پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم و خودت را نیز برای پرستش ..
|
با همه ی بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانی ام طاقت فرسودگی ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنی ام دلخوش گرمای کسی نیستم آمده ام تا تو بسوزانی ام آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانی ام ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانی ام خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانی ام حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانیست که بارانی ام حرف بزن حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام محمدعلی بهمنی:53: |
به حق نالم ز هجر دوست زارا |
تصویر
مردی کنار نهر گریزان سایه به آب سپرده ودل به هواهای دور سنگ بر سنگ می غلتد و گل ها به شتاب بر آب می گذرند و آنکه ایستاده است در نسیم سفر میکند. مردی کنار نهر گریزان سایه به آب سپرده و سر به خیال های پریشان. منوچهر آتشی |
غافلند از زندگی مستان خواب زندگانی چیست مستی از شراب |
از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم نه طاقت خاموشی ، نه ميل سخن داريم آوار پريشانیست ، رو سوی چه بگريزيم؟ هنگامه حيرانیست ، خود را به که بسپاريم؟ تشويش هزار «آيا» ، وسواس هزار «اما» کوريم و نمیبينيم ، ورنه همه بيماريم دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست امروز که صف در صف خشکيده و بیباريم دردا که هدر داديم آن ذات گرامی را تيغيم و نمیبريم، ابريم و نمیباريم ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته اميد رهايی نيست وقتی همه ديواريم <<حسين منزوي>> |
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي ز حال بندگانت با خبر گردي پشيمان ميشوي از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت. خداوندا تو مسئولي. خداوندا تو ميداني كه انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است، چه رنجي ميكشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است |
از بس خیال داشت پری واکند که مرد
عادت نکرد با قفسش تا کند که مرد عادت نکرد مثل تمام درخت ها پاییز را ببیندو حاشا کند که مرد شاید هنوز هم به کسی اعتقاد داشت می خواست عاشقانه تقلا کند که مرد می خواست نشانی یک صبح تازه را در کوچه های یخ زده پیدا کند که مرد نزدیک بود پنجره ای عاشقش شود نزدیک بود باز پری واکند که مرد |
|
چرا از مرگ میترسید...
چرا از مرگ مي ترسيد؟ چرا زين خواب آرام شيرين روي گردانيد؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟ ميپنداريد بوم نا اميدي باز ، به بام خاطر من مي کند پرواز ، ميپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است. مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد؟ مگر افيون افسون کار نهال بيخودي را در زمين جان نمي کارد؟ مگر اين مي پرستي ها و مستي ها براي يک نفس آسودگي از رنج هستي نيست؟ مگر دنبال آرامش نمي گرديد؟ چرا از مرگ مي ترسيد؟ کجا آرامشي از مرگ خوش تر کس تواند ديد؟ مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند اگر درمان اندوهند ، خماري جانگزا دارند. نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد خوش آن مستي که هوشياري نمي بيند ! چرا از مرگ مي ترسيد؟ چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟ بهشت جاودان آنجاست. جهان آنجا و جان آنجاست گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست ! سکوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست. همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست. نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ، نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ، زمان در خواب بي فرجام ، خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند ! سر از بالين اندوه گران خويش برداريد در اين دوران که از آزادگي نام و نشاني نيست در اين دوران که هرجا " هر که را زر در ترازو ، زور در بازوست " جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد که کام از يکدگر گيرند و خون يکدگر ريزند درين غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگيزند. سر از بالين اندوه گران خويش برداريد همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟ چرا زين خواب آرام شيرين روي گردانيد؟ چرا از مرگ مي ترسيد؟ |
اکنون ساعت 06:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)