سرای علم
نویسنده: زینب یوسف نژاد
آهسته و پیوسته توی راه بدون عابر دنبال نشونه ای که مرا به سمت شاهراه دانش برساند راهی شدم. می دانستم راهی که در پیش دارم ناهمواری بسیاردارد و باید حواسم رو خوب جمع کنم. نقابی روی چهره ام گذاشتم که با آن راحت تر از مسیرهای خطرناک گذر کنم.
هر چه قدر جلوتر می رفتم حس کنجکاویم بیشتر می شد. در ابتدای راه چون وارد نبودم دنبال نشونه هایی که گذاشته بودند می رفتم ولی جانب احتیاط رو رعایت می کردم، فلش جهتی رو به من نشون داد وارد آن مسیر شدم در بدو ورود دیدم همه مثل من نقاب دارند، دختر رو از پسر، پیر و از جوان نمی شد تشخیص داد هر کس به یه شکلی ظاهر شده بود انگار جشن بالماسکه بود. کم کم به خودم مسلط شدم یه عده که از روی نقابی که به چهره زده بودند می شد فهمید که چه نیتی دارند از نزدیک شدن به آنها پرهیز کردم. هر کدام که می خواستند جلو بیایند خودم رو هم جنس آنها جا می زدم و سریع ازمن دور می شدند. یکی از آن جمع به من نزدیک شد و تمایل به آشنایی داشت با احتیاط با او همکلام شدم به یه باغ زیبا نزدیک شدیم در زیر سایه درخت بید که نسیم ملایم، برگهای آن رو به رقص درآورده بود نشستیم. گفت: تمایل داری تا آخرخط با هم باشیم؟ با گفتن این حرف رسیدن به هدفم مثل یه شهاب از جلوی چشمام گذشت. گفتم: من گمشده ای دارم و باید به دنبال آن برم می توانی یاری ام دهی؟ او نیز از اینکه می دید من برای رفتن مصمم هستم راهی که می شناخت به من نشان داد تا به راه اصلی دوباره بتونم برگردم و از آنجا جستجو رو شروع کنم. از مهمان نوازی او تشکر کردم و به راه افتادم....
تا اینکه به یه دوراهی رسیدم یکی مسیر خاکی و یک زرق و برق داشت من که طالب آرامش بودم با خودم گفتم حتماً کسانی که دنبال این مسیر رفته اند دنبال سرگرمی و هدفهای متفاوت رفته اند. عزمم را برای پیمودن یه مسیر دشوار جزم کردم به راهم ادامه دادم. طولی نکشید به یک نهری زلال رسیدم که اطراف آن را درختهای تنومندی دربر گرفته بود. تصمیم گرفتم که در آنجا بیتوته کنم. کنار نهر نشستم، آبی به صورتم زدم خنکای آب مرحمی بر تن خسته من بود که از تکرار این روزمرگی به تنگ آمده بود. دلم گواهی می داد که راه را درست آمده ام.
چند لحظه ای نگذشته بود که قافله ای از راه رسید به کناری نشستم و نظاره گر آنان شدم، حسابی مشغول بودند عده ای برای نوشیدن آب به نهر نزدیک شدند، عده ای سرگرم صحبت و شوخی و خنده عده ای در حال دغل بازی تا کالای خود را بهتر به معرض فروش بگذارند چند نفر از آنها می خواستند تا با من همکلام شوند ولی میلی به همکلام شدن با آنها در خود نمی دیدم. بعد از مدتی از به چادر خودم رفتم و بعد از کمی استراحت دوباره به سمت نهر رفتم، به آب خیره شده بودم ناگهان یک تصویر توی آب افتاد، همچنان در افکار خود غوطه ور بودم که صاحب تصویر با صدایی آرام مرا به خود آورد ....
پرسید: غریبه ای؟ گفتم: بله یک شب مهمان این محیط زیبا شده ام مسیری در پیش دارم، مسافرم. پرسید: به کجا؟ گفتم: به دیاری که نمی دانم کی و چگونه به آن خواهم رسید برای آن نیز خطر کرده ام اما می خواهم که به آن برسم. پرسید: نام آن دیار چیست؟ گفتم: سرای علم. پرسید: چرا اینجا؟ گفتم: دنبال نشانه ها آمده ام و سر از اینجا در آورده ام. گفت: چه جالب این مسیری است که من مدتها قبل از آن عبور کرده ام و با مقصد شما آشنایی دارم چون من نیز مدتها در پی آن بودم هم اکنون برای خرید کالایی که در این دیار می توانستم آن را بجویم آمده ام و با این کاروان همراه شدم اگر بخواهی می توانم تو را در این مسیر یاری کنم.
باورم نمی شد که در این راه دشوار یک همسفر پیدا کنم کسی که حکم راهنما را برای من داشت اما با وجود نقابی که بر چهره داشت و مسیری که من در آن قدم می گذاشتم تا حدی احساس خطر می کردم. گفتم: در این مسیر همراهانی نیز دارم. گفت: مانعی ندارد من طلوع آفتاب حرکت می کنم. گفتم: من نیز خود را آماده میسازم، بعد از هم جدا شدیم. نمی دانم چرا گفتم همراه دارم در حالیکه من خودم تنها بودم ......
هنگام غروب آفتاب از میان آن جمع دو نفر به فاصله ای کنارم نشستند، یکی روی شنها، نقش هایی زیبا می آفرید، بدون آنکه کلامی بگوید. مسافر دوم منتظر بود تا از من سخنی بشنود. نقش آفرین را تحسین کردم و چند لحظه بعد دیدم شخص دوم رفته بود فقط یک نامه از او بجا مانده بود محتوای نامه خبر از یک دلخسته می داد. به استراحتگاه خود رفتم و صبح که برخاستم خبر از قافله نبود فقط سه چادر برپا بود یکی از آنها را می شناختم، همان پسر هنرمند بود که سعی می کرد با بکار گرفتن خلاقیتش مرا مجذوب کند انصافاً کارش زیبا بود و من از او قدردانی کردم. بعد از مدتی صاحب نامه خوشحال از اینکه بالاخره کسی نامۀ او را بی پاسخ نگذاشته و از سکوتی که از آن شکایت کرده بود، خبری نبود. به سراغم آمد و خواست که با من همکلام بشود از آنجا که می ترسیدم نکند ناخواسته او را شیفته نقابی رنگین کنم به او فهماندم که من آنگونه نیستم که فکرت را به من مشغول کنی، من در پی گمشدۀ خود هستم او نیز با وجود التهابی که داشت حرفهای مرا درک کرد و از من خواست تا فقط با او همکلام بشوم من هم پذیرفتم که تا جایی که با هم هم مسیریم با تو هستم ولی این راه بالاخره انتهایی دارد...
در مدتی که با او مشغول صحبت بودم آن مسافر دوم در حال کشیدن طرحی زیبا بود و آن را به من هدیه کرد از حال این دو مسافر دریافتم که چه دلهای پاکی دارند از او تشکر کردم و همان حرفها را با او نیز در میان گذاشتم کمی دلخور شد ولی پذیرفت که هر کس راهی دارد.
باروبنه را جمع کردیم و به مسیری تازه قدم گذاشتیم. یک گروه چهار نفره که در رأس گروه، جوان راهنما قرار داشت و ما به دنبال او. مقصد ما دو نفر تقریباً مشخص بود ولی آن دو مسافر دیگر بعد از پیمودن مسیر طولانی و گذشت از ناهمواری های متفاوت که بیشتر آنها را جوان راهنما هموار می کرد. در طی این مسیر برای آن دو مسافر بیشتر حکم یک مرحم برای زخم تنهایی و مشوق آنها در انجام کارها از جمله هنرهایشان داشتم. به دو راهی رسیدیم آن دو مسافر از ما جدا شدند و من به همراه راهنمایم قدم به مسیری که نزدیکی آن دیار را نوید می داد، گذاشتیم .....
در طی راه راهنما جلوتر می رفت و من به دنبال او، هنوز کمی تردید نسبت به او داشتم، به مانعی برخوردیم او مشغول برداشتن مانع بود که ناگهان نقاب از چهره اش افتاد آرام نقاب را از روی زمین برداشتم و به چهره اش نگریستم تفاوتی با نقابی که بر چهره گذاشته بود نداشت. همان چهره صمیمی، آرام و پاک که لحن گفتار و صداقت در کلامش آن را آذین می بست و بالاخره امواج متلاتم تردید در دلم آرام گرفت .
بعد از این اتفاق کمتر صحبت می کرد و بیشتر پیش می رفت گویی از اینکه چهره اش نمایان شده ناخشنود بود، دلم می خواست به او اطمینان دهم که وجودش را همچو رازی حفظ می کنم. از نگرانی که در نگاهش بود نگران شدم نمی دانستم چطور او را آرام سازم.....
دوست داشتم نیرویی وجود داشت تا افکارم را بدون اینکه بر زبان آورم، بخواند. چشمانم را بستم و متمرکز شدم .....
اگر من از لفظ عزیز یا دوست داشتنی استفاده کردم و متقابلاً شما هم جواب دادین نه به خاطر اینکه احساسات شما رو تحریک کنم بلکه می خوام درک کنید کسی که برای من قدمی بر می داره چقدر برام ارزشمند هست. چه آن شخص شخیص شما باشید یا از نزدیکان خودم و چون نمی تونم جبران کنم سعی می کنم در قالب الفاظ این احساسم رو بیان کنم من شما رو به چشم یک استاد می بینم و دانشجویی هستم که با استادش راحته و می تونه مسائل رو راحت تر با او در میان بذاره اگر هم تماس تلفنی خواستم بگیرم دلم می خواد اطمینان پیدا کنید که من جز راهنمایی گرفتن از شما هدف دیگری ندارم در ضمن شما مثل یه برادر نیتتون پاک و حمایتگر هست اما ترجیح می دم شما رو استاد یا دوست خطاب کنم و در این قالب قرار بدم مطمئن باشید که حریم رو نگه می دارم
بعد از لحظاتی چهره اش را دیدم که آرام و عاری از هر گونه نگرانی به من می نگرد و گفت جاده منتظر است....