خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود |
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور |
ناليدن بلبل ز نوآموزي عشق است
هرگز نشنيديم ز پروانه صدايي |
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد |
باغ؟ :39:
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد |
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست (باغ؟ :39: باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است ) |
من چه گويم كه ترا نازكي طبع لطيف
تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد |
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست |
آقا فرشيد، باز كه پست تكراري زدي،
|
همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطيف
همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش |
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست |
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست |
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست |
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل میدادت |
باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز
قصه غصه كه در دولت يار اخر شد |
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند |
من از آن سياه دارم به غم تو روز روشن
كه تو ماهي و تعلق به شب سياه داري |
اي دل تو و درد او كه درمان اينست غم مي خور و دم مزن كه فرمان اينست |
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها |
چون کند دست قهرمان اجل
طی این نامهی خطا و خلل، |
با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد |
عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو |
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش |
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا |
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش |
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه |
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد |
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت |
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست |
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد |
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغماییست |
کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد |
به بوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست |
عيب رندان مكن اي زاهدپاكيزه سرشت
كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت |
خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما میرسد زمان وصال |
زنده میکرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم |
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست |
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل |
غنچه گلبن وصلم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد |
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل شبتون بخیر:53::53: |
اکنون ساعت 01:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)