دنگ دنگ . . .، دنگ . . . ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ. زهر این فكر كه این دم گذراست می شود نقش به دیوار رگ هستی من. لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است. لیك چون باید این دم گذرد، پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است. و اگر می خندم خنده ام بیهوده است. دنگ . . .، دنگ . . . لحظه ها می گذرد. آنچه بگذشت، نمی آید باز. قصه ای هست كه هرگز دیگر نتواند شد آغاز. مثل این است كه یك پرسش بی پاسخ بر لب سرد زمان ماسیده است. تند بر می خیزم تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز رنگ لذت دارد، آویزم، آنچه می ماند از این جهد به جای: خندة لحظة پنهان شده از چشمانم. و آنچه بر پیكر اومی ماند: نقش انگشتانم. دنگ . . . فرصتی از كف رفت. قصه ای گشت تمام. لحظه باید پی لحظه گذرد تا كه جان گیرد در فكر دوام، این دوامی كه درون رگ من ریخته زهر، وا رهانیده از اندیشة من رشتة حال وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فكر زوال. پرده ای می گذرد، پرده ای می آید: می رود نقش پی نقش دگر، دنگ می لغزد بر رنگ. ساعت گیج زمان در شب عمر می زند پی در پی زنگ: دنگ . . .، دنگ . . . دنگ . . . (سهراب سپهری) |
دلسرد قصه ام دیگر زنگار گرفت: با نفس های شبم پیوندی است. پرتویی لغزد اگر بر لب او، گویدم دل: هوس لبخندی است. خیره چشمانش با من گوید: كو چراغی كه فروزد دل ما؟ هر كه افسرد به جان، با من گفت: آتشی كو كه بسوزد دل ما؟ خشت می افتد از این دیوار. رنج بیهوده نگهبانش برد. دست باید نرود سوی كلنگ، سیل اگر آمد آسانش برد. باد نمناك زمان می گذرد، رنگ می ریزد از پیكر ما. خانه را نقش فساد است به سقف، سر نگون خواهد شد بر سر ما. گاه می لرزد با روی سكوت: غول ها سر به زمین می سایند. پای در پیش مبادا بنهید، چشم ها در ره شب می پایند! (سهراب سپهری) |
مولانای بلخی: اندر دل من مها دلافروز تویی یاران هستند و لیک دلسوز تویی شادند جهانیان به نوروز و به عید عید من و نوروز من امروز تویی http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** حافظ شیرازی: ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی سنایی غزنوی: با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک وز تابش روی تو برآید دو شب از روز http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** خواجوی کرمانی: خیمة نوروز بر صحرا زدند چارطاق لعل بر خضرا زدند لاله را بنگر که گویی عرشیان کرسی از یاقوت برمینا زدند http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** ملک الشعرا بهار: رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود درود باد بر این موکب خجسته، درود به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل به هرچه برگذری، اندُهی کند بدرود http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** فروغی بسطامی: عید آمد و مرغان رة گلزار گرفتند وز شاخة گل داد دل زار گرفتند نوروز همایون شد و روز می گلگون پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** منوچهری دامغانی: نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی از بامداد تا به شبانگاه می خوری وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینی http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** سعدی شیرازی: برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** عبید زاکانی: چو صبح رایت خورشید آشکار کند ز مهر قبلة افلاک زرنگار کند رسید موسم نوروز و گاه آن آمد که دل هوای گلستان و لالهزار کند http://pics2.persiangig.ir/2qkqqs5.gif *** نظامی گنجوی: بهاری داری ازوی بر خور امروز که هر فصلی نخواهد بود نوروز گلی کو را نبوید آدمی زاد چو هنگام خزان آید برد باد |
بهار گنبد مشكین شده است چرخ ز بوی بهار غالیه پیوند گشت باد ز رخسار یار دی به تمنای دوست خیمه به باغی زدم تا به كف آرم گلیث از رخ او یادگار از دل سوزگی فاخته آمد به من داد مرا از شربت انده گسار گفت به احوال خویش سخت فرو مانده ای گفتم تدبیر؟ گفت سست نبودن یه كار پیش شكوفه شدم، ریختن آغاز كرد گفتم این چیست؟ گفت: قاعده روزگار یاسمن اندر عرق راند بر آهنگ او گفتم مشتاب! گفت: قافله بربست بار نر گس چو چشم دوست غمزه بر من بر گماشت گفتم زنهار! شرط بود زینهار گل ز سر طنز گفت: چیست به دامن تو را؟ گفتم زر است. گفت: نیست بدین اختصار بلعجب آمد به چشم شكل بنفشه مرا گفتم این چیست؟ گفت: حلقه زلف نگار گرد رخ شنبلید داشت نسیم از بهشت گفتم مشك است؟ گفت: خاك در شهریار عماد شهریاری |
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد کسی آمد کسی آمد که ناکس زوکسی گردد مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند می ای آمد می ای آمد که دفع هر خمار آمد کفی آمد کفی آمد که دریا دُرّ ازو یابد شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد کجا آمد کجا آمد کزینجا خود نرفته است او ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آمد رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمار آمد (مولانا) |
ما كه اطفال اين دبستانيم همه از خاك پاك ايرانيم همه با هم برادر وطنيم مهربان همچو جسم با جانيم وطن ما بجاي مادر ماست ما گروه وطن پرستانيم |
گمان ز موی سپیدم مبر به عمر دراز |
هو خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ .لیلی گفت: من .خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم .خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش .لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد .لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود .لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد . مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد .آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد .خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود *** .خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید .و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد . زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود .لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان .خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق .و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر .عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید .و لیلی کمند خدا را گرفت .خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من .و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد .خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند .و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند *** خدا گفت: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر *** .دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید .آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد .دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد !دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطا ن از زنجیر پر بود خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت شیطان آدم را در زنجیرمی خواست. لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است *** قسمتی از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است |
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست تا دل مرده مگر زنده کني کاين دم ازوست به غنيمت شمر اي دوست دم عيسي صبح آنچه در سر سويداي بنيآدم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقيست خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست زخم خونينم اگر به نشود به باشد ساقيا باده بده شادي آن کاين غم ازوست غم و شادي بر عارف چه تفاوت دارد که برين در همه را پشت عبادت خم ازوست پادشاهي و گدايي بر ما يکسانست دل قوي |
سرزمین خیال
کوچه های باریکو بی انتها و خانه هایی پر از آیینه های امید و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است کتابی پیچیده در مخمل سبز ایمان وتهول یقین و رویشی نو و بینشی تازه در خانه ی قلبت را باز کن تا نماند پشت دری بسته محبت ناامیدانه به این عشق سلام مکن غریبانه به این خوشبختی منگر که جغد سیاه بخت شوم سالهاست که از بام خانه ات پریده و آنچه بر جای مانده است پرستوی خبر چینه عاشقیست که خبر میآورد از آسمانی آبی و صاف آسمانی منتظره پرواز پرنده ایست تا او را ببرد ببرد به سرزمینه گرم خیال به سرزمینی با پنجره های گشوده به آبادی به شاخسارانه سبز زیتون و خو شه های زرد گندم و موهای طلایی خورشید به طراوت که از دستهای شبنم می چکد و تازگی بر نوک کوهی نشسته است و خون سرخ شقایق که در رگها جاریست در رگهای دخترانه ساده دله عاشق و بادی که نرمو بی وسوسه میوزد و ریشهای سبز بلند و کوچه های باریکو بی انتها و خانه هایی پر از آیینه های امید و طاقچه هایی که بر آنها نشسته است کتابی پیچیده در مخمل سبز ایمان وتهول یقین و رویشی نو و بینشی تازه آسمانی منتظره پرواز پرنده ایست تا او را ببرد ببرد به سرزمینه گرم خیال به راهی تازه راهی که نه پر از سایه های ترس است نه خالی از احساس اهمیت راهی که منتطره پایست تا در آن قدم بر دارد و منتظره شهامتیست که او را طی کند قدم جلو بگذار ای ساییه گم شده در تیرگیها قدم جلو بگذار و دره خانه قلبت را باز کن تا نماند پشته دری بسته محبت |
اکنون ساعت 09:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)