|
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:02 PM |
هم از گندم ری افتاد، هم از خرمای بغداد
داستان:
این عبارت مثلی در مواردی به کار میرود که کسی قصد تامین منابع از دو جانب را داشته باشد به این معنی که مقصودش از یک سو حاصل است و به علت حرص و طمع یا جهات دیگر بخواهد از طریق دیگر، خواه معقول و خواه نا معقول، به اقناع و ارضای مطامع خویش اقدام کند ولی نه تنها در این مورد مقصودش حاصل نیاید بلکه منافع اولیه را نیز از دست بدهد.
ابن زیاد فرمان حکومت ری را به نام «عمربن سعدبن ابی وقاص» صادر کرد و او را با چهار هزار سپاهی ماموریت داد که پس از سرکوبی دیلمیان به حکومت آن سامان (ری) برود. عمر سعد یا به قول روضه خوانان «ابن سعد» مشغول تدارک سفر شد و حمام اعین را لشکرگاه ساخت تا به طرف ایران عزیمت کند و مانند پدرش که پس از فتح قادسیه بر سریر فرمانروایی تیسفون (مدائن) تکیه زده بود او نیز شیر مردان جبال دیلم را منکوب کرده برتخت حکمرانی شهر ری که در آن موقع از بلاد معظم ایران به شمار میرفت جلوس نماید و از گندم سفید و معنبر ری که در آن عصر و زمان بهترین گندمهای خاورمیانه بوده است نان برشته و خوش خوراکی تناول کند !
از آنجا که به قول معروف «گردش دهر نه بر قاعدهی دلخواهست» واقعهی کربلا پیش آمد و ابن زیاد به او تکلیف کرد که قبلا به جنگ حسین بن علی برود و پس از آنکه کارش را یکسره کرد آن گاه به جانب ایران برای تصدی حکومت ری عزیمت کند.
چون «ابن اثیر» مورخ قرن ششم هجری در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است به منظور خودداری از اطناب سخن به نقل ترجمهی گفتارش میپردازیم :
«... چون کار حسین بدان گونه رسید ابن زیاد، عمربن سعد را خواند و گفت : «برو برای جنگ حسین که اگر ما از او آسوده شویم تو به محل ایالت خود خواهی رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زیاد گفت : «قبول میکنم به شرط اینکه فرمان ری را به ما پس بدهی.»
چون آن سخن را شنید گفت : «یک روز به من مهلت بده که من مطالعه و مشورت کنم.» چون عمرسعد وارد سرزمین کربلا شد روزی حسین بن علی برایش پیغام داد که با تو سخنی دارم و بهتر آن است که امشب با من ملاقات کنی. عمر سعد اجرای امر کرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهیان به ملاقات حسین رفت.
حسین به او گفت : «تو میدانی که من پسر کیستم. از این اندیشه ناصواب درگذر و سلوک طریقی اختیار کن که متضمن صلاح دنیا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پیوند و بر خارف دنیای غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد : «میترسم ابن زیاد خانهام در کوفه خراب کند.»
حسین گفت : «سرایی بهتر از آن به تو میدهم.» ابن سعد گفت : «در ولایت کوفه ضیاع و عقار دارم، از آن میاندیشم که پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره کند.»
حسین مجددا گفت که اگر آن ضیاع و عقار هم تلف شوند تو را در حجاز مزارع سرسبزی میبخشم که هزار بار از مزارع کوفه بهتر و مفیدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد که در مقابل سخنان راستین فرزند علی بن ابی طالب جوابی ندارد بدهد سردرپیش افکند و پس از لختی تامل گفت : «حکومت ری را چه کنم که دل در گروی آن دارم ؟»
چه به گفته «حمدالله مستوفی» ملک ری به عظیمی بوده که آرزوی حکومتش در دل عمر سعد علیه العنه باعث قتل امیرالمومنین حسین بن علی شد. حسین بن علی پس از شنیدن این سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود : «لااکلت من برالری» یعنی : «امیدوارم از گندم ری نخوری.» عمرسعد با وقاحت جواب داد : «اگر گندم نباشد جو توان خورد.»
پس از واقعه کربلا و شهادت حسین بن علی و یارانش بر اثر حوادث متواتری که رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسید و از گندم ری نخورد بلکه سر بر سر این سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبیده ثقفی که بر کوفه تسلط یافته عبیدالله زیاد و اکثر قاتلان جانباختگان کربلا را از میان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نیز به هلاکت رسیدند.
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:03 PM |
عروس ِخودم میدونم
داستان:
هرگاه مادری به دختر بیهنر و سبکسر خود نصیحت کند که بیا و چیزی یاد بگیر و دختر خیرهسری کند و بگوید : «بلدم اینها که چیزی نیست» مادر میگوید : «عروس خودم میدونم ! بیخشت خومی هم بیذار روش».
دختری تازه شوهر کرده بود و سر خانه بخت رفته بود اما بس که بازیگوش و لجباز بود توی خانه باباش و زیر دست مادرش هیچ کمالی یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش گفت : «امشب یک دمپخت عدس و کلم بپز» دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد رفت پیش پیرزن همسایه و گفت : «میخوام دمپخت عدس کلم بار کنم چه کارش کنم ؟» پیرهزن گفت : «ننهجون ! اول برنجش را خوب پاک کن و چند تا آب بشور». دختر گفت: «خودم میدونم» بعد گفت : «پوست کلم را بیگیر و عدسشم ریگ شور کن» هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت : «خودم میدونم» پیرزن حوصله کرد و گفت : «گوشتشم تکهتکه کن و بوشور و تمیز کن». باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود گفت : «میدونم» پیرزن دنیا دیده فهمید که دخترک آب بیلگام خورده و تربیت نشده اما ابدا به رویش نیاورد و گفت : «وقتی که عدست پخت و برنجت دانه آمد همین که دیدی داره آبش جمع میشه دورش را بالا بکش ...» دخترک با بیحوصلگی توی حرف پیرزن دوید و گفت : «میدونم» صحبت که به اینجا رسید و پیرزن دید فایده ندارد به همچی دخترک فضولی منع و نصیحت کند گفت «جونم ! حالو که خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش و دمش کن» دخترک سبکسر گفت : «خودم میدونم» شب شد و شوورو خونه اومد و زنک دمپخت را کشید. شوهرو همین که یک لقمه تو دهنش گذاشت دید این دمپخت عدس کلم نیست بلکه دمپخت گل و ریگ هست. چوب کشید به بختار دخترک، حالا نزن کی بزن ! دخترک گفت : «والله پیرزن همسایهمان یادم داد» مرد رفت پیش پیرزن تا گله بکند. پیرزن گفت : «هرچی به زنت گفتم ئیجوری بکن گفت خودم میدونم ! من هم گفتم حالو خودت میدونی بیخشت خومی ام بیذار روش !»
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:04 PM |
عجب سرگذشتی داشتی کل علی
داستان:
چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده، این مثل را به زبان میآورد.
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او میگفتند : حاجلی (حاج علی)
اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او میگفت : کللی (کل علی ـ کربلایی علی). مثل اینکه اصلا قبول نداشت که این بابا حاجی شده ! این بابا هم از آن آدمهایی بود که تشنهی عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شدهام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد.
بعد از اینکه شام خوردند، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکهاش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده ! توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آوردهای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی.
در مدینه که داشتم زیارت میخواندم یکی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال کردم شما هستی برگشتم، دیدم یکی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایبالزیاره بودم.
توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه میافتد. وسط افتادم و آشتیشان دادم همسفرها گفتند : «خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است.»
نزدیکیهای جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافرها گفت : «حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود.» همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانهمان ... همه همسفرها گفتند : «خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی.»
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانهشان : همه اهل محل با قرابههای گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکهاش را به آخر رساند وقتی که خوب حرفهاش را زد، ساکت شد تا اثر حرفهاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : «عجب سرگذشتی داشتی کل علی !!!»
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:05 PM |
نعل وارونه می زند
داستان:
افراد مُزَور و مُذبذِب پایبند صراط مستقیم نیستند و اصولا برنامه و برداشت زندگی آنها برمدار صحت و صداقت نیست.
روال و رویهی کارشان بیشتر بر این است که مقصود و منظور خویش را از راه معکوس انجام دهند و از راهی به سوی مقصد پیش بروند که در بادی امر جلب نظر نکند و به اصطلاح دست آنها خوانده نشود.
این گونه آحاد و افراد را در عرف اصطلاح عامه مذبذب و عمل آنها را «نعل وارونه» میگویند که در قرون معاصر رنگ سیاسی نیز به خود گرفته است زیرا دول معظمه و آن عده سیاسیون کهنه کاری که در صحنهی سیاست جهانی با شکست مواجه میشدند و افکار ملل ضعیف و استثمار شده را به سوی خود معطوف نمیدیدند از همان طریقی وارد میشدند که مورد علاقه و خاطرخواه همان ملت باشد ولی در باطن دست به کار میشدند و منظور نهایی خویش را به کرسی اجابت مینشاندند.
نعل وارونه در سیاست فعلی دنیا نیز گاهگاهی بی ارج و مقدار نیست و زورمندان عالم از رهگذر سیاست نعل وارونه استفاده میکنند یعنی به ظاهر عیسی رشته و مریم بافته جلوهگری میکنند ولی باطنا دست شیطان را از پشت میبندند.
به عبارت اخری نعل وارونه میزنند تا ردپای خویش را در جهت مصالح ملتهای ضعیف و ناتوان بنمایانند ولی منافع ملک و ملت خود را از نظر دور نمیدارند.
اما ریشهی تاریخی این ضرب المثل :
منطقهی عربستان سرزمینی است سوزان و بایر، بیابانی است کران تا کران مسطح و هموار. در حال حاضر اگر باران نعمت و ثروت از رهگذر طلای سیاه نفت بر سکنهی این مرز و بوم باریدن گرفت اما در اعصار گذشته و در عهد جاهلیت بخصوص در آن قرون متمادی که خود با سوسمار و موش صحرایی و شیر شتر تغذیه میکردند کار و حرفهی اصلی آنها علی الاکثر جنگ و خونریزی، تجاوز و تعدی، دستبرد و سرقت بود. به قبایل یکدیگر میتاختند و هرچه به دستشان میآمد یکسره به یغما میبردند.
حتی به این هم قناعت نکرده و زنان و دختران و کودکان قبیلهی مغلوب را چون بردگان در معرض من یزید و بیع و شری قرار میدادند.
به راستی فقر و بیکاری بدبلایی است، هیچ مصیبتی بالاتر از این نیست که آدمی استعداد کار و قدرت تحرک داشته باشد ولی امکان فعالیت برای او فراهم نباشد تا با آرامش خاطر زندگی کند و به حکم اضطرار و مسکنت ناگزیر از انحراف و تخطی نگردد.
اعراب بدوی به تمام معنای کلمهی مصداق عبارت بالا بودند. در سرزمینی زندگی میکردند که شنهای متحرک سراسر آن را پوشانده آب و نان به منزلهی اکسیر بود. برای این دسته از مردم که در صحاری سوزان و لم یزرع غوطه میخوردند پیداست که قتل و غارت، شبیخون زدن به قوافل، حمله و تهاجم به مناطق معمور عربستان مستعد به نظر نمیرسید. میزدند و میکشتند و از هرگونه ایذا و اضرار کوتاهی و واهمه نداشتند.
این نکته هم ناگفته نماند که بعضی از اعراب، به حکم ضرورت و احتیاج در تشخیص ردپا مهارت به سزایی داشتند. هر کس به قبیلهی آنها دستبرد میزد از ردپای اسب و انسان به دنبالش میشتافتند و سارق و متجاوز را به هرجا که فرار میکرد بالاخره دستگیر میکردند. چون مهاجمین و متجاوزین به این مسئله واقف بودند لذا برای آنکه ردپای آنها و مرکوبشان معلوم و مشخص نگردد همیشه به سم پای اسبان خویش نعل وارونه میزدند تا مسیر رفت و برگشت آنها مخدوش شود و ردپا شناسان نتوانند بر آنها دست یابند.
تعبیر «نعل وارونه» پس از چندی به سایر مناطق نیز سرایت کرد و حتی ترکمانان در صحاری وسیع و پهناور ترکمنستان از این شیوه پیروی کرده اند.
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:06 PM |
دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن
داستان:
عبارت مثلی بالا دربارهی کسی بکار میرود که : «او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمی در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی میشود و بر اثر آن دست به کاری میزند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود. فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام. ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف : «نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش.»
در چنین موارد و نظایر آن است که از باب تمثیل میگویند : «بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند.»
یعنی کاری دستش دادهاند که نمیداند چه بکند.
اکنون ببینیم دست و پای آدمی چگونه در پوست گردو جای میگیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل میجویند.
گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در بیشتر خانهها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانهها به سر میبرند حیوانی است از رستهی گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نیش بسیار تیز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا میرود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب میشود با دست و پا به زمین میآید و پشتش به زمین نمیرسد. گربههای نیمه وحشی در سرقت و دزدی، ید طولایی دارند و چون صدای پایشان شنیده نمیشود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی میتوانند عبور کنند، هنگام شب اگر احیانا یکی از اطاقها در و پنجرهاش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه میشوند و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را میربایند و به سرعت برق از همان راهی که آمدهاند خارج میشوند. خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مرغ بریان و گوشت سرخ شدهی آشپزخانه ذائقهی گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربهی دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد. چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند. برای رفع مزاحمت از این نوع گربههای دزد و مزاحم فکر میکنم نوشتهی شادروان «امیرقلی امینی وافی» به مقصود نزدیکتر باشد که مینویسد :
«... سابقا افراد بیانصافی بودند که وقتی گربهای دزدی زیادی میکرد و چارهی کارش را نمیتوانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو میریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو میبردند و او را سُر میدادند. بیچاره گربه در این حال، هم به زحمت راه میرفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه میرسید از ارتکاب دزدی بازمیماند.»
آری، گربهی دزد با این حال و روزگاری که پیدا میکرد، نه تنها سرقت و دزدی از یادش میرفت بلکه غم جانکاه بیدست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود.
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:08 PM |
دیوان بلخ
داستان:
قضاوت و داوری باید مبتنی بر اصول عدالت و رعایت کمال بینظری باشد. اگر به ترازوی عدالت که در سالن دادگاه جنایی کاخ دادگستری تهران نصب است نگاه کنیم ملاحظه میشود که نگهدارندهی شاهین این ترازو دارای چشمانی اعمی و نابیناست. در واقع این معنی افاده میشود که عدالت کور است و در مقام قضا تنها نور حقیقت به آن روشنی میبخشد.
بدیهی است اگر جز این باشد یعنی چشم قاضی به دوستان و بستگان افتد و گوش قاضی هر ندایی را پذیرا شود آن چنان دیوان و دارالقضا سالبه به انتفای موضوع خواهد بود و آن را به «دیوان بلخ» تشبیه و تمثیل میکنند.
شهر بلخ که امروز جزء کشور افغانستان است سابقا از مهمترین بلاد خراسان بزرگ بود و قبل از ظهور اسلام در آنجا پیران بودا و زردشت هر یک کانونی داشتند و سرزمین بلخ را به این ملاحظه مقدس و گرامی میشمردند. پس از پیدایش دین اسلام باز هم شهر بلخ نام و عنوان داشت چنان که آنجا را «قبة الاسلام» و «ام البلدان» و «دارالملک» مینامیدند و شخصیتهای نامداری چون «مولانا جلال الدین محمد مولوی» و «ابوشکور» و «شهید بلخی» و «قاضی حمیدالدین صاحب مقامات حمیدی» و «ابوعلی سینا» و «ناصر خسرو قبادیانی» متخلص به حجت و سدها عالم و فاضل و دانشمند دیگر از آنجا و آبادیهای اطرافش برخاستند.
شهر بلخ در آن عصر و زمان به قدری عظمت داشت که تنها از طبقهی فضلا و دانشمندان، پنجاه هزار کس در آن جای داشتند.
«در معموری به مثابهای رسیده بود که در نفس شهر و قراء، هزار و دویست موضع نماز جمعه میگزاردند و هزار و دویست حمام کدخدا پسند در آن نواحی موجود بود.»
برای آنکه ریشهی تاریخی ضرب المثل «دیوان بلخ» بهتر روشن شود فقط یک نمونه از قضاوتهای مضحک و دور از موازین عقل و انصاف قاضی موصوف را در زیر میآوریم :
روزی زنی به محضر قاضی بلخ آمد و از شوهرش به تفصیل شکایت کرد که بخیل و ممسک است، خرج خانه نمیدهد، بد اخلاق است و با او سر یاری و سازش ندارد. قاضی سخنان شاکیه را به دقت گوش میکرد ولی بدون تامل و تفکر مرتبا سرش را تکان میداد و میگفت : «حق با شماست !»
زن با رضایت و خشنودی از دیوان بلخ خارج شد و امیدوار بود که حکم قاضی به نفع او و علیه شوهرش صادر خواهد شد. دیر زمانی نگذشت که شوهر زن شاکی به دیوان بلخ آمد و از همسرش به گناه آنکه علاقه به زندگی زناشویی ندارد و پر توقع و پر افاده است داستانها گفت.
قاضی احمد حنفی این مرتبه با قیافهی اندوهگین سخنان مرد شاکی را شنید و در فواصل صحبت شاکی با بیان فصیح میگفت : «حق با شماست ! حق با شماست !»
همسر قاضی که در کنار پنجرهی اطاقش شاهد این صحنهی مضحک و تصدیق بلاتصور از طرف شوهرش بود به محض آنکه شاکی از دارالقضا خارج شد به درون رفت و مشت محکمی بر فرق شوهرش کوبید و گفت : «ای نفهم احمق، این چه نوع قضاوت است که میکنی ؟ در کدام یک از محاکم و محاضر قضایی دنیا سابقه دارد که قاضی روی اظهارات مدعی و مدعی علیه، رای مشابه دهد ؟ آیا هیچ میدانی که آن زن شاکیه همسر این شاکی بوده است ؟» قاضی کتک خورده نیشخندی زد و در جواب همسر خشمگین گفت : «حق باتست ! تو هم درست میگویی !»
در واقع جناب قاضی با این سه رای مشابه نشان داد که در فرهنگ دیوان بلخ میدان حق و حقیقت آن قدر وسیع است که میتوان عارض و معروض و شاکی و متشکی عنه را با هم در آن جای داد !
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:09 PM |
ران ملخ
داستان:
عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتنی به کار میرود. فی المثل برای دوست خود هدیه ای میفرستید ولی آن هدیه را در خور شان و مقامش نمیبینید. در این موقع از عبارت مثلی بالا استفاده کرده چنین میگویند و یا مینویسند : «تقاضا دارد این ران ملخ را بپذیرید.»
فکر میکنم صرفا ناچیز بودن ران ملخ که احیانا مورچه ای را سیر نمیکند در حالی که در واقعه ی زیر سپاه بیکرانی را سیر کرده است موجب شده باشد که از باب تواضع و فروتنی صورت ضرب المثل (زبانزد) پیدا کند.
اما ریشه ی تاریخی آن :
داستان رسالت و سلطنت سلیمان نبی را پیش از این در بخش «دو قورت و نیمش باقی است» در همین بخش شرح دادیم و مخصوصا به تفصیل بیان داشتیم که بنابر حکم و مشیت الهی چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیطره پیدا کرده است.
قضا را روزی سلیمان نبی با لشکریان و همراهان خود طی طریق میکرد تا ضمن سرکشی از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضیان و شاکیان رسیدگی کند. در مسیر خود به وادی مورچگان «که قسمت جنوبی «طائف» و یا به گفتهی بیشتر مفسران «وادی نمل» در شام و سوریهی فعلی بوده است» رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه ی زمین را سیاه کرده بود : «حتی اذا اتو اعلی واد النمل».
«عرجا» رییس مورچگان به آواز بلند گفت : «یا ایها المنل ادخلو امساکنکم لایحط منکم سلیمن و جنوده و هم لایشعرون.»
یعنی : «ای مورچگان ! به خانههای خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید زیرا آنها نمیدانند و توجهی به شما ندارند.»
سلیمان از گفتار «عرجا» بخندید و با تفرعن [1] و تبختر [2] علت صدور چنان فرمان را توضیح خواست. «عرجا» رییس مورچگان چون تندی و تفرعن سلیمان را دید گفت : «ملایمتر صحبت کن زیرا اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقهی زیرزمین سلطنت میکنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قویترین دشمنان را با یک حمله از پای درمیآورم.»
سلیمان گفت : « اگر راست میگویی پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانههای خود بگریزند ؟»
«عرجا» بدون تامل جواب داد : « از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگهای قیمتی حریص است، از طرف دیگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.»
سلیمان گفت : «پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟»
«عرجا» جواب داد : «من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند. اگر هنوز این ندانستهای، بدان.»
آنگاه بین سلیمان و عرجا رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل عرجا قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.
سلیمان از عرجا خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید. عرجا گفت : «از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشید یکی را بازگوی.»
سلیمان جواب داد : «چه عطیه ای از این بالاتر که خدای مهربان باد را مَرکـَب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیله ی باد و به سرعت باد بروم.»
عرجا گفت :« ای سلیمان ! دانی که این چه معنی دارد ؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش میکنم تا اگر مورچهای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. راستی، این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود ولی نپذیرفتم زیرا میل داشتم که همیشه مورچه ای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»
جملات اخیر عرجا آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه ی گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
عرجا گفت : «سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمانی نکنم که گفتهاند : «من زار حیاً ولم یذق شیئاً فکانما زار میتاً.»
سلیمان گفت : « تو مرا به چه چیز مهمان میکنی ؟»
عرجا گفت : «به ران ملخ.» !!
پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان تمسخر و نیشخندی زد و گفت : «لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.»
رییس مورچگان گفت : «به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خدا را حد و اندازه نیست. بخور تا بیش از این لاف قدرت و لمن الملکی نزنی.»
خلاصه سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند ولی عجب آنکه از آن ران کذایی چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.
سلیمان چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده ی ضعیف و زبون و بیچارهای بیش نیست. وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه ی ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.
1. تفرعن از ریشه ی واژه ی فرعون است به مانک 1- شاه دیسی، 2- زشتخویی، 3- ستمگری
2. تبختر به مانک تماییدن، تمایش (فرهنگ کوچک) - وشمیدن (برهان)
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:16 PM |
هم خدا را می خواهد هم خرما را
داستان:
عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار میرود که بخواهند از دو نفع و فایده ی مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ یک صرف نظر کنند.
این گونه افراد از هر رهگذر حتی اگر به ضرر دیگران هم منتهی شود جلب نفع شخصی را از نظر دور نمیدارند.
قبایل عرب هر کدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن میرفتند و قربانی تقدیم میکردند. معروفترین بتهای سرزمین عربستان عبارت بودند از : «هبل» بر وزن زحل، «ود» بر وزن رد، «بعل» بر وزن لعل، «منات»، «عزی»، «سعد»، «سواع»، «یغوث»، «یعوق»، که تقریبا کلیهی قبایل عرب در زمان جاهلیت آنها را میپرستیدند و قربانی میدادند.
علاوه بر بتهای مذکور، سدها بت دیگر هم مورد ستایش و نیایش بود که ذکر اسامی آنها از حوصله و بحث این مقاله خارج است.
اما جالبترین بت پرستیها که مورد بحث ما میباشد بت پرستی طایفه ی «حنیفه» بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به جایی رسانیده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما میساختند و آن را میپرستیدند. در یکی از سالهای مجاعه و قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله ی حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!
پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح «اکل ربه زمن المجاعة» رواج یافت و با تحریف و تصرفی که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی «هم خدا را میخواهد هم خرما را» در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد.
|
behnam5555 |
01-11-2011 07:19 PM |
صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم
داستان:
در بید هند نطنز برای کسی این مثل را میآورند که سر بزنگاه کار بیموردی بکند و در موقع خطر دست به دست کند.
در زمانهای قدیم یک عده پنج نفری برای برداشتن لانه ی لاشخوری رفتند که در وسط کوه بود. نقشهشان این بود که از بالای کوه یکی آویزان شود و دومی پای اولی را بگیرد و آویزان شود و سومی پای دومی و چهارمی پای سومی و پنجمی را هم با طناب به کوه ببندند تا بتوانند لانه ی لاشخور را بردارند.
چون به بالای کوه رسیدند و مطابق نقشه عمل کردند و آویزان شدند نفر اول گفت : «صو کری دمن یه تفی د دس خوسن» (صبر کنید تا من تفی به دستم بکنم)
این را گفت و دستش را رها کرد و همگی از آن بالا به زیر افتادند و مردند !
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:10 PM |
رقص شتری
داستان:
کسانی که از فنون رقص چیزی ندانند و ناشیانه و بیقاعده، پایکوبی کنند این گونه رقص را اصطلاحا و از باب کنایه و تعریض رقص شتری میگویند.
باید دید رقص شتری چیست که به صورت ضرب المثل درآمده و حرکات نابهنجار را به آن تشبیه و تمثیل میکنند.
رقص شتری : جالبتر از شتردوانی در میان ساربانان بازی رقص شتری است که ساربانان به طریق خاصی شتر را به رقص وامیدارند و این سرگرمی جالب ساعتها موجب خنده و تفریح ساربانان و مسافران میشود. پیداست چون رقص شتری نظم و قاعدهای ندارد لذا رفته رفته هرگونه رقص بیقاعده را به آن تشبیه و تمثیل کردهاند.
اکنون که موضوع رقص مطرح شد باید دانست که رقص و پایکوبی ساربانان در شبها، گرد آتشهای فروزان نیز دیدنی و تماشایی است. آنها با روح سرکش خود که میراث کویر و صحاری سوزان است پس از خوابانیدن کاروان شتر به رقص و شادی مشغول میشوند.
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:11 PM |
مشکینی ای شده که از انبان ترسید
داستان:
هر وقت کسی از یک چیز ساده و بیاهمیت بترسد این مثل را میآورند و میگویند : «فلانی آن مشکینی را میماند که از انبان ترسید».
یک روز یک نفر از اهالی «مشکین» برای ناهارش مقداری ماست توی انبان میریزد و زیر چادر توی صحرا میگذارد. ظهر که برای خوردن ناهار به چادر میآید و میخواهد سر انبان را باز کند صدای جوک جوکی از انبان میشنود نگو که ماست ترش کرده و صدا میکند.
مردک که تا به حال همچین چیزی ندیده بود دوستانش را خبر میکند که : «آهای ! بیایید اینجا مار هست !» هرکدام از دوستهاش هم یک چوبدستی برمیدارند و میافتند به جان انبان و آنقدر میزنند و میزنند که انبان پاره میشود و ماست ترشیده بیرون میریزد و آن وقت تازه متوجه میشوند که این ماست بوده نه مار.
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:13 PM |
شستش خبر دار شد
داستان:
عبارت بالا کنایه از این است که : به او الهام شد، پیش بینی کرد، از موضوع اطلاع یافت.
این مثل غالبا هنگامی به کار میرود که دو یا چند نفر بدون اطلاع و در نظر گرفتن منافع شخصی مورد نظر تصمیم بگیرند کاری را انجام دهند ولی شخصی مورد نظر از نقشهی آنها آگاه شود و در مقام جلوگیری از اقدام حریفان به منظور تامین منافع و مصالح خویش برآید در چنین موقع که اسرار فاش و اعمال پنهانی آشکار گردید اصطلاحا میگویند : «فلانی شستش خبردار شد» یعنی فهمید که چه میخواهیم بکنیم یا چه میخواهند بکنند.
واژهی «شست»، معانی و مفاهیم مختلفی دارد از جمله :
قلابی از آهن که ماهیگیران با آن ماهی میگیرند. این قلاب آهنی را که به معنی دام آمده مجازا شست میگویند.
به کاربردن واژهی شست در مورد قلاب ماهیگیری شاید ناشی از این باشد که چون شست یعنی انگشت ابهام ماهیگیر در داخل یک سر قلاب ماهیگیری قرار دارد به همان مناسبت که زه گیر کمان را شست میگویند این قلاب ماهیگیری را نیز شست گفتهاند.
به طوری که میدانیم هنگامی که قلاب ماهیگیری در داخل دریا یا رودخانه در حلقوم ماهی فرو رفت ماهی به تکاپو میافتد شاید خلاصی پیدا کند. در این موقع ماهیگیر قبل از هر چیزی شستش خبر دار میشود یعنی انگشت ابهامش بر اثر جست و خیز ماهی در دریا یا رودخانه تکان میخورد و صیاد میفهمد که ماهی در دام افتاده است، پس بلافاصله قلاب را بالا میکشد و ماهی صید شده را از قلاب جدا کرده و در سبد میاندازد.
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:14 PM |
شاه می بخشد، شیخ علی خان نمی بخشد
داستان:
گاهی اتفاق میافتد که از مقام بالاتر دستوری صادر میشود ولی بخش مربوطه صدور چنان دستوری را مقرون صلاح و مصلحت ندانسته از اجرای آن خودداری میکند.
در چنین موقع حواله گیرنده با طنز و کنایه میگوید : «عجب دنیایی است. شاه میبخشد شیخ علی خان نمیبخشد.»
باید دید این «شیخ علی خان» کیست و فرمان شاه را به چه جهت نکول میکرد ؟
شیخ علی خان شبها با لباس مبدل به محلات و اماکن عمومی شهر میرفت تا از اوضاع مملکت با خبر شود. به مستمندان و ایتام مخصوصا طلاب علوم بذل و بخشش زیاد میکرد. ابنیه خیریه و کاروانسراهای متعددی به فرمان این وزیر با تدبیر در گوشه و کنار ایران ساخته شده است که همه را امروزه به غلط «شاه عباسی» میگویند.
شیخ علی خان با وجود قهر و سخط «شاه سلیمان» شخصیت خود را حفظ میکرد و تسلیم هوسبازیهایش نمیشد چنان که هر قدر شاه سلیمان به او اصرار میکرد که شراب بنوشد امتناع میکرد. حتی یکبار در مقابل تهدید شاه پیغام داد : «شاه بر جان من حق دارد اما بر دینم من حقی ندارد.»
یکی از عادات شاه سلیمان این بود که در مجالس عیش و طرب شبانه هنگامی که سرش از بادهی ناب گرم میشد دیگ کرم و بخشش وی به جوش میآمد و به نام رقاصهها مغنیان مجلس مبلغ هنگفتی حواله صادر میکرد که صبح بروند از شیخ علی خان بگیرند.
چون شب به سر میرسید و بامدادان حوالهها صادره را از نزد شیخ علی خان میبردند همه را یکسره و بدون پروا نکول میکرد و به بهانهی آنکه چنین اعتباری در خزانه موجود نیست، متقاضیان را دست از پا درازتر برمیگردانید.
در واقع شاه میبخشید، شیخ علی خان نمیبخشید و از پرداخت مبلغ خودداری میکرد. در سفرنامهی «انگلبرت» هم آمده : «او با قدرت کاملهای که داشت حتی میتوانست وقتی که شاه میبخشد او نبخشد.»
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:14 PM |
شغال مرگی
داستان:
این مثل به صورت شغال مردگی و خود را به شغال مردگی زدن هم اصطلاح میشود کنایه از افرادی است که ظاهرا خود را کوچک و مظلوم وانمود میکنند ولی در باطن آن چنان نیستند.
ضرب المثل شغال مرگی از آنجا ناشی شده است که گاهگاهی روستاییان از اذیت و آزار شغال که به مرغان و پرندگان اهلی حمله میکند به ستوه میآیند و در سر راهش تله میگذارند تا در تله میافتد و روستاییان به قصد کشت او را میزنند. شغال بر اثر ضرب و شتم و هلهله و غوغای روستاییان چنان وحشت و هراسی بر او مستولی میشود که اعصابش از کار میافتد و حالت اغما و بیهوشی به او دست میدهد. روستاییان به گمان آنکه شغال مرده است دمش را میگیرند کشان کشانه به خارج از روستا میبرند و در خندقی که غالبا در اطراف مزارع و کشتزارها حفر شده است میاندازند.
پس از دیر زمانی اعصاب شغال تسکین پیدا میکند و چشمانش را باز میکند و چون کسی را در پیرامونش نمیبیند از خندق خارج میشود و فرار میکند.
این حالت اغما و بیهوشی که بر اثر ضعف و سستی اعصاب به شغال دست میدهد در عرف و اصطلاح عامه به «شغال مرگی» یا «شغال مردگی» تعبیر شده است.
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:15 PM |
شمشیر از رو بستن
داستان:
عبارت بالا کنایه از مبارزهی علنی و آشکار است نه پنهانی.
در واقع مقصود گوینده این است که اهل خدعه و حیله و فریب نیست که شمشیر در نهان داشته باشد و از پشت خنجر بزند. آشکارا مبارزه میکند و از اخافه و ارعاب دشمن و مخالف بیم و هراسی ندارد.
در عصر سلسلههای اخیر داش مشدیها و لوطیها نیز در زمرهی عیاران و جوانمردان در آمدهاند و از آداب و رسوم عیاران در محلهی خویش پیروی میکردهاند یعنی از ثروتمندان و متمکنین میستاندند و به فقرا و مستمندان میبخشیدند. به علاوه داش مشدیها و لوطیها در هر کوچه و گذر چنان قدرتی داشتهاند که از ترس آنان کسی جرات نمیکرد به ناموس دیگران تجاوز کرده حتی به چشم بد نگاه کند.
عیاران و جوانمردان از آنجا که مجامع و تشکیلات محرمانه و پنهانی داشتهاند و به ظاهر کسی آنها را نمیشناخت و نباید بشناسد لذا به هنگام انجام ماموریت شمشیر را از رو نمیبستند بلکه کمربند چرمین را در زیر لباس بر کمر میبستند و شمشیر را از حلقهی کمربند مزبور آویزان میکردند به قسمی که معلوم نشود سلاحی بر کمر دارند و احیانا شناخته شوند.
بعدها که تشکیلات عیاری رونقی یافت و کار عیاران بالا گرفت هرگاه که دشمن را ضعیف و ناتوان تشخیص میدادند و مبارزهی پنهانی را ضروری نمیدیدند بدون هیچ گونه بیم و هراسی شمشیر را از رو میبستند و دشمن را از پای در میآوردند. این مثل رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در موارد مبارزات علنی و آشکار و به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل مورد استفاده و استناد قرار گرفت.
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:16 PM |
شمشیر داموکلس
داستان:
آدمی اگر دهها حسن و هنر و نقطهی قوی و همچنین یک نقطه ضعف داشته باشد مخالف و معاند فقط انگشت بر روی همان یک عیب میگذارد
و از آن شخص به علت همان یک عیب و علت بدون توجه به نقاط قوی در همه جا و هر مجلس و محفل و بد گویی کرده او را صرفا به آن صفت و نقطه ضعف معرفی میکند در چنین مورد و نظایر آن گفته میشود : «فلانی بیچاره فقط یک نقطه ضعف دارد با دهها حسن و هنر خوبی، ولی همان یک نقطه ضعف را مانند «شمشیر داموکلس» بالای سرش قرار میدهند و به رخش میکشند.» باید دانست عبارت بالا یک داستان قدیمی اساطیری سرچشمه گرفته.
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:17 PM |
صبر ایوب
داستان:
ناملایمات و ناگواریهای زندگی از اندازه فزون و گاهی از حدود مقدورات و توانایی بشر خارج است.
واقعا مرد میخواهد که بار سنگین مصایب و تالمات را بر دوش کشد و در مقابل حوادث و وساوس شیطانی استقامت و پایداری نماید سهل است بلکه رنج و بلا را به جان و دل پذیرفته از بارگاه رب العزه جز مزید صبر و شکر و ایمان و بندگی چیزی نخواهد به دادهاش شکر کند و ندادهاش را به اقتضا و مشیت الهی تلقی نماید.
ایوب از فرزندان لاوی بن یعقوب و از انبیا و امرای معروف عرب بود که یک قرن قبل از ابراهیم پیغمبر در سرزمین یمن میزیست. مدفنش در هشتاد میلی عدن بر قلهی کوه جحاف قرار دارد. مردی ثروتمند و نیکوکار بود به قسمی که تا ده نفر گرسنه را سیر نمیکرد نان نمیخورد و تا ده نفر مستمند را نمیپوشانید هرگز جامعه نمیپوشید : «هفت هزار میش و بره و سه هزار شتر و پانصد جفت گاو نر و پانصد ماده الاغ داشت.»
تا اینکه امتحان الهی بر ایوب نازل گشت و خداوند خواست ایوب را بیازماید. پس مال او برفت فرزندانش هلاک گشتند و بدبختی بر او
چیره گشت.
زینا همسر ایوب که از آن همه رنج و بلا و مصیبت به تنگ آمده و سخنان دلنشین شیطان نیز مزید بر علت شده بود بیدرنگ به سوی ایوب شتافت و گفت : «تا کی خدایت به رنج و زحمت میدارد و به دست درد و مصیبت باید مبتلا باشی ؟ آن همه مال و ثروت چه شد ؟ جگر گوشههای عزیزت به کجا رفتند ؟ دوستان و آشنایانت کجا هستند ؟ آن همه عزت و جوانی و جاه و جلالت کو ؟ چرا از خدا نمیخواهی که بیش از این ترا رنج ندهد و ابرهای تیره مصایب و بلیات را از بالای سرت دور کند ؟»
ایوب گفت : «روزگار عزت و سلامت چند سال دوام داشت ؟» زینا جواب داد : «هشتاد سال» ایوب گفت : «اکنون چند سال است که در رنج و بلا به سر میبریم ؟» زینا جواب داد : «هفت سال»
ایوب گفت : «من از خدا شرم دارم پیش از آن که روزگار رنج و بلا با دوران نعمت و آسایش برابر شود رفع گرفتاری خود را از او بخواهم.
معلوم میشود که ایمان تو ضعیف و سستی گرفت. من اگر روزی از این رنج و بلا رهایی پیدا کنم ترا صد تازیانه خواهم زد. از نزد من دور شو که دیگر خوردن و آشامیدن از دست تو حرام میدانم.» سپس حق تعالی در برابر صبر ایوب دو برابر مال و منالش را به او باز پس داد. هفت فرزندش را زنده کرد و فرزندان صالح دیگری نیز نصیبش ساخت و در خانهاش یک روز از صبح تا شام ملخ طلا بارید و هفتاد سال دیگر به عزت بزیست !!!
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:18 PM |
صفحه گذاشتن
داستان:
عبارت بالا از اصطلاحات بسیار معمول و متعارف است که عارف و عامی از آن در مواقع شوخی و جدی استفاده میکنند. صفحه گذاشتن مرادف با منبر رفتن و غیبت کردن و بر شمردن نقاط ضعف و پرده دری است.
کسی که پشت سر دیگری به جد یا هزل مطلبی بگوید و احیانا راز پنهانیش را فاش کند در عرف اصطلاح عامیانه به صفحه گذاشتن تعبیر میشود و فی المثل میگویند : «پشت سر فلانی صفحه گذاشت» و یا به اصطلاح دیگر : «پشت سر فلانی صفحه میگذارد» سابقا در نواحی جنوب ایران که اغلب بین روسای ایالات و قبایل و خوانین محلی رقابت و همچشمی و احیانا دشمنی و خصومت وجود داشت معمول بود که یک نفر رییس قبیله با خان منتفذ پس از آنکه به اسرار مکتوم و رازهای پنهان حریف خویش پی میبرد دستور میداد در آن باب با شاخ و برگهای فراوان آهنگ و تصنیف بسازند و مطربان و خوانندگان محلی آن ترانه را با دف و نی و با آواز بلند در هر کوی و برزن و گذرگاههای عمومی بخوانند و بنوازند و از این رهگذر اذهان و انظار عابرین را به شنیدن شرح رسوایهای خان حریف جلب کنند.
بدیهی است خان حریف بیکار نمینشست و برای متفرق کردن خوانندگان و نوازندگان دست به اقدام متقابل میزد و از این سوی نیز به حمایت و پشتیبانی از آنان برمیخاستند . نتیجتا جنگ مغلوبه میشد و جریان قضیه به گوش همگان میرسید و خان متنفذ به مقصود خویش که همان رسوایی حریف بوده است نایل میآمد.
|
behnam5555 |
01-14-2011 04:19 PM |
صنار جگرک سفره ی قلمکار نمیخواد
داستان:
هرگاه امری کوچک را بزرگ جلو دهند و پیرامون آن سخن پردازی و قلم فرسایی کنند عبارت بالا از باب تعریض و کنایه گفته میشود.
«آغا محمدخان» چیزی نداشت و هنگام خروج از شیراز به قدری تنگدست بود که به پول آن زمان یعنی دویست سال قبل فقط دو پول موجودی او را تشکیل میداد که کمترین واحد پول آن روزگار و معال دویست دینار (یک عباسی) امروزی بوده است.
چون به نخستین منزل رسیدند برای آنکه در پول صرفه جویی کرده بتواند خود را به اصفهان برساند تدبیری اندیشید به این شرح که از دکان نانوایی یک عدد نان سنگک به مبلغ یک پول خرید و بر دکان جگرک فروشی رفت و یک پول جگرک خواست. همین که فروشنده جگرک را در میان نان گذاشت و نان اندکی چرب شد به بهانه ی اینکه جگر تازه نیست و مانده است آن را پس داد و بدین وسیله نان سنکگ را که اندکی چرب شده بود با جلودارش خورد و سد جوع کردند.
|
behnam5555 |
01-16-2011 10:51 PM |
طشت رسوایی
داستان:
چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا میگویند : «طشتش از بام افتاد» یا به عبارت دیگر : «طشت رسواییش از بام افتاد»
زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت میکرد پارچههای قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.
برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئن تر از پشت بام نبود زیرا در بلندترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.
گاهی ندرتا اتفاق میافتاد که باد شدیدی میوزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب میکرد. پیداست از برخورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی برمیخاست و پارچههای حیض به زمین میریخت و تمام افراد خانواده و حتی همسایگان متوجه آن صدا میشدند و نتیجتا سِر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش میگردید.
با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا میشد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم میکردند و تا مدتی روی نشان نمیدادند.
مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل میکند :
دردمندی کش زبام افتاده طشت
زو نهان کردیم حق پنهان نگشت
|
behnam5555 |
01-16-2011 10:54 PM |
نان گدایی را گاو خورد دیگر به کار نرفت
داستان:
شیارکاری با یک بند گاو در صحرا مشغول شخم زدن و کشت گندم بود، گدایی آمد و با چاخان و زبان بازی، سیفال تو پالان (چالوسی) شیار کار کرد و شروع کرد به دعا و ثنایی که مرسوم گداها است که : «خدا برکت بده، چشمه ی خواجه خضره، برکت به گوشه کرت باشه، یه مش گندم به من بده پیش خدا گم نمیشه».
شیار کار گفت : «بابا این گندما به این زحمت میباس برن تو دل زمین و هفت هشت ماه آب بخورن و ما هم خون دل و سرما و گرما بخوریم و هزار جور زحمت بکشیم تا فصل تابستون گندمی درو کنیم و خودمون و بچه بارمون و اهل و عیالمون و ارباب و مباشر و حیون و حشر و مرغ و چرغ و یه مش زن و مرد شهری هم بخورن ما وسیله ی کار وسیلهساز هستیم؛ تو هم زحمت بکش بهتر از بیکاری و گداییه از همه گذشته این گندم بذره و مال اربابه و من دست حروم به اون دراز نمیکنم برکتش ورداشته میشه».
گدا قانع شد و گفت: «من از راه دوری آدم یه ساتویی ایجو دراز میشم.»
توبره گداییش را گذاشت کنار دستش و خواب غفلت نر قلندری و بیعاری او را از جا برداشت. شیار کار هم مشغول شیار کردن و شخم زدن بود تا کارش تمام شد. گاوهایش را طبق معمول ول کرد که بروند آب بخورند، خودش هم رفت یک گوشه نشست که خستگیش در برود. یکی از گاوها خود را به توبرهی گدا رساند و سفره ی نان او را به دندان گرفت و تا گدا و شیارکار متوجه شوند گاو نان را بلعید. شیارکار خود را به گاو رساند و چوب را کشید به بخت گاو و حالا نزن کی بزن. گدا ماتش زد و گفت : «بابا طوری نشده، نشنیدی میگن به فقیر چه نونی بدی چه نونش بستونی تفاوتی نداره».
شیارکار که گاوش فرار کرده بود، تو سر خودش میزد و خداخدا میکرد. باز گدا گفت : «بابا ! من حرفی ندارم، دگه تو چرا خودته میزنی بیا منه بزن وای به حال حیون زبون بسته که به گیر تو آدم ندیده افتاده؛ تو که راضی نمیشی گوت نون کس دگه ر بخوره چطور راضی میشی زن و بچهت نون توره بخورن ؟»
شیارکار گفت : «ها راست میگی ولی اینجور نیس، تو میری تو ده باز نونی گدایی میکنی اما گو من که نون گدایی خورد دگه به کار نمیره».
روایت دوم زارعی در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشهای بسته بود و خودش به دنبال کارش رفته بود؛ یک نفر پیلهور آمد و در نزدیکی گاو بار انداخت و از کثرت خستگی به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجین پیلهور رساند و سرش را توی خورجین کرد و هرچه خوردنی در آن بود خورد. پیلهور پس از مدتی بیدار شد دید گاو هرچه خوردنی داشته خورده به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت که خسارت خودش را از او بگیرد. وقتی که مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد : «اشتباه کردی تو باید پول گاو مرا بدهی»
پیلهور گفت : «چرا من باید پول گاو تو را بدهم ؟» صاحب گاو جواب داد : «برای اینکه تو لقمه ی گدایی به گاو من دادی و گاو که نان گدایی و نان مفت خورد دیگر به درد کار نمیخورد».
|
behnam5555 |
01-16-2011 10:59 PM |
فوت کاسه گری را نمی داند
داستان:
این مثل را وقتی به کار میبرند که بخواهند بگویند یک نفر بسیاری چیزها را میداند ولی یک چیز مهم آن را نمیداند.
کوزه گری بود که کوزه و کاسه لعابی میساخت. خیلی هم مشتری داشت. این کوزهگر یک شاگرد زرنگ داشت. چون کوزهگر شاگردش را خیلی دوست داشت از یاد دادن به او کوتاهی نمیکرد. چند سال گذشت و شاگرد تمام کارهای کوزهگری و کاسهگری را یاد گرفت و پیش خودش فکر کرد که حالا میتواند یک کارگاه جدا درست کند. به همین جهت بهانه گرفت و به استادش گفت: «مزد من کم است» کوزهگر قدری مزدش را زیاد کرد ولی شاگرد باز هم راضی نشد و پس از چند روز گفت : «من با این مزد نمیتوانم کار کنم» کوزهگر گفت : «آیا در این شهر کسی را میشناسی که از این بیشتر به تو مزد بدهد ؟» شاگرد گفت : «نه ! نمیشناسم ولی خودم میتوانم یک کوزه گری باز کنم» کوزه گر گفت : «بسیار خب ولی بدان من خیلی زحمت کشیدم تا کارهای کوزه گری را به تو یاد دادم انصاف نیست که مرا تنها بگذاری» شاگرد گفت : «درست است ولی دیگر حاضر نیستم اینجا کار کنم» کوزهگر گفت : «بسیار خب حالا بیا شش ماه هم با ما بساز تا یک شاگرد پیدا کنم» شاگرد گفت : «نه ! حرف مرد یکی است» و بعد از آن رفت و یک کارگاه کوزهگری باز کرد و مقداری کوزه و کاسههای لعابی ساخت تا با استادش رقابت کند و بازار کارهای استادش را بگیرد. ولی هرچه ساخت دید بیرنگ و کدر است و مثل کاسههای ساخت استادش نیست. هرچه فکر دید اشتباهی در درست کردن آنها نکرده ولی کاسهها خوب نشدهاند. بعد از فکر زیاد فهمید که یک چیز از کارها را یاد نگرفته. پیش استادش رفت و درحالی که یکی از کاسههایش دستش بود به استادش گفت : «ای استاد عزیز ! حقیقت این بود که من میخواستم با تو رقابت کنم ولی هرچه سعی کردم کاسههایم بهتر از این نشد. آیا ممکن است به من بگویی که چرا اینطور شده ؟» کوزهگر پرسید : «خاک را از کدام معدن آوردی ؟» گفت : «از فلان معدن» استاد گفت : «درست است، گل را چطور خمیر کردی ؟» گفت : «اینطور ...» استاد گفت : «این هم درست، لعاب شیشه را چطور ساختی ؟» گفت : «اینطور ...» استاد گفت : «درست است آتش کوره را چه جور روشن کردی ؟» شاگرد گفت : «همانطور که تو میکردی» استاد گفت : «بسیار خب، تو مرا در این موقع تنها گذاشتی و دل مرا شکستی من از تو شکایت ندارم چون هر شاگردی یک روز باید استاد شود ولی اگر بیایی و یکسال دیگر برای من کار کنی یاد میگیری» شاگرد قبول کرد و به کارگاه برگشت ولی دید تمام کارها همانطور مثل همیشه است. یکسال تمام شد. شاگرد پیش استاد رفت. استاد گفت : «حالا که پسر خوبی شدی بیا تا یادت بدهم» استاد رفت کنار کوره و به شاگردش گفت : «کاسهها را بده تا در کوره بچینم و خوب هم چشمانت را باز کن تا فوت و فن کار را یاد بگیری». استاد کاسهها را از دست شاگرد گرفت و وقتی خواست توی کوره بگذارد چند تا فوت محکم به کاسهها کرد و گرد و خاکی را که از آنها بلند شد به شاگردش نشان داد و گفت : «همه ی حرفها در همین فوتش هست. تو این فوت را نمیکردی» شاگرد گفت : «نه من فوت نمیکردم ولی این کار چه ربطی به رنگ لعاب دارد ؟» استاد گفت : «ربطش اینست، وقتی که این کاسهها ساخته میشود چند روز در کارگاه میماند و گرد و خاک روشان مینشیند وقتی چند تا فوت کنیم گرد و غبار پاک میشود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف میشود و جلا پیدا میکند. حالا برو و کارگاهت را روبراه کن».
|
behnam5555 |
01-16-2011 11:00 PM |
تو بدم، بمیر و بدم
داستان:
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند، استاد گفت : «دم آهنگری را بدم !» شاگرد مدتی ایستاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت : «استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم ؟»
استاد گفت : «بنشین»
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت : «استاد ! اجازه میدی دراز بکشم و بدمم !»
گفت : «دراز بکش و بدم»؛
بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت : «استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم ؟»
استاد گفت: «تو بدم، بمیر و بدم»
|
behnam5555 |
01-16-2011 11:03 PM |
بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشه بهتر این نمی خونه
داستان:
هنگامی که کارفرما به کارگرش مزدی ناچیز بدهد و از او مؤاخذه کند که چرا خوب کار نکردهای یا وقتی که ارباب به نوکر خود پرخاش کند که فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادی و نوکر از مزد خود رضایت نداشته باشد، در جواب او این مثل را میگوید. سه نفر برای دزدیدن زردآلوی شکرپاره وارد باغی شدند. ولی در بین درختان آن باغ فقط یک درخت زردآلوی هلندر میوه داشت و از زردآلوی شکرپاره اثری دیده نمیشد، به ناچار تن به دزدیدن نقد موجود در دادند. یک نفر از آنها برای تکاندن شاخهها بالای درخت رفت. دو نفر برای جمع کردن میوه در پای درخت ماندند. در این بین سر و کله باغبان از دور پیدا شد، دو نفری که در پای درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولی چون فرصت نکردند از باغ خارج شوند یکیشان به زیر شکم الاغی که در گوشه ی باغ بسته بود پناه برد. دیگری خود را در جوی کوچکی به رو انداخت و دراز کشید.
باغبان نزد اولی رفت و گفت : «مردک کی هستی و اینجا چه میکنی ؟»
مرد جواب داد : «من کرهخرم»
باغبان گفت: «احمق نادان ! این خر که نر است»
گفت: «باشد. مانعی ندارد. من از پیش ننهام قهر کردهام آمدهام پیش بابام»
باغبان پیش دومی رفت و گفت : «تو دیگر کی هستی ؟»
مرد گفت : «من سگم»
باغبان گفت : «اینجا چه میکنی ؟»
گفت : «معلومه، سگی از این طرف عبور میکرد. مرا اینجا گذاشت و رفت»
باغبان رفت پیش سومی که خود را روی درخت جمع و گرد کرده بود و پشت شاخهها قایم شده بود. گفت : «تو بگو ببینم کی هستی ؟»
گفت : «من بلبلم»
باغبان گفت: «اگر بلبلی یک نوبت آواز بخوان ببینم»
مردکه نره غول با صدای نکره و زشتی که داشت، بنای آوازخوانی گذاشت. باغبان گفت : «خفه شو ! بلبل که به این بدی نمیخواند»
گفت : «احمق مگر نمیدانی بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر است بهتر از این نمیخواند ؟»
|
behnam5555 |
01-16-2011 11:06 PM |
نان و انگور و این همه جنجال ؟
داستان:
هر وقت چند نفر سخن همدیگر را نفهمند و بر سر موضوعی واحد با هم جدال کنند کردها گویند :
«نان و انگور و این همه جنجال ؟»
روزی سه نفر همسفر که اولی کرد بود و دومی فارس و سومی ترک، به شهری رسیدند. هر سه نفر زبان همدیگر را نمیفهمیدند، قرار بود ناهار بخورند. اولی به کردی گفت : «من نان و تری اخوم»
دومی نیز به فارسی گفت : «من نان و انگور میخورم»
و سومی هم به ترکی گفت : «من اوزوم چورک ییرم»
ولی اولی نفهمید که دومی همان نان و انگور را میخواهد و دومی هم نفهمید که سومی مایل به خوردن نان و انگور است. درنتیجه کارشان به نزاع و مجادله و زد و خورد رسید. چند نفر که زبان هر سه را بلد بودند میانجی شدند و به آنان فهماندند که هر سه نفر یک حرف میزنند.
حضرت «مولانا جلالالدین محمد بلخی» در مثنوی معنوی حکایتی آورده است با این عنوان :
«بیان منازعات چهار کس جهت انگور با همدگر به علت آنکه زبان یکدیگر را نمیدانستند»
که با این ابیات آغاز میشود :
چارکس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده به هم
فارسی و ترک و رومی و عرب
جمله با هم در نزاع و در غضب
فارسی گفتا از این چون وارهیم
هم بیا کاین را به انگوری دهیم
آن عرب گفتا معاذ الله لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی کز ترک بد گفت ای کزم
من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آنکه رومی بود گفت این قیل را
ترک کن خواهم من استافیل را
|
behnam5555 |
01-16-2011 11:09 PM |
عمرو در امانت خيانت نکرد، تو چرا ؟
داستان:
گاهی اتفاق میافتد که انسان از نزدیکترین کسانی که همه گونه توقع و انتظار از او متصور است خیانت خلافی در امر امانت و راز داری میبیند که هرگز در مخیله اش چنان عمل غیر متصوره خطور نکرده است.
در چنین موقعی و موردی با تعجب و تاثری زاید الوصف میگویند : «عمرو در امانت خیانت نکرد تو چرا ؟»
و مقصود از این عمرو همان عمرو عاصی است که شیعیان نسبت به او از لحاظ خیانتی که داشت و خیانتی که در جنگ صفین نسبت به علی بن ابی طالب ورزیده با نظر بغض و عداوت مینگرند و به همین ملاحظه با استفاده از این ضرب المثل در واقع میخواهد بگویند که عمروعاص با آن همه خبانت ذاتی در حفظ امانت و اسرار امین بود تو چرا در لباس دوستی و خصوصیت خیانت ورزیدی ؟
ولی فکر میکنم علت و جهت دیگر که معقولتر به نظر میرسد این باشد که چون اکثریت مردم ایران به صرف و نحو زبان عربی آشنا نبوده اند خیال میکردهاند که طرز تلفظ عمرو با عمر فرقی ندارد در حالی که اگر فرقی نداشت یکی را با «و» و دیگری را بدون «و» نمینوشته اند.
|
behnam5555 |
01-16-2011 11:12 PM |
فروغی نماند در آن خاندان
داستان:
در آن ایام اعصاری که کلیهی شئون مملکت در دست مردان بود و زنان ایرانی را جز کنج خانه و گوشه ی مطبخ جایی نبوده است اگر برحسب اتفاق یا تصادف، بانویی در میان جامعه سر بلند میکرد و استعداد فطری و نبوغ ذاتی خود را در امری از امور به احسن وجه نشان میداد مردان را عرق حسادت و خودخواهی به جوش میآمد و شعر بالا را دور از انصاف و معدلت در زیر لب زمزمه میکردند.
«خیر النساء بیگم» همسر سلطان محمد خدابنده و مادر شاه عباس کبیر از لحاظ نسب، مازندرانی است و تا ده پشت به «قوام الدین مرعشی» مشهور به «میر بزرگ» میرسد. خیر النساء بیگم دختر «میر عبد الله خان» والی مازندرانی بود که چون میر عبدالله خان به تحریک پسر عمویش «میر سلطان مراد» به قتل رسید، «شاه طهماسب اول» خیر النساء بیگم را به عقد پسر بزرگ خود «محمد میرزا» درآورد و با وی به هرات فرستاد. محمد میرزا پس از انقضای پادشاهی پدرش شاه طهماسب و برادرش شاه اسماعیل دوم به نام سلطان محمد خدابنده بر اریکه ی سلطنت تکیه زد ( 885 هجری) ولی چون کور بود، یا به قولی ضعف بصر داشت. همسرش مهد علیا یعنی همان خیر النساء بیگم زمام امور سلطنت را به دست گرفت، و به عزل و نصب حکام و ماموران کشوری و لشکری پرداخت.
مهد علیا زنی غیور، قدرت طلب، تند خو، لجوج و کینه توز بود. امرا وسرداران قزلباش و ارکان دولت صفوی را به چشم حقارت مینگریست و بی صواب دید آنان در انتصابات و تغییرات متصدیات و مسولان امور کشور راسا اقدام میکرد. کار جاه طلبی و فرمانروایی مطلق این زن به جایی رسیده بود که هیچ امری از امور مهمه ی کشور بدون اشاره و صلاح دید او صورت نمیگرفت. به همین جهت یکی از شعرای شوخ طبع زمان با اشاره به سنتی خرافی که در میان ایرانیان هنوز هم بی اعتبار نیست این شعر را سرود :
فروغی نمانـَد در آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان
|
behnam5555 |
01-16-2011 11:14 PM |
عهد دقيانوس
داستان:
به عقیدهی عوام الناس عهد دقیانوس از قدیمترین عهود و اعصار تاریخی است که از آن عهد و عصر قدمی فراتر نمیتوان نهاد به همین جهت هر وقت بخواهند قدمت و کهنگی چیزی یا مطلب و موضوعی را اثبات کنند در لفافه ی طنز و طیبت به عهد مزبور اشاره میکنند و میگویند :
«مربوط به عهد دقیانوس است»
|
behnam5555 |
01-16-2011 11:16 PM |
فوراه چون بلند شود سرنگون شود
داستان:
نیم بیتی بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در موردی به کار میرود که آدمی از حدود مقدر و مشخص تجاوز نماید و دست به کاری زند که فوق قدرت و توانایی و بلکه شان و شخصیت او باشد.
ساده تر آنکه شخص از گلیم خود پا را فراتر نهد و از محدوده ی خود به محیطی برتر و بالاتر پرواز نماید. بدیهی است نقاد روزگار هرکس را در صف خود جای میدهد سهل است بلکه گاهی شتاب سقوط و اعاده به مقام و محل اولیه به قدری شدید میباشد که به تلاشی و انهدام عامل جسور منتهی میگردد.
در چنین موقعی است که ضرب المثل بالا مصداق پیدا میکند وصرفا آن را مورد استناد واصطلاح قرار میدهند. گاهی این ضرب المثل در مورد مخالفان و دشمنان بکار میرود یعنی اگر مخالف و معاند در مسیر ارتقاء و ترقی بیش از حد تصور پیشرفت کند به این صورت بیان میکنند.
اقبال خصم هرچه فزونتر شود نکوست فواره چون بلند شود سرنگون شود
|
chishpesh |
01-17-2011 03:38 AM |
ضمن تشکر از زحمات شما
خواستم اعتراض شدید خودم رو از پستهایی که با عنوان واژه های ترکی در فارسی نوشته اید رو اعلام کنم و یادآوری کنم که این پستها شوربختانه از وبلاگها و سایتهای پانترکیستی و ضدایرانی کپی شده اند.
شما اگر دقت کنید بسیاری از این واژه ها در فرهنگنامه ی دهخدا هم صددرصد فارسی و گاه ریشه یابی شده اند.
مثلا واژه های قشنگ - غنچه - چاییدن - چو- جلگه - چلو- یغما - کوچ - کوک - نوکر- کاکل- قیر- قالی- چاق- چاقالو- چغلی
قاشق(کاوچک: کفچک)- چاقو(چاکو:چاک ده که درهند همینگونه بکار میره)آماج- تغار
برخی واژها از زبان های دیگرند:
کلاش(مازنی) - چیت(هندی) - اتو(روسی) - جرگه (پشتو)
آقا و اردو و کنکاش و چپاول و قلدر و تومان(مغولی)
آذوقه وشلاق و قائم وچاکر(شاکر عربی)
مشکل اینجاست:
۱- واژه های جامد فارسی که عمدتا باستانی بویژه پهلوی یا روستایی یا دگرگون شده هستند به سبک سلیمان حییم زود ترکی جازده می شوند
۲- برخی واژه ها با بازی الفاظ که اختراع آتاتورک و پیگیری تقی زهتابی و صادق نائبی(پانترکیست های معروف) ترکی نموده می شوند
مثل هردم بیل(که معنایش تابلوست) به هردن بیل(ازهر بدان!) یا بدون اینکه دلیل بر ارتباط دادن واژه ی مسروقه به واژه ای از ترکی کنند میگویند ازفلان!! مثلا سلام از ساوالان یا تراکتور از تورک
۳- بسیاری این واژه ها در منابع مذکور ترکی مثل کاشغری هم نیامده که چون کسی نمیرود ببیند به آسانی دروغ میگویند که البته این یک سنت میان ایشان است(بلوف) جدا از اینکه خود کاشغری هم فردی متعصب قومگرا بوده که در کتاب خود بجای ستایش خدا و اولیا با ستایش قوم ترک شروع به کار می کند
۴- در این مجموعه ها بزرگنمایی شدید میشود یعنی واژه هایی که زمانی یک نفر در یک متن آن هم یکبار آورده به کل زبان فارسی تعمیم داده می شود
چراکه دهخدا و معین خواستند کتابی برای راهنمای واژه های بکاررفته در متون فارسی بنویسند نه گنجینه ای از واژه های فارسی
مثلا واژه های چیچک- جیران- یاشار آیا واژه های داخل زبان فارسی هستند؟
یا واژه های شلتاق و تخماق و ایز و دگنک و... را فارسی زبانان اصلا میدانند چیست؟
یا واژه ی بزک الان رایج است یا آرایش؟
ترکی کمتر از ۴۰ پسوند دارد که ایشان اگر آخر واژه ای را شبیه این پسوندها ببیند بلافاصله آن را ترکی مینامند:
مثلا
تنها پسوند اسم فعل ساز ترکی: مه(ما) بنابراین چون فاطمه آخرش مه است پس ترکی است!
در پایان یادآور میشوم در زبان فارسی تمام واژّ های ترکی که رایج است به هفتاد عدد هم نمی رسد که البته پرکاربردهایشان مثل قیچی و قابلمه و یقه به ده تا هم نمی رسند
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:00 PM |
دوست عزیز و تیز بینم chishpesh
سلام
اولاً خوشامد میگم ورود شما را به این سایت؛
دوماًاز اینکه نسبت به واژه ها وکلمات و اصطلاحاتی که خدای ناخواسته سهواًوعمداً واردجملات فارسی شده ؛ حساسیت نشان میدهید جای بسی امید است؛
چرا که قوت قلبیست از طرف شما به ماتا بیشتر وبیشتر پیگیر مسائل از این باب باشیم.
برای ریشه یابی واژه ها من فکر میکنم به یک ویا دو تا فرهنگ لغات و قابوس نامه نمیتوان اکتفا کرد؛ اگر ما مطالب را بااعلام منبع در این سایت ذکر کرده ایم دیگر نمیتوان آنرا دستکاری وویراستاری کرده وآنرا به سلیقه خود در این سایت جای دهیم؛
برای تحقیق و پیگیری به شما وامثال شما عزیزان ارزشمند نیاز هست تا کوره راه ها را به ما بنمایاند؛
شما بزرگوار میتوانی با استدلال وبرهان حرف خودرا به کرسی بنشانی چون این حق شماست وما به آن احترام قائلیم . در مورد پان فلان و....غیره ایرانی اگر اجازه بدین باهاتون موافق نیستم ؛ درسته که گویشها ولهجه ها بسیاری در ایران عزیزمان وجود دارند وبا همدیگر اختلاف محسوسی مشاهده میشود ولی شکر خدای بزرگ همه ما ایرانی هستیم و ایرانی باقی میمانیم ومیتوان از فرهنگهای همدیگر کمال استفاده را برد وبه این ترتیب یکدیگر رابهتر خواهیم شناخت.
به امید همکاری بیشتر شما دوست دانشمندم
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:05 PM |
فيها خالدون
داستان:
گاهی اتفاق میافتد که شخصی موضوع ساده ای را تا نقطه ی انتها که ضرور و لازم به نظر نمیرسد دنبال میکند. در چنین مواقع در باب تمثیل و کنایه میگویند : «میخواهد تا فیها خالدون برود»
همچنین در مورد ناطق و سخنرانی که مطلب واضح و پیش پا افتاده ای را به تطویل و درازا بکشاند و به اطناب سخن بپردازد در مقام تعریض و کنایه میگویند :«عجب حوصله ای دارد، میخواهد تا فیها خالدون را بگوید»
البته همه کس میداند که عبارت «فیها خالدون» از آیات قرآن است و «آیة الکرسی» به این جمله ختم میشود. اساس دعای آیة الکرسی و تلاوت آن به طریق ده وقف به منظور نیت و استجابت دعا تا عبارت : «وهو العی العظیم» است که اگر تلاوت ده مرتبه سوره الحمد را نیز به آن علاوه کنیم وقت زیادی را میگیرد بنابراین چنانچه کسی پس از انجام این برنامه مفصل بقیه ی آیة الکرسی تا آخر آیه یعنی : «هم فیها خالدون» ادامه دهد افراد کم حوصله به چنین شخصی البته از باب شوخی و مطایبه میگوید: «لزونی ندارد تا هم فیها خالدون بروی».
البته مقصود متکلم این است که پس از نیت کردن و استجابت دعا به طریق ده وقف که به عبارت : «وهوالعی العظیم» منتهی میشود دیگر لزومی ندارد که تا فیها خالدون خوانده شود.
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:09 PM |
باج به شغال نمیدهيم
داستان:
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب میکند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید.
ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمیروند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن میدانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان میریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمیپردازند. جان به جانان میدهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمیدارند.
خلاصه« تاج به رستم میبخشند ولی باج به شغال نمیدهند»
باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط میباشد و در شاهنامه ی فردوسی به تفصیل آمده است.
ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان میشود :
در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش میخواند و رود مینواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر :
کنیزک پسر زاد از وی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
ببالا و دیدار، سام سوار
وزو شاد شد دوده نامدار
ستاره شناسان و گنده آوران
زکشمیر و کابل گزیده سران
بگفتند با زال و سام سوار
که ای از بلند اختران یادگار
چو این خوب چهره بمردی رسد
یگانه دلیری و گردی رسد
کند تخمه سام نیرم تباه
شکست اندر آرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پر خروش
وز شهر ایران بر آید بجوش
زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشورداری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل (افغانستان امروزی) به رستم دستان میرسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو میستاندند و برای تهمتن به زابلستان میفرستادند.
چنان بد که هر سال یک چرم گاو
ز کابل همی خواستی باژو ساو
وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل درآمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آنکه شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمیدانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر میگفتند :
«تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمیدهیم»
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:15 PM |
باج سبيل
داستان:
هرگاه با زور و قلدری به عنف از کسی پول وجنس بگیرند در اصطلاح عمومی آن را به باج سبیل تعبیر میکنند و میگویند : «فلانی باج سبیل گرفت»
در عصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثل و اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی میشود.
اما ریشه ی تاریخی آن :
انسانهای اولیه و غارنشین با ریش تراشی آشنایی نداشته اند و مردان و زنان با انبوه ریش و گیس میزیسته اند. در کاوشها و حفریات اخیر وسایل و ابزاری شبیه به تیغ سلمانی به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبل تشخیص داده اند. ظاهرا مردمان آن دوره ریش و موهای خود را با همین تیغه ای ساده و ابتدایی کوتاه و مرتب میکردهاند نه آنکه از ته بتراشند.
مادیها و پارسیها در حجاری های باستانی با ریش و موی بلند تصویر شده اند و اتفاقا همین ریش و موی بلند باعث زحمت و دردسر آنان میشد، چه یونانیها که ریش خود را میتراشیدند در جنگهای تن به تن ریش بلند سربازان ایرانی را به دست میگرفتند و با ضربات خنجر آنها را از پای در میآوردند.
در عهد اشکانیان سواران و جنگجویان پارت موی بلند و ریش انبوه داشته اند ولی قیافه ی پر هیبت، به خصوص فریادهای هول انگیز آنان به هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتی ایجاد میکرد که جرات نمیکردند به جنگجویان ایرانی نزدیک شوند و احیانا ریش آنان را به دست گیرند.
خلاصه در آن روزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آن اندازه مایه ی زیبایی و مباهات بود که چون میخواستند گناهکاری را شدیدا مجازات کنند اگر مرد بود ریشش را میتراشیدند و چنانکه زن بود گیسویش را میبریدند.
ریش تراشیدن و گیسو بریدن در ایران باستان بزرگترین ننگ شناخته میشد و محکومی که چنین مجازاتی در مورد او اعمال میشد تا زمانی که ریش یا گیسویش بلند شود از شدت خجلت و شرمساری جرات نمیکرد سرش را بلند کند. اما ریش در عهد ساسانیان به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشت.
ایرانیان در این عصر سبیل های بلند داشتند و بعضا ریش را به کلی میتراشیدند در صدر بعد از اسلام همان طوری که در مقاله ی سبیل کسی را چرب کردن یاد آور شده ایم سبیل از این رونق افتاد و ریشه ای بلند و انبوه قدر و اعتبار یافت. از نکته های جالب تاریخ ریش و سبیل، مخالفت شدید شاه عباس پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ریش بوده است و شاه عباس ریش بلند را خوش نداشت و در زمان او ریشه ای بلند ترکان را ایرانیان سخت زشت میشمردند و آن را جاروی خانه مینامیدند.
با این ترتیب میتوان گفت ریش در زمان شاه عباس کبیر بازارش کساد شد و اعتبار سبیل از نو رونق یافت.
پس از اینکه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقبای سرکش داخلی را سرکوب کرد با صدور یک فرمان به همه ی مردان ایرانی دستور داد که ریشه ای بلند خود را از ته بتراشند. حتی روحانیون نیز از این دستور معاف نبودند اما گذاشتن سبیل آزاد بود و خود شاه عباس نیز در تصویرهایش با سبیل بلند و افراشته ای دیده میشود.
باری ، سپاهیان و سوار کهنسال دوران صفویه فقط دو سبیل بزرگ و چماقی داشته اند. که مرتبا آن را نمو و جلا میدادند و تا بنا گوش میرسانیدند که مانند قلابی در آنجا بند میشد. عشق و علاقه ی شاه عباس به سبیل گذاشتن تا به حدی بود که «شاه عباس کبیر سبیل را آرایش صورت میشمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق میپرداخت.»
پیداست که همین اخذ جبری و به عنف و قلدری ستاندن موجب گردید که بعدها از معانی مجازی و مفاهیم استعارهای باج سبیل در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثیل شده است.
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:19 PM |
بادنجان دور قاب چین
داستان:
افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان میخوانند و بدین وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد میکنند.
اما ریشه ی تاریخی آن :
در دو مقاله ی آش شله قلمکار و سبزی پاک کردن، راجع به تشریفات آشپزان در زمان فتحعلی شاه و چگونگی تهیه و طبخ آش شله قلمکار در عهد ناصرالدین شاه قاجار تفصیلا بحث شد که برای اطلاع بیشتر میتوانید به دو مقاله ی مزبور مراجعه کنید.
آنچه که مخصوصا در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدین شاه قابل توجه بود و برای شناخت متملقان و چاپلوسان ریاکار که در هر عصر و زمان به شکل و هیاتی خود نمایی میکنند آموزندگی داشت، موضوع سبزی پاک کردن و بادنجان دور قاپ چیدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با این عمل و رفتار خویش جلافت و بی مزگی در امر تملق و چاپلوسی را تا حد پستی و دنائت طبع میرسانیدند. راجع به سبزی پاک کردن در مقاله ای به همین عنوان بحث شد. اما دسته ی دوم کسانی بودند که در امر طبخ و آشپزی مطلقا چیزی نمیدانستند و کاری از آنها ساخته نبود. این عده که در صدر آنها صدر اعظم قرار داشت دو وظیفه ی مهم و خطیر !! بر عهده داشتند :
یکی آنکه چهار زانو بر زمین بنشینند و مثل خدمه های آشپزخانه بادنجان را پوست بکنند.
دیگر آنکه این بادنجانها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قابهای آش و خورش بچینند.
شادروان عبدالله مستوفی مینویسد : «من خود عکسی از این آشپزان دیده ام که صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان، و سایرین هریک به کاری مشغول بودند.» این آقایان رجال و بزرگان کشور طوری حساب کار را داشتند که بادنجان ها را موقعی که شاه سری به چادر آنها میزد به دور قاب میچیدند و مخصوصا دقت و سلیقه به کار میبردند که بادنجانها را به طرزی زیبا و شاه پسند دور قابها بچینند تا مسرت خاطر ناصرالدین شاه فراهم آید و نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آنها اظهار تفقد و عنایت فرماید.
دکتر فورویه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه مینویسد: «... اعلیحضرت مرا هم دعوت کرد که در این آشپزان شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آنجا که میتوانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت بادنجان هایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند و محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجان هایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتا آنها را با نوک کارد بر میچید تا دستش به بادنجانهایی که دست من به آنها خورده بود نخورد. بعد بادنجان ها و سینی و کارد را با خود بیرون برد ...»
در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاپ چین از آن تاریخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گردیده رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است.
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:27 PM |
با سلام و صلوات
داستان:
با سلام و صلوات وارد شدن یا وارد کردن، کنایه از تجلیل و بزرگداشتی است که هنگام ورود شخصیتی ممتاز به مجلس یا شهر و جمعیتی نسبت به آن شخصیت به عمل میآید.
فی المثل میگویند: «فلانی را با سلام و صلوات وارد کردند»
یا به اصطلاح دیگر: «از فلانی با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد»
اما ریشه تاریخی این مثل :
اخلاق و عادات و سنن جوامع بشری در احترام به یکدیگر از قدیمیترین ایام تاریخی، همیشه متفاوت بوده است و هم اکنون نیز این احترام متقابل در میان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلی میکند. بعضیها در موقع برخورد و ملاقات با یکدیگر درود و سلام میگویند. برخی ضمن درود گفتن با یکدیگر دست میدهند، که در حال حاضر این سنت و رویه در همه جا و تقریبا تمام کشورهای جهان معمول و متداول است.
هندیها کف دستها را به هم میچسبانند و آنها را محاذی صورت نگاه میدارند.
ژا پنیها خم میشوند و تعظیم میکنند.
بعضی اقوام در خاور دور بینیها را به هم میمالند... و قس علی هذا. در ایران قدیم بر طبق نوشته های مورخین یونانی، احترام به یکدیگر با وضع حاضر تفاوت فاحشی داشت.
هرودوت دربارهی اخلاق و عادات ایرانیان قدیم میگوید : «وقتی در کوچه ها به یکدیگر میرسند از کردار آنها میتوان دانست که طرفین مساوی اند یا نه، زیرا درود با حرف به عمل نمیآید بل آنها یکدیگر را میبوسند، و هرگاه طرفی از طرف دیگر خیلی پستتر باشد به زانو در آمده پای طرف دیگر را میبوسد.»
محقق معاصر آقای «علیقلی بهروزی» ضمن نامه ی محبت آمیزی راجع به ریشهی تاریخی سلام و صلوات، نظر و عقیده ی دیگری اظهار داشته اند که عینا درج میگردد :
«... از قرنها پیش هرگاه کسی به مکه و یا یکی از اعتاب مقدسه مشرف میشد - و این توفیق عظیمی بود - وقتی که به شهر خودش برمیگشت بیرون شهر اقامت میکرد ویا قبلا به خانوادهی خود روز ورود خویش را خبر میداد و لذا عدهی زیادی از اقوام و اقارب و دوستان و حتی اهل محل به پیشواز او میرفتند. در شهرها کسانی بودند که آنها را «چاوش» مینامیدند. یکی از این چاوشها را هم با خود میبردند. این چاوش از همانجا شروع میکرد به اشعار مذهبی با صدای بلند و آواز خواندن. بعد از هر بیت مردمی که با او بودند صلوات میفرستادند. این جمعیت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه اش او را با سلام و صلوات میبردند. این ضرب المثل با سلام و صلوات از این رسم پسندیده که هنوز هم در روستاها و بعضی شهرکها رواج دارد گرفته شده است.»
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:32 PM |
باش تا صبح دولتت بدمد
داستان:
این مصراع که از «کمال الدین اصفهانی» شاعر قرن هفتم هجری است در مواردی به کار میرود که آدمی به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تامل و تردید بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان میآوردند تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند.
این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل درآمده است.
باری، به طوری که اهل ادب و تحقیق میدانند همانطور که امروزه از دیوان خواجه ی شیراز فال میگیرند قبل از آنکه صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت فال گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیانا دیوانش در دسترس نبود مانعی نمیدیدند که دیوان کمال را به منظور تفال مورد استفاده قرار دهند، کما اینکه در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین - پایتخت اولیه ی سلاطین صفوی - در اردوی پدرش سلطان شایع شد سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعایت میکرده اند دست به تفال زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند.
اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است.
«... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت همگان را موجب استعجاب میگردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدر اعظم قاضی خان الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندرشان در قراباغ قشلاق داشت خواجه ضیاء الدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود از من سئوال نمود که : «خبر پادشاهی شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد یا نه ؟»
من در جواب گفتم که: «بلی به افواه چنین مذکور میشود اما هنوز تحقق نپیوسته.»
دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشارالیه احوال شاهزاده را از آن کتاب تفال نمود، در اول صفحه یعنی این قطعه برآمد :
خسرو تاج بخش و شاه جهان
که زتیغش زمانه بر حذرست
تحفه چرخ سوی او هر دم
مژده فتح و دولت دگرست
رای او پیر و دولتش برناست
دست او بحرو خنجرش گهرست
آسمان دوش با خرد می گفت
که به نزدیک ما چنین خبرست
که بگیرد به تیغ چون خورشید
هر چه خورشید را بر آن گذرست
خردش گفت، تو چه پنداری
عرصه ملک او همین قدر ست؟
نه، که در جنب پادشاهی او
هفت گردن هنوز مختصرت
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر ست
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:35 PM |
بالاتر از سياهی رنگی نيست
داستان:
عبارت بالا هنگامی به کار برده میشود که آدمی در انجام کار دشواری تهور وجسارت را به حد نهایت رسانیده باشد.
البته آن تهور و جسارتی در اینجا منظور نظر است و میتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در اینگونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که : «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» از سیاهی منظورشکست یا مرگ است که میخواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد.
پیداست وقتی که معلوم میشود ممنظور از سیاهی چیست طبعا ریشه ی تاریخی مطلب به دست خواهد آمد.
ریشه ی عبارت مثلی بالا از دو جا مایه میگیرد و دو عامل در به وجود آوردن آن موثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندانی ندارد. با این وصف، بیفایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود.
عامل فیزیکی : به طوری که میدانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع میکند جسم مزبور به همان رنگ دیده میشود چنانچه تمام رنگهای نور خورشید از آن متصاعد شود جسم به رنگ سفید نمایان میشود که روشنترین رنگهاست، ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگه دارد در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان میگردد. پس ملاحظه میشود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد مافوق تمام رنگهاست و به همین سبب است که گفته اند: «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.»
عامل تاریخی : استاد سخن حکیم نظامی که گفته اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. داستانسرای نامی ایران راجع به ریشه ی تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه ی جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سرانجام به این شعر منتهی میشود : هفت رنگ است زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:37 PM |
باهمه بله با من هم بله ؟
داستان:
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق میدهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبانهاست به قدری ساده و معمولی به نظر میرسد که شاید هرگز گمان نمیرفت ریشه ی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه ی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است. در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه ی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه ها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمیکند. مرد سیاسی و اجتماعی برای آنکه جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت میکنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان میآید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله میشمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع میکرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش میکرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع میگفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب میداد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه میفرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»
|
behnam5555 |
01-17-2011 09:40 PM |
به خاک سياه نشاندن
داستان:
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند.
در چنین موردی تنها عبارتی که میتواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود: «فلانی به خاک سیاه نشسته» و یا به عبارت دیگر: «فلانی را به خاک سیاه نشانده اند.» در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوری که صاحب «معجم البلدان» نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کوره ای است به نام عمواس که :
«طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر، در این ناحیه پدید آمده بود و از آنجا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشته اند.»
در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی «ابو عبیده جراح» و «معاذبن جبل» و «یزیدبن ابی سفیان» نیز هلاک شدند ولی «عمروعاص» آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقه ی عمواس گریخته جان سالم به در بردند.
مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را «عام الرماد»، یعنی «سال خاکستر» هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات مینویسد :
«... و بعد از آن عام الرماد، در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی در این سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانه ها و حجره ها ببارید، تا مرد از جامه ی خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»
|
اکنون ساعت 02:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)