|
|
ابریشم |
12-31-2010 05:27 PM |
http://www.fano3.com/uploadpic/Uploa...loverdasta.gif
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…
ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
|
ابریشم |
01-01-2011 06:01 PM |
چطور شما اوبراین را نمی شناسید.......عزیز نسین
مدت سه ماه شب وروز زحمت کشیدم و جانم کندم تا یک داستان نوشتم.راستش را بخواهید داستانم بد از آب در نیامد....
داستان را بردم پیش سردبیر یکی از روز نامه ها...
سر دبیر بدون اینکه نگاهی به داستان بیندازد،گفت:
ما داستان چاپ نمی کنیم...گفتم: اقلا بخوانیدش ببینید چطوره؟
چه فایده داره مردم از این جور داستانها خوششون نمی آید.
بدون معطلی جواب داد : ما فقط آثار ترجمه شده را چاپ می کنیم.
رفتم پیش یک ناشر دیگر.
اگر داستان و مطالب ترجمه دارین بیارین.نوشته ها و اثاری که تالیف نویسنده های خودی باشه خریدار نداره!و به درد ما نمی خوره!
خلاصه پیش هر ناشری رفتم همه مثل اینکه توی دهن یکدیگر تف کرده باشند. همین حرفها را تکرار میکردند...
بلاخره داستانی را که سه ماه تمام روش کار کرده بودم و با هزار امید
نوشته بودم مثل یک بچه حرامزاده که جلوی در مسجد میگذارند روی دستم ماند! خدا پدر یکی از رفقا را بیامرزه که راه کار را یادم داد.....
رفیقم گفت: داداش تو هم کلک سایر نویسنده ها را بزن.
چه کلکی؟ سایر نویسندگان مگه چکار میکنند؟
اونا داستانهایی را از زبانهای انگلیسی ،فرانسوی،آلمانی ،ترجمه میکنند.وبه جای اسم جانسون میذارن؟احمد و به جای توماس میذارن محمد؟همینطور تمام اشخاص و اماکن را تغییر میدهند و به نام خودشان بصورت کتاب یا پاورقی توی روزنامه ها و مجلات چاپ میزنند....تو هم بیا همین کار را بکن.
به دوستم جواب دادم: من احتیاج ندارم داستانهای خارجی را به نام خودم بکنم....داستانش را نوشته ام؛ بد هم نیست ولی هیچ ناشری نمیشه چاپش بکنه.ناشرین داستانهایی میخواهند که ترجمه از نوشته خارجی باشه......
دوستم خنده ای با مزه کرد و گفت تو هم بر عکس عمل کن...
سایر نویسنده های ما نوشته های نویسندگان خارجی را به نام خودشان قالب میکنند، تو عکس قضیه را قالب کن !.....
دیدم حق با دوستمه و پر بدک نمی گه.نشستم و هر چه اسم خودمونی توی داستانم بود با اسامی امریکایی عوض کردم!
یک نقشه شهر نیویورک هم گیر آوردم م به جای اسم کوچه ها و خیابانهای خودمان .اسم کوچه ها و خیابانهای نیویورک را گذاشتم....
وقتی داستان تمام شد و نوبت به انتخاب اسم نویسنده که خودم باشم رسید!یک اسم خیالی به نام {مارک اوبراین} را اختراع کردم.
و زیرش اسم خودم را هم بنام مترجم نوشتم!
وبردم پیش همون سردبیر روزنامه ای که خیطم کرده بود.گفتم:
واسه تون داستانی از یک نویسنده معروف آمریکایی بنام .
{مارک اوبراین} آوردم.
جناب سر دبیر داستان را نخوانده گفت:
خیلی عالی است...ولی مارک اوبراین کی هست؟
قیافه تعجب آوری گرفتم و جواب دادم: چطور ایشان را نمی شناسید.
مارک اوبراین نویسنده و شاعر و فیلسوف آمریکایی خیلی مشهوره!
آثارش به تمام زبانهای دنیا ترجمه شده است!!!!
دردسر ندهم داستان را بدون اینکه بخواند قبول کرد.فقط گفت:
چند سطر درباره بیوگرافی و آثاراین نویسنده تهیه کن...
همانجا قلم بدستم گرفتم و شروع به نوشتن شرح حال {مارک اوبراین} نویسنده معروف آمریکایی نوشتم!
"آخرین شاهکار که به همه زبانهای دنیا ترجمه شده تحت نام،
{مارک تواین} بنام {مبارزه زندگی} آمریکا را تکان داده است!
در مدت یکماه چهار میلیون نسخه از این کتاب بفروش رفته است!
این شاهکار که به همه زبانهای دنیا ترجمه شده تحت نام "نبرد زندگی" تقدیم خوانندگان گرامی میگردد."
وی کوچکترین فرد یک خانواده هیجده نفری بود، پدرش در فیلادلفیا فروشنده دوره گردی بود.....
میخواست پدرش کشیش بشود،ولی مارک هنوز چهارده سالش تمام نشده بود که بعلت فرو کردن سوزن به اسافل معلمش او را از مدرسه اخراج کردند!
مارک مثل خیلی از نوابغ به کارهای مختلفی دست زد.
مدتی به شغل ماهیگیری پرداخت.
چند سال هم بفروش اجناس قاچاق مشغول شد.
در معادن طلا کار کرد،وبه شغل خلبانی دست زد. و در چهل سالگی اولین داستانش را به مجله {نیویورکر} داد...
که جایزه {لولیتز} را ربود.
خودتان می توانید حدس بزنید که چه اتفاقی افتاد و چاپ داستان من چه غوغایی بپا کرد...شهرت مارک تواین و مترجم زبر دستش یعنی بنده چنان بالا گرفت که تمام ناشران و کتابفروشیها به دنبالم می افتادند و با اصرار زیاد از من میخواستند از مارک اوبراین برایشان ترجمه کنم!!!
تا بحال من از جناب مارک تواین خیالی بیست و هفت داستان و نمایش نامه ترجمه کرده ام و هنوز دارم آثار اورا تا زنده هستم ولش
نمیکنم.ناگفته نماند که شاهکار ابداعی من به خلق {مارک تواین }
ختم نشده.اقدام به خلق یک کارگاه به نام {جک لامبر} کردم و چندین کتاب هم از قول او نوشتم.
حالا شما جک لامبر را بهتر از من میشناسید!
کتاب هایش را مثل نقل و نبات میخرند. بعد از خلق جک لامبر شروع به آثار هندی و چینی و ژاپنی وکره ای و تبتی کردم...
این ابتکارم بیشتر از سایر شاهکار هایم {گل} کرد.
چون تا به حال هیچ یک نویسنده گان ما بفکرشان نرسیده بود آثاری از نویسندگان دیگر کشورها ارایه بدهند.
با همین سبک بدیع آنقدر کتاب ترجمه کرده ام و چاپ کرده ام. که اگر یک روز مثلا یک آمریکایی بخواهد تاریخ ادبیات آمریکا را بنویسد.
چاره ای جز این ندارد که بیاید و نوشته های مرا مطالعه کند تا بفهمد
نویسندگان و شعرای کشورش چه کسانی بوده اند!!!
|
ابریشم |
01-01-2011 06:01 PM |
داستان آموزنده “مردمان بیمار”روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت .
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
” بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است . “
|
ابریشم |
01-01-2011 06:02 PM |
به خاطر چی با من ازدواج کردی........عزیز نسین
یکی از دوستانم که وکیل دادگستری بود و برای او خیلی احترام قایل میشدم در طبقم پنجم یکی از آپارتمانهای شمال شهر می نشست.
از بالکن خانه او تمام مناظر دریا و کوهستانهای اطراف دیده می شد.
مخصوصا شبها چراغهای کشتی ها روی دریا زیبایی خاصی داشتند.
هنگامیکه نور چراغ کشتی ها توی دریا منعکس میشد چنان منظره بدیعی به وجود می آمد که انسان از تماشای آن سیر نمی شد....
خستگی تمام کارهای روزانه اش را فراموش میکرد.....
معنی زندگیرا می فهمید و از دور روزه عمر لذت میبرد.
دوستم زن نداشت....با اینکه خانه و زندگی مرتبی درست کرده بود و درآمدش کافی بود،اما زیر بار ازدواج نمیرفت...گاهگاهی او را نصیحت میکردم و میپرسیدم:چرا ازدواج نمی کنی؟
دوستم جواب درستی به سوالم نمیداد....یکشب که در بالکن خانه اش نشسته بودیم و منظره زیبای دریا را تماشا میکردیم و به سر و صدای ماهیگیر ها و سوت کشتی ها گوش میدادیم. بار دیگر صحبت ازدواج او را پیش کشیدم و پرسیدم.دوست عزیز چرا ازدواج نمی کنی؟حیف است با این زندگی مجللی که داری تنها باشی.
دوستم نگاه خیره ای بصورتم انداخت....مثل کسی که میخواهد مسله مهمی را حل کند چند لحظه به فکر فرو رفت.....
بعد با کلماتی شمرده و آرام جواب داد.
خودم هم خیلی میل دارم عروسی کنم ولی بالکن این خانه بقدری قشنگ است .که نمیدانم دختری حاظر به ازدواج با من میشود.
بخاطر خودم.بله میگوید.یا به خاطر زندگی در این خانه مجلل و نشستن روی این بالکن.بله دوست عزیز.....اگر مطمئن باشم زن آینده ام چشم داشتی به خانه و زندگی من ندارد ودر واقع نور خیره کننده مال و ثروت من چشم او را نگرفته است با جان و دل حاظرم با اوازدواج کنم.اما راستش میترسم زنم به خاطر ثروت من حلقه ازدواج را قبول کند و اگر روز اول بوده نباشد.
منطق دوستم بقدری روشن و واظح و قوی بود که نتوانستم جوابی به او بدهم و ناچار سکوت کردم.....
مدتی از آن دوران گذشت.....در این مدت تغییرات زیادی در زندگی ما روی داد.دوست من کارش از آن رونق سابق افتاد مجبور شد آپارتمان مجللش را بفروشد،وآن خانه مجلل و بالکن زیبا را ترک کند و به ساختمان کوچکی که نور کافی نداشت نقل مکان کند.
پیش خودم گفتم :
رگر در آن روزها که دوستم خانه مجلل و بالکن رو به دریا داشت ازدواج میکرد.آیا زنش حاظر میشد از آن خانه جدا شود؟......
چندی پیش در ازمیر اتفاقی برایم پیش آمد که به یاد آنشب دوست وکیلم افتادم.....خانمی از دست شوهرش به دادگاه شکایت کرده و می خواست از او طلاق بگیرد.
وقتی دادستان دلیل شکایت او را می پرسد خانم خیلی خونسرد و راحت گفت:شوهرم درآمد کافی ندارد و قادر نیست مخارج زندگی مرا بپردازد.فکر میکنم بهتر است از هم جدا بشویم.
شوهر این خانم مرد جوانی بود.در مقابل سئوال دادستان جواب داد:
زنم را خیلی دوست دارم.....
شما را به خدا او را راضی کنید از شکایتش صرفنظر کند.
من تلاش خواهم کرد کار آبرومندی پیدا کنم و زندگی اورا تامین نمایم....مرد جوان خیلی خواهش و تمنی میکرد و مصرانه از زنش می خواست بخانه برگردد....
از میان تماشاچیان یکمرد آمریکایی که دلش بحال جوان میسوزداز جا بلند شده و اعلام میکند .حاظر است شوهر او را با حقوق ماهیانه پانصد لیره استخدام کند و حقوق یکماه او را بعنوان مساعده نقدا می پردازد...زن فورا از شکایتش صرفنظر میکند و زن و شوهر از دادگاه خارج میشوند و به خانه بر میگردند.
حالا میتوانید حدس بزنید که این زن با شوهرش ازدواج کرد؟ یا با ماهی پانصد لیره حقوق او ؟........
اگر هنوز مشکوک هستید به طرف خودتان نگاه کنید......زندگی دوستان و ازدواج دختران و پسران فامیل را برسی بفرمایید.
تا صابت شود عده ای با پانصد لیره....جمعی با پنج هزار لیره و افرادی با پانصد هزار لیره ازدواج می کنند!
بیچاره تر از اینها آنهایی هستند که به امید رسیدن به میراث و یا امید به مقامات بالاتر با زنی ازدواج میکنند.
دوست وکیلم میگفت:نمیدانم دختری که حاظر به ازدواج با من میشود به خاطر خودم بله را میگوید یا به خاطر زندگی در این خانه مجلل و نشستن روی این بالکن؟..
آیا دوست من حق نداشت این حرف را بزند؟
خیال نکنید فقط زنها این طور فکر میکنند. نه ...
خیلی از مردها هستند که با زنهایشان ازدواج نمی کنند بلکه با ثروت پدر آنها ازدواج می کنند.
اگر زن و شوهر ها صادقانه به این پرسش جواب بدهند. که:
تو با چه چیز من ازدواج کردی ؟
حقایق برملا میشود و رسم ازدواج در جامعه منسوخ می گردد.......
|
ابریشم |
01-01-2011 06:03 PM |
كريسمس خانوادگي
دان گريوز
این داستان را پدرم برایم تعریف کرد. ماجرایش در دههی 1920 در «سیاتل» و پیش از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده است. او از هر شش برادر و يك خواهرش بزرگتر بود، بعضی از آنها از خانه رفته بودند.
اوضاع مالی خانواده به هم ریخته بود. کار و بار پدرم کساد شده بود و تقريباً هيچكس شغلی نداشت و کشور به رکود اقتصادی نزدیك میشد. کریسمس آن سال درخت داشتیم، اما از هدیه خبری نبود. ما بچهها نميتوانستیم به سادگی با این مسئله کنار بیاییم. شب کریسمس همگي با حال بدی به خواب رفتیم.
صبح که از خواب بیدار شدیم، در نهایت ناباوری يك پشته هدیه زير درخت کریسمس دیدیم. سعی کردیم موقع خوردن صبحانه خودمان را کنترل کنیم، اما با تمام شدن صبحانه به طرف هدیهها هجوم بردیم. بعد بازي شروع شد. اول مادرم؛ همهی ما دورش حلقه زدیم و توی ذهنمان هدیهاش را پیشبینی میکردیم. وقتی بازش کرد، دیدیم شال قدیمیاش است؛ همان که چند ماه قبل گمش کرده بود. هدیهی پدر تبری با دستهی شکسته بود. خواهرم دمپایيهای کهنهاش را هدیه گرفت. یکی از پسرها یک شلوار چروک و وصله خورده و من یک كلاه؛ همان کلاهی که فکر میکردم در ماه نوامبر توی رستوران جا گذاشتم. هر کدام از این چیزهای به دردنخور و دورانداختنی یک اتفاق باور نکردنی بود. بعد از مدتها آنقدر خندیدیم که به سختی میتوانستیم روبان دور هدیهی بعدی را باز کنیم. اما این همه سخاوتمندی و گشاده دستی از طرف چه کسی بود؟ از طرف برادرم «موریس». چند ماه بود چیزهای کهنهای را که میدانست آنها را گم نمیکنیم، پنهان میکرد. بعد در شب کریسمس بعد از آنکه همهمان خوابيدیم، آرام و آهسته آنها را بستهبندی کرد و زیر درخت گذاشت. این یکی از بهترین خاطرات کریسمس عمرم است.
دان گريوز
انكريج، آلاسكا
برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي؛
|
ابریشم |
01-01-2011 06:04 PM |
كار يك روزهي بازيل كشيش
لئون تولستوي
پاییز بود. پیش از سحر، یک گاری که به واسطهي ناهمواریهای راه تکان میخورد، بر در خانهي «بازيل داويدوويچ» کشیش ایستاد. دهقانی که بالاپوش کوتاهی پوشیده و یقهي آن را بالا کشیده بود به زمین جست و اسبها را برگرداند. نزدیک پنجرهای شد که میدانست پنجرهي اتاقی است که زن آشپز و کلفت در آن میخوابند. پس دستهي شلاقش را به آن زد.
- کی آن جا است؟
- برای «پدرک» است.
- چه خبر است؟
- برای کسی که دم مرگ است:
- و تو، که هستی؟
- از واسدرن میآیم.
خدمتکار چراغ را روشن کرد، از دالان و حیاط گذشت و در را بازکرد. در همان هنگام زنی بالای پلکان پيدا شد. زن کشیش بود، فربه، کوتاه قد، سرش پوشیده از دستمال؛ با صدای بم و خصمانهیی فریاد کرد:
- باز شیطان که را به جان ما انداخته است؟
خدمتکار جواب داد:
- آمده است «پدرک» را ببرد.
- و شما، چهتان میشود که همهتان خوابیدهاید؟ و بخاری که هنوز روشن نشده!
- هنوز وقتش نیست.
- اگر وقتش نبود حرفش را نمیزدم!
دهقان واسدرن وارد خانهي چوبی شد، در مقابل تمثالها، علامت چليپا کشید، به زن کشیش سلام کرد و روی نیمکتی پهلوی در نشست. زنش با دردهای جانکاه، تازه بچه مردهای زاییده بود و خودش هم در حال مردن بود. و دهقان ساکت به اطراف مینگریست و به فکر راهی بود که برای بردن کشیش پیش خواهد گرفت: یک راست، یا از راه کوسویه ، این سبب میشود که پيچ بزرگی بزند: «نزدیک ده راه خيلی بد است، جوی یخ بسته است، اما تحمل گاری را ندارد؛ به هزار زحمت بیرون آمدم.»
خدمتکار دوباره وارد شد و یک دسته هیزم درخت تيس نزدیک بخاری گذاشت. از آن مرد خواست که لطف کرده و چند تا کنده را اره بکند: او هم بالاپوشش را کند و دست به کار شد.
کشیش به عادت خود، تر و تازه و چابک، بیدار شد. باز چندی روی تختخوابش لم داد، علامت چلیپا کشید و دعای مطلوبش را خواند: «پادشاه آسمانها...» سپس برخاست، چکمههایش را پوشید، خود را شست، موهای بلندش را شانه کرد، لبادهي کهنهاش را پوشید، آمد پای تمثالها و برای دعا ایستاد.
درست در وسط دعای «پاتر» سر این کلمات ایستاد:
«همانطور که ما کسا نی که ما را رنجاندهاند میبخشيم رنجش از ما را هم ببخشید». یادش آمد که شب گذشته شاگرد کشیش، در حال مستی، در موقع عبور، این کلمات را زير لب گفته بود: «فریسیان، دوروها». بازيل داويدوويچ عیوب فراوان در خود میدید، ولی از این تهمت دورويی مخصوصاً در خشم شد. بر شاگرد کشیش خشم گرفته بود. اکنون لبانش زمزمه میکرد: «همانطور که ما میبخشيم...» و پیش خود افزود: «خدا با او باشد». و در گفتن این کلمات «نگذارید وسوسه ما را از پا درآورد» به یادش آمد که یکشنبهي پیش، پس از نمازی که در خانهي ملاک پولدارمالچانوو خوانده بود بسیار لذت برده و چایی خوشمزه و معطری را نوشیده بود...
... پس از این دعاها، در آیينهی قدي که شکلش را تغییر میداد نگاه کرد و با خشنودی چهرهي مهربان و پهنش را دید که ريش کوچک تنگی آن را زینت میداد. با آنکه از چهل و دو سالش هم گذشته بود جوان به نظر میآمد. در اتاق پذیرایی زنش تازه سماور را که جوش میزد آورده بود.
- چرا این کار را خودت میکنی؟ تکلا کجا است؟
- همسرش در حال خشم تکرار کرد:
- چرا این کار را خودت میکنی؟ پس که این کار را خواهد کرد؟
- چرا به این زودي؟
- یک دهاتی از واسدرن آمده است که تو را ببرد، زنش در حال مردن است.
- خيلی وقت است؟
- همین الآن.
- چرا من را بیدار نکردید؟
بابا بازيل چایش را بیشیر خورد، زيرا که روز جمعه بود، روغن متبرک را برداشت، بالاپوشش را پوشيد، شب کلاهش را بر سر گذاشت و با قدم مطمئن از دالان بیرون رفت. دهقان در آنجا منتظرش بود.
کشیش گفت:
- روز به خیر میتری.
بعد آستین گشادش را بالا زد، روی پیشانی دهقان علامت چلیپا را کشید و او هم دستش را که ناخنهایی کوتاه داشت بوسید. بعد با هم از پلکان بیرون رفتند. آفتاب برخاسته بود، اما نمیتوانست از پشت ابرهای کوتاه بگذرد.
دهقان گاری را جلو آستانه آورد، بازيل داويدوويچ بالا رفت و روی نشیمنی که از علوفه و لحافهای تا کرده درست کرده بودند نشست. میتری پهلوی او جا گرفت، ضربه شلاقی به مادیان پیر که استخوانهایش نمایان بود زد و گاری راه افتاد و در جاده، بنای تکان خوردن گذاشت.
دانههای برف در هوا حرکت میکردند ...
... خانوادهي بازيل داويدوويچ ماژائیسکی عبارت از زنش، مادر زنش، زن بیوهي کشیش سابق، و سه بچه بود: دو پسر و یک دختر. بزرگترشان تحصیلات خود را در مدرسهي کشیشها تمام کرده و خود را برای دانشگاه حاضر میکرد. دومی، آلیوشا، سوگلی مادر، هنوز در مدرسهي کشیشها بود، دختر لنا، شانزده ساله، در خانه بود، بیش و کم مادرش را کمک میکرد و زندگی او را سخت میدید.
ماژائیسکی خودش تحصیلات خيلی خوب در مدرسهي کشیشها کرده بود؛ چون تحصیلات خود را در 1840 به پایان رساند خود را برای ورود به فرهنگستان آماده کرد و حتی در فکر این بود که تارک دنیا بشود. اما مادرش که زن بیوهي شاگرد کشیشی بود و یک پسر یک چشم و سه دختر روی دستش مانده بود، بسیار تنگ دست بود و تصمیمی که آن وقت ناگزیر شد بگیرد فداکاری تلخی بود، از خود گذشتگی واقعی. رؤياهای فرهنگستان را از یاد برد و کشيش ده شد. جايی خالی بود، به شرط اینکه دختر کشیش سابق را بگیرد. این شغل از متوسط هم پایینتر بود؛ کشیش سابق تنگ دست بود؛ زن بیوه و دو دخترش هم تهیدست بودند. آنا، آن زنی که این شغل وابسته به او بود، از خوشگلی دور بود، اما خیلی دست و پا داشت، زود بازيل داويدوويچ را فریفت. بیآنکه فکر بکند او را گرفت و بابا بازيل شد، موی سرش را گذاشت، اول کوتاه بود و بعد بلند شد. مدت بیست و دو سال با آنای زنش به خوشی زندگی کرد، هرچند که در یک ماجرای افسانهآمیز کوتاهی با دانشجویی کشیده شده بود، دربارهي آن زن همچنان مهربان بود و شاید هم بیشتر دوستش میداشت، برای جبران اینکه در موقع خیانتش تن به احساسات بسیار بد داده بود. این غفلتِ از خود، این زیر بار رفتن، همان حسی بود که سابقاً وادارش کرده بود از فرهنگستان چشم بپوشد و یک شادی گوارای درونی از این کار حس میکرد ...
... کشیش و دهقان راه خود را ساکت دنبال کردند. در راه پست و بلند، با وجود کندی حرکت مادیان، گاری از این دستانداز به دستانداز دیگر میجست. کشیش پی در پی از نشیمن خود میلغزید، دوباره به جای خود مینشست و بالاپوش خود را جمع میکرد.
وقتی که از ده بیرون آمدند و از گودال گذشتند، دهقان از وسط کشتزارها به راه افتاد و کشيش پرسید:
- راست است که زن ارباب حالش به همین بدی است؟
دهقان با قدری اکراه جواب داد:
- امیدوار نیستم زنده ببینمش.
- خواست خدا ممکن نیست عقب بیفتد. کشیس تکرار کرد:
- خواست خدا! چه میتوان کرد؟ باید تحمل کرد.
دهقان نگاه خود را به طرف کشیش گرداند. قطعاً میرفت چیز زنندهاي بگوید، اما در برابر وضع ملایم چشمانی که به او دوخته شده بود، نرم شد، سر را تکان داد و زير لب گفت:
- خواست خدا، خواست... اما پدرک من، این کار خيلی سخت است. من تنها هستم. با بچهها چه خواهم کرد؟
- نگذار هوا برداردت. خدا زیر بغلت را خواهد گرفت.
دهقان جوابی نداد و خطاب به مادیان که رفتارش کندتر میشد چند فحش زیر لبی داد. سپس به شدت مهاریها را تکان داد.
وارد جنگل میشدند و در آنجا راه که همهاش دستانداز بود همه جا بد بود. مدتها به همین گونه ساکت رفتند و با نگاه خود بهترین معبرها را در نظر گرفتند. تنها در موقع بازگشت به جلگه، کشیش دوباره حرف زد و گفت:
- سبزه قشنگی است.
دهقان جواب داد:
- بد نيست.
دیگر حرف نزدند. نزدیک ساعت ده به خانه رسیدند:
زن نمرده بود. دردهایش ساکت شده بود. قوت نداشت که برگردد، همانطور دراز روی تخت خواب افتاده بود و تنها حرکت چشمانش نشان میداد که هنوز زنده است. کشیش را نگاه کرد، مثل اینکه میخواهد او را صدا بزند، و تنها به او نگاه کرد. زن پيری پهلوی او نشسته بود. بچهها بالای بخاری خوابیده بودند. بزرگترشان، دخترک ده سالهای که تنها یک پیراهن دربرداشت، آرنج راست را در دست چپ گرفته بود و مانند دختر بزرگی مادرش را نگاه میکرد.
کشیش نزدیک زن بیمار رفت، دعایش را خواند، روغن متبرک را مالید و در برابر تمثالها دعا خواند.
پيرزن باز بار دیگر بر زن مشرف به مرگ نگریست، چهرهاش را از پارچهي سفیدی پوشاند و به طرف کشیش رفت و سکهیی در دستش گذاشت. آن را گرفت و میدانست که پنج کپک است.
شوهر وارد خانهي چوبی شد. پرسید:
- تمام شد؟
پيرزن جواب داد:
- آخرش است.
دخترک با شنیدن این سخنان بنای زاری را گذاشت. چند سخن نامفهوم گفت و بچهها همه دستهجمعی با صداهای مختلف زوزه کشیدند.
دهقان علامت چلیپا كشيد، پارچه را بلند کرد که چهرهي بیخون، آرام بیحرکت زنش را ببیند. بعد با احتیاط دوباره رويش را پوشاند و پس از چندین علامت چلیپا به طرف کشیش برگشت.
- ميرويم؟
- برويم.
بسیار خوب، به مادیان آب میدهم.
از خانهي چوبی بیرون رفت.
پيرزن بنای خواندن دعا را گذاشت. از یتیمانی حرف میزد که بیمادر ماندهاند و میگفت هیچکس نخواهد آمد آنها را غذا بدهد، لباس بپوشاند و مانند پرندگانی که از آشیانه افتادهاند بیکس خواهند ماند. با هر جملهای نفس بلند میکشید و چون خود به نفس خود گوش میداد، باز بیش از پيش بلندتر زمزمه میکرد. کشیش همهي اینها را میشنید و حس میکرد که حزن سراپایش را فرا میگیرد. دلش برای بچهها میسوخت و میخواست کاری برای آنها بکند. دست به جیب لبادهاش زد، در آنجا کیفش را حس کرد که یک نیم مناتی در آن بود و دیروز در خانهي مالچونانوها عایدش شده بود. چنانکه عادتش بود وقت نکرده بود آن را به زنش بدهد و بیآنکه متوجه نتیجهي آن باشد آن را در دست پيرزن گذاشت.
مرد بیوه برگشت و خبر داد که همسایه خواسته است که کشیش را برگرداند، زيرا خودش باید آنجا بماند و سقف خانه را تعمیر کند...
... همسایه دهقان مو حنایی بود، خوشرو و خوش صحبت. در ضمن خداحافظیها که تازه با پسرش کرده بود کمی مشروب خورده و کاملاً سردماغ بود.
گفت:
- مادیان میتری خيلی خسته است. میبایست کمکش بکنم. باید همیشه به هم کمک کرد. مگر آنچه میگویم راست نیست!؟
خطاب به اسب اَختهاش فریاد کرد:
- آهای! تو! یارو، راه بیفت.
بازيل داويدوويچ که به واسطهي تکانهای راه در نشیمن خود جست و خیز میکرد گفت:
- این قدر تند نرو.
- بسیار خوب، این کار شدنی است. خوب، مُرد؟
کشيش گفت: بلی.
آن مرد موحنایی دلش میخواست هم زاری بکند و هم بخندد.
به خوشحالی قناعت کرد و گفت:
- پس چه! زن را از او گرفت، یک دختر به او داد.
کشیش گفت:
- دلم برای آن بیچاره میسوزد.
- البته باید دل بسوزد. به کلی دست تنها است؛ فلاکت است. آمد و به من گفت: «پس کشیش را تو ببر، زیرا که مادیان من دیگر نمیتواند». باید رعایت کرد. هان، پدرک، مگر درست نمیگویم؟
- تو، تو باز هم به گمانم الان مشروب خوردهای. فدور، این کار بدی است. امروز یکشنبه نیست.
- با پول خودم مشروب خوردهام. من پسرم را بدرقه میکردم... پدرک، مرا ببخش.
- من نباید ببخشم. تنها برای این است که مشروب خوردن بد است.
- البته، بهتر است نکنیم. اما باید با مردم روبهرو شد... میشد دل آدم برایش نسوزد؟ این تابستان هم اسبش را دزدیدهاند.
و فدور به نقل داستان درازی دربارهي دزدی اسبها در هفته بازار شروع کرد. دزدها یکی را کشته بودند که پوستش را بفروشند و یکی از آنها را دهقانها گرفتند.
- و او را زدند، به قدرت خدا، خوب زدندش!
- چرا بزنندش؟
- پس چه، میبایست نازش بکنند؟
در ضمن این گفتگوها بود که به خانهي بازيل داويدوويچ رسیدند.
او امیدوار بود که استراحت بکند. اما بدبختانه دو کاغذ رسیده بود. پاکت اول که کاغذ خلیفه بود اهمیت بسیار نداشت. اما دومی کاغذ پسرش، طوفانی در خانه به راه انداخت، زن کشیش خواستار نیم مناتی شده بود.
از دست رفتن این پول باز بر خشم او افزود. راستی هم که پسرش در کاغذ خود پول میخواست و ممکن نبود پول برایش بفرستند. و این همه به واسطهي «بیقیدی» شوهرش بود.
برگرفته از كتاب:
تولستوي، لئون؛ داستانهاي برگزيده يا شاهكارهاي كوتاه تولستوي؛
|
ابریشم |
01-01-2011 06:04 PM |
من، تو ، او.... ( حقیقت بسیار تلخ.) من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود
برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت
روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد
هیچ وقت پایان نمی گیرد
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!
من تو او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟
|
ابریشم |
01-01-2011 08:09 PM |
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.
من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع میشدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد…
یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند. برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالیکه دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم. گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم…
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی…
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوالپرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم…
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر میکنم نمره ۱۰ برای واقعبینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!
و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه میکنی؟
|
shokofe |
01-01-2011 09:13 PM |
پزشک و مهندس:d
یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
پزشک دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.
پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!
|
ابریشم |
01-01-2011 09:19 PM |
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش،
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت:
هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟
|
اکنون ساعت 01:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)