پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

behnam5555 07-13-2010 09:52 AM

یک نظر مستانـه کــردی عاقبت


یک نظر مستانـه کــردی عاقبت
عقـل را دیـوانـه کردی عاقبت

بــا غــم خـود آشنــا کـردی مـرا
ازخودم بیگانـه کــردی عاقبت

دردل من گنــج خـودکـردی نهان
جای در ویرانــه کـردی عاقبت

سوختی درشمع رویت جان من
چاره ی پروانــه کردی عاقبت

قطره ای اشک مــراکردی قبول
قطره رادردانــه کــردی عاقبت

کردی انـدر کل مــوجـودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کــردی پـریشـان خلق را
خان ومان ویرانه کردی عاقبت

مو به مــو را جای دلهـا ساختی
مو به دلها شانه کردی عاقبت

در دهــان خلــق افـکنــدی مــرا
فیض را افسانه کـردی عاقبت

شعر از فیض کاشانی

behnam5555 07-13-2010 10:06 AM


غزلی دلنشین ازعبید زاکانی



از دم جان بخش نی دل را صفـایی میرسد
روح را از نـــالــه ی او مـــرحبــایــی میرسد

گوئیـــا دارد ز انعــامــش مسیـــحا بهـره ای
کـــز دم او درد منــدان را دوایــی میــرسد

یـــا مگــر داوود مهمــان میــــکنــد ارواح را
کز زبــان او بـه هر گوشی صـــلائی میرسد

آتشی در سیــنه دارد نی چـو بادش میدمد
شعلـــه ی او بـر در هـــر آشنـــایــی میرسد

بیـــدلان بـر نغمه ی او های و هـویی میزنند
بـــی نـــوایـــان را زســاز او نـــوایـی میرسد

نعـره ای گر میزند شوریده ای در بـی خودی
از پیــش حـالی به گوش ما صـدایی میرسد

ناله مسکین ، عبیداست آنکه ضایع میشود
ور نــه آن نالیــدن نی هـم به جـایی میرسد

behnam5555 07-13-2010 10:39 AM

شعر مرا عاشی شیداتوکردی از خانم منیره طه


مرا عاشقی شیدا
فــــارغ از دنیـــا
توکردی ، توکردی

مــراعــــاقبت رسوا
مست وبی پروا
تو کردی ، توکردی

نداند کس جاناچه کردی
چها کردی ،با ما چه کردی

دو چشمم را دریا
دُرافشان گوهر زا
توکردی ، توکردی

روان از چشم ما
گوهر ها ، دریاها
توکردی ، توکردی

نه یک دم ز جورت فغان کردم
نه دستی سوی آسمان کردم

منــــم اکنـــون چوخاک راهی
غبــــاری در شـــام سیـــاهی

اگر مِهری رخشد تو آن مِهری
اگـــر ماهــی تــابد توآن ماهی

اگر هستی بایـد ، تو هستی
اگـــر بــودی بــایــد ، تــوبـودی

بـــی لطف وصفا باشد
به خدا بـی تــو هستــی ها

از دیدارت ،از رخسـارت
ای جان بینم سرمستی ها

شمیم روح فزایی مُشکی عودی
منیـــره بزم آرایی چنگــی رودی

shokofe 07-15-2010 09:04 AM

من زن هستم
 
*می گویند
مرا آفریدند
از استخوان دنده چپ مردی
به نام آدم
حوایم نامیدند
یعنی زندگی
تا در کنار آدم
یعنی انسان
همراه و هم صدا
باشم
* می گویند
میوه سیب را من خوردم
شاید هم گندم را
و مرا به نزول انسان از بهشت
محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم
و یا شاید سیب
چشمان شان باز گردید
مرا دیدند
مرا در برگ ها پیچیدند
مرا پیچیدند در برگ ها
تا شاید
راه نجاتی را از معصیتم
پیدا کنند
* نسل انسان زاده منست
من
حوا
فریب خوردۀ شیطان
و می گویند
که درد و زجر انسان هم
زاده منست
زاده حوا
که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند
* شاید گناه من باشد
شاید هم از فرشته ای از نسل آتش
که صداقت و سادگی مرا
به بازی گرفت و فریبم داد
مثل همه که فریبم می دهند
اقرار می کنم
دلی پاک
معصومیتی از تبار فرشتگان
و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم
* با گذشت قرن ها
باز هم آمدم
ابراهیم زادۀ من بود
و اسماعیل پروردۀ من
گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید
گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند
و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند
* فاطمه من بودم
زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم
من بودم
زن لوط و زن ابولهب و زن نوح
ملکه سبا
من بودم و
فاطمه زهرا هم من
* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و
گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند
گاه سنگبارانم نمودند و
گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم
اشک ریختند
گاه زندانیم کردند و
گاه با آزادی حضورم جنگیدند و
گاه قربانی غرورم نمودند و
گاه بازیچه خواهشهایم کردند
* اما حقیقت بودنم را
و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را
بر برگ برگ روزگار
هرگز
منکر نخواهند شد
* من
مادر نسل انسان ام
من
حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام
مریمم
من
درست همانند رنگین کمان
رنگ هایی دارم روشن و تیره
و حوا مثل توست ای آدم
اختلاطی از خوب و بد
و خلقتی از خلاقی که مرا
درست همزمان با تو آفرید
*
بیاموز
که من
نه از پهلوی چپ ات
بلکه
استوار، رسا و همطراز
با تو
زاده شدم
بیاموز که من
مادر این دهرم و تو
مثل دیگران
زاده من!

سروده: لينا روزبه حيدري

ابریشم 07-16-2010 01:28 PM


كسي كه مثل هيچ كس نيست
من خواب ديده ام كه كسي مي آيد

من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي مي پرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شون
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست مثل پدرنيست
مثل انسي نيست
مثل يحيي نيست
مثل مادر نيست
و مثل آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خود خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آن چنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشني خوبست
چه قدر روشني خوبست
و من چه قدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چه قدر باغ ملي رفتن خوبست
چه قدر مزه ي پپسي خوبست
چه قدر سينماي فردين خوبست
و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب خواب ببيند
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز بزرگ ميشود
كسي از باران از صداي شر شر باران
از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام...



ابریشم 07-16-2010 01:29 PM

گل من گریه مکن
که در آئینه ی اشک تو غم من پیداست
قطره ی اشک تو داند غم من دریاست
گل من گریه مکن
سخن از اشک مخواه
که سکوتت گویاست

ابریشم 07-16-2010 01:30 PM







http://i150.photobucket.com/albums/s.../Love45454.jpg


مدت هاست که از حرف زدن میترسم! و تو تنها صدای سکوتم را به یاد می آوری

اما این بار به خاطر امروز برایت می گویم ، بخوان

.

.

.

.

.

.

.

خواندی! دیدی که چقدر ناگفته داشتم؟ و همه این را غرور نامیدند! و حتی تو..!

این بار فکرم را تا سر حد فکر ساده نوشتم تا همه بخوانند!



دیروز خاک ساعاتی گریه می کرد انگار باز دلتنگ بود

به هنگام شب باران به آرامی در گوش خاک ندا داد :چک چک چک چک !

این ندا را همه حتی پدرم نیز شنید ، باران هیچ ترسی ندارد اما ابرها وادارش کرده بودند تا غرورش ریزش کند!

خاک جان گرفت ، باران نیز آرام یافت

behnam5555 07-17-2010 01:05 PM

شعر شاعران کهن
 
ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار

ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار
یا به یاران می‌توان مشغول بودن یا به یار

یاری یاران مرا از یار دورافکنده است
کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار

چند فرمایندم استغنا وگویندم مزن
حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار

یار تا باشد چرا باید زدن باغیر حرف
غیر تا باشد چرا باید زداستغنا به یار

ذره‌ای از یاری این یاران فرو نگذاشتند
یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار

ما گدایان قدر این نعمت نمی‌دانسته‌ایم
پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار

گر به دستم فرصتی افتدبگویم محتشم
از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار

غزلی از رساله جلالیه



behnam5555 07-17-2010 01:11 PM

سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب

سخن طی می‌کنم ناگاه درخواب
در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب
به گوش آمد صدایی درچنانم
که کرد از هزیمت مرغ جانم
چنان برخاستم از جامشوش
که برخیزد سپند از روی آتش
چنان بیرون دویدم بیخودانه
که خود را ساختم گم درمیانه
من درمانده کز بیرون این در
به آن صیاد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تیری خورده بودم
که تا در می‌گشودم مرده بودم


غزلی از رساله جلالیه

behnam5555 07-17-2010 01:24 PM

وا فریادا ز عشق وافریادا
کارم بیکی طرفه نگارافتادا
گر داد من شکسته دادادادا
ور نه من و عشق هر چه بادابادا


گفتم صنما لاله رخادلدارا
در خواب نمای چهره بارییارا
گفتا که روی به خواب بی ماوانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را



در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا


وصل تو کجا و من مهجورکجا
دردانه کجا حوصله مورکجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طورکجا


تا درد رسید چشم خونخوارترا
خواهم که کشد جان من آزارترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردی نرسد نرگس بیمارترا


یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر ازدل ما


یا رب مکن از لطف پریشان مارا
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و مامحتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان مارا


گر بر در دیر می‌نشانی مارا
گر در ره کعبه میدوانی مارا
اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست
خوش آنکه ز خویش وارهانی مارا


تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمی‌آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را

رباعیاتابوسعید ابوالخیر


اکنون ساعت 12:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)