خلاصه در آن روزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آن اندازه مایه ­ی زیبایی و مباهات بود که چون می­خواستند گناهکاری را شدیدا مجازات کنند اگر مرد بود ریشش را می­تراشیدند و چنان­که زن بود گیسویش را می­بریدند.
ریش تراشیدن و گیسو بریدن در ایران باستان بزرگ­ترین ننگ شناخته می­شد و محکومی که چنین مجازاتی در مورد او اعمال می­شد تا زمانی که ریش یا گیسویش بلند شود از شدت خجلت و شرمساری جرات نمی­کرد سرش را بلند کند. اما ریش در عهد ساسانیان به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشت.
ایرانیان در این عصر سبیل­ های بلند داشتند و بعضا ریش را به کلی می­تراشیدند در صدر بعد از اسلام همان طوری که در مقاله­ ی سبیل کسی را چرب کردن یاد آور شده­ ایم سبیل از این رونق افتاد و ریش­ه ای بلند و انبوه قدر و اعتبار یافت.
از نکته­ های جالب تاریخ ریش و سبیل، مخالفت شدید شاه عباس پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ریش بوده است و شاه عباس ریش بلند را خوش نداشت و در زمان او ریش­ه ای بلند ترکان را ایرانیان سخت زشت می­شمردند و آن را جاروی خانه می­نامیدند.
با این ترتیب می­توان گفت ریش در زمان شاه عباس کبیر بازارش کساد شد و اعتبار سبیل از نو رونق یافت.
پس از این­که در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقبای سرکش داخلی را سرکوب کرد با صدور یک فرمان به همه ی مردان ایرانی دستور داد که ریش­ه ای بلند خود را از ته بتراشند. حتی روحانیون نیز از این دستور معاف نبودند اما گذاشتن سبیل آزاد بود و خود شاه عباس نیز در تصویرهایش با سبیل بلند و افراشته­ ای دیده می­شود.
باری ، سپاهیان و سوار کهنسال دوران صفویه فقط دو سبیل بزرگ و چماقی داشته ­اند. که مرتبا آن را نمو و جلا می­دادند و تا بنا گوش می­رسانیدند که مانند قلابی در آنجا بند می­شد. عشق و علاقه ­ی شاه عباس به سبیل گذاشتن تا به حدی بود که «شاه عباس کبیر سبیل را آرایش صورت می­شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می­پرداخت.»
پیداست که همین اخذ جبری و به عنف و قلدری ستاندن موجب گردید که بعدها از معانی مجازی و مفاهیم استعاره­ای باج سبیل در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثیل شده است.

behnam5555 01-17-2011 09:19 PM


بادنجان دور قاب چین

داستان:
افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان میخوانند و بدین وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد می­کنند.


اما ریشه­ ی تاریخی آن :
در دو مقاله ­ی آش شله قلمکار و سبزی پاک کردن، راجع به تشریفات آشپزان در زمان فتحعلی شاه و چگونگی تهیه و طبخ آش شله قلمکار در عهد ناصرالدین شاه قاجار تفصیلا بحث شد که برای اطلاع بیشتر می­توانید به دو مقاله­ ی مزبور مراجعه کنید.
آن­چه که مخصوصا در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدین شاه قابل توجه بود و برای شناخت متملقان و چاپلوسان ریاکار که در هر عصر و زمان به شکل و هیاتی خود نمایی می­کنند آموزندگی داشت، موضوع سبزی پاک کردن و بادنجان دور قاپ چیدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با این عمل و رفتار خویش جلافت و بی­ مزگی در امر تملق و چاپلوسی را تا حد پستی و دنائت طبع می­رسانیدند.
راجع به سبزی پاک کردن در مقاله ­ای به همین عنوان بحث شد. اما دسته ­ی دوم کسانی بودند که در امر طبخ و آشپزی مطلقا چیزی نمی­دانستند و کاری از آن­ها ساخته نبود. این عده که در صدر آن­ها صدر اعظم قرار داشت دو وظیفه ­ی مهم و خطیر !! بر عهده داشتند :
یکی آن­که چهار زانو بر زمین بنشینند و مثل خدمه های آشپزخانه بادنجان را پوست بکنند.
دیگر آن­که این بادنجان­ها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قاب­های آش و خورش بچینند.
شادروان عبدالله مستوفی می­نویسد : «من خود عکسی از این آشپزان دیده­ ام که صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان، و سایرین هریک به کاری مشغول بودند.» این آقایان رجال و بزرگان کشور طوری حساب کار را داشتند که بادنجان­ ها را موقعی که شاه سری به چادر آن­ها می­زد به دور قاب می­چیدند و مخصوصا دقت و سلیقه به کار می­بردند که بادنجان­ها را به طرزی زیبا و شاه پسند دور قاب­ها بچینند تا مسرت خاطر ناصرالدین شاه فراهم آید و نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آن­ها اظهار تفقد و عنایت فرماید.
دکتر فورویه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه مینویسد: «... اعلیحضرت مرا هم دعوت کرد که در این آشپزان شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آن­جا که می­توانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت بادنجان­ هایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند و محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجان­ هایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتا آن­ها را با نوک کارد بر می­چید تا دستش به بادنجان­هایی که دست من به آن­ها خورده بود نخورد. بعد بادنجان­ ها و سینی و کارد را با خود بیرون برد ...»
در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاپ چین از آن تاریخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گردیده رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است.


behnam5555 01-17-2011 09:27 PM


با سلام و صلوات

داستان:
با سلام و صلوات وارد شدن یا وارد کردن، کنایه از تجلیل و بزرگداشتی است که هنگام ورود شخصیتی ممتاز به مجلس یا شهر و جمعیتی نسبت به آن شخصیت به عمل می­آید.
فی المثل می­گویند: «فلانی را با سلام و صلوات وارد کردند»
یا به اصطلاح دیگر: «از فلانی با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد»



اما ریشه تاریخی این مثل :
اخلاق و عادات و سنن جوامع بشری در احترام به یکدیگر از قدیمی­ترین ایام تاریخی، همیشه متفاوت بوده است و هم اکنون نیز این احترام متقابل در میان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلی می­کند. بعضی­ها در موقع برخورد و ملاقات با یکدیگر درود و سلام می­گویند. برخی ضمن درود گفتن با یکدیگر دست می­دهند، که در حال حاضر این سنت و رویه در همه جا و تقریبا تمام کشورهای جهان معمول و متداول است.
هندی­ها کف دست­ها را به هم می­چسبانند و آن­ها را محاذی صورت نگاه می­دارند.
ژا پنی­ها خم می­شوند و تعظیم می­کنند.
بعضی اقوام در خاور دور بینی­ها را به هم می­مالند... و قس علی هذا.
در ایران قدیم بر طبق نوشته­ های مورخین یونانی، احترام به یکدیگر با وضع حاضر تفاوت فاحشی داشت.
هرودوت درباره­ی اخلاق و عادات ایرانیان قدیم می­گوید : «وقتی در کوچه ­ها به یکدیگر می­رسند از کردار آن­ها می­توان دانست که طرفین مساوی­ اند یا نه، زیرا درود با حرف به عمل نمی­آید بل آن­ها یکدیگر را می­بوسند، و هرگاه طرفی از طرف دیگر خیلی پست­تر باشد به زانو در آمده پای طرف دیگر را می­بوسد.»
محقق معاصر آقای «علیقلی بهروزی» ضمن نامه ­ی محبت آمیزی راجع به ریشه­ی تاریخی سلام و صلوات، نظر و عقیده­ ی دیگری اظهار داشته­ اند که عینا درج می­گردد :
«... از قرن­ها پیش هرگاه کسی به مکه و یا یکی از اعتاب مقدسه مشرف می­شد - و این توفیق عظیمی بود - وقتی که به شهر خودش برمی­گشت بیرون شهر اقامت می­کرد ویا قبلا به خانواده­ی خود روز ورود خویش را خبر می­داد و لذا عده­ی زیادی از اقوام و اقارب و دوستان و حتی اهل محل به پیشواز او می­رفتند. در شهرها کسانی بودند که آن­ها را «چاوش» می­نامیدند. یکی از این چاوش­ها را هم با خود می­بردند. این چاوش از همان­جا شروع می­کرد به اشعار مذهبی با صدای بلند و آواز خواندن. بعد از هر بیت مردمی که با او بودند صلوات می­فرستادند. این جمعیت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه­ اش او را با سلام و صلوات می­بردند. این ضرب المثل با سلام و صلوات از این رسم پسندیده که هنوز هم در روستاها و بعضی شهرک­ها رواج دارد گرفته شده است.»


behnam5555 01-17-2011 09:32 PM


باش تا صبح دولتت بدمد


داستان:

این مصراع که از «کمال الدین اصفهانی» شاعر قرن هفتم هجری است در مواردی به کار می­رود که آدمی به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه ­ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تامل و تردید بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان می­آوردند تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند.
این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل درآمده است.
باری، به طوری که اهل ادب و تحقیق می­دانند همانطور که امروزه از دیوان خواجه­ ی شیراز فال میگیرند قبل از آن­که صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت فال گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیانا دیوانش در دسترس نبود مانعی نمی­دیدند که دیوان کمال را به منظور تفال مورد استفاده قرار دهند، کما این­که در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین - پایتخت اولیه ­ی سلاطین صفوی - در اردوی پدرش سلطان شایع شد سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعایت می­کرده ­اند دست به تفال زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند.
اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است.

«... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت همگان را موجب استعجاب می­گردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدر اعظم قاضی خان الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندرشان در قراباغ قشلاق داشت خواجه ضیاء الدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود از من سئوال نمود که : «خبر پادشاهی شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد یا نه ؟»
من در جواب گفتم که: «بلی به افواه چنین مذکور می­شود اما هنوز تحقق نپیوسته.»
دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشارالیه احوال شاهزاده را از آن کتاب تفال نمود، در اول صفحه یعنی این قطعه برآمد :


خسرو تاج بخش و شاه جهان
که زتیغش زمانه بر حذرست


تحفه چرخ سوی او هر دم
مژده فتح و دولت دگرست


رای او پیر و دولتش برناست
دست او بحرو خنجرش گهرست


آسمان دوش با خرد می گفت
که به نزدیک ما چنین خبرست


که بگیرد به تیغ چون خورشید
هر چه خورشید را بر آن گذرست


خردش گفت، تو چه پنداری
عرصه ملک او همین قدر ست؟


نه، که در جنب پادشاهی او
هفت گردن هنوز مختصرت


باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر ست


behnam5555 01-17-2011 09:35 PM


بالاتر از سياهی رنگی نيست

داستان:
عبارت بالا هنگامی به کار برده می­شود که آدمی در انجام کار دشواری تهور وجسارت را به حد نهایت رسانیده باشد.
البته آن تهور و جسارتی در این­جا منظور نظر است و می­تواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در این­گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که : «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» از سیاهی منظورشکست یا مرگ است که می­خواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد.
پیداست وقتی که معلوم می­شود ممنظور از سیاهی چیست طبعا ریشه­ ی تاریخی مطلب به دست خواهد آمد.
ریشه­ ی عبارت مثلی بالا از دو جا مایه می­گیرد و دو عامل در به وجود آوردن آن موثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندانی ندارد. با این وصف، بی­فایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود.

عامل فیزیکی : به طوری که می­دانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع می­کند جسم مزبور به همان رنگ دیده می­شود چنان­چه تمام رنگ­های نور خورشید از آن متصاعد شود جسم به رنگ سفید نمایان می­شود که روشن­ترین رنگ­هاست، ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگه دارد در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان میگردد. پس ملاحظه می­شود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگ­ها را در خود جمع دارد مافوق تمام رنگ­هاست و به همین سبب است که گفته ­اند: «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.»
عامل تاریخی : استاد سخن حکیم نظامی که گفته ­اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. داستانسرای نامی ایران راجع به ریشه­ ی تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه­ اش داد سخن داده، واقعه­ ی جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سرانجام به این شعر منتهی می­شود :
هفت رنگ است زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ


behnam5555 01-17-2011 09:37 PM



باهمه بله با من هم بله ؟


داستان:

ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق می­دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبان­هاست به قدری ساده و معمولی به نظر می­رسد که شاید هرگز گمان نمی­رفت ریشه ­ی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه­ ی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.
در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه­ ی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه­ ها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی­کند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آن­که جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می­کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می­آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می­شمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع می­کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می­کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می­گفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می­داد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می­فرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»


behnam5555 01-17-2011 09:40 PM


به خاک سياه نشاندن

داستان:
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند.
در چنین موردی تنها عبارتی که می­تواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود: «فلانی به خاک سیاه نشسته» و یا به عبارت دیگر: «فلانی را به خاک سیاه نشانده ­اند.»
در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوری که صاحب «معجم البلدان» نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کوره ­ای است به نام عمواس که :
«طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر، در این ناحیه پدید آمده بود و از آن­جا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشته­ اند.»
در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی «ابو عبیده جراح» و «معاذبن جبل» و «یزیدبن ابی سفیان» نیز هلاک شدند ولی «عمروعاص» آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقه ­ی عمواس گریخته جان سالم به در بردند.
مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را «عام الرماد»، یعنی «سال خاکستر» هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات می­نویسد :
«... و بعد از آن عام الرماد، در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی در این سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانه ها و حجره­ ها ببارید، تا مرد از جامه­ ی خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»



اکنون ساعت 02:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)