وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم |
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد |
در میخــانه بروی همـه باز است هنوز
سینۀ سوخته در سوز و گداز است هنوز |
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد |
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود |
در مقامی که به یاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش |
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست |
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن داد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست... |
تا که یک روز تو رسیدی تو قلبم پاگذاشتی قصه های عاشقیرو تو وجودم جاگذاشتی |
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجیب بینم حال پیر کنعانی |
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین منست... |
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود |
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد... |
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من |
نه… نه… بيا وُ گاه گهی قهوه يی بپوش
با قهوه يی به خاطره ها راه می کشم در انتظار ِآمدنت شب، گذشت و رفت اين سوز ِسينه را به سحرگاه می کشم رضا مقصدی |
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد |
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد |
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد |
در کوی نیکنامی مارا گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را |
ان شکل صنوبر را زباغ دیده برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می اورد |
دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری |
یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم |
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را |
اي شانه هايت تكيه گاه روز پيري هرم نفسهايت هواي نوجواني! با كفشي از جنس صدف با دامني گل پيراهني آبي، نگاهي آسماني! |
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور |
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید |
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
ون در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند |
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را |
deltang جان ....... با ی باید شعر می گفتی ولی اشکالی نداره;)
|
او مثل شاعرانه ترين حس عاشقي او مثل عاشقانه ترين شعر ساده است قلبم براي عشق به هر كار مشكلي با يك غرور له شده گردن نهاده است |
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان تهادیم برآتش ز پی خوش نفسی |
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش |
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فـراق یـار نه آن میکند که بتوان گفت |
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است |
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری |
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم یوخته شمع ما هم سوخته پروانه |
هر سرو قد که بر مه و خور حسن می فروخت
چون تو در آمدی پی کار دگر گرفت.... |
تو با خدای خود انداز و کار دل خوش وار
که رحم اگر نکند مدّعی خدا بکند |
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت |
تو که دستت با نوشتن آشناست
دلت از جنس دل خسته ماست |
اکنون ساعت 10:34 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)