نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسله آموز صد مدرس شد |
گر ديگران به عيش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مايه سرور |
خرم بزی و جهان بشادی گذران
تدبیر نه با تو کردهاند اول کار |
خوش دولتيست خرم و خوش خسروی کريم
يا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار |
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد |
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد |
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند |
روا مدار خدايا كه در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد |
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند
مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند |
گريه در چشمان من طوفان غم دارد ولي
خنده بر لب مي زنم تا كس نداند راز من |
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند |
سـیر نمیـشـوم ز تـو اِی مـه جان فـزای مـن
جور مکن ، جفا مکن، نیست جفا سزای من |
ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند
باران ! به علی مرتضایت سوگند |
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را |
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران |
هنگام وداعتو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست |
بس كه جفا ز خار و گل ديد دل رميده ام
همچو نسيم از اين چمن ، پای برون کشيده ام |
سرو چمان من چرا ميل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود ياد سمن نمیکند |
به قطره قطره اشك تو خدا نظاره مي كند
به وقت گريه ها چرا خدا خدا نمي كني |
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود |
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی |
به مستوران مگو اسرار مستی
حديث جان مگو با نقش ديوار |
ساقيا جام مي ام ده كه نگارنده غيب
نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد |
ساقيا عشرت امروز به فردا مفکن
يا ز ديوان قضا خط امانی به من آر |
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است |
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يک سان نباشد حال دوران غم مخور |
غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست |
كوه از غمت بشكافته وان غم بدل در تافته يك قطره خوني يافته از فضلت اين افضالها |
غم آلوده يوسف به کنجي نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست |
اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست که در کلبه احزان کردم |
قضا نقش يوسف جمالي نکرد
که ماهي گورش چو يونس نخورد |
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ ديده بين که سر از خواب برنکرد |
ماهي نتافت همچو تو از برج نيکويي
سروي نخاست چون قدت از جويبار حسن |
قد تو تا بشد از جويبار ديده من
به جای سرو جز آب روان نمیبينم |
عهد تو و توبه من از عشق
میبینم و هر دو بیثباتست |
عقل از پي عشق آمد در عالم خاك ارني
عقلي بنمي بايد بي عهد و وفايي را |
او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقهی درویش را |
آن دم كه قضا كار كند اي درويش در خانه گريزد خرد دورانديش |
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند |
با مدعی مگوييد اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بميرد در درد خودپرستی |
اکنون ساعت 10:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)