از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحون است |
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم |
مشتاقی و مجهوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی |
یاران خدای را به سوی او گذر کنید
باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید |
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسر و سامان که مپرس |
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی |
یکباره چرا قطع نظر میکنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب |
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی |
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم |
مـا پـِی سایـۀ سَـروَش به تلاشیم همـه
او ز پنـدار من خسته نهان است هنوز |
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دبده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد |
دلـنِشان شد سخنم تا تـو قبولش کردی
آری آری سخـن عـشــق نشـانی دارد |
در عمل کوش و هر چه خواهی پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش |
شاهم ، ولي به ملک بلا ، با سپاه غم
ملکم ببين و موج سپاهم نگاه کن |
نه هر سخن که بر آید بگوید اهل شناخت
بسر شاه سر خویشتن نشاید باخت |
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه پرکن قدح باده که معلومم نيست کاين دم که فرو برم برآرم يا نه // خیام |
هنوزت گر سر صلحست،باز آی
کزان مقبول تر باشی که بودی |
يار در پرده و ما پرده بر انداخته ايم
از ازل او به چنان ما به چنين ساخته ايم گر كمان ميكشد اينك به كمين امده ايم ور كه شمشير زند ما سپر انداخته ايم |
مشوغره بر حسن گفتار خویش
بتحسین نادان و پندار خویش |
شيوه مردان نباشد عشق پنهان باختن
کمتر از پروانه نتوان بود در جان باختن |
نه هر بازو که در وی قوتی است
بمردی عاجزان را بشکند دست |
تا گـنـج غـمـت در دل ویرانه مقیم اسـت
هـمواره مرا کوی خرابات مـقام اسـت |
تیغ عالم گر به دستت داد روزی روزگار
هر چه می خواهی ببر اما مبر نان کسی |
یار با ما بی وفایی می کند
بی دلیل از من جدایی می کند شمع جانم را بکشت آن بی وفا جای دیگر روشنایی می کند |
دل دوستان جمع بهتر که گنج
خزینه تهی به که مردم به رنج |
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت |
تا کی می صبوح و شکر خاک بامداد
هشیار گردهان که گذشت اختیار عمر |
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم |
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست |
تو نه مثل آفتابی که حضور غیب افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی |
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس |
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلـبر کـه در کف او موم است سنگ خارا |
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را |
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند |
در آکه در دل خسته توان در آید باز
بیا که در تن مرده روان در آید باز |
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر |
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه |
هر که باشد عاشق جانان نپردازد بجان
هر که باشد طالب گوهر نیندیشد ز آب . |
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب |
بهر امتحان اي دوست ، گر طلب كني جان را
آنچنان بر افشانم ، كز طلب خجل ماني |
اکنون ساعت 10:31 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)