|
|
|
قسمت پنجم |
قسمت ششم * ياشار نظركرده ي امامها شده بود ننه ي ياشار ظهر به خانه شان برگشت و ديد ياشار هنوز خوابيده. كلثوم از صبح تا حالا پيش زن باباي اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را كه گنديده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهاي كوچه. هوا گرم بود. ياشار سخت عرق كرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روي پهلوي چپش خوابيده بود و زانوانش را تاشكمش بالا آورده بود. ننه اش نگاه كرد ديد پارچه ي روي زخمش عوض شده ، همان پارچه نيست كه خودش بسته بود ، يك تكه پارچه ي آبي ابريشمي بود. ياشار را تكان داد. ياشار چشم باز كرد و گفت: ننه ، بگذار يك كمي بخوابم. ننه اش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از كي اينقدر تنبل شده اي؟ اين پارچه ي آبي را از كجا آوردي زخمت را بستي؟ ياشار نگاه تندي به انگشت شستش كرد ، همه چيز ناگهان يادش آمد. لحظه اي دودل ماند. ننه اش نشست بالاي سرش ، عرق پيشانيش را با چادرش پاك كرد و گفت: نگفتي پسرم اين پارچه ي تر و تميز را از كجا آورده اي؟ ياشار گفت: خواب ديدم يك مرد نوراني آمد نشست پهلويم و به من گفت: پسرم ، مي خواهي زخمت را خوب كنم؟ من گفتم: چرا نمي خواهم ، آقا. آن مرد نوراني مرهمي از جيبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بيدار بشوي زحمت هم خوب خواهد شد... ياشار لحظه اي ساكت شد و باز گفت: مرد مهرباني بود صورتش اينقدر نوراني بود كه نگو. وقتي زخمم را بست ، به من گفت: نگاه كن ببين آن چيست ايستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و ديدم چيزي نيست. اما وقتي به جلو هم نگاه كردم باز ديدم چيزي نيست. مرد رفته بود. ننه ي ياشار با چنان حيرتي پسرش را نگاه مي كرد و بي حركت نشسته بود كه ياشار اولش ترسيد ، بعد كه ننه اش به حرف آمد فهميد كه يخش خوب گرفته. ننه اش گفت: گفتي صورتش هم نوراني بود؟ ياشار گفت: آره ، ننه. عين همان كه آن روز مي گفتي يك وقتي بخواب ننه بزرگ آمده بود و پاي چلاقش را خوب كرده بود. ببين زخم من هم ديگر درد نمي كند. ننه ي ياشار گريه اش گرفت. از شوق و شادي گريه مي كرد. پسرش را در آغوش كشيد و سر و رويش را بوسيد و گفت: تو نظر كرده ي امامها شده اي. از تو خوششان آمده. اگر دده ات بداند!.. گفتي انگشتت ديگر درد نمي كند؟ ياشار گفت: عين اين يكي انگشتهام شده. از فردا باز مي توانم كار كنم. آنوقت زخمش را باز كرد و برگها و مرهم گياهي را برداشت زخمش را به ننه اش نشان داد. جاي زخم سفيد شده بود و هيچ چرك و كثافتي نداشت. زخم را دوباره بستند. ياشار پا شد لحاف و تشكش و متكايش را جمع كرد گذاشت به رخت چين و گفت: ننه ، هوا ديگر گرم شده. امشب پشت بام مي خوابم. ننه اش بهت زده نگاهش مي كرد. چيزي نگفت. ياشار گذاشت رفت به حياط كه دست و رويش را بشويد. كلثوم داشت توي اتاق دعا مي خواند ، شكر مي گزارد. ياشار تازه يادش آمد كه پرهاي طاووس را تو جنگل جا گذاشته. * مورچه سواره ها ياشار لب كرت ايستاده بود مي شاشيد كه چشمش افتاد به پاي گاو كه كنار ديوار افتاده بود. گربه ي سياهي هم روي ديوار نشسته بو مي كشيد. ياشار از پاي گاو چيزي نفهميد ، بعد يادش آمد كه ديشب اولدوز و عروسك چه به اوگفته بودند. ديشب وقتي از جنگل برمي گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح كه ننه ات مي آيد خانه ي ما ، پاي گاو را مي فرستم پيش تو. خوب مواظبش باش. ياشار گفته بود: براي چه؟ عروسك سخنگو جواب داده بود: اين ، از آن گاوهاي معمولي نبوده. پاش را نگه مي داريم ، به دردمان مي خورد. هر وقت مشكلي داشتيم مي توانيم ازش كمك بخواهيم. ياشار تو همين فكرها بود كه صداي جيغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جيغ و دادش مي شد شنيد كه مي گفت: نكن مامان!.. غلط كردم!.. خاله پري كمكم كن!.. آخ مردم!.. ياشار گيج و مبهوت لب كرت ايستاده بود و نمي دانست چكار بايد بكند. ناگهان دويد به طرف پاي گاو و برش داشت و يواشكي گفت: زن بابا دارد اولدوز را مي كشدش. حالا چكار كنيم؟ صداي ضعيفي به گوش ياشار آمد: مرا بينداز پشت بام. مواظب گربه ي سياه هم باش. ياشار گربه ي سياه را زد و از خانه دور كرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صداي افتادن پا ، ننه اش از اتاق گفت: ياشار ، چي بود افتاد پشت بام؟ ياشار گفت: چيزي نبود. پاي گاو را كه برايم آورده بودي انداختم پشت بام خشك بشود. ننه اش گفت: اولدوز داده. هيچ معلوم است پاي گاو مي خواهي چكار؟ ياشار گفت: ننه ، باز مثل اينكه زن بابا دارد اولدوز را مي زند. بهتر نيست يك سري به آنها بزني؟ ننه اش گفت: به ما مربوط نيست، پسر جان. هر كي صلاح كار خودش را بهتر مي داند. ياشار گفت: آخر ننه... ننه اش گفت: دست و روت را زود بشور بيا ناهار بخوريم. ياشار ديگر معطل نكرد. از پلكاني كه پشت بام مي خورد ، رفت بالا. پاي گاو گفت: ده بيست تا از مورچه سواره هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه ي سياه باش. مي ترسم آخرش روزي مرا بقاپد ببرد. ياشار دور و برش را نگاه كرد ديد گربه ي سياه نوك پا نوك پا دارد جلو مي آيد. كلوخي دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه ي سياه خيز برداشت و فرار كرد. |
قسمت هفتم |
قسمت هشتم |
قسمت پاياني |
ابراز عشق |
|
اکنون ساعت 08:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)