شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند |
چند نصیحت کنند بیخبرانم به صبر
درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست |
(درد عاشق نشود به به مداوای حکیم)
قرار در کف آزادگان نگیرد مال چو صبر در دل عشق چو آب در غربال |
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را |
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش |
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم |
به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود |
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد |
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت |
چرا چو لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد |
در دل ما شکوهٔ خونین نمیگردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه میریزیم ما |
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آنست کان تو راست صلاح |
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها |
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری |
لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول میکنی با همه نقص فاضلم |
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت |
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم پایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم |
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفتخوان |
چو شور و طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش |
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را |
تشنه و مستسقی تو گشتهام ای بحر چنانک
بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا |
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما |
طبیب عاشقان را بازپرسید
که تا آن نرگس بیمار چونست |
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار |
شیر بیشه میان زنجیرست
شیر در مرغزار بایستی |
هر که بیدارست او در خوابتر
هست بیداریش از خوابش بتر |
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا |
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است |
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را |
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست |
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا |
من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
که سر درخانهٔ جان کرد عشق خانه پردازت |
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست که زنده ابدست آدمی که کشته اوست |
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را |
فراق افتد میان دوستداران
زیان و سود باشد در تجارت |
يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد
آنكه يوسف به زر ناسره بفروخته بود |
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور |
شنيده ام سخني خوش كه پير كنعان گفت
فراق يار نه آن مي كند كه بتوان گفت |
هزار جهد بكردم كه يار من باشي
مراد بخش دل بيقرار من باشي |
بي قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بي تاب شدن عادت كم حوصله هاست همچو عكس رخ مهتاب كه افتاده در آب در دلم هستي و بين منو تو فاصله هاست |
اکنون ساعت 04:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)