تو را به خواب ندیدم...[ b]تو را به خواب ندیدم که از تو دل بکنم تو خون منتشری در رگارگ بدنم دمایی از نفست را خدا در آن آمیخت دمی که روح،چه راحت، دمیده شد به تنم تمام گستره ات از ازل به نامم بود اگر چه تا ابد آواره گرد این وطنم هر آن زمان که ندا داده ام:خدایم کیست؟ تو از درون من آواز دادهای که:منم! به من نجابت دریای چشم تو آموخت که دل به برکه ی بی اصل وبی نسب نزنم به غیر در تو شنا کردن آرزویم نیست من آن نهنگ خلیجم، نه ماهی لنجم غزل به لهجه ی دریا وکوه گویم،چون تویی ستیغ کلام وکرانه ی سخنم تو را چنان بسرایم به خلوتم هر شب که خم شود،بزند ماه بوسه بر دهنم! به زیر خاک،کفن را سیاه خواهم ساخت فقط تو این قلمم را بپیچ در کفنم! |
دوباره گریه های بی امونم |
برف اولین بار تو را در زمستان دیدم باز برف آمده بود از کنارم که گذشتی،تو را می دیدم دستکش های تو افتاد زمین من دویدم و صدایت کردم تو نگاهم کردی واقعیت این است که کمی ترسیدم دستکش های سفیدت ، چه کوچک بودند من خودم آنها را زود برداشتم از روی زمین و تکاندم و به دستت دادم دست من یخ زده بود تو به من خندیدی و تشکر کردی و از آنجا رفتی من در آن وقت چه غمگین بودم تو در آن روز نمی دانستی که به من فهماندی زنده بودن خوب است . |
...اما دلم نیامد!
جز خار،برگ و باری، از حاصلم نیامد کاری به غیر از این از،آب وگلم نیامد خشت اجاق باران فرسود وباز جز دود از خاک ناتوان و ناقابلم نیامد در یاچه ی غزل؛من، اما چه سود وقتی جز موج سنگواژه، برساحلم نیامد؟ تا همچنان تو« آن» لا ینحلم بمانی حتا خدا سراغ این مشکلم نیامد! پا روی عهد بگذار،از یار دست بردار :گفتم به خویش صد بار ،اما دلم نیامد |
اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم |
|
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن عقل را بازارگان کردن ببازار وجود نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن |
بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را خود را بزن تو بر من اینست زنده کردن بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را ای رویت از قمر به آن رو به روی من نه تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را در واقعه بدیدم کز قند تو چشیدم با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی کز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را جام چو نار درده بیرحم وار درده تا گم شوم ندانم خود را و نیک و بد را این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را درده میی ز بالا در لا اله الا تا روح اله بیند ویران کند جسد را از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش چندانک خواهی اکنون میزن تو این نمد را مولانا |
کوچ همهء خاطره زندگی ام شده یک عکس قدیمی درون یک قاب گفته بودند مسافر هستی من مراقب بودم صبح وقت رفتن عکس از کیف تو افتاد درون گلدان ظهر من گلدان را به اتاق آوردم عکس زیبای تو را در کتاب شعرم زود پنهان کردم بعد وقت و بی وقت به کتابم نظری می کردم . ..... با گذشت ده سال جای گلدان سفید چند سالیست در آنجا خالیست قبل از آنکه بروی روی یک کاغذ بی خط سفید همهء حرف دلم را گفتم ولی افسوس سرانجام به دستت نرسید متن نامه این بود : ای که از پنجره ها بی خبری از تو این جمله برایم کافیست : مطمئن باش که بر می گردم جای من اینجا نیست . |
اهل عرفانم من
اهل عرفانم من !!، کاروبارم بد نیست برجکی ساخته ام در دل شهر طبقاتش هفده همه را پیش فروش بنمودم پولهایم همه در بانک سوئیس به امانت باقی است اهل عرفانم من!! سفره ی نان و پنیری پهن است مُتلی ساخته ام در نوشهر باغهایم پر گل از صدورانجیر جیبهایم سرشار اهل عرفانم من دامهایم همه پروارو قشنگ گاوها رنگ به رنگ کشت و صنعت دارم چند هکتار زمین همه شالیزار است دختران ِ زیبا صبح تا شام در آن دشت وسیع بوته های شالی، درزمین می کارند اهل عرفانم من !! همه در سیر و سفر از ژاپن تا اتریش تا فراسوی پکن خانه کوچک خوبی دارم دردل شهر پاریس جایتان بس خالی است اهل عرفانم من !!، کاروبارم بد نیست طبع شعری دارم شعرها گفته ام از عرفانم همه زیبا و قشنگ همچو آن ویلایم که بنا ساخته ام در چالوس یاکه مانند سگم پشمالو که بود فِرز و زرنگ الغرض لقمه نانی باقی است مردی هستم قانع اهل عرفانم من !!،کارو بارم بد نیست شعر از محمد جاويد |
اکنون ساعت 03:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)