عشق....
عشق |
هذیان یک مسلول ...
هذیان یک مسلول |
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز فدای پیرهن چاک ماه رویان باد هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت كه در مقام رضا باش و از قضا مگریز میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز ... |
زنجره فراموشي
«زنجره فراموشي»
ديوار تاك ديوارها ... پر از ماندن پر از سنگ صيقل زده از كوهي بهانه گير دليلي براي سر شكستن كوي ها ... سرگشته بن بست سايه ها ... چه بلند! چه سرد! انتها ... جلو فتاده ز نزديك پندارها ... خالي از بودن بيمارگونه ... از فردايي تهي لبها ... گفتاران خموش پنجره ها ... اندر خفايٍ پرده آه ... پرده .... پرده شعاران تواضع خاطره ها ... گره خورده بر باد گم گشته اي ... شايد كه باز آيد كمر ها ... همه خم بي عصا قصه ها ... پر از ديو بي پري چشمها .... سنگين ... از كوله باري خمار آرزوها ... كوچ كرده ... بي خانه دلي شيشه اي شكسته تابيده شايد ... نوري از اميد پنجره اي پوسيده باز مانده اي ... شايد پر نقش تاك ي سوار بر ديوار ريشه بر زير ... فتاده بر روي پاي بست ديوار خورنده اش تاك .... شوينده اش آب همبازي تاك .... كودكيه گنگ قلبها ... گره خورده بر تاك يكي يكي .... دو تا دو تا .... خوشه خوشه در كودكيه كوچكم ..... قلبها چه غوره بودند آه .... كه قلبم چه پر تپش غوره مي خواست چه يارانه بود چوبدستيم و چه شور ... اشكهاي حسرتم شور نياز ....غوغايي داشت و ديوار ... ديوي پاي بسته چون ... نگاهبان انگوري طلايي آه .... اي تاك ... تا .... كي بايد به نگاهت آويخت من آن تاكم كه اشكهاي شوريده را نثارت مي كنم و تو ... آن شهدي كه در اوج چكيدهاي اين شوريده ها را از چه نگاه ميداري؟ چه باك ... گر نرگسان را .... ز كاسه سر به زير پايت بريزم شورابه هايم در پاي ديواري است ... كه اندامت را از خورشيد نگاهم دور داشته است شورابه هايم جويباري خواهند شد چه باك ... اگر ديوار را آوار كنند آنگاه آفتاب نگاهم سبزينه هاي پيكرت را خواهند ستود اف بر اين ديوار كه ستبري را چون پتكي بر سرم آوار ميسازد پرينه هاي خيال ... چرا ... آغوش تو را نمي يابند آه ... ماندن ... تا ...كي مگر اين ديوار تا ... كي ميماند مگر اين ديوار عاشق است پس از چه به شيشه نمي ماند تا آفتاب به تاك بتابد يا بسان سدي است ... كه راه به عبور آب نمي دهد پرسش ها ... اين سكون را ... از چه نمي جنبانند! آه ... اگر اين ديوار نبود سر را به چه ميبايد كوفت منت اين نيز ... بر سرم چه كوبنده ... سنگين است آه كه جز اشك ... حربه اي ... ندانم نتوانم اين من ... قياسش چندين كوچك بود؟ ... كه اين نياز چندين امر ميكند آه كه اين شوري هوس شيرين دارد آي اشك ... حمله بر ديو .... آر اين سستي زمن نيست ... كه اشك مي بارم سستي از ديو است كه ... نهاد عشق نداشت اين صداي فرو ريختن قلب نيست اين صداي آوار است اين زمزمه اشك است ... كه .... مي خواند نواي روئيدن را زير آوار اين كيمياي طلايي تابش است قلب است كه ميرويد از غوره شهد است كه مي تراود از عشق رويش جواني است در آغوش زمان و ... بهار ... پشت شيشه فراموشي را مي زند و ... پيري كه جوانيش فراموش مي شود shabnamzende |
دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ دلت سنگ و دلت سنگ و دلت سنگ دلم باران دلم نرگس دلم جام دلت تنها نگاهی ساکت و رام دلم رسوای شهر و مست و بی تاب دلت سرگرم بازی، شایدم خواب دلم خون و دلم خون و دلم خون دلت خوشحال و خندان ،شاد و گلگون دلم را بارش ابری گرفته دلت را خنده ی سردی گرفته دلم تنها برایت می تپد باز دلت «ساکت ترین ها »می شود باز دلم در انتظار روز دیدار دلت چون قاب خالی روی دیوار دلم با خاطراتش شاد و مسرور دلت اما چنان کر ، همچنان کور دلم با یاد چشمت رفته از دست دلت اما به این نجوا غریبه است دلم اما ندارداز تو شکوه گرچه درده .... دلت آزاد بوده هر چه کرده ....... |
می رسد تا به قفس های بلورین گناه
جاده سرد سکوتی که غبارش شده ام هوس چیدن یک سیب پر از وسوسه است باغ چشمت که هواخواه بهارش شده ام انتظار قفس و این همه تکرار سکوت سرنوشتی است که من سخت دچارش شده ام... |
گفته بودم که بیایی و ببینی گل نرگس پژمرد
و ببینی همه شب غرق سکوتم بی تو ناله ام هیچ بجایی نرسید! من پر از افسوسم غرق سکوتم بی تو... |
چشمام دوباره خیسن چون که تورو ندارن برای دیدن تو ثانیه می شمارن چشمات به رنگ دریا ابی اسمانه چقدر دلم تنگ شده فقط خدا می دونه چشمام بهم می گن که تو کی میای دوباره دوست دارم به قد یه اسمان ستاره چشمات من می بره تا خود قله قاف وقتی نگات می کنم دلم میشه صاف صاف چشمام چشم انتظارن تاب دوری ندارن چون که چشمات همیشه عشق یادم میارن {پپوله} |
یه روز میون برگا بهونه شد یه تنها شدش غریب و بیکس تکیه زدش به غمها خالی شد ازطراوت موند ش توی شکایت خسته شد ازعاشقی خزون شد از حکایت اون برگ زرد و تنها نشست میون سبزا کاری نکرد با دردا رفتش میون نبضا برگای سبز و سرپا طعنه زدن به ابرا گفتن دیگه تمومه باید بره از افرا هرکی یه بار میومد بلا میشد به جونش زخم عمیق قلبش کاردی به استخوش تا این که مرد عاشق اومد به زیر افرا تیغو زدش به رگها خونو پاچوند رو ابرا برگ نجیب و تنها با غصه و با اخمش جدا شد از رو افرا مرهم شدش رو زخمش حالا غریبن اونجا دارن میمرن اونا خسته شدن تو دنیا عاشق شدن همونا مرهم گذاشته بود انگار خدای دنیا بابرگ زرد و تنها رو عشق اون تو رویا |
عمو سبزي فروش بله
زنجير منو بافتي بله گرگمو گله ميبرم بله خاله پيرزن خونه نيست بله بيسكويت بخور ساكت باش بله بابات رفته انگليس بله بخاطر خودنويس بله |
در آرزوی تو باشم |
پس از تو وقتي تعبير خوابها اينجا نباشد دروازه ي شهر تبسم وانباشد در دخمه تاريک تنهايي پس از تو فرقي ندارد نور باشد يا نباشد بگذار تا در اين ميان پروانه هرگز دلواپس پژمردن گلها نباشد يا اينکه در ذهن شب غمگين پاييز چشم انتظار ديدن فردا نباشد ليلي شدن انديشه اي پوچ است وقتي آن کس که بايد در ميان ما نباشد با من مگو از کوچه باغ نور و لبخند! مي خوام اين دنيا پس از مجنون نباشد... |
همه شب با دلم کسی می گفت |
با که بگویم که بی تو تابم نیست
آن گیاهم که آفتابم نیست... به کدامین ستاره شکوه کنم که شبم هست و آفتابم نیست... کاش میامدی و میدی کز تب دوری تو تابم نیست... با خیالت نمی توان خفت تا خیال تو هست خوابم نیست... نغمه چون سر کنم که میبینم دگر اون شور و التهابم نیست... |
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود |
عاقبت روز وداعش سر رسيد
خون دل از ديدگان من چکيد در نگاهش مهرباني بود و بس عاشقي با هم زباني بود و بس گر چه لب بربسته بود از گفتگو در درونش ناله بود و هاي و هو با سکوتش گريه را بيچاره کرد اشک غم را بي دل و آواره کرد مانده بودم خيره در چشمان او بي صدا بودم ولي حيران او کاش فريادي ز دل بيرون شدي ليلي من از جنون مجنون شدي گريه ميکردم بدون اشک و آه ناله ها در سينه اما با نگاه دست خود آهسته او بالا گرفت از دل مجنون دل ليلا گرفت گوشه چشمش روان شد چشمه اي چشمه را در چشم ليلا ديده اي ؟ دل ز کف دادم منم گريان شدم همنوا با اشک او نالان شدم با نگاه آخرش پرپر شدم همچو برگ لاله ي احمر شدم رفتن او رفتن جان من است ديدن او دين و ايمان من است هر کجا باشد خدا يارش بود دست حق يار و نگهدارش بود ... |
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام گل بگو گل بشنو هرکسي مي خواهد وارد خانه پر عشق و صفايم گردد يک سبد بوي گل سرخ به من هديه کند شرط وارد گشتن شست و شوي دلهاست شرط آن داشتن يک دل بي رنگ و رياست بر درش برگ گلي مي کوبم روي آن با قلم سبز بهار مي نويسم اي يار خانه ي ما اينجاست تا که سهراب* نپرسد دیگر خانه دوست کجاست؟ فريدون مشيري |
فریدون مشیری«ریشه در خاک»داشت
ریشه در خاک تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده است. دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است. تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران تو را این خشکسالی های پی در پی تو را از نیمه ره بر گشتن یاران تو را تزویر غمخواران ز پا افکند تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد. تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست خواهی رفت. و اشک من ترا بدروردخواهد گفت من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت |
شب شمع یک طرف رخ جانانه یک طرف
من یک طرف در آتش وپروانه یک طرف گیسو به پشت سر مفکن ،خال پشت لب خوش نیست دام یک طرف ودانه یک طرف |
آن عشق که دیده گریه آموخت ازاو دل در غم او نشست و جان سوخت ازاو امروز نگاه کن که جان و دلِ من جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او ...؟! |
پرهیز میکنم از نشاندن نامم روی دنبالههای نامها روی نامههای دنبالهدار پرهیز میکنم از هوای نشستن روی صندلی کنار تنهایی شما و از هراس نشستن مدام از کنارتان عبور میکنم ... ... .. . |
http://www.asheghane.ir/Image/ZiIM/79.jpg باز آئینه خورشید از آن اوج بلند راست برسنگ غروب آمد و آهسته شكست شب رسید از ره و آن آینه خرد شده شد پراكنده و در دامن افلاك نشست تشنهام امشب, اگر باز خیال لب تو خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد كاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد روح من در گرو زمزمهای شیرینست من دگر نیستم, ای خواب برو, حلقه مزن این سكوتی كه تو را میطلبد نیست عمیق وه كه غافل شدهای از دل غوغائی من میرسد نغمهای از دور بگوشم, ای خواب مكن, این نغمه جادو را خاموش مكن: «زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مكن ای مه امروز پریشانترم از دوش مكن» در هیاهوی شب غمزده با اختركان سیل از راه دراز آمده را همهمهایست برو ای خواب, برو عیش مرا تیره مكن خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمهایست چشم بر دامن البرز سیه دوختهام روح من منتظر آمدن مرغ شب ست عشق در پنجه غم قلب مرا میفشرد با تو ای خواب, نبرد من و دل زین سبب ست مرغ شب آمد و در لانه تاریك خزید نغمه اش را بدلم هدیه كند بال نسیم آه . . . بگذار كه داغ دل من تازه شود روح را نغمه همدرد فتوحیست عظیم مهدی اخوان ثالث ... |
گرد آفرید شعر سپیدم عنان به دست این بار از کمین به در آمد کمان به دست خلخالهای ساخته از استخوان به پا شمشیرهای آخته خون چکان به دست در شیشه کرد خون مرا آن که پیش از این آورده بود قلب مرا با زبان به دست آسان به این پری نرسیدم ، که گفته اند: دشوار میرسد پر هندوستان به دست دنیا به کام ما شد و نوبت به ما رسید اما گرفت جای شکر، شوکران به دست هرچند جز شرنگ نصیبم نشد ولی ما ایستادهایم هنوز استکان به دست شمشیر عشق تو ای عشق سر فراز تا هست جان سرکش ما همچنان به دست علیرضا بدیع {پپوله} |
http://www.asheghane.ir/Image/ZiIM/50.jpg ای حسُ و حال نو! با من قدم بزن در ذهن کوچکم این کهنههای تازهنما را بههم بزن ... {پپوله} |
گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟ گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی! گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی گفتم: خراب گشتم در دور چشم مستت گفتا: که هر چه بینی مست و خراب بینی گفتم: لب تو دیدن صد جان بهاست او را گفتا: مبصری تو، در لعل ناب بینی گفتم: که روز سلمتان شب شد ز تار مویت گفتا: نگر به رویم تا آفتاب بینی {پپوله} سلمان ساوجي |
http://www.asheghane.ir/Image/ZiIM/52.jpg واژه واژه، سطر سطر صفحه صفحه، فصل فصل گیسوان من سفید می شوند همچنان که سطر سطر صفحه های دفترم سیاه می شوند خواستی که با تمام حوصله تارهای روشن و سفید را رشته رشته بشمری گفتمت که دست های مهربانی ات در ابتدای راه خسته می شود گفتمت که راه دیگری انتخاب کن! دفتر مرا ورق بزن نقطه نقطه حرف حرف واژه واژه سطر سطر شعرهای دفتر مرا مو به مو حساب کن ! ... .. قیصر امین پور |
این روزها به هیچ قراری نمـیرسی کاری نمیکنی و به کاری نمیرسی چـون بادِ ایسـتاده که بـینام میشود با رخوتت به هیــچ دیاری نمیرسی بشمــار زخمـهای تنم را ؛ به پای من - در عشق - اگر چه سابقه داری - نمیرسی وقــتی مـقدّر است دلت زیـر و رو شــود مـثل زمـین به لـرزه نگاری نمـیرسـی هرگز به آنچه پیش نیازش جسارت است با این هـمه مـحافظه کـاری نمـیرسی از دیدنت نبُرد کســــی پـی به نـام مـــن حتی به پای سنگ مزاری نمیرسی !! وقتی که در دل آرزوی مـرگ میکنی در هیچ جا به چوبه ی داری نمیرسی این رسم رودهای جهان است ؛ پای تو - خشکید اگر به پای چـناری نمـیرسی وقتی که راه را به تو با سنگ بستهاند حتـی به کرتهــای کنـاری نمیرســی تابوت کیست این چمدانی که دست توست؟؟!! با مرگ من به هیــچ قـطاری نمـیرسی من فـکر مـیکـنم که صـدایی شـنیدهام ... شاید صدای توست که داری نمیرسی !!! اصغر عظیمیمهر |
http://www.asheghane.ir/Image/ZiIM/85.jpg مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند نام نیکی که توانم بدنش ساخت به ننگ بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ ... وحشیبافقی ... |
نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم آن خط غلامی که ندادیم دریدیم در دست نداریم بجز خار ملامت زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم مانند سگ هرزه رو صید ندیده بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم وحشی به فریب همه کس میروی از راه بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم .. وحشیبافقی ... |
نخستین باده کاندر جام کردند ز چشم مست ساقی وام کردند چو با خود یافتند اهل طرب را شراب بیخودی در جام کردند لب میگون جانان جام در داد شراب عاشقانش نام کردند ز بهر صید دلهای جهانی کمند زلف خوبان دام کردند به گیتی هرکجا درد دلی بود بهم کردند و عشقش نام کردند از آن لب، کز درصد آفرین است نصیب بیدلان دشنام کردند جمال خویشتن را جلوه دادند به یک جلوه دو عالم رام کردند دلی را تا به دست آرند، هر دم سر زلفین خود را دام کردند نهان با محرمی رازی بگفتند جهانی را از آن اعلام کردند چو خود کردند راز خویشتن فاش عراقی را چرا بدنام کردند؟ عراقي |
کاش بودي تا دلم تنها نبود تا اسير غصه فردا نبود کاش بودي تا نگاه خسته ام بي خبر از موج و دريا نبود کاش بودي تا دو دست عاشقم غافل از لمس گل مينا نبود کاش بودي تا زمستان دلم اين چنين پر سوزپر سرما نبود کاش بودي تا فقط باور کني بعدتو اين زندگي زيبا نبود |
سکوت تلخ مراگریه های ریزریز باران تلافی می کند
التماس سرد؛وجودم را آتش می افکند به حرمت فاصله ها آواز قلبم را به قاصدک ها می سپارم چشمانم را می بندم شاید خیال تو مهمانم شود عجب خیالت به سراب ذهنم قدم نمی گذارد شاید روزی برای همیشه تو رابه فاصله ها بخشیدم و همچون تو اشک باران را نادیده گرفتم همچون تو صدای قلب ها را نشنیدم تنها به جرم محبت |
من که تسبیح نبودم من که تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی از همین نغمه تاریک مرا ترساندی بر لبت نام خدا بود-خدا شاهد ماست بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی جمع کن:رشته ایمان دلم پاره شدست منکه تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی نغمه رضایی |
عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوتهٔ سودا نهاد گفتگویی در زبان ما فکند جستجویی در درون ما نهاد داستان دلبران آغاز کرد آرزویی در دل شیدا نهاد رمزی از اسرار باده کشف کرد راز مستان جمله بر صحرا نهاد قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد از خمستان جرعهای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد عقل مجنون در کف لیلی سپرد جان وامق در لب عذرا نهاد دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد چون نبود او را معین خانهای هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد منتی بر عاشق شیدا نهاد هم به چشم خود جمال خود بدید تهمتی بر چشم نابینا نهاد یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: فتنهای در پیر و در برنا نهاد کام فرهاد و مراد ما همه در لب شیرین شکرخا نهاد بهر آشوب دل سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد وز پی برک و نوای بلبلان رنگ و بویی در گل رعنا نهاد تا تماشای وصال خود کند نور خود در دیدهٔ بینا نهاد تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد چون در آن غوغا عراقی را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد عراقي |
شب خسته ترين مردم، در کــوچه تنهايي
از جنس خود دردم، وقت است که باز آيي ******* در وقـــت خوش بودن، من تشنه ديدارم من لحظه تکرارم، چون چشم تو بيمارم ******* تو راز خود عشقــي، من جنــــــس خود فرياد من بي تو غريب هستم، در گوشه عشق آباد ******* از خيسي چشـــمانت، گل داده گـــل ايثار وقت است که ما با هم، تکرار شويم تکرار! |
بس شنيدم داستان بي کسي بـس شنيدم قصه دلواپسي قصه عشـق از زبان هر کسي گفته اند از ني حکايتهابسي حال از من بشنو اين افسانه را داسـتان اين دل ديوانـه را چشمهايش بويي از نيرنگ داشت دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت با دلـم انگار قـصد جنگ داشت گويـي از با من نشستن ننگ داشت عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست ليک با عاشق نشستن عار نيست کار او آتش زدن؛ من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن مـن خريدن نـاز او نفروختن باز آتـش در دلـم افـروختن سوختن در عشق را ازبر شديم آتشي بوديم و خاکستر شديم از غم اين عشق مردن باک نيست خون دل هر لحظه خوردن باک نيست از دل ديـوانه بردن باک نيست دل که رفت از سـر سپردن باک نيست آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم واي بر اين صيد و آه از آن کمند پيش رويم خنده، پشتم پوزخند بر چنـين نامهـربانـي دل مبند دوستان گفتند و دل نشـنيد پند پيش از اين پند نهان دوستان حال هـم زخم زبان دوستان خانه اي ويران تر از ويرانه ام من حقـيقت نيستم، افـسانه ام گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام فاش مي گويم که من ديوانه ام تا به کي آخر چنين ديوانگي؟ پيلگي بهـتر از اين پروانگي! گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه مي شود يک شب بماني، گفت:نه گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه دل شبي دور از خيالش سر نکرد گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد چشم بر هم مي نهد،من نيستم مي گشـايد چشم، من من نيستم خود نمي دانم خدايا! کيستم يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟ بس کشيدم آه از دل بردنش آه! اگـر آهم بگيرد دامنش با تمـام بي کسي ها ساختم دل سپردم، سر به زير انداختم اين قماري بود و من نشاختم واي برمـن، ساده بودم باختم دل سپردن دست او ديوانگي ست آه!غير از من کسي ديوانه نيست گريه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بيمار من است فکر مي کردم که او يار من است نه، فقط در فکر آزار من است نيت اش از عشق تنها خواهش است دوستت دارم دروغـي فاحش است يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟ وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟ مذهب او هر چه بادابـاد بود خوش به حالش کاين قدر آزاد بود بي نياز از مستي مي شاد بود چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت |
يكباره ستاره ي دلم مرد! ابريشم شب دوباره تا خورد! تا قطره ي اشك من فرو ريخت... تصوير تورا پرنده اي برد |
شبی در حال مستی تكيه بر جای خدا كردم در آن يك شب خدايی، من عجايب كارها كردم جهان را روی هم كوبيدم از نو ساختم گيتی ز خاك عالم كهنه جهانی نو بنا كردم كشيدم بر زمين از عرش، دنيادار سابق را سخن واضح تر و بهتر بگويم، كودتا كردم خدا را بنده ی خود كرده خود گشتم خدای او خدايی با تسلط هم به ارض و هم سما كردم ميان آب شستم سهر بر سهر برنامه پيشين هر آن چيزی كه از اول بود نابود و فنا كردم نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم كشيدم پيش نقد و نسيه، بازی را رها كردم نمازو روزه را تعطيل كردم، كعبه را بستم وثاق بندگی را از رياكاری جدا كردم امام و قطب و پيغمبر نكردم در جهان منصوب خدايی بر زمين و بر زمان، بی كدخدا كردم نكردم خلق ، ملا و فقيد و زاهد و صوفی نه تعيين بهر مردم مقتدا و پيشوا كردم شدم خود عهده دار پيشوايی در همه عالم به تيپا پيشوايان را به دور از پيش پا كردم بدون اسقف و پاپ و كشيش و مفتی اعظم خلايق را به امر حق شناسی آشنا كردم نه آوردم به دنيا روضه خوان و مرشد و رمال نه كس را مفتخور و هرزه و لات و گدا كردم نمودم خلق را آسوده از شر رياكاران به قدرت در جهان خلع يد از اهل ريا كردم ندادم فرصت مردم فريبی بر عباپوشان نخواهم گفت آن كاری كه با اهل ريا كردم به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر ميان خلق آنان را پی خدمت رها كردم مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را نه شرطی در نماز و روزه و ذكر و دعا كردم نكردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ايجاد به مشتی بندگان آْبرومند اكتفا كردم هر آنكس را كه ميدانستم از اول بود فاسد نكردم خلق و عالم را بری از هر جفا كردم به جای جنس تازی آفريدم مردم دل پاك قلوب مردمان را مركز مهر و وفا كردم سری داشت كو بر سر فكر استثمار كوبيدم دگر قانون استثمار را زير پا كردم رجال خائن و مزدور را در آتش افكندم سپس خاكستر اجسادشان را بر هوا كردم نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مكنت نه جمعی را به درد بی نوايی مبتلا كردم نه يك بی آبرويی را هزار گنج بخشيدم نه بر يك آبرومندی دوصد ظلم و جفا كردم نكردم هيچ فردی را قرين محنت و خواری گرفتاران محنت را رها از تنگنا كردم به جای آنكه مردم گذارم در غم و ذلت گره از كارهای مردم غم ديده وا كردم به جای آنكه بخشم خلق را امراض گوناگون به الطاف خدايی درد مردم را دوا كردم جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعيض تمام بندگان خويش را از خود رضا كردم نگويندم كه تا ريگی به كفشت هست از اول نكردم خلق شيطان را، عجب كاري به جا كردم .... چو ميدانستم از اول، كه در آخر چه خواهد شد نشستم فكر كار انتها را ابتدا كردم نكردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم خلاصه هرچه كردم خدمت و مهر و صفا كردم زمن سر زد هزاران كار ديگر تا سحر ليكن چو از خود بی خود بودم، ندانسته چه ها كردم سحر چون گشت از مستی شدم هوشيار خدايا در پناه می جسارت بر خدا كردم شدم بار دگر يك بنده درگاه او گفتم خداوندا نفهميدم خطا كردم .... ... |
خواب دیدم مرده ام**خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروارها از خاک بود**وای قبر من چه وحشتناک بود تا میان گور رفتم دل گرفت**قبر کن سنگ لحد را گل گرفت بالش زیر سرم از سنگ بود**غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود هر که آمد پیش حرفی راند و رفت**سوره حمدی برایم خواند و رفت ناله می کردم ولیکن بیجواب**تشنه بودم در پی یک جرعه آب یک ملک گفتا بگو نام تو چیست**آن یکی فریاد زد رب تو کیست ای گنه کار سیه دل،بسته پر**نام اربابان خود یک یک ببر گفتنم عمر خودت کردی تباه**نامه اعمال خود کردی سیاه ناامید از هر کجا و دل فکار**می کشیدندم به خفت سوی نار ناگهان الطاف حق آغاز شد**از جنان درهای رحمت باز شد مردی آمد از تبار آسمان**نور پیشانیش فوق آسمان صورتش خورشید بود و غرق نور**جام چشمانش پر از شرب طهور گیسوانش شط پر جوش و خروش**در رکابش قدسیان حلقه بگوش لب که نه،سرچشمه آب حیات**بین دستش کائنات و ممکنات بر سرش دستمال سبزی بسته بود**بر دلم مهرش عجیب بنشسته بود کی به زیبائی او گل میرسید**پیش او یوسف خجالت میکشید در قدوم آن نگار مه جبین**از جلال حضرت حق آفرین دو ملک سر را به زیر انداختند**بال خود را فرش راهش ساختند غرق حیرت داشتم این زمزمه**آمده اینجا حسین فاطمه صاحب روز قیامت آمده**گوئیا بهر شفاعت آمده سوی من آمدمرا شرمنده کرد**مهربانانه به رویم خنده کرد این که اینجا اینچنین تنها شده**کام او با تربت من وا شده مادرش او را به عشقم زاده است**گریه کرده بعد شیرش داده است خویش را در سوز عشقم آب کرد**عکس من را بر دل خود قاب کرد بار ها بر من محبت کرده است**سینه اش را وقف هیئت کرده است سینه چاک آل زهرا بوده است** چای ریز مجلس ما بوده است اینکه در پیش شما گردیده بد**جسم و جانش بوی روزه می دهد با ادب در مجلس ما می نشست**او به عشق من سر خود می شکست پرچم من را به دوشش می کشید**پا برهنه در عزایم می دودید اسم من راز و نیازش بوده است**تربتم مهر و نمازش بوده است اقتدا بر خواهرم زینب نمود**گاه می شد صورتش بهرم کبود حرمت من را به دنیا پاس داشت**ارتباطی تنگ با عباس داشت نذر عباسم به تن کرده کفن**روز تاسوعا شده سقای من تا که دنیا بوده از من دم زده**او غذای روضه ام را هم زده بارها لعن امیه کرده است**خویش را وقف رقیه کرده است گریه کرده چون برای اکبرم**با خود او را نزد زهرا می برم هر چه باشد او برایم بنده است**او بسوزد صاحبش شرمنده است در مرامم نیست او تنها شود**باعث خوشحالی اعدا شود در قیامت عطر بویش می دهم**پیش مردم آبرویش می دهم باز بالاتر به روز سرنوشت**میشود همسایه من در بهشت آری آری هر که پا بست من است**نامه اعمال او دست من است |
گاه كن چه فروتنانه بر خاك مي گسترد آنكه نهال نازك دستانش ازعشق خداست و پيش عصيانش بالاي جهنم پست است آن كو به يكي آري مي ميرد قلعه اي عظيمنه به زخم صد خنجر، مگر آنكه از تب وهن دق كند كه طلسم دروازه اش كلام كوچك دوستي است |
اکنون ساعت 06:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)