ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس آنجا که خادمینش از روی زائرینش گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس خورشید آسمان ها در پیش گنبد او رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس رویای ناتمامم ساعات در حرم بود باقی عمر اما افسوس بود و کابوس وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس... |
محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام من همه تن انا اللحقم ، کجاست دار ، خسته ام در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود زمین دیار غربت است ، از این دیار خسته ام کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک بس است تکرار ملال ، ز روزگار خسته ام دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی چه برده و چه باخته ، از این قمار خسته ام گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها از این غبار بی سوار ، از انتظار خسته ام همیشه یاور است یار ، ولی نه آنکه یار ماست از آنکه یار شد مرا دیدن یار ، خسته ام |
تو گفتی می توان با حسرتی خفت
به دل آتش زد و خود را بر آشفت تو گفتی می توان دل را رها کرد دل طوفانزده اما چه ها کرد؟ تو گفتی می توان در گریه ای مرد حقیقت را به جایی تیره تر برد تو گفتی چشم ها را می شود بست به دیدار خزان هم می توان رفت تو گفتی خاطره را می توان شست دوباره حرف های تازه تر گفت تو گفتی دست ها را می توان بست همیشه ماند در یک راه بن بست تو گفتی می توان بیگانگی کرد تمام عمر را دیوانگی کرد تو گفتی آرزو را می شود کشت و عشق را ضربه زد تنها به یک مشت تو گفتی من ولی کردم نگاهت که دیدم اشک چشم و بغض و آهت نهادم سر به روی هر دو پایت کمی آهسته تر دادم جوابت تو گفتی من ولی باور نکردم گل عشق تو را پرپر نکردم |
رســم این شهر عجیب است ٬ بیا برگردیم! قصــــد این قــــوم فریب است ٬ بیا برگردیم! آن کــه یک روز همه دل به نگــاهش دادیـم خنده اش سرد و غریب است ٬ بیا یرگردیم! عشق بازیچه ی شهر است ٬ ولی در ده ما دختـــر عشـــق نجــیب است ٬ بیا برگردیم! کـرمهـــــا در دل هــر کــوچه اقــــامت دارنـد روســــتا مـأمن سـیب است ٬ بیا برگردیم! |
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟! دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند گاهی قناری ها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند این ماهی افتاده در تنگ تماشا را پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند فاضل نظری |
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی توفنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیر و خنجر او ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویربود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین بود ،اما میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت ... هر چه میپرسیدم از خود از خدا از زمین از اسمان از ابر ها زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی جوابش آتش است تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک دورت میکند کج گشودی دست ،سنگت می کند کج نهادی پا ی لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می دهد در میان آتش آبت می کند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ... نیت من در نماز ودر دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود .. مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صد ها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادیم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه ی خوب خداست گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند با وضویی دست ورویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟ گفت :آری خانه ی او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی شیرینتر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی ست تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی از من به من نزدیکتر از رگ گردن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد نام او راهم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی نقش روی آب بود می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد می توان در بارهی گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره صد هزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد می توان در باره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان و آشنا تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر قیصر امین پور |
آه... ! باز گفتم تنها ! پوزشم را بپذیر ! دیر گاهیست که دگر گله ام را به شب و پنجره و این همه باران نکنم ! دیرگاهیست که هر شب دل تو می گیرد چشم من با غـــــم تو همدرد است جه بگویم؟ تنها؟ باز هم ناشکری؟ گرچه جســـمم بی توست... روح من تنها نیست! روح من گرمی دستان تو را حس کرده است و... صدایی آرام ... مثل لالایی باران در شب! این همه آرامش در صدای تو و من ... باز گویم : " تنها !" ؟ روح من تنها نیست...روح من خسته این دوری هاست...روح من خسته ز هر تردیدی است... اسمان ابری است و تو اینجایی... |
از تهی سرشار
از تهی سرشار از تهی سرشار جویبار لحظه ها جاری ست چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ دوستان و دشمنان را می شناسم من زندگی را دوست می دارم مرگ را دشمن وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن جویبار لحظه ها جاری {پپوله} از اخوان ثالث |
دلم گرفته است دلم گرفته است به ايوان مي روم و انگشتانم را بر پوست كشيده شب مي كشم چراغهاي رابطه تاريكند چراغهاي رابطه تاريكند كسي مرا به آفتاب معرفي نخواهد كرد كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردني است |
رخ زیبای تو را خال زدم بر بدنم
تا که باشد یادگاری از تنت در کفنم |
میان گریه می خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد |
میام میام دنبالت تو کوچه های احساس
میام میام سراغت با یک سبد گل یاس خودم گفتم چه طوره؟:53::53::53::53::53::53::53: این شعر رو برای آقا گفتم هنوز ناقصه! توی یه مسابقه هم فرستادم که هی داوره بدش نیومد!!!!!!!!!!!!! ادامه دارد.... |
حاله من دسته خودم نیست
دیگه آروم نمیگیرم دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم |
من سکوت اختران آسمان دانم که چیست من سکوت عمق بحر بی کران دانم که چیست من سکوت دختر محجوب پر احساس را در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست من سکوتی را که تنها با نوای سازو چنگ در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست هم سکوت جنگل خاموش را پیش از بهار هم سکوت مرگبار مردگان دانم که چیست داستان ماه را در بدر و تربیع و هلال ماجرای شمس را با اختران دانم که چیست اعتراضات ملائک آنچه گفتند آشکار وانچه را کردند در خاطر نهان دانم که چیست آنچه حق آموخت آدم را ز اسماء جمال وانچه آدم خواند بر افرشتگان دانم که چیست سر آن خاک مبارک پی که در طوفان نوح شد رها بخش نوح ونوحیان دانم که چیست آنچه آتش را گلستان کرد بر جان خليل وآنچه گلشن را کند آتشفشان دانم که چیست يونس اندر بطن ماهي با خدا دانم چه گفت رمز آن زندان بی نام ونشان دانم که چيست عطسه آدم که روح ا لقدس در مریم دمید وآنچه برد او را بر اوج آسمان دانم كه چيست گفت محی الدین که حیوان شو اگر خواهی کمال من نگویم هیچ وحشر مردمان دانم که چیست گفت رومی من ز بسیاری گفتارم خموش گفته و ناگفته اي داناي جان دانم كه چيست قصه نرگس که شد مخمور چشم مست خویش غصه هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار وآنچه گفت از جوهر لعل بتان دانم که چیست هفت خطم گرچه خطی می نخوانم غیر عشق خط زیبا بر جمال شاهدان دانم که چیست گر چه طفلم در طریق عشق وابجد خوان علم مبدأ و پایان کار عارفان دانم که چیست طفل عشقا دعوی باطل مکن خاموش باش من سکوت طفل عشق بی زبان دانم که چیست |
هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است، پنجره ،فکر، هوا، عشق ،زمین مال من است! چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت!!! |
شب سردی است، و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزور مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است! خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است __________________ |
عشق ورزیدن خطاست
حاصلش دیوانگی ست عشق ها بازیچه اند عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند عشق کو ؟! عاشق کجاست ؟! معشوق کیست ؟! |
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم، پاسخ گوید نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی، راه محبت پوید خط پیشانی هر جمع، خط تنهاییست همه گلچین گل امروزند در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی می شکفد نقشه ای شیطانیست در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد حیله ای پنهانیست زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست هر کجا مرد توانایی بر خاک نشست پرچم فتح برافرازد در خاطر خلق هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ خنده ها می شکفد بر لبها تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی همه بر درد کسان می نگرند لیک دستی نبرند از پی درمان کسی از وفا نام مبر، آنکه وفا خواست، کجاست؟ ریشه عشق، فسرد واژه دوست، گریخت سخن از دوست مگو، عشق کجا؟ دوست کجاست؟ دست گرمی که ز مهر بفشارد دستت در همه شهر مجوی گل اگر در دل باغ بر تو لبخند زند بنگرش، لیک مبوی لب گرمی که ز عشق ننشیند به لبت به همه عمر، مخواه سخنی که سر راز زده در جانت چنگ به لبت نیز، مگو چاه هم با من و تو بیگانه است نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند در دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبی از سر غم آه کنی درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن درد خود را به دل چاه مگو استخوان تو اگر آب کند آتش غم آب شو، آه مگو دیده بر دوز بدین بام بلند مهر و مه را بنگر سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است سکه نیرنگ است سکه ای بهر فریب من و توست سکه صد رنگ است ما همه کودک خردیم و همین زال فلک با چنین سکه زرد و همین سکه سیمین سپید می فریبد ما را هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند گفته ام با دل خویش: مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش نتوانم که گریزم نفسی از چنگش آسمان با من و ما بیگانه زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه خویش، در راه نفاق دوست، در کار فریب آشنا، بیگانه شاخه عشق، شکست آهوی مهر، گریخت تار پیوند، گسست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ |
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم خدا اینجاست خدا در قلب انسانهاست به خود آ تاکه در یابی خدا در خویشتن پیداست |
رود قصيده بامدادي را در دلتاي شب مكرر مي كند و روز از آخرين نفس شب پر انتظار آغاز مي شود. و- اينك- سپيده دمي كه شعله چراغ مرا در طاقچه بي رنگ مي كند تا مر غكان بومي رنك را در بوته هاي قالي از سكوت خواب بر انگيزد، پنداري آفتابي است كه به آشتي در خون من طالع مي شود. *** اينك محراب مذهبي جاوداني كه در آن عابد و معبود عبادت و معبد جلوه يي يكسان دارند: بنده پرستش خداي مي كند هم از آن گونه كه خداي بنده را. همه برگ وبهار در سر انگشتان تست. هواي گسترده در نقره انگشتانت مي سوزد و زلالي چشمه ساران از باران وخورشيد سير آ ب مي شود *** زيبا ترين حرفت را بگو شكنجه پنهان سكوتت را آشكار كن و هراس مدار از آن كه بگويند ترانه بيهودگي نيست چرا كه عشق حرفي بيهوده نيست. حتي بگذارآفتاب نيز برنيايد به خاطر فرداي ما اگر بر ماش منتي است؛ چرا كه عشق، خود فرداست خود هميشه است. بيشترين عشق جهان را به سوي تو مياورم از معبر فريادها و حماسه ها. چراكه هيچ چيز در كنار من از تو عظيم تر نبوده است كه قلبت چون پروانه يي ظريف و كوچك وعاشق است. اي معشوقي كه سرشار از زنانگي هستي و به جنسيت خود غره اي به خاطر عشقت!- اي صبور! اي پرستار! اي مومن! پيروزي تو ميوه حقيقت توست. رگبارها و برفها را توفان و آفتاب آتش بيز را به تحمل صبر شكستي. باش تا ميوه غرورت برسد. اي زني كه صبحانه خورشيد در پيراهن تست، پيروزي عشق نسيب تو باد! *** از براي تو، مفهومي نيست.- نه لحظه ئي: پروانه ئيست كه بال ميزند يا رود خانه اي كه در حال گذر است.- هيچ چيز تكرار نمي شود و عمر به پايان مي رسد: پروانه بر شكوفه يي نشست و رود به دريا پيوست. شاملو از مجموعه آيدا، درخت خنجر و خاطره |
به كه بايد دل بست؟ به كه شايد دل بست؟ سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است . هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ گرم، پاسخ گويد نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ قدمي، راه محبت پويد *** خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست همه گلچين گل امروزند ـ در نگاه من و تو حسرت بيفردائيست . *** به كه بايد دل بست ؟ به كه شايد دل بست ؟ نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ نقشه يي شيطانيست در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ حيله پنهانيست . *** زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـ هر كجا مرد توانائي بر خاك نشست پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست به كه بايد دل بست؟ به كه شايد دل بست؟ *** خنده ها ميشكفد بر لبها ـ تا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي همه بر درد كسان مينگرند ـ ليك دستي نبرند از پي درمان كسي *** از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟ ريشه عشق، فسرد واژه دوست، گريخت سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟ *** دست گرمي كه زمهر ـ بفشارد دستت ـ در همه شهر مجوي گل اگر در دل باغ ـ بر تو لبخند زند ـ بنگرش، ليك مبوي لب گرمي كه ز عشق ـ ننشيند بلبت ـ به همه عمر، مخواه سخني كز سر راز ـ زده در جانت چنگ ـ بلبت نيز، مگو *** چاه هم با من و تو بيگانه است ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند درد دل گر بسر چاه كني خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه كني . *** درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن درد خود را به دل چاه مگو استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ آب شو، « آه » مگو . *** ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است سكه نيرنگ است سكه اي بهر فريب من و تست سكه صد رنگ است *** ما همه كودك خرديم و همين زال فلك با چنين سكه زرد ـ و همين سكه سيمين سپيد ـ ميفريبد ما را هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ گفته ام با دل خويش: مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه « خويش » در راه نفاق ـ « دوست » در كار فريب ـ « آشنا » بيگانه *** شاخه عشق، شكست آهوي مهر، گريخت تار پيوند، گسست به كه بايد دل بست ؟ به كه شايد دل بست ؟ ... ........ مهدي سهيلي (( 28 اسفند 1350 )) |
سراب آفتاب است و، بيابان چه فراخ! نيست در آن نه گياه و نه درخت. غير آواي غرابان، ديگر بسته هر بانگي از اين وادي رخت. در پس پرده اي از گرد و غبار نقطه اي لرزد از دور سياه: چشم اگر پيش رود، مي بيند آدمي هست كه مي پويد راه. تنش از خستگي افتاده ز كار. بر سر و رويش بنشسته غبار. شده از تشنگي اش خشك گلو. پاي عريانش مجروح ز خار. هر قدم پيش رود، پاي افق چشم او بيند دريايي آب. اندكي راه چو مي پيمايد مي كند فكر كه مي بيند خواب ... سهراب سپهري از مجموعه مرگ رنگ |
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوش تنگ لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟ کارو |
روزگاری یک نگه گرمای صد آغوش داشت
اشک عاشق مزه گل چشمه های نوش داشت یک نوازش آتش بر دل هر بی قراری یک سخن پویایی یک بستر گل پوش داشت خنده ها بوی خوش عشق و محبت داشتند چشمها گیرایی یک چشمه خود جوش داشت ای که آغوشت زسردی میزند پهلو به غم یاد آن روزی که آغوشت تب آغوش داشت |
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است جانا به حاجتی که تو را هست با خدا کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست در حضرت کریم تمنا چه حاجت است محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است جام جهان نماست ضمیر منیر دوست اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است آن شد که بار منت ملاح بردمی گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است {پپوله} |
یک شب آتش در نیستانی فتاد سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد شعله تا سرگرم کار خویش شد هر نی ای شمع مزار خویش شد نی به آتش گفت کاین آشوب چیست؟ مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟ گفت آتش بی سبب نفروخته ام دعوی بی معنیت را سوختم زانکه میگفتی نیم با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است |
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم به هشیاری می از ساغر جدا کردن توانستم کنون از غایت مستی می از ساغر نمیدانم به مسجد بتگر از بت باز میدانستم و اکنون درین خمخانهٔ رندان بت از بتگر نمیدانم چو شد محرم ز یک دریا همه نامی که دانستم درین دریای بی نامی دو نامآور نمیدانم یکی را چون نمیدانم سه چون دانم که از مستی یکی راه و یکی رهرو یکی رهبر نمیدانم کسی کاندر نمکسار اوفتد گم گردد اندر وی من این دریای پر شور از نمک کمتر نمیدانم |
گویند مردم غم دیوانه میخورند
دیوانه هم شدیم و کسی غم ما نخورد |
شاملو
اشک رازيست لبخند رازيست عشق رازيست اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقام بود. □ قصه نيستم که بگوئي نغمه نيستم که بخواني صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني... من درد ِ مشترکام مرا فرياد کن. □ درخت با جنگل سخن ميگويد علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن ميگويم نامات را به من بگو دستات را به من بده حرفات را به من بگو قلبات را به من بده من ريشههاي ِ تو را دريافتهام با لبانات براي ِ همه لبها سخن گفتهام و دستهايات با دستان ِ من آشناست. در خلوت ِ روشن با تو گريستهام براي ِ خاطر ِ زندهگان، و در گورستان ِ تاريک با تو خواندهام زيباترين ِ سرودها را زيرا که مردهگان ِ اين سال عاشقترين ِ زندهگان بودهاند. □ دستات را به من بده دستهاي ِ تو با من آشناست اي ديريافته با تو سخن ميگويم بهسان ِ ابر که با توفان بهسان ِ علف که با صحرا بهسان ِ باران که با دريا بهسان ِ پرنده که با بهار بهسان ِ درخت که با جنگل سخن ميگويد زيرا که من ريشههاي ِ تو را دريافتهام زيرا که صداي ِ من با صداي ِ تو آشناست. شاملو ۱۳۳۴ |
يه شب ماه مياد
شبانه يه شب ِ مهتاب ماه مياد تو خواب منو ميبره کوچه به کوچه باغ ِ انگوري باغ ِ آلوچه دره به دره صحرا به صحرا اون جا که شبا پُشت ِ بيشهها يه پري مياد ترسون و لرزون پاشو ميذاره تو آب ِچشمه شونه ميکنه موي ِ پريشون... .. يه شب ِ مهتاب ماه مياد تو خواب منو ميبره تَه ِ اون دره اون جا که شبا يکه و تنها تکدرخت ِ بيد شاد و پُراميد ميکنه به ناز دسشو دراز که يه ستاره بچکه مث ِ يه چيکه بارون به جاي ِ ميوهش نوک ِ يه شاخهش بشه آويزون... .. يه شب ِ مهتاب ماه مياد تو خواب منو ميبره از توي ِ زندون مث ِ شبپره با خودش بيرون، ميبره اون جا که شب ِ سيا تا دَم ِ سحر شهيداي ِ شهر با فانوس ِ خون جار ميکشن تو خيابونا سر ِ ميدونا: «ــ عمويادگار! مرد ِ کينهدار! مستي يا هشيار خوابي يا بيدار؟» □ مستايم و هشيار شهيداي ِ شهر! خوابايم و بيدار شهيداي ِ شهر! آخرش يه شب ماه مياد بيرون، از سر ِ اون کوه بالاي ِ دره روي ِ اين ميدون رد ميشه خندون يه شب ماه مياد يه شب ماه مياد... {پپوله} شبانه - احمد شاملو ۱۳۳۳ زندان ِ قصر {پپوله} |
آنچه به جا مانده بهای دل است
چشمه ی کوچک - نيما يوشيج چشمه ی کوچک {پپوله} گشت یکی چشمه ز سنگی جدا غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا گه به دهان بر زده کف چون صدف گاه چو تیری که رود بر هدف گفت : درین معرکه یکتا منم تاج سر گلبن و صحرا منم چون بدوم ، سبزه در آغوش من بوسه زند بر سر و بر دوش من چون بگشایم ز سر مو ، شکن ماه ببیند رخ خود را به من {پپوله} قطره ی باران ، که در افتد به خک زو بدمد بس کوهر تابنک در بر من ره چو به پایان برد از خجلی سر به گریبان برد ابر ، زمن حامل سرمایه شد باغ ،ز من صاحب پیرایه شد گل ، به همه رنگ و برازندگی می کند از پرتو من زندگی در بن این پرده ی نیلوفری {پپوله} کیست کند با چو منی همسری ؟ زین نمط آن مست شده از غرور رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور دید یکی بحر خروشنده ای سهمگنی ، نادره جوشنده ای نعره بر آورده ، فلک کرده کر دیده سیه کرده ،شده زهره در راست به مانند یکی زلزله داده تنش بر تن ساحل یله چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید {پپوله} وان همه هنگامه ی دریا بدید خواست کزان ورطه قدم درکشد خویشتن از حادثه برتر کشد لیک چنان خیره و خاموش ماند کز همه شیرین سخنی گوش ماند خلق همان چشمه ی جوشنده اند بیهوده در خویش هروشنده اند یک دو سه حرفی به لب آموخته خاطر بس بی گنهان سوخته لیک اگر پرده ز خود بردرند یک قدم از مقدم خود بگذرند {پپوله} در خم هر پرده ی اسرار خویش نکته بسنجند فزون تر ز پیش چون که از این نیز فراتر شوند بی دل و بی قالب و بی سر شوند در نگرند این همه بیهوده بود معنی چندین دم فرسوده بود آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر و آنچه بکردند ز شر و ز خیر بود کم ار مدت آن یا مدید عارضه ای بود که شد ناپدید و آنچه به جا مانده بهای دل است کان همه افسانه ی بی حاصل است {پپوله} |
شبپرهی ساحل نزدیک چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک شبپرهی ساحل نزدیک دمبدم میکوبدم بر پشت شیشه. شبپرهی ساحل نزدیک! در تلاش تو چه مقصودی است؟ از اطاق من چه میخواهی؟ شبپرهی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) میگوید: "چه فراوان روشنایی در اطاق توست! باز کن در بر من خستگی آورده شب در من." به خیالش شبپرهی ساحل نزدیک هر تنی را میتواند بود هر راهی راه سوی عافیتگاهی وز پس هر روشنی ره بر مفری هست. چوک و چوک!... در این دل شب که ازو این رنج میزاید پس چرا هر کس به راه من نمیآید...؟ {پپوله} |
سرنوشت
سرنوشت |
آخرین
آخرین |
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام
دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتم دوست می دارم به خاطر نخستین گناه دوست داشتن دوستت می دارم |
من و تو میخندیم
بخود و به جهان وبه همه مردم آن به شکست خودمان - از خودمان - به پلیدی زمان به دروغین شدن سخت رمان به جفای که کنون حاصل لیلی شود از مجنونش به صفای که برند آدمیان از خونش من و تو میخندیم من و تو میخندیم به عجب رنگ عوض کردن زاغ به سیاه گشتن طاوس زمان و به راه رفتن طاوسی کبک من و تو میخندیم من و تو میخندیم به عجب خاک زدن های پلیدان به چونان کور شدن های سعیدان من و تو میخندیم من و تو میخندیم به وجود ناتوان خودمان به عجب خنده پر گریه مان به عجب کر شدن خلق ز این خنده ما باید هم خنده کنیم باید هم خنده کنیم که کنون شعر من و تو همه از خنده پر است آنچنان خنده که از سنگ کشاند اشک و آنچنان خنده که از گریه سیاه رو تر است من و تو میخندیم من و تو میخندیم به عجب مردن مان - که تمام عمر است - به عجب ساختگی بودن عشق و به عجب گیر شدن در لجن مال جهان به عجب زنده گی مرده مان باید هم خنده کنیم ! آن زمانی که نباشد اشکی آن زمانی که وجودت همه خشک است آن زمانی که همه رود اسید است نه آب ! آن زمانی که دیگر ثانیه ئی تاب نباشد - گر که آبی نرسد - خنده باید بکنیم خنده باید بکنیم |
دریا ، - صبور و سنگین – می خواند و می نوشت : « ... من خواب نیستم ! خاموش اگر نشستم ، مرداب نیستم ! روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛ روشن شود که آتشم و آب نیستم ! » فریدون مشیری |
همه عمر برندارم سر از این خمار مستي
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی |
کوچک بودم خیلی کوچک شاید حد اکثر 4 ساله که برادر بزرگترم برایم شاهنامه می خواند و به من یاد می داد اشعار آنرا و اینکه چگونه آنها را حفظ کنم از جمله اشعاری که آنموقعها حفظ کردم این ابیات است در وصف زمانیکه کیکاووس اسفندیار را می فرستد تا رستم را دست بسته به نزد او ببرد که رستم در جواب به اسفندیار می گوید:
که گفتت برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند اگر چرخ گردنده اختر کشد که هر اختری لشکری بر کشد به گرز گران بشکنم لشکرش پراکنده سازم به هر کشورش خدا رحمت کند فردوسی بزرگ را با این ابیات عظیم و واقعا اینها از جمله محبوبترین ابیات برای من هستند یا علی مدد |
تو اگر گریه کنی بغض خدا می شکند خنده بکن عشق نمک گیر شود بعد برو |
اکنون ساعت 09:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)