پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   سيد علی صالحی و اشعارش (http://p30city.net/showthread.php?t=25080)

behnam5555 12-23-2010 07:35 PM


همه راست می‌گويند


ما هرگز فرصت نمی‌کنيم
تحمل از کوه وُ
صبوری از آسمان بياموزيم.
حالا سال‌هاست که ديگر ما
شبيه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی
به خانه برنمی‌گرديم،
ما ملاحتِ يک تبسمِ بی‌دليل را حتی
از يادِ زندگی برده‌ايم.


کاری نمی‌شود کرد،
کبوتر دور وُ
کلمه تاريک وُ
زندگی، عطرِ غليظ کبريت سوخته‌ای است
که ديگر برای اين چراغِ بی‌چرا مُرده
کاری نخواهد کرد.
حالا هی بی‌خودی بگو چرا خوابت نمی‌آيد!
می‌گويم خوابم نمی‌آيد
نگاه می‌کنی
ساعت پنج‌ونيم صبح سه‌شنبه است،
فقط سکوت، سوال، ماه
پَرده، خستگی، ملال.
احساس می‌کنی از گفت‌وگوی بُريده‌بُريده‌ی ديگران
چيزِ روشنی دست‌گيرِ اين شبِ شکسته نمی‌شود!


شناسنامه‌ام را ورق می‌زنم،
جويده‌جويده چيزی به ياد می‌آورم،
سال‌ها پيش
مرا به دريا بردند
گفتند همين‌جا
رو به قبله‌ی گريه‌های بلندِ باد بنشين و
ذره‌ذره و بی‌چرا بمير!
و من مرده بودم
او مرده بود
و ديگر او
هرگز به آن گهواره‌ی شکسته باز نيامد.

behnam5555 12-23-2010 07:36 PM



خانه و جهان



عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسوده‌ی بی‌سوال
عصرهای ساکتِ يعنی چه اين کوچه، اين چراغ،
يعنی چه اين هوا، حوصله، گفت‌وگو!


پنجره‌ها، بسته،
مغازه‌ها، تعطيل،
مردمان، خاموش!
فقط انگار عده‌ای بی‌آب و آينه می‌آيند
پياده و پنهان از پيچ کوچه می‌گذرند
می‌روند رو به جهت‌های بی‌دليل.


من در خانه قدم می‌زنم
سيگار می‌کشم
و هی رو به همان جهت‌های بی‌دليل نگاه می‌کنم.
سنجاق‌سری کهنه بر پيشخوانِ آينه،
پياله‌ی آبی بر ايوانِ آذرماه،
چتری شکسته در گنجه‌ی قديمی،
و يک جفت کفش زنانه در پاگردِ پله‌ها،


فقط باد می‌آيد،
بالشِ خاموشِ گريه
از عطرِ غايبِ تو غمگين است.
پس کليد اين گنجه را کجا جا نهاده‌ام
چرا اين همه خسته از رفتن و
بی‌قرارِ همين چه‌کنم‌های بی‌چراغ ...؟


ديگر هيچ ترانه‌ای به يادم نمی‌آيد،
بايد بروم
مشق‌های شبِ جريمه‌ی ما
سنگين است،
کوچه پيدا
کبوتر پيدا
آسمان ... پيدا نيست!


بر ديوار مشرف به دره‌ای دور ... نوشته‌اند:
"۵=۲+۲ به کسی چه مربوط!"


باد می‌آيد
دستمالی با چند نقطه‌ی سپيد
در سايه‌روشنِ خيس جاده تکان می‌خورد،
باد، بند رختِ کهنه را بُريده است،
من در خانه‌ام
قدم می‌زنم
سيگار می‌کشم
و هی رو به جهت‌های بی‌دليل نگاه می‌کنم.


عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا ...
عصرهای آسوده‌ی بی‌سوال،
کليد، گنجه، چتر، چلواری سپيد،
يکی دو سطر ترانه و
چند نقطه‌چينِ ترسيده ...!
انگار قرار است عده‌ای آشنا
از دامنه‌های دور از دستِ گريه بيايند،
پياله‌های شکسته، کبوتر، کلمه
تشنگی، و نمی‌دانم اصلا ...
بايد برويم
اينجا از ما سوال می‌شود:
وقتی که سيب از درخت می‌افتد
چرا سيب از درخت افتاده است!؟


چقدر تنها و تشنه‌ام!


عصرهای عجيب
عصرهای عجالتا
عصرهای آسوده‌ی بی‌سوال
و ماه، ماهِ زودرسِ اين آسمان عجيب!


چطور تمامت کنم ای ترانه‌ی بی‌قرار!؟
دارد صبح می‌شود
صدای گشودنِ کرکره‌ها،
عبور آدميان،
صدای حيرتِ سلام،
و من که کُنج اين خانه هنوز
از عصرِ آب و آينه سخن می‌گويم:
سيب که از درخت می‌افتد
فقط علامتِ روشنِ چيزی رسيدن است
بيا ... اين هم کليد و آواز آينه،
برداريد، برويد چترهاتان را بياوريد،
به زودی باران خواهد آمد!

behnam5555 12-23-2010 07:37 PM



حسِ خوش‌وَرا


چه احوالِ خوشی دارد اين پسينِ بی‌پايان،
جای پای پروانه
بر پيشانیِ خيسِ نسترن پيداست،
برقِ عجيبی می‌زند اين قوسِ آب،
انگار من از حواسِ روشنِ بابونه
با بوی خاک آشناترم.
می‌فهمم اين بنفشه‌ی خواب‌آلود
چرا از آفتابِ آسوده بهانه می‌گيرد،
فقط سکوت
بُهتِ لطيف علف
سراپرده‌های باد
حسِ خوش‌وَرا،
و راه ... که نه معلومِ رفتن است وُ
نه پيدای آمدن!

behnam5555 12-23-2010 07:38 PM



ملاحظه


کلمه!
هی کلمه‌ی کوچکِ جا مانده از سهمِ گفت‌وگو!
لابلای اين همه حرفِ مُفت
نه من به سرمنزلِ سکوت خواهم رسيد،
نه تو به توتيای آن ترانه‌ی بينا!
بيا از خيرِ اين دفترِ سربسته بگذريم
بگذريم از پل، از هر چه شکستن، از هر چه گفت‌وگو،
برويم دو سوی اَلَنک دولَنکِ بيتی برهنه بنشينيم،
بعد هم به بعضی برادرانِ پُرگویِ بی‌گريه بگوييم:
مگر تماشای ترنمِ غزل از شوقِ ستاره قدغن است
که اين هم شکايتِ روشنايی به شب می‌ترسيد؟
بالا و پايين زندگی
همين پايين و بالای زندگی‌ست.
مگر ميان آن همه دويدنِ بی‌دليل
ديگران بی هرکجایِ اين خانه
کجا را گرفته‌اند
چه کرده‌اند
کدام چراغِ روشن‌شان بر بام است،
که حالا من از تو به بامداد وُ
تو از منِ خسته به خواب ...!؟
بخواب عزيزم، کلمه
کلمه‌ی کوچکِ جامانده از سهمِ گفت‌وگو!
وقتش که رسيد
خودم خواهم آمد
در خواهم زد
دفترِ سربسته را باز خواهم گشود
و باز قولِ ترانه‌ای،
ترنمِ غزلی،
شوقِ ستاره‌ای ...!

behnam5555 12-23-2010 07:39 PM





ها ... که بله!


من برادرِ بالغ همه کلماتِ همين کوچه‌ام،
گاه آن‌ها را
پنهان و پوشيده به خانه می‌آورم،
رديف به رديف
برايشان از روياهای خاموشِ خود می‌گويم،
بعد که اندکی آرام گرفتند،
يکی‌يکی
به نام و ساده و صريح ... آوازشان می‌دهم،
می‌گويم بياييد با هم کنارِ تلفظِ روشنِ سکوت بنشينيم،
تنها در سکوت است که دشنام نخواهيم شنيد،
بعد برايشان مثال می‌آورم:
مثلِ ماه ...، مثلِ ستاره، مثلِ آن بالا ...
که گاه سگی پارس می‌کند
اما باد می‌آيد و فقط راهِ خودش را می‌رود.


عجيب است!
هيچ کلمه‌ای اهلِ سوال از سکوتِ ستاره نيست،
ماه غمگين است
ما کنار پنجره می‌نشينيم
به آسمانِ بلندِ آن بالا نگاه می‌کنيم،
و خوب می‌دانيم
فردا صبحِ زود
به يک ترانه‌ی دلنشينِ قشنگ خواهيم رسيد.
سگها هم بی‌خيال ...!

behnam5555 12-23-2010 07:39 PM



بين خودمان بماند


اگر به کسی نگوييد
من برای شب و سکوت و سردردِ آينه،
شفای نور وُ
مَرهمِ گفت‌وگو آورده‌ام.
تمامِ‌ سرانگشتانِ سوخته‌ی من
لبريز از حروفِ رويا و لمسِ علاقه‌اند.
نمی‌خواهم باورم کنيد!
فقط ... می‌دانم که می‌فهميد،
هنوز هم
از کِزکِزِ اين تاولِ چاک‌چاک و
آماسِ اين دوپای سفر،
عطرِ اميد و بوی بلوغ و ميلِ‌ ترانه می‌آيد.


من پيش از اين‌ها می‌خواستم
طوری پوشيده از شفای نور وُ
مَرهمِ گفت‌وگو بگويم،
اما يکی از ميانِ شما نپرسيد:
اصلا تو اينجا چه می‌کنی
يا اين همه اشاره به نقطه‌چينِ شکسته يعنی چه!؟


حالا ديگر دير است
فقط به کسی نگوييد!

behnam5555 12-23-2010 07:40 PM



بگومگوی کلماتی که من ...


لطفا شما بياييد واسطه‌ی من وُ
اين چند واژه‌ی مشکل شويد،
من می‌گويم به احتمالِ قوی
بايد به خوابِ کتاب و خانه و سکوت برگرديد،
اما برنمی‌گردند،
می‌گويند اِلا و بلا
ما از دهانِ ستاره وُ
از خوابِ آسمان باريده‌ايم،
و تو شاعری
و تو بايد ما را به يک ترانه‌ی ساده دعوت کنی،
ورنه آبرويت را آينه می‌کنيم
آينه را می‌شکنيم،
و شکستن هم يکی از همين همراهانِ خاموشِ ماست!
ما برهنه زاده می‌شويم
مبهم و پوشيده به خواب می‌آييم
بعد هم می‌رويم
گوشه‌ی کتابی کهنه
کنارِ کلماتی که تو نديده‌ای، نخوانده‌ای، نمی‌دانی!


می‌گويم من از ميان شما
از بعضی حروفِ بی‌حوصله می‌ترسم،
می‌ترسم از شما به يک جمله‌ی ناجور،
به يک جمله‌ی مبهم و پُر سوال برسم!
بَد است دارم راه درستِ خودم را می‌روم،
کاری به کار کسی ندارم،
برای خودم
گاه لِک‌لِکِ حرفی، هوای خوشی، خوابِ تبسمی ...!؟
ديگر از منِ بی‌چراغ چه می‌خواهيد؟
از منِ‌ خسته چه صحبتی
کدام کلمه
کو ترانه‌ای؟!
لطفا شما
واسطه‌ی من و اين چند واژه‌ی مشکل شويد!
قول می‌دهم گاهی به احتياط
اگر شد از عشقِ به يک ترانه، به يک صدا
به يک صحبتِ ساده قناعت کنم.
به خدا من از بعضی حروفِ بی‌حوصله می‌ترسم!

behnam5555 12-23-2010 07:41 PM



چيزی نيست


من اين خانه وُ
همين صحبتِ اين و آن را دوست می‌دارم،
لِک‌لِکِ روشنِ پرده‌ها
نيمدری‌های منحنی
کبوتر و کوچه
حرف و سلام و سادگی را دوست می‌دارم.
سايه بهتر است، سکوت هم بَد نيست،
يا آواز و آينه،
عطرِ قشنگِ عصری از هوای علف،
علاقه به آسمان، به کتاب، کلمه، کهربا،
بوی نمورِ باغِ انار،
پشت بامی بلند،
چند پاره ابرِ پراکنده بالای کوه،
و حتی وقتی که خسته می‌شوی ...
وقتی چُرتِ ولرمِ ... (کلمه‌ی درستش، به يادم نمی‌آيد.)
اصلا زندگی چيزی نيست
اِلا همين هوای خوش و گزنده و دلپذير و تلخ!


وقتی که راهی نيست
می‌آييم ببينيم واقعا چه می‌شود، چه بايد کرد!؟
دورِ هم می‌نشينيم
نگاه می‌کنيم
و تازه می‌فهميم که قدرِ سکوت و بوسه را می‌دانيم،
و بعد ذره‌ذره به ياد می‌آوريم
انگار که يکديگر را دوست می‌داريم،
نوعی هوای احتياط و آشنا با ما
تمامِ اطرافِ آينه را گرفته است،
اول به سنگ اشاره می‌کنيم
بعد شَک به ستاره می‌بريم
و آخرِ همه‌ی خواب‌های تشنگی
تازه با آوازِ آب آشنا می‌شويم،
و دُرُست وقتی که نوبت به گفت‌وگوی گريه می‌رسد،
سکوت می‌کنيم.


شما چه می‌گوييد!
من تمام شبِ پيش
فقط به خاطرِ چند سوالِ ساده بيدار بوده‌ام
من اصلا بلندی‌های مه‌گرفته را نديده‌ام
کتابِ سربسته‌ی باران را نخوانده‌ام
منزلِ ماه و سراغِ ستاره نرفته‌ام،
پس چرا اين همه رو به رويایِ ارغوان
از خوابِ پروانه می‌پرسيد:
- خانه‌ی آخرين فصل آفتاب و آينه کجاست؟


به خدا من و اين خانه وُ
صحبت اين و آن را دوست می‌دارم
من اصلا نمی‌دانم از کدام راه
به رويای ارغوان می‌رسند،
فقط معنی ماه را می‌فهمم که روشن است،
روشن است که طاقتِ دوری وُ
تحملِ تشنگی در من نيست.
می‌خواهم به خوابِ خانه برگردم
من اين خانه و
صحبتِ اين و آن را دوست می‌دارم
می‌خواهم به اولِ تمامِ ترانه‌های باران برگردم.

behnam5555 12-23-2010 07:43 PM



يک لحظه‌ی دُرست



در برابرِ اين همه ستاره‌ی عريان
اين همه بارانِ بی‌سوال،
يا چند آسمان بلند وُ
چند ترانه از خوابِ‌ کودکی،
تو حاضری باز آوازی از همان پسينِ پُر بوسه بخوانی!؟


"من دلم گرفته، خوابم خراب
گهواره‌ام شکسته است،
حالا چه وقتِ گفتن از پرنده، از قفس،
از قفس‌های دَربسته است!؟"


پس بيا به خاطرِ يک گُل سرخ،
يک لحظه‌ی دُرُست،
يک يادِ ساده از همان سالِ بوسه‌ها،
برويم بالای بالایِ آسمان،
پشتِ پيراهنِ بی‌الفبای نور،
دست بر پرده‌ی خاطراتی از ماهِ مانوسِ دلنشين بپرسيم:
تو حاضری باز آوازی از همان شبِ پُر گريه بخوانی!؟


"ماه هم دلش گرفته، خوابش خراب
گهواره‌اش شکسته است.
ديگر چه وقت گفتن از رودِ گريه وُ
آن رازِ سربسته است؟!"

behnam5555 12-23-2010 07:43 PM



منظره


دور بود،
دو به شَک، يک شکوفه، سپيدِ عجيب.
هوای آبیِ آن بالا،
آسمانِ آبستنِ اسفند، هفتم اسفند
او،‌ آن، همان
همان شکوفه‌ی سپيدِ عجيب
که اردی‌بهشتِ آينده را نديده بود.


نه دور و نه نزديک،
سايه‌روشنِ چيزی،
پَرپَر بالی،
بالایِ پايين‌تر،
شتاب، اشتباه، اعتماد ...!
هی رفتنِ بی‌هوا
هوا به هوا
می‌آمد و هنوز اردی‌بهشتِ آينده را نديده بود.


نزديک، نزديک و بی‌خبر،
خوابی دور،
باغی بزرگ، رودی به راه،
دو سه آهوی بی‌خيال،
و همان رو به رو ... که "بهشت"!


شيشه‌ی بزرگِ مغازه که لرزيد،
پرنده بر سنگفرشِ پياده‌رو مُرده بود.


اکنون ساعت 02:34 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)