تا میشوم دریای تو
ره میزنم بر جان تو بهر خیالی عاشقی لیلا شوم بر بال تو لیلای بی مجنون منم مجنون تویی لیلا تویی جان و تنی جان و تنی مجنون بی لیلای من ..... چون میپرم چون میپرم ای ساحل فردای من پر میکشم در آسمان خط میکشم با جسم و جان نقش تو را بر ابها من بی قرار تابها نقش تو می اید به جا ای محمل مهتابها .... خورشید در موی تو شد هقت اسمان موی تو شد ای باغ انگورم بیا ای مستی دورم بیا شیرین ترین شورم بیا شیرین ترین شورم بیا لب شد تهی از جام تو دیوانه ام در نام تو پخته شدم با خام تو بر موی من اتش بزن |
نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول
در سراي به هم کرده از خروج و دخول شب دراز دو چشمم بر آستان اميد که بامداد در حجره ميزند مأمول خمار در سر و دستش به خون هشياران که ديگرم متصور نميشود معقول بيار ساقي و همسايه گو دو چشم ببند که من دو گوش بياکندم از حديث عذول چنان تصور معشوق در خيال منست که ديگرم متصور نميشود معقول حديث عقل در ايام پادشاهي عشق چنان شدست که فرمان عامل معزول شکايت از تو ندارم که شکر بايد کرد گرفته خانه درويش پادشه به نزول بر آن سماط که منظور ميزبان باشد شکم پرست کند التفات بر مأکول به دوستي که ز دست تو ضربت شمشير چنان موافق طبع آيدم که ضرب اصول مرا به عاشقي و دوست را به معشوقي چه نسبتست بگوييد قاتل و مقتول مرا به گوش تو بايد حکايت از لب خويش دريغ باشد پيغام ما به دست رسول درون خاطر سعدي مجال غير تو نيست چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول |
در پي عاشقي نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوي با کسي دست در کمر دارد هر دمي عاشق دگر جويد |
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد ما زنده ایم چون بیداریم ما زنده ایم چون می خوابیم و رستگار و سعادتمندیم زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش برگچه های پیاز ترانه های طراوتند و فکر من واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها بانگ خروس رابر می داشتند و همین طور ریگ ها و ماه و منظومه ها ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید زیرا دوست داشتن خال با روح ماست |
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من گیسوان تو شب بی پایان جنگل عطرآلود شکن گیسوی تو موج دریای خیال کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو من بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم کاش بر این شط مواج سیاه همه ی عمر سفر می کردم من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور گیسوان تو در اندیشه ی من گرم رقصی موزون کاشکی پنجه ی من در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست چشم من چشمه ی زاینده ی اشک گونه ام بستر رود کاشکی همچو حبابی بر آب در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود شب تهی از مهتاب شب تهی از اختر ابر خاکستری بی باران پوشانده آسمان را یکسر ابر خاکستری بی باران دلگیر است و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس! سخت دلگیرتر است شوق بازآمدن سوی توام هست اما تلخی سرد کدورت در تو پای پوینده ی راهم بسته ابر خاکستری بی باران راه بر مرغ نگاهم بسته وای ، باران باران ؛ شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای ، باران باران ؛ پر مرغان نگاهم را شست خواب رؤیای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم و ندایی که به من می گوید : ”گر چه شب تاریک است دل قوی دار ، سحر نزدیک است “ دل من در دل شب خواب پروانه شدن می بیند مهر صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند آسمانها آبی پر مرغان صداقت آبی ست دیده در اینه ی صبح تو را می بیند از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو! سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست زندگی از تو و مرگم از توست سیل سیال نگاه سبزت همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود من به چشمان خیال انگیزت معتادم و دراین راه تباه عاقبت هستی خود را دادم آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟ مرغ آبی اینجاست در خود آن گمشده را دریابم در سحرگاه سر از بالش خواب بردار کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن باز کن پنجره را تو اگر بازکنی پنجره را من نشان خواهم داد به تو زیبایی را بگذاز از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد که در آن شوکت ِ پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس صحبت از سادگی و کودکی است چهره ای نیست عبوس کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خود را هر روز شوکتی می بخشد کودک خواهر من نام تو را می داند نام تو را می خواند گل قاصد آیا با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟ باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید چه شبی بود و چه فرخنده شبی آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید : ”زندگی رویا نیست زندگی زیبایی ست می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت می توان از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست “ قصه ی شیرینی ست کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد قصه ی نغز تو از غصه تهی ست باز هم قصه بگو تا به آرامش دل سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت یادگاران تو اند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوکواران تو اند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک ، اما ایا باز برمی گردی ؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد چه شبی بود و چه روزی افسوس با شبان رازی بود روزها شوری داشت ما پرستوها را از سر شاخه به بانگ هی ، هی می پراندیم در آغوش فضا ما قناریها را از درون قفس سرد رها می کردیم آرزو می کردم دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز چارفصلش همه آراستگی ست من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه می دانستم دل هر کس دل نیست قلبها ز آهن و سنگ قلبها بی خبر از عاطفه اند از دلم رست گیاهی سرسبز سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت برگ بر گردون سود این گیاه سرسبز این بر آورده درخت اندوه حاصل مهر تو بود و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست چه امیدی ، چه امید ؟ چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید دل من می سوزد که قناریها را پر بستند و کبوترها را آه کبوترها را و چه امید عظیمی به عبث انجامید در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی باد را می مانم من به سرگردانی ابر را می مانم من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم سنگ طفلی ، اما خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : ” چه تهیدستی مَرد “ ابر باور می کرد من در ایینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم ، می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو ؟ هیچ تو همه هستی من ، هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟ همه چیز تو چه کم داری ؟ هیچ بی تو در میابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی ؟ نه ، دریغا ، هرگز باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه بی تو سرگردانتر ، از پژواکم در کوه گرد بادم در دشت برگ پاییزم ، در پنجه ی باد بی تو سرگردانتر از نسیم سحرم از نسیم سحر سرگردان بی سرو سامان بی تو - اشکم دردم آهم آشیان برده ز یاد مرغ درمانده به شب گمراهم بی تو خاکستر سردم ، خاموش نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق نه مرا بر لب ، بانگ شادی نه خروش بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد و اندر این دوره بیدادگریها هر دم کاستن کاهیدن کاهش جانم کم کم چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو ؟ بی تو مردم ، مردم گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم شانه بالازدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که عجیب !عاقبت مرد ؟ افسوس کاش می دیدم من به خود می گویم: ” چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “ باد کولی ، ای باد تو چه بیرحمانه شاخ پر برگ درختان را عریان کردی و جهان را به سموم نفست ویران کردی باد کولی تو چرا زوزه کشان همچنان اسبی بگسسته عنان سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟ آن غباری که برانگیزاندی سخت افزون می کرد تیرگی را در دشت و شفق ، این شفق شنگرفی بوی خون داشت ، افق خونین بود کولی باد پریشاندل آشفته صفت تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب تو به من می گفتی : ” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “ من سفر می کردم و در آن تنگ غروب یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح دل من پر خون بود در من اینک کوهی سر برافراشته از ایمان است من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برمی گردم و صدا می زنم : ” ای باز کن پنجره را باز کن پنجره را در بگشا که بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد باز کن پنجره را که پرستو می شوید در چشمه ی نور که قناری می خواند می خواند آواز سرور که : بهاران آمد که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “ سبز برگان درختان همه دنیا را نشمردیم هنوز من صدا می زنم : ” باز کن پنجره ، باز آمده ام من پس از رفتنها ، رفتنها ؛ با چه شور و چه شتاب در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها وصبوری مرا کوه تحسین می کرد من اگر سوی تو برمی گردم دست من خالی نیست کاروانهای محبت با خویش ارمغان آوردم من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز برخواهم گشت تو به من می خندی من صدا می زنم : ” آی! باز کن پنجره را “ پنجره را می بندی با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها با تو کنون چه فراموشیهاست چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم خانه اش ویران باد من اگر ما نشوم ، تنهایم تو اگر ما نشوی خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟ چه کسی با دشمن بستیزد ؟ چه کسی پنجه در پنجه هر دشمن دون آویزد دشتها نام تو را می گویند کوهها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟ در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟ در من این شعله ی عصیان نیاز در تو دمسردی پاییز که چه ؟ حرف را باید زد درد را باید گفت سخن از مهر من و جور تو نیست سخن از تو متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟ سینه ام اینه ای ست با غباری از غم تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم ، آه با تو کنون چه فراموشیها با من کنون چه نشستها ، خاموشیهاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند |
من امشب زیر باران گریه خواهم کرد ..
در این تنهایی و خلوت .. در این دشت سکوت وسرد .. در این بیهودگی های پر از ابهام... نمی دانی چه بی تابم ... نمی دانی چه مشتاقم ... ببینم روی ماهت را من امشب گریه خواهم کرد ... من امشب زیر باران ... تو را فریاد خواهم کرد ... اگر چه گنگ و لالم من ... اگر چه ناتوانم من .... ولی از عمق جان خود .... تو را فریاد خواهم کرد .... من امشب زیر باران گریه خواهم کرد اگر از آسمان سیلاب غم بارد و گر از هر طرف تیر از کمان آید بدان ای نازنین من نمی ترسم تو را فریاد خواهم کرد ... من از تاریکی و ظلمت نمی ترسم ... تمام ترس من این است فراموشم کنی ای دوست ببار ای بارش باران ... چنان بی تاب اشکم من که می خواهم ببارم من ... من امشب گریه خواهم کرد من امشب بغض را در سینه خواهم کشت و بی پرواتر از دیروز تو را فریاد خواهم کرد ... من امشب آرزوی مرگ خواهم کرد ... چنان مشتاق مرگم من که شرح آرزوی من مثال ریشه و آب است تو ای باران تو ای مولود ابر آه چه حسرت گونه می باری مرا با خود ببر امشب فرو در خاک و خاکستر مرا با خود ببر امشب به گورستان دلتنگی ... مرا با خود ببر امشب که اینجا زندگان از عشق بیزارند و باران را نمی فهمند من امشب گریه خواهم کرد و از دست خدا هم شکوه خواهم کرد خدا یا ! چرا مردم نمی دانند باران حاصل اشکی است که عاشق از دو چشمانش به هنگام سکوت خویش می بارد ... چرا مردم نمی دانند که باران هدیه ابر است .... به هر که عاشق اشک است ... من امشب گریه خواهم کرد به گوش ابر ها امشب تو را فریاد خواهم کرد .. بمان ای نازنین با من بمان تا لحظه اخر بمان تا زندگی باقی است بمان تا ابر بارانی است، بمان تا در کنارت من ، بسان غنچه بشکافم بمان تا در نگاهت من بکارم شاخه عشقی بمان تا روی دستانت ، ببارم شبنم اشکی بمان تا روی لبهایت نشانم بوسه لطفی را بمان ای نازنین با من ، بمان تا آسمان آبی است اگر چه می روی امشب ولی من هر سحر گاهان تو را فریاد خواهم کرد من امشب گریه خواهم کرد .... بسان کودکی گم کرده مادر را .... چنان می گریم امشب من که خون از دیده ام آید ... که مژگان نگاه من به رنگ سرخ خون گردد من امشب گریه خواهم کرد به یاد قامتت ای دوست ! میان باغ احساسم هزاران سرو می کارم ... به یاد صورت ماهت ...میان آسمان آبی قلبم هزاران ماه می کارم ... به یاد چشم شهلایت .. میان حوض چشمانم هزاران گریه می کارم ... من امشب گریه خواهم کرد تو را من با تمام حسرت و اندوه .. تو را من با تمام بغض تو را من با تمام درد ... تو را من با تمام هرچه احساس است تو را من با تمام هر چه دلتنگی است تو را من با تمام هر چه امید است تو را فریاد خواهم کرد اگر امشب خدا گوید : " که بنده ! ساکت امشب ساکت امشب " ساکت امشب من نخواهم بود تو را من با تمام عشق تو را فریاد خواهم کرد ........ |
شب از بهر آسايش تست و روز
مه روشن و مهر گيتي فروز اگر باد و برف است و باران و ميغ وگر رعد چوگان زند، برق تيغ همه کارداران فرمانبرند که تخم تو در خاک ميپرورند اگر تشنه ماني ز سختي مجوش که سقاي ابر آبت آرد به دوش |
ای ماه دیدی که بی گناهم!
ای رود خروشان به کجا میروی امشب پژمرده گلی را به کجا می بری امشب مرا هم به سفر می بری امشب؟ |
یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها کی بماند پر کاهی در میان بادها گردسش سال فقط یک شب یلدا دارد من بیچاره چه شب هاست که یلدا دارم |
مسافر من
مسافر خسته من بار سفر رو بسته بود تو خلوت آيينهها به انتظار نشسته بود ميخواست كه از اينجا بره اما نميدونست كجا دلش پر از گلايه بود ولی نمیدونست چرا دفتر خاطراتشو ، رو طاقچه جا گذاشت و رفت عكسای يادگاریشو ، برای ما گذاشت و رفت دل كه به جاده میسپرد كسي اونو صدا نكرد نگاه عاشقونهای برای اون دعا نكرد حالا ديگه تو غربتش ستاره سر نمیزنه تو لحظههای بیكسيش پرنده پر نمیزنه |
اکنون ساعت 11:31 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)