|
|
ابریشم |
12-03-2010 08:02 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif خلقت انسان
ز بهشت كه بیرون آمد، داراییاش فقط یك سیب بود. سیبی كه به وسوسه آن را چیده بود.و مكافات این وسوسه هبوط بود.فرشتهها گفتند: تو بی بهشت میمیری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كردهام...
زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین میخواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.خدا گفت: برو و بدان جادهای كه تو را دوباره به بهشت میرساند، از زمین میگذرد، از زمینی آكنده از شر و خیر، از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو بازخواهی گشت......... وگرنه..........!!!
و فرشتهها هم گریستند.اما انسان نرفت. انسان نمیتوانست برود……انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. میترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی كه هستی را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد.خدا گفت: حال انتخاب كن. زیرا كه تو برای انتخاب كردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین كه بهشت پاداش به گزیدن توست.عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهد آمد تا تو بهترین را برگزینی.و آنگاه انسان زمین را انتخاب كرد. رنج و نبرد و صبوری را.و این آغاز انسان بود.
|
ابریشم |
12-03-2010 08:02 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif عشق، ثروت، موفقیت> داستان کوتاه
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد..
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.
|
ابریشم |
12-03-2010 08:03 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif حکایت شیری که عاشق آهو شد !!!! ...
شیر نری دلباخته ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و میترسید بوسیلهی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد.
.
.
.
.
.
.
نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!
و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
اولی خوشگلی تون
دومی معشوقتون
سومی اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه.
|
ابریشم |
12-03-2010 08:04 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif اسکناس 100 يوروئی
درست هنگامي است که همه در يک بدهکاري بسر مي برند و هر کدام برمنباي اعتبارشان زندگي را گذران مي کنند.
ناگهان، يک مرد بسيار ثروتمندي وارد شهر مي شود.
او وارد تنها هتلي که در اين ساحل است مي شود، اسکناس 100 يوروئي را روي پيشخوان هتل ميگذارد
و براي بازديد اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا مي رود.
صاحب هتل اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و در اين فاصله مي رود و بدهي خودش را به قصاب مي پردازد.
قصاب اسکناس 100 يوروئي را برميدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک مي رود و بدهي خود را به او مي پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 يوروئي را با شتاب براي پرداخت بدهي اش به تامين کننده خوراک دام و سوخت ميدهد.
تامين کننده سوخت و خوراک دام براي پرداخت بدهي خود اسکناس 100 يوروئي را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود ميبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل مي آورد زيرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگاميکه دوست خودش
را يکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرايه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روي پيشخوان گذاشته است.
در اين هنگام توريست ثروتمند پس از بازديد اتاق هاي هتل برميگردد و اسکناس 100 يوروئي خود را برميدارد
و مي گويد از اتاق ها خوشش نيامد و شهر را ترک مي کند.
در اين پروسه هيچکس صاحب پول نشده است.
ولي بهر حال همه شهروندان در اين هنگامه بدهي بهم ندارند همه بدهي هايشان را پرداخته اند و با
يک انتظار خوشبينانه اي به آينده نگاه مي کنند.
خوب است بدانيد، که دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجوديتش، به اين نحو معامله مي کند!!!!
|
ابریشم |
12-03-2010 08:05 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif جذابیت ...
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
- اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !
و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
- برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
- من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست
|
ابریشم |
12-03-2010 08:06 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif جعبهی عبادت
دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب میفروخت...
مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میكردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند...
توی بساطش همه چیز بود : غرور، حرص،دروغ و جنایت ، جاهطلبی و ...
هر كس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد :
بعضیها تكهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را !!!
بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را !!!
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد؛ حالم را به هم میزد…
دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند.
موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم، فقط گوشهای بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا میكنم.
نه قیل و قال میكنم و نه كسی را مجبور میكنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیكتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میكنی!
تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد اما حرفهایش شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت...
ساعتها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبهی عبادت افتاد كه لا به لای چیزهای دیگر بود ، دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم : بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اما توی آن جز غرور چیزی نبود!!!
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت! فریب خورده بودم، فریب...
دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!
فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشتهام؛ تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم.
میخواستم یقه نامردش را بگیرم عبادت دروغیاش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، اما شیطان نبود آن وقت نشستم و های های گریه كردم ...
اشكهایم كه تمام شد، بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را ، و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شكرانه ی قلبی كه پیدا شده بود…
|
ابریشم |
12-03-2010 08:06 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2834%29.gif سم
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است
|
ابریشم |
12-03-2010 08:07 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif دوست یا پول ؟؟؟ کدام یک بچه ها !!!
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم !
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.
آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.
درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.
و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.
شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟
مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.
آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟
عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.
درختان میوه خود را نمی خورند،
ابرها باران را نمی بلعند،
رودها آب خود را نمی خورند،
چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.
اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.
در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.
هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری
زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها
این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟
با امید به اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه
|
ابریشم |
12-03-2010 08:08 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%2833%29.gif خانم حوا
اگر نبود آن اعتصاب وحشتناک رانندههای رؤسا که زندگی کل رؤسای فرانسوی را در پاییز سال قبل فلج کرد، آقای کک ریکو دولامارتینیر، هرگز این فرصت را نمییافت که دوباره با متروی شهری سفر کند. البته او از این وسیلة نقلیه دو- سه بار، وقتی تقریباَ هشت ساله بود، به یمن همدستی پرستارش که موافقت کرد، پنهان از چشم پدر و مادرش ، دنیای مردم عادی را به وی نشان دهد، استفاده کرده بود، اما خاطرة بسیار مبهمی از آن در ذهناش مانده بود. معمولاَ او حتی برای رفتن به مدرسه نیز سوار مرسدس خانگی میشد. کمی بعد، در دورة اشغال، او بی آنکه خود را چندان بدنام کند، از یک« کارت تردد» بهرهمند شده بود. از آن پس، که دیگر رئیس شرکت شده بود، تصور نمیکرد جز با اتومبیل اختصاصی با وسیلة دیگری اینور آنور برود. بدیهی است که اینک نیز میتوانست از یکی از همکارانش بخواهد با ماشین او را از خانهاش بردارد، یا حداکثر میتوانست تاکسی بگیرد. اما او که مبارزترین شخصیتها را در پس مؤدبانهترین رفتارها داشت، ترجیح داد به روش خودش با این اعتصاب مبارزه کند. با شور و شوقی مبارزهجویانه به خیابان آمد و به سوی نزدیکترین ایستگاه مترو رفت. با ورود به زیرزمین پاریس، احساس غربت کرد ، غربتی که ناشی از کمبود هوا ، نورمصنوعی ، و بویی بود بیمانند، بویی مرکب از رطوبت اوزون، شکلات نعنایی، و گرد و غبار. با دیدن دیوارهای سفید و براق احساس عالیئی به او دست داد. از تمیزی نسبی آنجا تعجب کرد. بیخبر از قیمت بلیط، با یک اسکناس صد فرانکی به گیشه رفت و از انبوه پول خردی که صندوقدار به وی برگرداند، تعجب کرد. واقعاََ که هزینه حملونقل هیچ بود!
مردم عامی از خوشبختی خود خبر نداشتند. در شهرهای بزرگ همة کارها به خاطر آنها انجام میشود.
به معصومیت یک کودک، دکمههایی را به کار انداخت و دید که علامتهایی که مقصد را روی نقشة پاریس نشان میدادند روشن شدند. راه خانه به دفترش سرراست بود. ماجراجویی چنان او را به وجد آورده بود که از این موضوع کمی متأسف شد.
تابلوهای راهنما او را تا لبة یک راهپله کشاندند. در آنجا مسافران درهم میلولیدند. آن پایین، نوعی خفگی حاکم بود. کنار دری کوچک، زن جوانی با روپوش آبی نشسته بود و نیمکلاهی بر سر داشت. بلیطها را سوراخ میکرد. آنقدر پولک سبز و زرد دوروبر او ریخته بود که انگار از یک جشن برگشته، اما خوشحال به نظر نمیرسید. افسردگی خاصی بر چهرهاش سنگینی میکرد. عینکی دسته شفاف بر دماغ گردش سوار بود. حلقههایی تودرتو از گوشهایش آویزان بودند. با این که هیچ چیز دلربایی در این اندام نبود، آقای کک ریکو دولامارتینیر قادر نبود چشم از آن بردارد. در دنیا، هیچ دختر جوانی، هیچ بازیگر سینمایی ، او را حیران نکرده بود. این عزب سیونه ساله حتی میتوانست ادعا کند که آنقدر سروگوش گهگاهی جنبانده که حساباش از دستاش دررفته است. پس این چه بود که داشت در او رخ میداد؟ کدام باد داشت تمام تجربههایش را میروفت؟ این تجربة جدید چه تازگیئی برای او به ارمغان آورده بود.
لرزان از هیجان، بلیطاش را داد. آروارههای فولادین دستگاه سوراخکن روی مقوای کوچک سبز بسته شدند، او گزش آهن را در اعماق وجودش حس کرد. این کار یک ربع ثانیه طول کشید. کارمند مذکور وقتی بلیط سوراخشده را به آقای ککریکو دولامارتینیر برمیگرداند، حتی چشم بالا نکرد نگاهی به او کند. با گامهایی وارفته دور شد. سه قدم که برداشت، رویش را برگرداند و دید که زن جوان همان کار را در مورد بقیة مسافران نیز تکرار میکند. از این موضوع حسادتی بیمعنی و بیدلیل در دل احساس کرد. برای رهاشدن از این افسون، آفیشهای روی دیوار را تماشا کرد و از این که دید آفیش تبلیغاتی شرکتی که او از ده سال پیش با موفقیت تمام سرپرستیاش را داشته است، در جای مناسبی نصب شده است، خشنود شد. آبشاری در پسزمینه، دو مکعب سفید با ابعاد متفاوت روی آن، برجسته. ماشین رختشویی نیاگارا، و خواهر کوچکترش، نیاگارک.
فکری از ذهنش گذشت: یک نیاگارک به آن زن جوان بلیط سوراخکن هدیه کند. از این پرسهی فکری لبخندش گرفت. به تخیلاتاش میدان داد و مطمئن بود که دقیقهئی بعد، خود را در مهی گلی رنگ بازخواهد یافت.
سررسیدن پر سروصدای قطار مترو ناگهان او را بیدار کرد. در واگنی درجه یک سوار شد و با نگاه همسفراناش را دور تا دور از نظر گذراند. در نظر همة این اشخاص ناشناس، او مسافری بود مثل دیگران. هیچ کس حدس نمیزد که بین این آدمها مردی است که میلیونها زن خانهدار فرانسوی سفیدی رختهاشان را مدیون اویند. داشت از ناشناس بودناش لذت میبرد که بازرسی ظاهر شد و بلیطاش را خواست. دید که آن مقوای کوچک که نشان ظریف زن جوان بلیط سوراخکن را برخود داشت، طراوتاش را با یک ضربة گازانبر از دست داد. دلاش گرفت. بلیط را در جیب بغل گذاشت و به سوی پنجره برگشت که در ورای آن دیوارهای تیره رنگ زیرزمین، با سرعتی سرگیجهآور، پشت سر هم رد میشدند. این سرعت افقی، این پرتوهای زودگذر، این تنش بیرمق، خاطرة آن زن جوان و نیمکلاهش ، همه و همه، موجب میشد نیروی ادراکش مغشوش شود.
در محل کار، به حرفهایی که کارکنانش برایش میگفتند توجهی نداشت، نامهها را بی آنکه بخواند امضا کرد، و چشم از ساعتاش برنداشت. ساعت یک ربع به دوازده، دوباره سوار مترو شد تا به خانهاش برگردد، اما، در ایستگاه که پیاده شد، با اندوه متوجه شد که روی سکوی روبهرو، کارمند دیگری جای زن جوان بلیط سوراخکن را گرفته.
تمام روز را با رؤیای او گذراند. تمام شب. و صبح فردا به این امید که او را سر پستاش خواهد یافت، با عجله به راه افتاد. البته او آنجا بود. الهة کوچک زیرزمین، مسلح به یک دستگاه سوراخکن بلیط. اسفینکس بلیط سوراخکن، الهة مدرن پرداخت سهم مالیاتهای اجتماعی. در حرکاتاش دقتی مکانیکی وجود داشت. هر مسافری که او بازرسیاش میکرد، یک روز از زندگیاش کم میشد. با این حال، سرش را زیر نیمکلاه با چه ملاحت نابهخودی خم میکرد!
برای آنکه این لذت با لطافت بیشتری همراه شود، آقای کک ریکو دولامارتینیر منتظر شد تا قطاری آمد و با شتاب از پلهها پایین رفت و جلو در کوچکی که زن جوان بههم زده بود ایستاد. زن جوان با سختگیری تمام او را ورانداز کرد، درست مثل آنکه به او بفهماند:« اجازة رد شدن ندارید!»
جالب اینجا بود که او فکر میکرد آقای ککریکو از این قضیه خشمگین میشود، حال آنکه او حاضر بود نیمی از ثروتش را بدهد تا ساعتها در آنجا راهش سد شود.
وقتی زن جوان دوباره آن در کوچک را باز کرد و بلیط را از او گرفت، همان شادی بار اول به او دست داد، منتهی این بار آشفتهکنندهتر. او فکر میکرد محال است که زن جوان اینقدر به سوراخ کردن بلیط دیگران عشق بورزد. وگرنه او در تمام چهرهها، نشانههای یک خوشنودی غیر معمول را تشخیص میداد.
انگار الهامی به او شده باشد، دوباره از پلة مخصوص خروج بالا رفت و بلافاصله با یک بلیط دیگر پایین آمد، به عشق این که زن جوان دوباره بازرسیاش کند. چهار مرتبه این بازی را تکرار کرد ، بی آنکه زن جوان متوجه شود. تقریباَ داشت از شدت خوشحالی از پا درمیآمد که بار پنجم زن جوان او را شناخت. برقی از تعجب از پشت عینکش درخشید، اما کلمهای بر زبان نیاورد. آقای ککریکو هم همینطور. احساس کرد در مقابل آن زن، خجالت زمان شانزده سالگیاش به وی دست میدهد. در حالی که وجودش سرشار از وجد بود، با قطاری رفت.
روزهای بعد، باز این حق را برای خود قایل شد که قبل از آنکه وارد واگنی شود، پنج یا شش بار بلیطاش را بدهد سوراخ کند. بیشک بهترین مشتری آن زن جوان اوست. یعنی زن جوان دربارة او چه فکر میکرد؟ او را آدمی متکبر میپنداشت یا این که پی برده بود در پس این بلیط هدردادن روزانه یکجور عبودیت پرشور نهفته است؟
اعتصاب رانندگان رؤیا خیلی وقت بود تمام شده بود، اما آقای ککریکو دولامارتینیر همچنان با مترو به محل کارش میرفت. رانندهاش، که به آدمی بیکار بدل شده بود، داشت دچار ضعف اعصاب میشد. اما نگاههای ملتمسانهاش به ارباب، نمیتوانست دل او را بر سر رحم آورد. وسایط نقلیة عمومی به مزاج ارباب ساخته بود. و این فقط به خاطر دیدن زن بلیط سوراخکن نبود، بلکه یکی هم به این خاطر بود که با مردم عادی پاریس شانهبهشانه میشد. تمایلش به ارتباط با طبقات فرودست، حتی او را وامیداشت که با درجة دو سفر کند. او تا حد خفگی، فشرده در واگن، خود را از گرمای انسانی سرشار میکرد. نگاهش صدها چهرة کارمند و کارگری را که حقوقهای ناچیز داشتند سرشماری میکرد. از لباسهای کهنة مردها متأثر میشد و بوی نای سردشدة آشپزخانههای خانوادگی را در موی زنها استشمام میکرد.
در محل کار، هیچ وقت دنیای پرمشغلهای را که ثروتاش بر آن استوار بود به این روشنی ندیده بود. با لذت و اضطراب حس میکرد که دارد اجتماعی میشود. و با این اندیشه که کشف آن را مدیون زن جوان بلیط سوراخکن است، بیشتر از پیش او را دوست می داشت. به زودی کشش و عشقاش به مردم باعث شد آشکارا طرف حقوقبگیران را علیه رؤسا بگیرد. بعد از آنکه نمایندگان کارمندان را به دفترش احضار کرد، آنان را تشویق کرد فوراَ درخواست افزایش حقوق کنند. آنها، متحیر ، ابتدا فکر کردند دامی است، سپس، بعد ازمشورت، با خجالت خواهان ده درصد افزایش حقوق پایه شدند. او از بزدلی آنها خشمگین شد لحن صدایش را بالا برد و مشت بر میز کوبید و مجبورشان کرد خواستار حقوق دو برابر، کاهش ساعات حضور، و یک هفته مرخصی اضافه بشوند. آنها در حالی که میلرزیدند این درخواست افراطی را امضا کردند. آنگاه، آقای ککریکو دو لامارتینیر دوباره در نقش رئیس با آنها وارد مذاکره شد ، ارقامی را پراند، و بالاخره تقریباَ تمام آن چیزهایی را که خودش به آنها پیشنهاد کرده بود از او بخواهند، پذیرفت. شرکایش او را دیوانه خواندند، اما چون اکثریت سهام را در چنگ داشت، جز سر فرودآوردن در برابر تصمیماش کار دیگری نتوانستند.
از آن روز به بعد، در ساختمانهای شرکت نیاگارا، او به جز لبخند چیز دیگری ندید. ماشیننویسها دفترش را گلباران میکردند و وقتی رد میشدند، نگاههایی عمیق نثارش میکردند. بعضیشان زیبا بودند. اما او متوجه این لبخندها نبود و پاک تسخیر خاطرة کارمند مترو بود- گرچه هنوز سر صحبت را با وی باز نکرده بود. تنها چیزی که از او میدانست این بود که ازدواج نکرده، چون حلقهای در دست نداشت.
یک روز صبح، شجاعت به خرج داد و به جای بلیط درجة دو کاغذی به زن جوان داد که روی آن این کلمات ساده نوشته شده بود: « مادمازل اسم شما چیست؟» زن جوان بی آنکه جا بخورد، منگنة سنگینش را به حرکت درآورد و با عشوه کاغذ را تا کرد و با ضربات کوتاه و تند سوراخها به او پاسخ داد . سوراخها سه حرف را نقش کردند: ح.و.ا. اسم او حوا بود! باید حدسش را میزد. نخستین زن، تنها زن، نفس زن!... به سرعت از جیبش کاغذ دیگری بیرون آورد و روی آن درهمبرهم نوشت:« حاضرید امشب با من بیرون بیایید؟» زن جوان پاسخش را دوباره سوراخ کرد- با چنان مهارتی که آقای ککریکو دولا مارتینیر هاجوواج ماند:« نه.» باز به زبان نوشته پرسید:« یک شب دیگر چی؟» زن جوان سرش را تکان تکان داد، نوعی شکلک اسرارآمیز بر صورتش نقش بست و با دست سفیدش که ناخنهایش از شدت کار سیاه شده بودند، گازانبر را با چابکی به کلیککلیک درآورد. آقای ککریکو دولا مارتینیر کاغذ را پس گرفت و خواند:« شاید.» شادی برقآسایی او را از جا کند. پشت سرش دهها نفر اعتراض میکردند:«- بالاخره این کمدی مسخره تمومی داره یا نه؟» آقای ککریکو دولا مارتینیر ، که جمعیت ابله او را از پشت هل میدادند اما او بر فراز ابرها سیر میکرد، زد به چاک.
در محل کارش وقت نکرد از این خوشبختیاش لذت ببرد. هر سه دقیقه تلفن زنگ میزد و یکی از کارخانهداران تولیدکنندة لوازم خانگی از او گله میکرد که حقوق پرسنلش را به شکل بیرویهای افزایش داده، بی آنکه با آنهایی که در این کار دستی دارند مذاکرهای کند. به نظر این مردان سرمایهدار، چنین تصمیمی ممکن بود تأثیر فاجعهآمیزی بر بازار دستمزد بگذارد. آقای ککریکو دولا مارتینیر سربههوا به آنها گوش میداد و عاشقانه گرم تماشای قابی بود که بلیطهایی را که حوا سوراخ کرده بود مثل عکس در آن جا داده بود. دوست داشت باقی دنیا را از یاد ببرد تا فقط به او فکر کند، اما در کمتر از یک هفته وضع دشوار شد. خبر عملکرد دستودلبازانة او مثل انفجار باروت در سراسر فرانسه پخش شد و هنوز هیچ نشده، مطالبات اجتماعی تازهای سر برآورد. در بیشتر شرکتها، حقوق بگیران خواستار امتیازاتی همتراز با حقوقبگیران شرکت نیاگارا شده بودند. سندیکاهای مختلف، متحیر از وسعت این حرکت، با شتاب بر این خواستها اصرار ورزیدند تا بدانها برچسب سستی سیاسی نزنند. ناگهان اعتصابهایی به راه افتاد و با تظاهرات خیابانی رونقشان بیشتر شد. برخی از رؤسای بیپشتوانه اعلام ورشکستگی کردند، پارلمان منقلب شد، حکومت تکان خورد، و درست همانگونه که انتظار میرفت، جنجال از بخش خصوصی به بخش دولتی نیز سرایت کرد.
آقای ککریکو دولا مارتینیر میرفت سوار مترویش شود که با نردههای بسته مواجه شد. سرش را که بلند کرد اعلامیهای را دید که در آن اعلام شده بود رفت وآمد تا اطلاع ثانوی متوقف خواهد بود. مورموری از وحشت سرتاپایش را فراگرفت، درست مثل اینکه مقابل در سردابی کوچک قرار گرفته باشد. به جای گرما و عشقی که او به حق به خود وعده داده بود، چیزی جز خلأ ظلمات، و سکوت زیرزمین رهاشده بر جای نمانده بود. فکر کرد که مقصر غیر مستقیم این حادثة نابهنگام خودش بوده. پس اندوه روحش را فرا گرفت. کار نیکش به ضررش تمام شده بود، درست انگار خدا خواسته او را به خاطر دوست داشتن زیاد مردم تنبیه کند. با چشمهای پر از اشک ، رانندهاش را- او در اعتصاب نبود- خبر کرد تا وی را به دفترش برساند.
از این پس زندگیاش بسته بود به حلوفصل درگیری اجتماعیای که خودش ناخواسته به راه انداخته بود، و فکر میکرد اصلیترین قربانی آن نیز خود اوست. او تمام روزنامهها را میخرید برنامة تمام رادیوها را گوش میکرد، به این امید که امکان توافقی میان اداره و کارکنان کشف کند. دولت یک کمیتة « ریش سفیدان» تعیین کرد که وظیفه داشت در مورد این مسئله با نمایندگان سندیکاها مذاکره کند. چهار روز طول کشید تا این آقایان بر سر یک برنامة کاری به توافق برسند. بعد از آن هم مذاکرات، کاملاَ مخفیانه، آغاز شد. مطبوعات گاهگاه اطلاعیهای را به اختصار چاپ میکردند که در آن اعلام شده بود:« پلها هنوز خراب نشدهاند.» یا: با این که هنوز « اصل کار» مانده تا انجام شود « چند امتیاز جزیی » به دست آمده است. وزارت کشور پیشبینی کرد که این چالش حالا حالاها ادامه دارد. لذا ترتیب یک سیستم حملونقل جایگزین را داد.
آقای ککریکو دولا مارتینیر ، هر روز صبح سوار ماشین میشد و میگفت جلو دهانة ورودی متروی شهر، که به شکل بیرحمانهای بسته بود، توقف کند. خودش را نفرین میکرد که چرا از حوا نام خانوادگی و آدرسش را نپرسید! یعنی الآن او کجاست؟ چگونه میشود با او ارتباط برقرار کرد؟ در رؤیا، او را با نیمکلاه کوچکش و گازانبر بزرگش میدید و خشم و رقت و اندوه قلبش را از جا میکند. حوا جای بسیار مهمی در زندگیاش پیدا کرده بود. نمیتوانست از حوا بگذرد. اعتصاب که تمام شود، از او خواستگاری خواهد کرد. اما او حسود است: برای اینکه حوا کاملاَ مال او باشد، مجبورش میکند کارش را ترک کند. در خیال، شبنشینیهای دراز زناشویی را تصویر میکرد: حوا روی صندلی دستهداری کنار آتش، در حال سوراخ کردن بلیطهایی که او یکی یکی به سویش دراز میکند. این بود که در مقابل آن « ریش سفیدان» که استدلالهای عاقلانهشان تمامی نداشت، از کوره درمیرفت. خساست دولت دیگر از حد گذشته. یعنی نمیتوانند این چهار شاهی مورد درخواست آن مردم بیچاره را به آنها ببخشند؟ در آن لحظه، چپتر از او کسی نبود.
درست همان موقع که به نظر میرسید پاریس برای همیشه از متروی شهری و اتوبوس بیبهره خواهد ماند، ناگهان ابرها کنار رفتند، دولت موافقت کرد از اول ژانویة سال بعد، حقوق طبقاتی را که در نامساعدترین وضع قرار داشتند هفده درصد افزایش دهد. سندیکاها این اقدام را پیروزی بزرگ پرولتاریا به شمار آوردند و جریان کار ، در سرتاسر کشور ، مردانه از سر گرفته شد. روز بازگشایی متروی شهری، افتاب که طلوع کرد، آقای ککریکو دولا مارتینیر ، به طرف ایستگاه یورش برد، از پلهها پایین رفت، و متحیر در برابر زن بلیط سوراخکن، که بلیط سوراخکن خودش نبود، ایستاد. هنوز هیچ نشده، آن زن اشغالگر میخواست بلیطش را بگیرد، اما او گامی پس کشید. افکاری با خشونت در سرش به دورا افتادند، عین لباسهای کثیف در ماشین رختشویی نیاگارا. چند مسافر که عجله داشتند، غرغرکنان از او جلو زدند. او منتظر شد تا آرامشش را به دست آورد، به سوی زن کارمند رفت، و در یک نفس از او پرسید:
- مادمازل حوا امروز صبح اینجا نیست؟
زن جایگزین با لحنی مشکوک پرسید:
- با او چکار دارید؟
او قدرت دروغ گفتن پیدا کردک
- من یکی از اقوامش هستم. آمدهم از حالش جویا بشم.
- اون رفته.
او منمن کرد:
- رفته؟ یعنی چی رفته؟
- رفته دیگه، از اداره رفته.
- امکان نداره...
- دلیلش هم همین که نیست دیگه! کار خیلی خوبی کرد، والله. با اون چندرغازی که به ما میدهند، اصلاَ ارزشش رو نداره! حتی با اون افزایش حقوق الکیشون!... شوهر خواهرش تو بازار فروشنده است، اون رو برده پیش خودش. اگه میخوایید ببینیدش برید اون جا.
همان شب، او در بازار، وسط دیوارهای آذوقه پرسه میزد. اولین بار بود که در این خیابانهای سرپوشیده به ماجراجویی میپرداخت، و شدت حیرتی که از این موضوع حس میکرد، حتی از حیرتی که در متروی شهری احساس کرده بود بیشتر بود. با این حال، به قدری نگران بود که نمیتوانست به درستی از تماشای آدمها و بساطهای گسترده لذت ببرد. خیلی زود متوجه شد که ازدحام جمعیت در اینجا به قدری زیاد است که پیدا کردن کسی بدون تعیین دقیق خیابانش امکان ندارد. بعد از آنکه دو ساعت تمام از این دکه به آن دکه سرگردان گشت، مأیوس ایستاد. سرش پر بود از جیغ و داد، نورهای زننده، و بوی خوراکیها. اشخاص مشکوکی هلش میدادند و او نمیفهمید. فقط یک چیز میخواست، اینکه بر زمین بیفتد، چشمهایش را ببندد، و همه چیز را فراموش کند. با وجود این، بعد از یکی دو دقیقه ، دوباره به راه افتاد، بی آنکه بداند به کجا میرود. سیل انسانی او را می کشاند و میبرد ، از گوشت گوسفند به گوشت مرغ، از گوشت مرغ به غذاهای دریایی، واز غذاهای دریایی به سبزیجات و میوهها. ناگهان اعصابش به لرزه درآمد و نگاهش تیز شد. درست در برابر او، در کنگرهای که از کنار هم قرارگرفتن دو ردیف قفسه ساخته شده بود، آن اندام متحرک، خود او بود. از میان مردم با آرنج برای خود راه باز کرد تا به مغازه نزدیک شود. اما هرقدر نزدیکتر میشد، اشتیاقش به یأس بدل میگشت. زن جوان، چون ماهیهایی که در اعماق صید میشوند و وقتی به سطح میرسند درخشندگی خود را از دست میدهند، بیرون زیرزمین پاریس، در هوای آزاد، سایهای از خودش بیش نبود. حالا که دیگر غرق رمز و راز تیره و پرسروصدای راهآهن زیرزمینی نبود، تمام جذابیتش فرو ریخته بود. روپوش خاکستری بر تن داشت و دیگر نیمکلاه نداشت. آقای ککریکو دولا مارتینیر بهطور غریزی با چشمهایش دستهای او را به دنبال گازانبر کاوید. آخر آن زن در این معبد خورد و خوراک ، چه احتیاجی به این وسیله داشت؟ مرد بیچاره، با این فکر که دیگر هیچ وقت زن بلیطش را سوراخ نخواهد کرد، نزدیک بود از غیض فریاد بکشد. در همان لحظه زن او را دید. یعنی او را شناخت؟ یا فکر کرد از مشتریهای شوهرخواهرش است؟ از پشت عینکش به مرد لبخند زد. دوروبرش فروشندهها هوار میکشیدند:
- سیب سفید درختی. قند عسل!... سیب گلاب دارم...
چون آقای ککریکو دولا مارتینیر حرکتی نکرد، حوا سیبی از جعبهای کوچک برداشت و به سوی او دراز کرد. مرد وحشتزده روی برگرداند و از میان جمعیت فرار کرد.
دیگر هیچوقت آن زن را ندید و دیگر هیچوقت سوار قطار زیرزمینی نشد.
|
ابریشم |
12-03-2010 08:10 PM |
http://www.gtalk.ir/images/icons/%28239%29.gif قهوه شور ...
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه
|
اکنون ساعت 11:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)