نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم مژه آراست که غوغای صف عشاقم طره افشاند که سر حلقهی طرارانم رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم قد برافراخت که من دولت بیدارانم نکته خال و خطش از من سودازده پرس که نویسندهی طومار سیه کارانم نقد جان بر سر بازار محبت دادم تا بدانند که من هم ز خریدارانم سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم حالیا قافلهسالار سبک بارانم تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز روزگاری است که خاک قدم یارانم گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم گفت خاموش که من خود سر مکارانم تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد مو به مو با خبر از حال گرفتارانم ...{پپوله}... فروغی بسطامی |
می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود آن بختِ گُریزنده دمی آمد و بگذشت غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود دست من و آغوش تو ! هیهات ! که یک عمر تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود لب بسته و پر سوخته ، از کوی تو رفتم رفتم ، بخدا ، گر هوسم بود بَسَم بود ! <فریدون مشیری> |
گر طاووس می توانست پر های زیبایش را پنهان کند شکار نمی شد
دانه باشی مُرغکانت برچنند غنچه باشی کودکانت بر کَنند دانه پنهان کُن بکلی دام شو غنچه پنهان کُن گیاه بام شو هر که داد او حُسن خود را در مَزاد صدقضای بَد سوی او رُو نهاد دفتر اول بیت 1833 مرغکانت:مرغان تو را مزاد:مزایده و در معرض فروش گذاشتن هر صاحب جمال و صاحب کمال مورد حسادت قرار می گیرد بعضی از مردم چشم دیدن انسانهای موفق را ندارند از شر حسادت آنها به خدا پناه باید بُرد |
خیابان ها
بی حضور تو راه های آشکار جهنمند شمس لنگرودی |
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت با هرچه رود می توان سرود راه تو را بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دستهای روشن تو می توان گشود محمرضا عبدالملکیان |
وای آخر چه لطفی دارد فراموشی
اگر از پی آن مرگی نیز در کار باشد برودسکی |
|
بخواب اي نازنينم مهربانم دلنشينم منم من عاشقت آرام باش اي بهترينم من اينجا مست مستم مست و بي پروا شبانگاهان منم گرماي عشقت رادرون بسترم خواهان همان شبها كه من مست حضور تو نياز تو دو چشم دلنوازتو خيابان را چو مستان نعره زن طي مي كنم شايد تو را در حاله اي از نور میديدم ولي اي كاش مي بودي و من نعره زن از مستي عشق تو اينجا باز در كنج قفس رويا نمي چيدم من امشب وحشي ام ساقي ز مي ، از عشق، از بازي نامردان اين دنيا زبدگويان كه مي گويند در دل من هوسبازم تازه نميدانند من مستم من اما غرق جرمم پي از شب بر سر دارم آري من مستم هوسبازم عطش دارم عطش عشق تو امشب در دل مي در شراب بي حضور تو وجودم را كمين كرده كاش امشب ساقي لبهاي تو يا گرمي دستان تو در دل اين مجرم عاشق كمي غوغا به پا ميكرد من اينجا كنج زندان پر عطش پر عشق يا ديوانه ام اين را نمي دانم فقط ميدانم اي تنها حضور بي حضور اي كه آغشته به تو دستان افكارم در اين دنياي پر رنگ و رياي بي نفس بي عشق بيپرواز با دل با نفس با عشق باپرواز تو را من دوست ميدارم |
زنی را.... زنی را می شناسم من که شوق بال و پر دارد ولی از بس که پر شور است دو صد بیم از سفر دارد زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی را با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد ... زنی را می شناسم من |
نکنــــد مــوســم سفـــر بــاشد
« موسم سفر » نکنــــد مــوســم سفـــر بــاشد ساربان خفته و بی خبر بــاشد بـــوي بـــــاران تـــــازه مـي آيــد نکنــــد بـــوي چشم تــر بــاشد سخني از وفــــــا شنيده نشــد نکنــــد گـوش خلق کـــر بــاشد نکنــــد عشق در بــرابــر عقـــل دست از پـــــا درازتــــــر بـــاشد نکنـــد پــــرده چـون فـــرو افتـــد داستــــان داستـــــان زر بــاشد زير اين نيم کاسـه هاي قشنگ نکنـــد کاســه اي دگـــر بـــاشد نکنـــد آنـکه درس ديـن مي داد از خــــدا پـاک بـي خبـر بـــاشد همچو سرو ايستادن در اين باد نکنـــد پـاسخش تبــــــر بـــاشد نــور کيــوان در آسمان نشست نکنـــد پـــوچ و بـي ثمـر بـــاشد http://www.box.net/shared/5h8rlfjcyb {پپوله} |
اکنون ساعت 09:37 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)