پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 04-17-2010 08:30 AM

لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند. روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت. گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد. وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!» داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟» - سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»

مجتب 04-18-2010 04:31 PM

داستان بسیار زیبای ” حکمت روزگار ” (داستان واقعی)

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.
کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

Setare 04-18-2010 07:41 PM

مرگ همكار
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود:
«ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.»
در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.
اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند
: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.
آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:
«تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.
زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد

Setare 04-18-2010 07:52 PM

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون
هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف
کرد.بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرفپر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی
از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشهریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها
در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف
پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوبارهپروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه
ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی روپر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر
است و دانشجویان یکصدا گفتند: 'بله'. بعدپروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز
برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر
می کنم!' همه دانشجویان خندیدند. در حالی کهصدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: ' حالا من
می خوام که متوجه این مطلب بشین که : این شیشهنمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین
چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان،فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین
علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر ازبین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان
پای برجا خواهد بود. سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و
ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایلخیلی ساده.' پروفسور ادامه داد: 'اگر اول ماسهها
رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برایسنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست
عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین،
دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتاناهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای
شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، بافرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ
پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان بهبیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه
زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیهاهست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای
گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیتدارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه
چیزها همون ماسه ها هستند.' یکی از دانشجویاندستش را بلند کرد و پرسید: 'پس دو فنجان قهوه چه
معنی داشتند؟' پروفسور لبخند زد و گفت: 'خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به
شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدرشلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو
فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست

Setare 04-18-2010 07:56 PM

..:: رسیدن به کمال ::..


در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند

و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....



درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:

اون 18 پسر به کمال رسیدند...



این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم

هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم

اطرافیان ما هم همین طورند

پس بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم

بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو

behnam5555 04-19-2010 12:23 PM

روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند.
هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتوانند به نوک برج برسند.
شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد: «اوه، عجب کار مشکلي!!»، «اونها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند.» يا «هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست. برج خيلي بلنده!»
قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند بجز بعضي که هنوز....
با حرارت داشتند بالا و بالاتر مي رفتند. جمعيت هنوز ادامه مي داد: «خيلي مشکله! هيچ کس موفق نمي شه!» و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف. ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. اين يکي نمي خواست منصرف بشه!
بالاخره بقيه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها قورباغه اي بود که به نوک رسيد! بقيه قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟ و مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده!

عاشق 04-19-2010 01:34 PM



روزي حضرت سليمان (ع ) در کنار دريا نشسته بود ، نگاهش به مورچه اي افتاد که دانه گندمي را باخود به طرف دريا حمل مي کرد .سليمان (ع) همچنان به او نگاه مي کرد که ديد او نزديک آب رسيد.در همان لحظه قورباغه اي سرش را از آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سليمان مدتي در اين مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر مي کرد ، ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بيرون آمد، ولي دانه ي گندم را همراه خود نداشت .
سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد.
مورچه گفت : " اي پيامبر خدا در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و کرمي در درون آن زندگي مي کند . خداوند آن را در آنجا آفريد او نمي تواند ار آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي کنم . خداوند اين قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دريا به سوي آن کرم حمل کرده و ببرد .
اين قورباغه مرا به کنار سوراخي که در آن سنگ است مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن کرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد مي شود او در ميان آب شناوري کرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي کند ومن از دهان او خارج ميشوم ."
سليمان به مورچه گفت : (( وقتي که دانه گندم را براي آن کرم ميبري آيا سخني از او شنيده اي ؟ ))
مورچه گفت آري او مي گويد :
اي خدايي که رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي کني رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نکن





عاشق 04-19-2010 01:39 PM



داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر" دچار مشکل بزرگی شد می بایست "نیکی"را به شکل عیسی و"بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.
سه سال گذشت...
تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود
کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی ابی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.
گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا اوردند.دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با امیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟
گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!
میتوان گفت:
"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند!





امیر عباس انصاری 04-19-2010 02:19 PM

روزی یک جنگجو از راهی عبور می کرد
عابدی پیر را دید
بر سرش فریاد کشید و گفت:
ای پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده
عابد بر او نگریست و خیره شد و هیچ نگفت
جنگجو عصبانی شد و شمشیرش را کشید و بالای سر برد تا عابد را ادب کند
عابد گفت: خشم تو نشانه ای از جهنم است
جنگجو آرام شد و لبخند زد
عابد گفت: این هم نشانه ای از بهشت

فکر کنم پائولو کوئیلو
جایی خودنم و نویسنده اش یادم نیست
فقط متنش یادم بود که تایپ کردم
سپاس
امیر

behnam5555 04-20-2010 10:28 AM



ماجرای آهو و الاغ
اهو خيلي خوشگل بود . يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟
آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسيد : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.


حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه.


حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله.


حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است.


حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه.


حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه.


حاکم پرسيد:ديگه چي؟
آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني.


حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟
الاغ گفت: آره.


حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟
الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.
حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد.
نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد. نتيجه گيري عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودي مي شويد عشق چشم هايتان را کور نکند.

عاشق 04-21-2010 10:59 AM

امام باقر عليه السلام مى‌فرمايد: حضرت ابراهيم عليه السلام براى عبرت گرفتن از مخلوقات خدا در شهرها مى‌گشت، روزى گذرش به بيابانى افتاد، شخصى را ديد جامه مويين پوشيده و با صداى بلند نماز مى‌خواند.
ابراهيم عليه السلام از نماز او تعجب کرد، نشست و انتظار کشيد تا نماز او تمام شود، ولى او نماز را رها نمى‌کرد، چون بسيار به طول انجاميد ابراهيم عليه السلام او را با دست تکان داد و گفت: با تو کارى دارم نمازت را تمام کن .
عابد دست از نماز کشيد و کنار ابراهيم عليه السلام نشست.
ابراهيم عليه السلام از او پرسيد براى چه کسى نماز مى‌خوانى؟
گفت: براى خدا .
پرسيد: خدا کيست؟
گفت: آن کس که من و تو را خلق کرده است.
گفت: طريق تو مرا خوش آمد، دوست دارم براى خدا با تو برادرى کنم، خانه‌ات کجاست که هر گاه خواستم تو را ملاقات کنم به ديدنت بياييم ؟
عابد گفت: خانه من جايى است که تو را به آنجا راه نيست .
ابراهيم عليه السلام گفت: يعنى کجاست؟
گفت: وسط دريا.
پرسيد: پس تو چگونه مى‌روى؟
گفت: من از روى آب مى‌روم .
ابراهيم عليه السلام گفت: شايد آن کس که آب را براى تو مسخر کرده است، براى من نيز چنين کند، برخيز تا برويم و امشب را با هم باشيم .
آن دو حرکت کردند، وقتى به دريا رسيدند، مرد عابد بسم الله گفت و بر روى آب حرکت کرد، حضرت ابراهيم عليه السلام نيز بسم الله گفت و به دنبالش رفت .
آن مرد از اين کار ابراهيم عليه السلام خيلى تعجب کرد. وقتى به خانه آن مرد رسيدند، ابراهيم عليه‌السلام از او پرسيد: خرج و مخارج زندگى‌ات را از کجا تامين مى‌کنى؟
گفت: از ميوه اين درخت، آن را جمع مى‌کنم و در تمام سال با آن معاش مى‌کنم.
ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: کدام روز از همه روزها بزرگتر است؟
گفت: روزى که خدا خلايق را بر اعمالشان جزا مى‌دهد.
ابراهيم عليه السلام گفت: بيا دست به دعا برداريم، يا تو دعا کن من آمين مى‌گويم و يا من دعا مى‌کنم تو آمين بگو.
عابد گفت: براى چه دعا کنيم؟
ابراهيم عليه السلام گفت: دعا کنيم که خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد، دعا کنيم که خدا مؤمنان گناهکار را مورد آمرزش قرار دهد.
عابد گفت: نه، من دعا نمى‌کنم .
پرسيد: چرا؟
گفت: براى اين که سه سال است حاجتى دارم هر روز دعا مى‌کنم ولى هنوز دعايم مستجاب نشده است و تا آن برآورده نشود شرم مى‌کنم که از خداوند چيز ديگرى بخواهم .
ابراهيم عليه السلام گفت: خداوند متعال هرگاه بنده‌اش را دوست داشته باشد، دعايش را به درجه اجابت نمى‌رساند تا او بيشتر مناجات و اظهار نياز کند، اما وقتى بنده‌اى را دشمن دارد، يا زود دعايش را مستجاب مى‌کند و يا نااميدش مى‌کند که ديگر دعا نکند و بيشتر از آن با خدا صحبت نکند.
آن گاه ابراهيم عليه السلام از او پرسيد: حالا بگو ببينم چه چيزى از خدا خواسته‌اى که او براى تو برآورده نکرده است؟
مرد عابد گفت: روزى در همان جاى نمازم مشغول نماز بودم که ناگاه کودکى را در نهايت زيبايى و جمال، با سيمايى نورانى، موهايى بلند و مرتب ديدم که چند گوسفند چاق و فربه و چند گاو که گويى بر بدن آنها روغن ماليده بودند، مى‌چرانيد. من از آنچه ديده بودم بسيار خوشم آمد. گفتم: اى کودک زيبا، اين گاو و گوسفندها مال کيست؟ گفت: مال خودم است . گفتم: تو کيستى؟ گفت: من پسر ابراهيم خليل خدا هستم . من در همان موقع دست به دعا بلند کردم و از خدا خواستم که خليلش را نشان من دهد. (ولى سه سال است که هنوز خبرى نيست .)
ابراهيم عليه السلام گفت: منم ابراهيم، خليل خدا و آن کودک که مى‌گويى پسر من است .
عابد گفت: الحمدلله رب العالمين که دعاى مرا مستجاب کرد. و آنگاه دست در گردن ابراهيم عليه السلام انداخت و دو طرف صورت او را بوسيد و گفت: حالا بيا و تو دعا کن تا من آمين بر دعاى تو بگويم .
ابراهيم عليه السلام دست به دعا بلند کرد و گفت: خداوندا گناهان مؤمنين و مؤمنات را تا روز قيامت ببخش و از آنها راضى باش.
و عابد آمين گفت.
آنگاه امام باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلام کامل است و شامل حال شيعيان گناهکار ما تا روز قيامت مى‌شود.
منبع:
برگرفته از کتاب عاقبت بخيران عالم، جلد 2، اثر على محمّد عبداللهى.

behnam5555 04-21-2010 11:55 AM

اندکی آهسته،

شاید این فواره از اوج به زیر افتادست



در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.
از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.
خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.
وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد.
نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟ آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟


عاشق 04-21-2010 01:17 PM

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
پیراهنش را بردارید
و تن شاه کنید،
شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب،
پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
سیر و پر غذا خورده ام
و می توانم دراز بکشم
و بخوابم!
چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد
و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،


اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که

پیراهن نداشت!!!.

sheida.m 04-22-2010 10:10 PM



وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویشرا صرف یک پسر بچه میکرد

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد



MAHDI 04-23-2010 12:08 AM

هشتمين آن هفت نفر

پسر نوح به خواستگاري دختر هابيل رفت. دختر هابيل جوابش كرد :نه ، هرگز همسري ام را سزاوار نيستي ، تو با بدان نشستي و خاندان نبوتت گم شد. تو هماني كه بر كشتي سوار نشدي . خدا را ناديده گرفتي و فرمانش را . به پدرت پشت كردي ، به پيمانش و پيامش نيز.

غرورت ، غرقت كرد. ديدي كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندي كوه ها !

پسر نوح گفت:اما آن كه غرق مي شود ، خدا را خالصانه تر صدا مي زند ، تا آن كه بر كشتي سوار است . من خدايم را لابلاي توفان يافتم،در دل مرگ و سهمگيني سيل.

دختر هابيل گفت : ايمان، پيش از واقعه به كار مي آيد. در آن هول و هراسي كه تو گرفتار شدي ،هر كفري بدل به ايمان مي شود. آن چه تو به آن رسيدي ، ايمان به اختيار نبود، پس گردني خدا بود كه گردنت را شكست.

پسر نوح گفت :آنها كه بر كشتي سوارند امنند و خدايي كجدار و مريز دارند كه به بادي ممكن است از دستشان برود. اما من آن غريقم كه به چنان خداي مهيبي رسيدم كه با چشمان بسته نيز مي بينمش و با دستان بسته نيز لمسش مي كنم. خداي من چنان خطير است كه هيچ طوفاني آن را از كفم نمي برد.

دختر هابيل گفت:باري، تو سركشي كردي و گناهكاري . گناهت هرگز بخشيده نخواهد شد.پسر نوح خنديد و خنديد و خنديد و گفت :شايد آنكه جسارت عصيان دارد ، شجاعت توبه نيز داشته باشد.شايد آن خدا كه مجال سركشي داد، فرصت بخشيده شدن هم داده باشد!

دختر هابيل سكوت كرد و سكوت كرد و گفت:شايد. شايد پرهيزگاري من به ترس و ترديد آغشته باشد. اما نام عصيان تو دليري نبود.دنيا كوتاه است و آدمي كوتاه تر. مجال آزمون و خطا اين همه نيست.

پسر نوح گفت :به اين درخت نگاه كن.به شاخه هايش. پيش از آنكه دستهاي درخت به نور برسند، پاهايش تاريكي را تجربه كرده اند . گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد. گاهي براي رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشت.

من اينگونه به خدا رسيدم. راه من اما راه خوبي نيست .راه تو زيباتر است ، راه تو مطمئن تر است.

پسر نوح اين را گفت و رفت.دختر هابيل تا دور دستها تماشايش كرد و سالهاست كه منتظر است و سالهاست كه با خود ميگويد:آيا همسريش را سزاوار بودم.

behnam5555 04-24-2010 07:45 PM



یکى از زیباترین داستان هاى واقعى

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.»

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید از او به گرمی هر چه تمام تر استقبال کرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که خداوند روزی خوبی هایتان را به خودتان باز خواهد گرداند.



behnam5555 04-24-2010 11:10 PM

یک پند
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:
" فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حلیافتن برای حل مشکل چقدراست؟"استاد اندکی تامل کرد و گفت:
"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین
نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و
همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت." اآندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد
دو جوان لبخندی زد و گفت:
" وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند.نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است!

behnam5555 04-24-2010 11:12 PM

« با عشق زندگی کن »

كي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:

اين كار شما تروريسم خالص است!


پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده. از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!

وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:

((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))

پائولو کوئليو

behnam5555 04-26-2010 08:52 AM


پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون
هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی
از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد.
سنگریزه ها
در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرفپر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه
ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی روپر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پراست و دانشجویان یکصدا گفتند: بله .
بعدپروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز
برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پرمی کنم! همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت:
حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :

این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند:
خدا، خانواده تان،فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین
علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر ازبین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و
ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد:
اگر اول ماسه هارو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برایسنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان.
اگر شما همه زمان و انرژیتان را
روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین،دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه.
به چیزهایی که برای
شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، بافرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین.
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه
زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیهاهست.
همیشه در دسترس باشین.
اول مواظب توپهای
گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین.
بقیه
چیزها همون ماسه ها هستند.
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید:
پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟پروفسور لبخند زد و گفت:
خوشحالم که پرسیدی.
این فقط برای این بود که به
شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدرشلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دوفنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست.


behnam5555 04-26-2010 08:55 AM


راه بهشت



مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.
هنگام عبوراز كنار درخت عظیمی،صاعقه‌ای فرود آمد و
آنها را كشت.
اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دوجانورش پیش رفت
.

گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان:
"روز به خیر، اینجا بهشت است."
"چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم
."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:
" واقعأ متأسفم .ورود حیوانات به بهشت ممنوع است
."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشكركرد و به راهش ادامه داد.پس ازاینكه مدت درازی از تپه بالارفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.

راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی بادرختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها درازپوشانده بود،
احتمالأ خوابیده كشیده بود وصورتش را با كلاهی بود.مسافر گفت:
" روزبخیر
!"

مرد با سرش جواب داد..ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم وسگم.
مرد به جایی اشاره كرد وگفت
:

میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است.هرقدر كه می‌خواهیدبنوشید.مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند
و تشنگی‌شان را فرونشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مردگفت: هر وقت كه دوست داشتید،می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ بهشت؟!!
اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت
آنجا بهشت است!
آنجا بهشت نیست، دوزخ است
.
بایدجلوی دیگران را بگیرید تا از نام
شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط

باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند!!! چون تمام آنهایی

كه حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند
...


بخشی از كتاب "شیطان ودوشیزه پریم
"
اثر پائولوكوئیلو

behnam5555 04-26-2010 08:58 AM

قلبم افتاده آن طرف دیوار

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دورتادور زندگی را گرفته اند. نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.

با این دیوارها چه می شود کرد؟ می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند.
شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی.

همیشه دلم می خواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.
حتی به قدر یک سوزن، برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم، برای...، بگذریم. گاهی ساعت ها پشت این دیوار می نشینم و گوشم را می چسبانم به آن و فکر می کنم؛ اگر همه چیز ساکت باشد می توانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم. اما هیچ وقت، همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.

دیوارهای دنیا بلند است، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار. آن طرف، حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم، در می زنم، در می زنم، و می گویم:
دلم افتاده توی حیاط شما، می شود دلم را پس بدهید...

کسی جوابم را نمی دهد، کسی در را برایم باز نمی کند. اما همیشه، دستی، دلم را می اندازد این طرف دیوار. همین.
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار، همین که...

من این بازی را ادامه می دهم و آنقدر دلم را پرت می کنم، آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند، تا دیگر دلم را پس ندهند.
تا در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو. آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم. من این بازی را ادامه می دهم...


عرفان نظرآهاری

behnam5555 04-26-2010 09:01 AM

کیفر

سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند، بیهودگی بود:
تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که
امکان هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود.
مدام سیزیف باید تخته سنگش را از
یک سربالایی تیز بالا می برد، همین که به نوک سربالایی می رسید سنگ قل می خورد پایین و می افتاد توی دره.
او دوباره پایین می آمد و آن را هن وهن
کنان بالا می برد.
فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده می شود.
زاویه ها و تیزی های سنگ که دست
های سیزیف را خونین و مالین می کرد، در صد ساله ی اول مجازاتش صاف و صوف شد.
گوشه کناره ها و کج و کوجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد،طوری که هل
دادن پرزحمتش جایش را به قل دادن ساده داد.
در هزاره ی بعد، تخته سنگ هی
کوچک وکوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر.
عاقبت دیگر به ندرت
می شد اسم آن را تخته سنگ گذاشت.
چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی
نمانده بود.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده: سنگریزه را توی جیبش می گذارد، و با کارت اعتباری، قرص های مسکن و داروهای آرام کننده می برد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه ی بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله ی کیفرگاهش می رود، و شب ها دوباره پایین می آید.

اشتفان لاکنر

مجتب 04-26-2010 07:10 PM

دکتر شریعتی در قسمتی از خاطرات خود می‌نویسد: کلاس پنجم بودم که در کلاس ما فردی بود که من از او متنفر بودم به سه دلیل اول آنکه کچل بود دوم آنکه سیگار می کشید و از همه بدتر آنکه در آن سن و سال زن داشت. سالها بعد به طور اتفاقی او را در خیابان دیدم در حالی که کچل بودم ،سیگار می کشیدم و زن داشتم...

SonBol 04-27-2010 12:25 PM

ليلي نام همه دختران زمين است
 
ليلي نام همه دختران زمين است

خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت: من
خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد
لیلی گُر می گرفت. خدا حظ می کرد. لیلی می ترسید آتشش تمام شود
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود
***
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید
و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد
سالیانی است که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد
زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود
لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان
خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق
و هر که عاشق تر آمد، نزدیک تر است. پس نزدیک تر آیید، نزدیک تر
عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید
و لیلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت: عشق فرصت گفتگو است، گفتگو با من
و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند
***
خدا گفت: لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی. لیلی های نزدیک لحظه ای
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوع دیگر
***
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید
آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد
دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد
دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است
امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطا ن از زنجیر پر بود
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت
شیطان آدم را در زنجیرمی خواست. لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست
لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند
لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد
لیلی ماند . زیرا لیلی نام دیگر آزادی است

قسمتی از کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است
از عرفان نظرآهاری


behnam5555 04-27-2010 03:57 PM

داستان یک نگاه
 
داستانی از مسعود ناسوتی

داستان یک نگاه

http://adambarfiha.com/wordpress/wp-...4/86270845.jpg

به پرویز دواییکه از دل‌نوشته‌های‌اش بسیار آموخته‌ام
روز اول که دیدم‌اش چیز خاصی اتفاق نیافتاد. توی کلاس نشسته بودم و مثل بقیه ی دانشجوها به استاد نگاه می‌کردم. صندلی‌ها را دور تا دور کلاس چیده بودند. جوری که من و او دقیقا روبه‌روی هم بودیم. گه‌گاهی نگاه‌های‌مان با هم تلاقی پیدا می‌کرد ولی قسم می‌خورم که هیچ چیز خاصی نبود. توی آن کلاس، از شانس خوب یا بد، همیشه حاضر جواب بودم و استاد هم به من به عنوان شاگرد زرنگ کلاس نگاه می‌کرد. بچه‌ها هم همین‌طور. البته حواس‌ام بود جوری نشود که دانش‌جوهای دیگر«بچه‌ خرخوان» صدای‌ام کنند. گاهی به عمد چیزهای بی‌ربط می‌گفتم تا نگاه سنگینی روی من نباشد. علاوه بر آن با وجود این‌که بچه‌ها را نمی‌شناختم با همه‌شان صمیمی برخورد می‌کردم و گاهی هم سر کلاس چیزی به شوخی می‌گفتم. خلاصه جو جوری بود که محبوب استاد و رفیق بچه‌ها بودم و همه با دید مثبت و احترام خاصی با من برخورد می‌کردند.
توی کلاس یازده نفره‌مان، پنج دختر بودند و او هم یکی از همان‌ها بود. صورت با نمک و شیرینی داشت. یک‌جورهایی بچه‌صورت و معصوم بود. خیلی شبیه به آن بازیگر آمریکایی، «ویونا رایدر» بود. از همان‌هایی بود که مطمئنا توی همان نگاه اول به دل می‌نشستند. معمولا مقنعه‌ی سیاهی می‌پوشید و مانتوی تیره‌ای تن‌اش بود. گاهی که هوا کمی سرد می‌شد سوویشرت بنفشی هم می‌پوشید که با آن زیباتر می‌شد و برای یک‌دست شدن لباس‌هایش، کفش کتانی بنفشی هم می‌پوشید که نشان می‌داد از آن آدم‌هایی است که منظم و دقیق است و به خوش‌پوش بودن خودش اهمیت می‌دهد. همان‌طور که گفتم توی آن روزهای اول حس خاصی نسبت به او نداشتم یا شاید هم نمی‌خواستم رابطه‌ی جدیدی را شروع کنم. اعتقاد داشتم از آن دسته آدم‌ها هستم که هیچ‌وقت در این زمینه شانس ندارم. یک رابطه‌ای داشتم و دختری بود که خیلی دوست‌اش داشتم اما جوری که نفهمیدم تنهای‌ام گذاشت و رفت. بعد از آن هم دو سه رابطه‌ی کج‌دار و مریز را تجربه کردم ولی یا دخترها به دلم نمی‌نشستند یا این‌که آن اولی بدجور توی دلم جا خوش کرده بود.
به خاطر تمام این مسائل از همان روز اول که به دانشگاه جدید آمدم تصمیم گرفتم دور دخترها را خط بکشم. این جوری هم خودم راحت‌تر بودم و هم آن‌ها! البته گاهی پیش می‌آمد که دختری را می‌دیدم و دلم می‌لرزید اما همه‌ی این‌ها را به هیچ حساب می‌کردم تا این‌که توی این کلاس جدید دیدم‌اش. گفتم جوری که می‌نشستیم ما دقیقا روبه‌روی هم بودیم و به ناچار نگاه‌های‌مان با هم تلاقی پیدا می‌کرد. توی این مواقع من دچار یک شرم لعنتی می‌شدم و سریع نگاه‌ام را می‌دزدیدم. البته سعی می‌کردم دزدکی، وقتی که حواس‌اش نیست دید بزنم‌اش. وانمود می‌کردم که می‌خواهم آن گوشه‌ی کلاس را نگاه کنم. بعد آرام سرم را می‌چرخاندم و به استاد و تخته نگاه می‌کردم و بعد با یک چرخش نرم گردن به گوشه‌ای می‌رسیدم که او نشسته بود. این نگاه‌ها اول از سر کنجکاوی بود اما کم‌کم جوری ‌شد که احساس می‌کردم دل‌ام پیش‌اش گیر کرده ولی جز آن دسته از آدم‌ها نبودم که راحت جلو بروم و سر صحبت را باز کنم. نمی‌دانم چرا ولی فکر می‌کنم این برمی‌گشت به غرورم یا شاید هم همان شرم لعنتی.
این نگاه‌ها ادامه پیدا کرد. یعنی جوری بود که همه‌اش منتظر همان روز خاص بودم تا سر کلاس فقط ببینم‌اش. که دوباره از زیبایی و معصومیت چهره‌اش لذت ببرم. یکی دو بار که بحث‌‌های جالب درگرفته بود و همه خندیده بودند خوب نگاه‌اش کرده بودم. از آن خنده‌های شیرینی داشت که تا آخر عمر دوست داشتم فقط او برای‌ام بخندد و من سیر نگاه‌اش کنم. به خاطر همین فقط منتظر بودم تا سرنخی بگیرم و حرفی بزنم تا بچه‌ها بخندند و من فقط ببینم‌اش. به جز این‌ دلم می‌خواست صدای‌اش را هم بشنوم. فکر می‌کردم صدای‌اش هم باید مثل صورت‌اش لطیف و دوست‌داشتنی باشد اما از شانس بدِ من، جزو آن دسته از دخترها بود که لام تا کام حرفی نمی‌زنند. یکی دو بار سعی کردم بحث کلاس را جوری بچرخانم تا دخترهای کلاس‌مان مجبور به حرف زدن بشوند که همیشه هم موفق می شدم ولی آن کسی که باید حرف می‌زد چیزی نمی‌گفت. بین دو کلاس و بعد از کلاس هم که رصدش می‌کردم، فهمیدم زیاد اهل بگو بخند و حرف زدن نیست. فقط بعضی وقت‌ها با دیگر دخترهای کلاس چند کلمه‌ای حرف می‌زد که من هیچ‌کدام شان را نمی‌شنیدم.
اکثر اوقات که سر کلاس می‌رفتم، قبل‌اش درست و حسابی غذا نخورده بودم. خودم تقریبا با این موضوع کنار آمده بودم اما بعضی وقت‌ها معده‌ام کنار نمی‌آمد و شروع می‌کرد به قار و قور کردن. توی یکی از همین روزهای گرسنگی کشیدن که اتفاقا هوای بهاری نسبتا سردی هم داشت، کمی دیر به کلاس رسیدم. اتاقی که در آن کلاس‌مان تشکیل می‌شد خیلی کوچک بود و دقیقا به تعداد بچه‌های کلاس صندلی داشت. یعنی یازده تا. معمولا همه‌ی بچه‌ها جای ثابتی داشتند و همیشه روی صندلی مخصوص به خودشان می‌نشستند. آن روز که من دیر رسیدم انگار شاگرد جدیدی به کلاس اضافه شده بود و جای من نشسته بود. وقتی که استاد دید مستاصل مانده‌ام که کجا بنشینم، گفت برو از کلاس بغلی یک صندلی بیار و این‌جا بشین. این‌جا یعنی درست بغل دست او. برای‌ام سخت بود و کمی هم جا خوردم ولی چاره‌‌ای نبود. صندلی را کنار دست‌اش گذاشتم و نشستم. توی همین حین که صندلی را می‌آوردم به این فکر می‌کردم آیا لباس‌ام بوی عرق نمی‌دهد یا نفس‌ام بدبو نیست. یا لباس‌هایم مرتب‌اند و از این خیال‌ها اما اصلا به یاد شکم پر سر و صدای‌ لعنتی‌ام نبودم. رفتم و کنار دستش نشستم. تا حالا هیچ وقت این قدر از نزدیک‌ حس‌اش نکرده بودم. بوی خوش‌اش داشت دیوانه‌ام می‌کرد. یک جورهایی مطمئن بودم آن‌قدر از بوی خوش‌اش سرمست می‌شوم که آخر کلاس از هوش رفته‌ام. یاد آن شعر نامجو افتادم و گوشه‌ی کتابم آن شعر را یاداشت کردم. «این عطر که پخش می‌کنی…». علاوه بر این‌ها باید حواس‌ام را هم می‌دادم که دستم یا آرنج‌ام به او نخورَد. با وجود این‌که از ته دل می‌خواست‌ام لمس‌اش کنم ولی می‌دانستم که همان برخورد ساده‌یِ دستِ بدشکل و بی‌قواره‌ی من، آن دختر لطیف را می‌شکند. پس سعی می‌کردم که خودم را طرف مقابل بگیرم تا کوچک‌ترین تماسی با او نداشته باشم.
خلاصه گذشت و کلاس به نیمه رسید. آن روز با وجود این‌که درس را از قبل حاضر کرده بودم و خوب بلدش بودم اصلا در بحث‌های کلاسی شرکت نکردم. توی آن هوایی نشسته بودم که او هم داشت همان را نفس می‌کشید. می‌توانستم تعداد نفس‌های‌اش را بشمارم. از بوی تن‌اش هم مست شده بودم و واقعا در کلاس نبودم. یک لحظه استاد از من چیزی پرسید و من که توی این دنیا نبودم، مثل عقب‌افتاده‌ها نگاه‌اش کردم و حرف بی‌ربطی زدم. استاد هم با لحن آرام‌اش گفت: «انگار عاشق شدی جوون». همه‌ی بچه‌های کلاس خندیدند. من ناراحت شدم و خودم را جمع و جور کردم اما زیر چشمی که پایید‌م‌اش فهمیدم فقط اوست که نمی‌خندد. در دلم تا می‌توانستم احسنت و آفرین نثارش کردم و از خوش‌سلیقه بودن خودم کِیف کردم.
چون کلاس‌های‌مان طولانی بود معمولا استاد زمان کوتاهی را برای استراحت و تجدید قوا درنظر می‌گرفت. آن روز بس که خنده‌ی بچه‌ها ناراحت‌ام کرده بود به محض این‌که استاد اجازه ی خروج از کلاس را صادر کرد، دست توی کوله‌ام بردم و بسته‌ی سیگارم را درآوردم و رفتم توی محوطه. سیگار را روشن کردم و چند پُک عمیق گرفتم. کمی عصبی بودم که دیدم یک نفر با سوویشرت و کتانی بنفش به سمت‌ام می‌آید. خوب که نگاه کردم دیدم خودش است. هول شدم، نفهمیدم چه کردم و با سیگار دست‌ام را سوزاندم. توی همان حالت عصبی سیگار را پرت کردم و باز هم از این‌که گند زده‌ام، عصبانی شدم. سعی کردم چهره‌ام را طبیعی کنم. نزدیک‌ام که شد سلام کرد.
صدای‌اش همان جور بود که فکر می‌کردم. یا شاید از آن هم شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر. از همان‌هایی بود که تا اعماق جان رسوخ می‌کرد و دل‌نشین بود. این بار داشتم محو صدای‌اش می شدم که سوزش دست‌ام به دنیای زنده‌ها بَرَم گرداند. با صدایی لرزان جواب سلام‌اش را دادم. با اسم خانوادگی صدای‌ام کرد و گفت آقای فلانی. خوش‌حال شدم که اسم‌ام را می‌داند. گفت که درخواستی از من دارد ولی دوست ندارد برای من زحمت بشود. اطمینان دادم‌اش هر کاری از دست‌ام بربیاید، برای‌اش انجام می‌دهم. او هم با همان صدای شیرین‌اش از من خواست تا کتاب فلان درس را چند روزی قرض‌اش بدهم. با کمال میل قبول کردم و قرار شد جلسه‌ی بعد ببینم‌اش تا کتاب را تحویل بدهم. از خوش‌حالی داشتم دیوانه می‌شدم. وقت استراحت که تمام شد به کلاس برگشتیم. برخلاف نیمه‌ی اول کلاس، این‌بار از خوش‌حالی توی آسمان‌ها بودم. کلاس هم که تمام شد با همان صدای اساطیری دل‌نواز گفت: «خداحافظ آقای …»
حظی بردم که نگو. تمام مسیر برگشت از کلاس را داشتم به همان برخورد کوتاه‌مان فکر می‌کردم. من اصلا گمان نمی‌کردم دختری مثل او، با آن همه زیبایی و متانت و غرور، اسم‌ام را بداند و صدای‌ام کند و با شرمندگی از من چیزی بخواهد. همین‌طور که توی عوالم خودم بودم سعی کردم این حرکت‌اش را تحلیل کنم. اول‌اش به این نتیجه رسیدم که معنی آن نگاه‌های‌ام را گرفته و چشم‌مان‌ام را خوانده و فهمیده که آدم خجالتی‌ای هستم و خواسته یک جوری رابطه‌ را شکل بدهد اما هر چه بیش‌تر به خانه نزدیک می‌شدم به این نتیجه رسیدم که، من زرنگ‌ترین دانش‌جوی کلاس‌ام و بهترین جزوه‌ها و کتاب‌ها را دارم و نکته‌های مهم درس را گوشه ی کتاب می‌نویسم پس طبیعی است به سراغ من بیاید و از من کتاب و جزوه بخواهد. خلاصه نتیجه‌ی نهایی همین شد که با حالت غم زده و درب و داغان به خانه رسیدم.
توی این چند روز که تا جلسه‌ی بعد مانده بود، همه‌اش داشتم راجع به همین قضایا فکر می‌کردم. حال و روزم مثل یک موج سینوسی بود. لحظه‌ای جنبه‌ی مثبت قضیه را در نظر می‌گرفتم و سرحال بودم و دقیقه‌ی بعد به خاطر درنظر گرفتن سمت منفی ماجرا، افسرده و دل‌گرفته. خلاصه گذشت تا رسیدیم به جلسه ی بعد. با قیافه ی درب و داغان سر کلاس رفتم. به جز موهای‌ام که همیشه‌ی خدا نامرتب بود و ریش‌هایی که بلند بودند، این بار به لباس پوشیدن‌ام هم توجه زیادی نکردم. قبل از کلاس، دیدم‌اش. از ماشین سیاه‌رنگی پیاده شد که راننده‌اش پسر جوانی بود. موقع خداحافظی کردن هم با آن پسر بگو بخند داشت. به هم ریختم. بدجور هم به هم ریختم. بعد از مدت‌ها دلم برای کسی می‌تپید و حالا از شانس گُه‌ام، طرف نامزد داشت. سمت‌ام آمد. مودبانه سلام کرد و باز هم به خاطر درخواست‌اش معذرت خواست. از شانسِ بدِ من یا هر چیز دیگر، آن روز از همیشه خوشگل‌تر شده بود. لباس‌های‌اش یک‌دست سفید بودند و با آن زیبایی ذاتی‌اش، یک‌جورهایی شبیه فرشته‌ها شده بود. حال و حوصله نداشتم. کتاب را که دادم‌اش گفت که انگار حال‌تان خوب نیست. من هم یک بهانه‌ی مزخرف آوردم و سریع رفتم سمت کلاس. باز هم باید کنار دست‌اش می‌نشستم و با وجود این‌که داشتم هوای‌اش را نفس می‌کشیدم و عطرش را می‌بلعیدم، این‌بار مثل مادرمُرده‌ها بودم و سرم زیر بود. حواسم بود که دو سه باری زیر چشمی نگاهم کرد و حتما حال دمغ‌ام را فهمید.
آن روز تک‌تک لحظات کلاس برای‌ام عذاب بودند. خدا خدا می‌کردم تا کلاس تمام بشود و بروم یک گوشه‌ای بنشینم و به حالم زارم برسم. کلاس که تمام شد سریع زدم بیرون. آن‌قدر سریع، که فرصت خداحافظی کردن را هم نداشته باشد. رفتم و توی پارک نزدیک به دانشگاه‌مان نشستم. تا جایی که می‌شد سیگار کشیدم و ژست غم گرفتم. با وجود این‌که دل‌ام بدجور از دست‌اش گرفته بود، دیدم هیچ تقصیری ندارد. حتی خودم هم تقصیری نداشتم. قبل از این‌که من عاشق‌اش بشوم یک نفر دیگر آمده و از من پیش‌دستی کرده. حالا که نمی‌شد کاری‌اش کرد سعی کردم منطقی با قضیه برخورد کنم و فکرش را از سرم بپرانم. آن شب به تنها رفیقم زنگ زدم و آمد و رفتیم توی شهر چرخی زدیم و تا صبح فیلم دیدیم. فردا حال‌ام بهتر بود اما هر وقت یاد صورت زیبا و چشم‌های عسلی‌اش می‌افتادم، داغ دل‌ام تازه می‌شد. با خودم خیال می‌کردم که روزی دستش را می‌گیرم و ولی‌عصر را از چهار راه تا خود تجریش پیاده می‌رویم. برای‌اش تعریف می‌کنم که بدون تو چه‌قدر تنهایی کشیده‌ام. چه‌قدر روزهای سگی را گذرانده‌ام و بعد کم‌کم بحث را جوری می‌چرخانم که او متکلم‌الوحده بشود و من فقط بشنوم. دستان نازش را نوازش کنم و صدای جادویی‌اش را بشنوم. آن‌قدر بشنوم تا مست بشوم. بعد یک جایی بنشینیم و نفسی چاق کنیم و برای‌اش بستنی بخرم. دوباره دست‌اش را نوازش کنم و برای‌اش ماجراهای خنده‌دار تعریف کنم و خنده‌هایش را ببینم. ببینم که دارد از بودنِ با من لذت می‌بَرَد و من هم از شاد بودن‌اش شاد بشوم. اما همه‌ی این‌ها، وهم و خیال بود و حتی قرار نبود در خواب هم عملی بشود…
تلاش می‌کردم از ذهنم پاک‌اش کنم ولی به این راحتی‌ها که نمی‌شد. جلسه‌ی بعد که کلاس رفتم دوباره دیدم‌اش. حس کردم که شاد است و از ته دل‌ام از این که می‌دیدم خوش‌حال است راضی بودم. فقط همان حس با او نبودن اذیت‌ام می‌کرد. بین دو کلاس که وقت استراحت بود، رفتم توی هوای آزاد تا سیگاری بگیرانم. سمت‌ام آمد و شروع کرد به حرف زدن. اول‌اش می‌گفت که کتاب‌ و جزوه‌ام خیلی کمک‌اش کرده و بعد شروع کرد از خودش گفتن. گفت که مجبور است این کلاس را شرکت کند چون به مدرک‌اش نیاز دارد و دل‌اش می‌خواهد از این‌جا برود و از این حرف‌ها. کمی برای‌ام عجیب بود دختری که اهل قاطیِ جمع شدن و حرف زدن نیست، چرا آمده و دارد با من درد و دل می‌کند. با این فکر و خیال به کلاس برگشتم. بعد از تمام شدن کلاس، کتاب و جزوه‌ام را پس داد و با لحنی خاص خداحافظی کرد و رفت. معنی نگاه‌اش را نگرفتم. این‌بار با قیافه‌ای متعجب سمت خانه راه افتادم و کلی به این قضیه فکر کردم. با خودم می‌گفتم یعنی ممکن است او هم دل‌اش پیش دل من گیر کرده باشد؟ یعنی روح تنهای‌ام را از پَسِ هیکل لاغر و نحیف‌ام شناخته؟ یعنی توانسته معنی نگاه‌های‌ام را از پشت عینک دسته سیاه‌ام درک کند؟ یعنی شخصیت من جذب‌اش کرده؟ یعنی او هم تنهاست؟ پس آن پسر جوانی که آن روز با هم دیدم‌شان چه؟ مگر نامزد نیستند؟ یعنی با آن پسر مشکل دارد؟ یا شاید هم اصلا آن پسر برادرش بوده؟ هر چه بیش‌تر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم.
به خانه که رسیدم رفتم توی اتاق شلوغ و درهم و برهم‌ام. زیپ کوله‌ام را باز کردم و کتاب و جزوه‌های‌ام را درآوردم. چشم‌ام به همان کتاب افتاد که به او قرض داده بودم. کتاب را بو کردم. یا اشتباه می‌کردم یا توهم بَرَم داشته بود ولی حس می‌کردم کتاب عطرش را می‌دهد. کتاب را باز کردم و ورق زدم. رسیدم به همان صفحه‌ای که در آن شعر را نوشته بودم. با دست‌خط زیبای‌اش کنار شعر نوشته بود: «نگاه پر از شرم‌ات را دوست دارم…»


بهار ۱۳۸۹


behnam5555 04-27-2010 05:13 PM



برگردان از نيما ساده




زن جوان ساکتی که در تخت شماره شش خوابیده است نامش یاسمین است؛ هم نام من. اما هم نامی وجه کم اهمیت موضوع است. چیزی است تنها در سطح قضیه. ما پیوند های عمیق تری داریم. همان هایی که مرا مجذوب اش می کنند و باعث می شوند تا در وقت های بیکاری کنارش بنشینم.
امروز روز سختی است. بخش پر است از بیمار و من بی وقفه مشغول خالی کردن میزهای روی تخت و پر کردن فرم ام. بالاخره، آخر وقت، چند دقیقه ای وقت پیدا می کنم که قهوه ای درست کنم و روی صندلی پلاستیکی نارنجی رنگ کنار تختش بنینم. خوشحالم که دیگر سر پا نیستم و بار دیگر هم صحبت او شده ام.

می گویم : ” سلام یاسمین ” انگار که با خودم احوال پرسی کرده باشم.

جواب نمی دهد. هیچ وقت جواب نمی دهد. عمیقا بیهوش است.

مانند من ، او هم زخم خورده دریاست. من هم دختر یک ماهیگیرم. کلمات را مانند طعمه به قلاب می زنم و به داخل گوش هایش می فرستم. انگار که در آب های تیره و سرد پایین می روند. آن قدر پایین تا به او برسند.

موهایش را نوازش می کنم و می گویم : ” امروز وقتم کمه!”.

وقتی با یاسمین هستم سخت است که نوازشش نکنم. او همان چیز نادر است، یک زن حقیقتا زیبا.

به همین دلیل است که آدم ها از خودشان دلیل می تراشند تا دور و بر او بچرخند. دیده ام شان که به او خیره می شوند و او را به درون می کشند. همه شان ماهی باراکودا اند. کارگرانی که صندلی چرخدار هل می دهند و هنگام عبور از نزدیکی تختش سرعت شان را کم می کنند و سلانه سلانه می روند. ملاقاتی هایی که با چشم های حریص این و آن ور می روند. پزشکانی که می ایستند، پرده را کنار می زنند و مدام چیزهایی را نیاز به معاینه ندارند را دوباره معاینه می کنند. همه شان باراکودا اند.

زیبایی اعلا چیزی است که من و یاسمین در ان شریک نیستیم. از این موضوع خوشحالم.

می گویم :” پدرت دیگه بایدپیداش بشه. هفته پیش گفت که می آید”.

یاسمین هیچ نمی گوید. شاید پلک چپش لرزیده باشد.

از آن واقعه روی قایق پدرش دو ماهی می گذرد. از قایق پرت شد، در آب فرو رفت و لای تورها گیر کرد. تا کسی متوجه موضوع شود مدتی می گذرد. بعد از آن هرچه بود وحشت بود. پدرش او را روی عرشه کشید و به سمت خانه حرکت کرد. زمانی که رسید فکر می کرد که جسد دخترش را به ساحل می برد.

زمزمه می کنم: ” یاسمین “. می خواهم نام طعمه شده مان را بگیرد. می خواهم ببلعدش.

خوشبختانه، آن روز دکتری به دهکده آمده بود که اقوامش را ببیند. او بود که این زن غرق شده را از یک قدمی مرگ بیرون کشید و داستانش را برایم تعریف کرد. می گفت یاسمین چشم هایش را باز کرد، به پدرش نگاه کرد و کلمه ای گفت و دوباره غرق شد. این بار در اغما.

باراکودا همان کلمه ای بود که یاسمین گفته بود.

پدرش که به ملاقات می آید موهایش را نوازش می کند، گونه هایش را می بوسد، در صندلی پلاستیکی کنار تختش می نشیند و دستانش را می گیرد. مانند پدر خودم، او هم دستان بزرگ، آفتاب سوخته و رنج کشیده یک ماهیگیر را دارد. بوی دریا می دهد و وانمود می کند مرد ساده و خوبی است.

یاسمین ما خیلی چیزهای مشترک داریم. ما تقریبا یکی هستیم.

صبح های زود را به یاد می آورم. پدرم موهایم را نوازش می کرد تا بیدارم کند. مرا نیمه بیدار از تخت بلند می کرد و با خود می برد و داخل قایق می انداخت. صدایش گوشم را می خراشید و دستانش پوست ام را. هیچ وقت دوست نداشتم بروم. اما بچه بودم و او هر کار که می خواست انجام می داد. آب شور را به یاد می آورم. آفتاب داغ، تصویر مادرم که در ساحل کوچک و کوچک می شد، ضربه های قایق و فریاد مرغان دریایی.

یاسمین درون تو زندگی جاری است. صدایش را نمی شنوی؟

هیچ.

در بخش باز می شود و پدر یاسمین را می بینم که با گل به طرفمان می آید. لبخندی به من می زند. حتی هنگام مرگ ، فرزندم لبخند پدرم را دید. مطمئنم که فرزند یاسمین هم خواهد دید.

کنار تخت اش می ایستد و موهایش را نوازش می کند. چیزی درون ام به جوشش در می آید. به پلک های یاسمین نگاه می کنم. در انتظار بلعیدن طعمه.


behnam5555 04-27-2010 05:15 PM


مرد مو جوگندمی ایستاده پای پنجره پرسید:” فکر می کنی کی تمومش کنن؟”
مردی که موهایش را کوتاه می کرد جواب داد: ” به نظرم چیزی نمونده”. مدتی بود که این مرد موهایش را کوتاه نکرده بود.

مرد اول جواب داد: ” واقعا جالبه چطوری خودشو سر پا نگه می داره”

” چیز جالبی توش نمی بینم. مگه چاره ی دیگه ای هم داره؟”. همه شان به این نکته توجه داشتند.

” فکر کنم حق با توئه”

” البته که هست”

آرایشگر، کسی که معمولا از گفتگو اجتناب می کرد، در این لحظه به حرف آمد.

” اون مرد مشتری خوبی بود”

مردی که موهایش را کوتاه می کرد گفت : ” چی ؟ “

” یه مشتری خوب. هر دو هفته یک بار موهاشو کوتاه می کرد. هیچ وقت غر نمی زد. همیشه هم انعام حسابی می داد.”

هیچ کس چیزی نگفت.

مرد پای پنجره پرسید : ” فکر می کنی خانواده هم داشته باشه؟”

آرایشگر جواب داد: ” نه. واسه خانواده دار شدن هنوز خیلی جوونه”

” منظورم زن و بچه نیست. خانواده به هر شکلی”

آرایشگر جواب داد: ” نمی دونم”

مرد پای پنجره فنجان قهوه اش را از اتاق پشتی دوباره پر کرد و پای پنجره برگشت.

” درست عین حیوون”

مرد، که حالا دم خط اش را کوتاه می کرد گفت : ” کی؟ “. با خودش فکر می کرد مردی به کم مویی او چرا باید دردسر کوتاه کردن مو را به جان بخرد.

” به نظرم همشون. شکارچی ها و شکار ها”

آرایشگر گفت : ” تشبیه با مزه ای بود”

” تشبیه چی ؟”

” تشبیه قربانی ها به شکار”

” خب اون الان دقیقا تو همین موقعیته. نه مگه؟”

کسی چیزی نگفت.

مرد پای پنجره پیش از آنکه مکث کند گفت : مساله اینه که… مساله اینه که واقعا نمیشه گفت”

مردی که حالا گردنش را برای اصلاح بالا گرفته بود پاسخ داد: ” چی رو نمیشه گفت؟”

” اینکه واقعا حقشه یا نه”. سکوت. ” گرچه فکر می کنم الان می گی که حق هیچ کس نیست”. به قهوه اش خیره شد.

آرایشگر گفت :” تلخه ولی حقیقت داره”

” چی تلخه ؟”

” اینکه ممکنه همیشه برای اتفاقاتی که می افته دلیلی وجود نداشته باشه”. برای لحظه ای از اصلاح کردن مردی که جلویش بود دست کشید و به پنجره خیره شد. کف اصلاح از روی تیغ لغزید و از روی آرنجش روی کفشش چکید. زیر لب گفت ” لعنتی “

مرد پای پنجره گفت: ” چیزی نیست فقط خمیره”

” به هر حال گندش بزنه”. به طرف دیگر اتاق رفت و کفشش را با حوله پاک کرد.

مردی که موهایش را کوتاه می کرد گفت:” این طرز نگاه کردن به موضوع درست نیست”

” همه گناه می کنن و همه هم حقشونه که مورد گناه قرار بگیرن. بهر حال اون شکار حقشه که این بلا سرش بیاد و گرنه می شه ادعا کرد طرف یه انسان کامله”

هیچ کس چیزی نگفت. خورشید از میان ابر ها سرک کشید.

مرد پای پنجره پرسید : ” فکر می کنی گرما سرعتشونو بگیره؟ “

” سرعت کیو بگیره ؟”

” شکارچی ها دیگه”

آرایشگر جواب داد: ” فکر کنم”. ” گرما همیشه آدما رو خسته می کنه”

مرد دیگری وارد آرایشگاه شد. زنگ بالای در صدای مختصری داد.

آرایشگر گفت :” من فقط با وقت قبلی کار می کنم”

مرد جواب داد :” اما من می خوام موهامو کوتاه کنم. کارم فوریه. منتظر می مونم.”

مرد پای پنجره خندید:” یه جایی پایین تر تو همین خیابون هست که دنبال مشتری می گرده. برو اونجا”

مرد به سرعت آرایشگاه را ترک کرد.

مرد که حالا داشت موهای پشت گردنش را کوتاه می کرد پرسید:” روزنامه امروزو خوندین؟”

هر دو نفر جواب دادند: ” یه کم “.

با این پاسخ مردی که قهوه می نوشید وسایلش را جمع کرد و به هر دو نفر شب بخیر گفت.

از در بیرون رفت و با اینکه مقصدش جای دیگری بود به سمت محل شکار رفت. از سمت چپ به طرفشان نزدیک شد و ایستاد تا نشانی نزدیکترین رستوران را بپرسد. شکار ، غرق خون، سرش را بلند کرد و به رستوران هستینگ اشاره کرد.

” راستش من دنبال یه جای با کلاس تر می گردم.متوجه منظورم هستین که”

همه شان ماندند. شکار نمی توانست سرش را بلند کند. یکی از شکارچی ها گفت :” دو بلوک پایین تر رستوران ترنت هست. ماهی خوبی داره”

” متشکرم” مرد قهوه اش را تمام کرد و به مسیرش ادامه داد.


behnam5555 04-29-2010 08:31 AM

چپ دست ها
 
چپ دست ها

گونتر گراس

مترجم : فرهاد سلمانيان

اريش مرا زير نظر دارد. من هم چشم از او برنمي دارم. هر دوي ما اسلحه به دست داريم و مسلم است كه ماشه را خواهيم چکاند و يكديگر را زخمي خواهيم كرد. اسلحه هاي ما پُرند. ما هفت تيرهايي را به طرف هم گرفته ايم كه طي تمرين هايي طولاني آنها را آزمايش کرده و بلافاصله پس از تمرين به دقت تميزشان كرده ايم. فلز سرد اسلحه كم كم گرم مي شود. چنين ماسماسكي از درازا بي خطر به نظر مي رسد. آيا نمي توان يك خودنويس يا يك كليد بزرگ و برجسته را هم همين طور نگه داشت و خاله ي ترسوي خود را كه دستكش چرمي مصنوعي و سياه رنگي به دست دارد، وادار به جيغ زدن نمود؟ من هرگز نبايد اين فكر را به خود راه بدهم كه هفت تير اريش خطا نشانه گيري مي كند و يا يك اسباب بازي بي خطر است. از طرفي مي دانم كه اريش هم ثانيه اي در خطرناك بودن اسلحه ي من شك نمي كند. بعلاوه ما حدود نيم ساعت پيش اسلحه هايمان را بازکرده، تميزشان كرده ايم، و مجددا آنها را بسته ايم، فشنگ گذاري كرده ايم و ضامن ها را هم كشيده ايم. ما اهل خيالبافي نيستيم و حتا اقامتگاه كوچك آخر هفته ي اريش را هم به عنوان محل انجام دوئل اجتناب ناپذير خود مشخص كرده ايم. از آنجا كه از ايستگاه راه آهن تا آن خانه ي يك طبقه، بيشتر از يك ساعت راه است و با اين حساب واقعا دورافتاده محسوب مي شود، مي توانيم بپذيريم كه به معناي واقعي كلمه هيچ مزاحمي صداي شليك گلوله را نخواهد شنيد. ما اتاق نشيمن را از اثاثيه تخليه كرده و تابلوها را كه اغلب صحنه هاي شكار و صيد حيوانات وحشي را نشان مي داد، از ديوارها برداشته ايم. گلوله ها اصلا نبايد به صندلي ها، كمدهاي براق و تابلوهای نقاشي كه قاب هاي گرانقيمتی دارند، اصابت كند. ما نمي­خواهيم تيري به آينه بخورد يا سراميك ها آسيب ببينند. ما فقط قصد جان هم­ديگر را كرده­ايم.

هر دوي ما چپ دستيم و همديگر را از انجمن چپ دست ها مي شناسيم. مي دانيد كه ما چپ دست هاي اين شهر مانند همه ي كساني كه دردي مشترك آنها را رنج مي دهد، انجمني تاسيس كرده ايم و مرتبا همديگر را ملاقات می کنيم و می کوشيم دست راست خود را كه متاسفانه در كارها بسيار ناشي است، تمرين بدهيم. مدتي يك راست دست خوش قلب ما را آموزش مي داد. متاسفانه او ديگر نمي آيد. آقايان هيئت رئيسه از روش هاي آموزشي او انتقاد مي كردند و معتقد بودند، اعضاي انجمن بايد با نيروي خود تغيير عادت بدهند. به اين ترتيب ما با هم و بدون هيچ اجباري،‌ فقط به بازي هاي دسته جمعي ابداعي و انجام كارهايی می پردازيم که مهارت را بالا می برند مثل: سوزن نخ كردن، آب ريختن، و باز و بسته كردن در با دست راست. يكي از اصول اساسي ما اين است: «تا زماني كه دست راست مثل دست چپ نشود، آرام نمي گيريم.»
اين جمله هر چقدر هم كه زيبا و دهن پركن باشد، بي معناترين حرفهاست. با اين روش، ما هرگز به نتيجه دست نخواهيم يافت. جناح افراطي انجمن ما از مدت ها قبل خواسته بود كه اين جمله بطور كامل حذف و به جاي آن نوشته شود: «ما به دست چپمان افتخار مي كنيم و از آنچه با آن متولد شده ايم، شرمگين نيستيم.»
مسلما اين شعار هم درست نيست و تنها جذابيت آن و نيز بلند طبعي مان به ما اجازه داد چنين حرف هايي را انتخاب كنيم. اريش و من كه هر دو جزو جناح افراطي محسوب مي شويم بخوبي مي دانيم سرخوردگي تا چه حد در ما ريشه دوانده است. خانه، مدرسه و بعدها خدمت سربازي هم به ما كمك نكرد تا ياد بگيريم اين نقص جزئي را ـ جزئي در مقايسه با ساير ناهنجاري هاي رايج ـ با بردباري تحمل كنيم. باعث و بانی اين احساس سرخوردگي هم آن طرز کودکانه اي است که اطرافيان دست آدم را می گيرند؛ خاله ها و عمه ها، دايي ها و عموها، دوستان مادر و همكاران پدر، اين ها همان جمع خانوادگي غيرقابل تحمل و وحشتناكي هستند كه افق آينده ي يك كودك را تاريك مي كنند. بايد دستمان را به همه ي اين افراد مي داديم. آنها مي گفتند:«نه. با آن دست بدقواره نه! با دست واقعي ات دست بده، با دست راست!!»
وقتي شانزده ساله بودم، براي اولين بار به يك دختر دست زدم. او با نااميدي دستم را پس زد و گفت:«اه! تو كه چپ دستي!» چنين خاطراتي در ذهن مي مانند. با وجود اين، وقتي بخواهيم، آن جمله را ـ كه من و اريش آن را ساختيم- در كتاب خود بنويسيم، بايد عنوان «هدفي دست نيافتني» را براي آن در نظر گرفت.
حالا اريش لب هايش را روي هم فشار مي دهد و پلك هايش را كمي مي بندد. من هم همين كار را مي كنم. گونه هايمان كمي مي پرد. پيشاني هايمان را درهم مي كشيم و نوك بيني هايمان كشيده مي شود. حالا اريش شبيه هنرپيشه اي شده است كه حركاتش پس از ديدن صحنه هاي پرماجراي بسيار، برايم آشناست. آيا مي توانم بپذيرم كه اين شباهت هاي مخرب مرا هم مانند قهرمانان خشن سينما مي كند؟ ممكن است خشن به نظر برسيم و من خوشحالم كه هيچكس در اين حالت متوجه ما نيست. آيا او، يعني همان شاهد ناخوانده، نخواهد پذيرفت كه دو مرد جوان با طبيعتي رومانتيك با هم دوئل مي كنند؟ ممكن است فكر كند آنها هر دو از يك قماش اند يا يكي از كارهاي زشت ديگري تقليد كرده است. اين يك دعواي بي قيد و شرط خانوادگي است كه نسل ها به طول انجاميده است. فقط دو دشمن اين طور به هم نگاه مي كنند. لب هاي نازك و رنگ پريده و بيني هاي چروكيده از خشم ما را، كه مبتلا به جنون مرگ اند، نگاه كنيد و زمزمه ي نفرت را در آنها ببيند!
ما دو دوستيم. اريش مدير بخشي از يك فروشگاه است و من شغل پردرآمد ساخت قطعات ظريف فني را انتخاب كرده ام. با اين كه شغلمان با هم تفاوت بسيار دارد، علائق مشترك فراواني داريم كه لازمه ي تداوم بخشيدن به يك دوستي هستند. اريش بيشتر از من عضو انجمن بوده است. به خوبي روزي را به ياد مي آورم كه لباسي كاملا رسمي تنم بود و با كمرويي به مجمع آنها وارد شدم. اريش از روبرو به سمتم آمد و مرا كه نامطمئن بودم از طريق راهرو راهنمايي كرد، در عين حال با زيركي و بدون كنجكاوي هاي بي مورد به من نگاه كرد و گفت:« مسلما مي خواهيد عضو گروه ما بشويد. هيچ نترسيد! ما براي كمك به هم اينجا هستيم.»
من بلافاصله گفتم:« مي خواهم عضو يك طرفي ها بشوم!» ما رسما خودمان را اين گونه مي ناميم. به نظرم مي آيد، اين نامگذاري هم مثل بيشتر مقررات آن طور كه بايد مناسب نيست. اين عنوان چندان واضح بيان نمي كند كه چه چيز اعضاي انجمن را به هم پيوند مي دهد و قوي تر مي كند. يقينا بهتر بود نامي كوتاه مثل چپ ها يا كمي خوش آهنگ تر مانند برادران چپ دست را براي خودمان انتخاب مي كرديم. شايد بتوانيد حدس بزنيد چرا مجبور شديم، از معرفي خودمان تحت اين عناوين صرف نظر كنيم. هيچ چيز نادرست تر و علاوه بر اين آزار دهنده تر از اين نبود كه خود را با آن نوع آدم هاي قابل ترحمي مقايسه كنيم كه طبيعت تنها ارزش انساني آنها را براي ارج نهادن به عشق از آنها سلب كرده است. كاملا برعكس ما جمع متنوعي هستيم و مي توانم بگويم كه زنان مجمع ما از نظر زيبايي، جذابيت و خوشرفتاري قادرند با بعضي از زنان راست دست رقابت كنند. بله، اگر با دقت مقايسه كنيم، از بين آنها مجموعه اي از ستارگان بدست مي آيد كه كشيشي را كه از سكوي وعظ براي مخاطبان خود طلب آمرزش مي كند، وامی دارد با ديدن آنها خطاب به جمع فرياد بزند:«آه! كاش همه ي شما چپ دست بوديد!»
اين عنوان براي انجمن ناخوشايند است. حتا اولين رئيس ما كه فردي بود با طرز فكر مردسالار و متاسفانه از كارمندان رده بالای شهرداري و ثبت اسناد هم بود، گاه و بيگاه به اين نكته اذعان مي كرد كه ما با چنين روندي موافق نيستيم و دست چپمان را هم لازم داريم. به علاوه نه يك طرفه هستيم و نه يك طرفه فكر، احساس و عمل مي كنيم.
مسلما دغدغه هاي سياسي نيز باعث شد، پيشنهادهاي بهتري مطرح كنيم و خود را با عنواني كه هرگز نبايد آن را برمي گزيديم، بناميم. پس از آن كه اعضاي ميانه رو پارلمان به يكي از جناحين متمايل شدند و صندلي هاي خانگي آنها طوري قرار گرفت كه ترتيب قرار گرفتن شان وضعيت سياسي سرزمين آبا و اجدادي ما را مشخص مي كرد؛ باب شد كه هر نوشته يا سخنراني اي را كه كلمه ي چپ بيشتر از يكبار در آن تكرار شده باشد متهم به راديكاليسم مخاطره آميز كنند. حالا همه دوست دارند اينجا آرامش حاكم باشد. اگر در شهر ما يك انجمن بدون گرايش سياسي و به منظور همياري و همزيستي وجود داشته باشد، آن انجمن ماست. در اينجا ، براي جلوگيري از هرگونه سوظن در مورد مسائل جنسي، بايد يادآوري كنم که من نامزدم را از بين گروه جوانان انجمن انتخاب كرده ام. قصد داريم، به محض اين كه آپارتماني برايمان خالي شود، ازدواج كنيم. بالاخره سايه ي تيره ي تاثيري كه اولين برخوردم با جنس مخالف بر روحيه ام انداخته بود؛ رفته رفته كمرنگ شد و من اين را مديون حمايت مونيكا هستم.
عشق ما نه تنها با مشكلات متعارفي كه در بسياري از كتاب ها توصيف شده، به پايان نرسيد؛ بلكه سختي هاي جزيي زندگي مان هم برطرف و تا حدي به شادي تبديل شد تا توانستيم به يك خوشبختي نسبي برسيم. پس از آن كه در آشفتگي محسوس اوايل رابطه مان سعي كرديم با دست راستمان خوب كار كنيم؛ متوجه شديم كه قسمت ديگر بدنمان لمس است و با احتياط همه چيز را لمس و نوازش مي كنيم، يعني همان طور كه خداوند ما را آفريد. بيشتر از اين چيزي نمي گويم و اميدورام بي ملاحظگي نباشد، اگر اينجا اشاره كنم كه دست مهربان مونيكا هميشه به من نيرو مي دهد تا در امور استقامت داشته باشم و به وعده هايم عمل كنم. در اينجا، متاسفانه، ضمن تأکید بر استعداد خود در ناشيگري، بايد اعتراف كنم كه درست پس از اولين باری که با هم سينما رفتيم مجبور شدم به او قول بدهم، تا زماني كه حلقه نامزدي را در انگشت سبابه ي دست راستمان نكرده ايم، او همچنان دختر خواهد ماند. به علاوه در شهرهاي كاتوليك نشين جنوب، نشان طلايي ازدواج را به دست چپ مي كنند، و در این میان در همين مناطق آفتابي نيز بيشتر قلب حاكم است تا عقل خشن. در اين مورد، شايد براي اعتراض به رفتار دختران و نشان دادن اين كه آنها هنگام به خطر افتادن منافعشان چه شيوه ي يك جانبه اي را براي استدلال بر مي گزينند، بانوان جوان تر انجمن ما با كار خستگي ناپذير شبانه اين جمله را روي پرچم سبز انجمن مان دوختند:«قلب چپ هنوز مي زند.»
مونيكا و من قبلا درباره ي لحظه ي به دست كردن حلقه خيلي با هم بحث كرده ايم و هميشه به اين نتيجه رسيده ايم: ما جرأت نمي كنيم در يك دنياي نامطمئن و پر از شر خود را نامزد معرفي كنيم، در حالي كه از مدت ها قبل زوج باشهامتي بوده ايم كه همه چيزشان را از ريز و درشت با هم تقسيم كرده اند. مونيكا اغلب به خاطر ماجراي حلقه گريه مي كند. در روز نامزدي مان همان طور كه خوشحالي مي كرديم، غباري از غم بر تمام هدايا، ميزهاي پر زرق و برق و ساير مراسم ويژه ي جشن نشسته بود.
حالا اريش دوباره چهره ي خوب و عادي خود را نشان مي دهد. من هم كوتاه مي آيم، اما با اين حال تا مدتي حالت اخم را در ماهيچه هاي صورتم حس مي كنم. علاوه بر اين، شقيقه هايم هنوز مي پرند. نه! كاملا مشخص است كه اين قيافه ها به ما نمي آمد. با نگاه هايي آرام تر و به تبع آن با شهامت بيشتري به هم خيره مي شويم. نشانه مي گيريم. هدف هر يك از ما دست راست ديگري است. مطمئنم كه اشتباه نخواهم كرد و در مورد اريش هم يقين دارم. ما مدت زيادي تمرين كرده ايم. تقريبا هر دقيقه از وقت آزادمان را به تمرين در گودالي شني در حاشيه ي شهر گذرانده ايم تا در روزي مثل امروز كه بايد خيلي چيزها مشخص شود، بازنده نباشيم.
شايد از تعجب فرياد بزنيد. اين كار يك نوع ساديسم، يا نه يك خودزني است. حرفم را باور كنيد. تمام اين استدلال ها برايم آشناست. ما همديگر را به هيچ جنايتي محكوم نكرده ايم. به هيچ جنايتي. اين اولين باري نيست كه ما در اين اتاق خالي مي ايستيم. چهار بار همديگر را اين طور مسلح ديده ايم و چهار بار وحشت زده از نيت خود، هفت تيرها را انداخته ايم. اما امروز شجاعت اين كار را داريم. پيشامدهاي اخير در امور شخصي و نيز در دوران انجمن به ما حق مي دهند كه اين كار را انجام دهيم. حالا بالاخره پس از ترديدي طولاني و زير سوال بردن خواسته ي جناح افراطي انجمن، دست به اسلحه مي بريم. بسيار تاسف انگيز است. ما ديگر نمي توانيم همكاري كنيم. وجدان ما حكم مي كند كه از اصول رايج اعضاي انجمن فاصله بگيريم. آيا در اين موضوع جناح گرايي بوجود آمده است يا خيالبافان و خيالپردازان جاي صفوف عقلا را گرفته اند؟ يك دسته روياي خود را در سمت راست مي بينند و دسته ي ديگر جناح چپ را معبود خود قرار داده اند. چيزي كه هرگز نمي توانستم باور كنم اين بود كه شعارهاي سياسي را محفل به محفل فرياد بزنند. سنت نفرت آور و دست چپي كوبيدن ميخ همراه با سوگند خوردن آنچنان مرسوم است كه بعضي از نشست هاي هيئت رئيسه به مجالس عيش و نوشي شبيه است كه در آن بايد با پایکوبی ديوانه وار و شديد به وجد و سرور رسيد. اگر هم كسي اين را با صداي بلند به زبان نياورد و كساني را كه آشكارا گرفتار گناه شده اند، بدون معطلي تا مدت ها از خود دور كند، نمي توان انكار كرد كه همان عشق بيهوده و به نظر من كاملا نامفهوم بين همجنس ها نيز در ميان ما طرفدار پيدا كرده است. حالا بدترين چيز ممكن را بگويم: رابطه ي من و مونيكا هم تحت تاثير اين جو قرار گرفت. او اغلب اوقات را كنار يكي از دوستانش كه دختري متزلزل و دمدمي مزاج بود، مي گذراند. او اغلب اوقات مرا در ماجراي حلقه ي ازدواج به سهل انگاري و بی جربزگی متهم مي كند و زیاده روی است اگر باور كنم كه هنوز همان اعتماد سابق میان ما وجود دارد و او همان مونيكايي ست كه من قبلا بيشتر در آغوشش مي گرفتم.
حالا اريش و من سعي مي كنيم به يك اندازه نفس بكشيم. هر چه بيشتر با هم هماهنگي داشته باشيم، بيشتر مطمئن مي شويم كه كارمان ناشي از احساسات مثبت است. باور نكنيد كه اين يکی گفته ي كتاب مقدس است كه به انسان پند مي دهد خشم خود را فروخورد. اين بيشتر آرزويي شديد و دائمي براي رسيدن به صراحت است و، به بيان صريح تر، براي دانستن اين كه در اطرافم چه مي گذرد. آيا اين سرنوشتی تغييرناپذير است يا در دستان ما قرار دارد و قادريم در آن دخالت كنيم و به زندگي خود مسيري عادي بدهيم؟ ممنوعيت هاي بچگانه و حقه هايي از اين دست ديگر بس است! ما مي خواهيم از طريق انتخابات آزاد به اهداف خود برسيم و ديگر مجددا به خاطر هيچ چيز خاصي جدا از عموم آغاز به كار نكنيم و در كارها دستي داشته باشيم.
حالا نفس هايمان با هم هماهنگ است. بدون اين كه علامتي بدهيم همزمان شليك كرديم. اريش به هدف زد، من هم او را بي نصيب نگذاشتم. همان طور كه پيش بيني مي شد، هر يك از ما چنان محكم ماهيچه ي دستان خود را می كشد كه هفت تيرها به خاطر نداشتن نيروي كافي براي نگه داشتن آنها، از دست مان روي زمين مي افتند و به اين ترتيب هر شليك ديگري اضافي است. ما مي خنديم و آزمايش بزرگ خود را با پيچيدن پانسمان زخم آغاز مي كنيم. اما ناشيانه، زيرا تنها از دست راستمان استفاده مي كنيم.



behnam5555 04-29-2010 08:39 AM

هفت سين
 
هفت سين

محمد بهارلو

پتو را از روي‌ِ صورتش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روي‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. ساعت‌ِ دوازده‌ِ ظهر بود. دو شاخة‌ تلفن‌ را، كه‌ بالاي‌ِ سرش‌بود، وصل‌ كرد. پا شد دستش‌ را به‌ ديوار گرفت‌. يك‌ لحظه‌ چشم‌هايش‌ رابست‌. پردة‌ پنجره‌ را كنار زد به‌ كوه‌هاي‌ِ دوردست‌ نگاه‌ كرد. هوا ابري‌ بودو باد مي‌وزيد. اجاق‌ِ گازي‌ را روشن‌ كرد و كتري‌ را، كه‌ تا نيمه‌ آب‌ داشت‌،روي‌ِ شعله‌ گذاشت‌. رفت‌ توي‌ِ حمام‌ و شيرِ آب‌ِ گرم‌ِ دوش‌ را باز كرد. صبركرد تا بخارْ هواي‌ِ حمام‌ را گرم‌ كند. بعد لباس‌هايش‌ را درآورد و زيرِ دوش‌رفت‌ و به‌ گردن‌ و دست‌ها و صورتش‌ صابون‌ ماليد. با كف‌ِ دست‌ِ راستش‌،كه‌ صابوني‌ بود، سطح‌ِ بخارگرفتة‌ آينة‌ بالاي‌ِ دست‌شويي‌ را كف‌آلود كرد وبعد كفي‌ آب‌ روي‌ِ آينه‌ پاشيد. به‌ زيرِ چشم‌هايش‌، كه‌ گود افتاده‌ و كبودشده‌ بود، نگاه‌ كرد. با فرچه‌ به‌ صورتش‌ صابون‌ زد و ريشش‌ را تراشيد.وقتي‌ حوله‌ روي‌ِ دوش‌ از حمام‌ بيرون‌ مي‌آمد زنگ‌ِ درِ خانه‌، سه‌ بار، به‌صدا درآمد. پتو را، كه‌ روي‌ِ زمين‌ بود، تا زد و روي‌ِ دشك‌ انداخت‌ ودشك‌ را با پتو و بالش‌ برداشت‌ بُرد به‌ اتاقي‌ كه‌ تخت‌ِ چوبي‌ِ باريكي‌ در آن‌بود. دشك‌ را روي‌ِ تخت‌ انداخت‌ و باز زنگ‌ به‌ صدا درآمد؛ سه‌ بار پشت‌ِسرِ هم‌. گوشي‌ِ دربازكُن‌ِ برقي‌ را برداشت‌.
ــ بله‌؟
ــ چرا در را باز نمي‌كني‌؟
ــ بيا بالا.
حوله‌ را به‌ قلاب‌ِ جارختي‌ِ توي‌ِ حمام‌ آويزان‌ كرد. رو به‌روي‌ِ آينه‌ موي‌ِسرش‌ را شانه‌ زد. بعد رفت‌ در قوري‌ چاي‌ ريخت‌ و از كتري‌ آب‌ِ داغ‌ روي‌ِآن‌ بست‌. درِ خانه‌ را باز كرد. سوزِ سردي‌ به‌ درون‌ِ راه‌رو وزيد. درِآسانسور باز شد و زن‌ را ديد كه‌ در يك‌ دستش‌ تُنگ‌ِ بلور با ماهي‌ِ قرمز ودر دست‌ِ ديگرش‌ يك‌ گُل‌دان‌ِ سفالي‌ِ كوچك‌ِ سبزه‌ بود.
ــ سلام‌.
ــ سلام‌.
ــ تا اين‌ موقع‌ خواب‌ بوده‌اي‌؟ چشم‌هات‌ پُف‌ كرده‌. يك‌ امروز رازودتر بيدار مي‌شدي‌.
ــ كه‌ چه‌ بشود!
ــ ناسلامتي‌ امروز عيد است‌.
تُنگ‌ِ ماهي‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ِ آشپزخانه‌ گذاشت‌ و گُل‌دان‌ِ سبزه‌ را روي‌ِميز، كه‌ كنارِ پنجره‌ بود. زن‌ به‌ طرف‌ِ پنجره‌ رفت‌. دكمة‌ مانتوش‌ را بازمي‌كرد.

ــ چرا پنجره‌ را باز نمي‌كني‌؟ هواي‌ِ اتاق‌ سنگين‌ است‌.
پنجره‌ را تا نيمه‌ باز كرد. مانتوش‌ را به‌ جارختي‌ آويزان‌ كرد.
ــ شومينه‌ات‌ هم‌ كه‌ هنوز روشن‌ است‌!
ــ شب‌ها سردم‌ مي‌شود.
ــ تو هميشة‌ خدا سردت‌ است‌.
ــ به‌ اين‌ خانه‌ هنوز خو نگرفته‌ام‌. همه‌ جاش‌ سرد است‌. جاي‌ِ خودم‌ راهنوز پيدا نكرده‌ام‌. نمي‌دانم‌ كجا بايد بنشينم‌.
زن‌ بِربِر نگاهش‌ كرد.
ــ دست‌ وردار.
ــ وقتي‌ سردم‌ باشد فكرم‌ كار نمي‌كند.
ــ تو وجودت‌ سرد است‌.
مرد نگاهش‌ كرد. آن‌ طرف‌ِ پيش‌خان‌ ايستاده‌ بود.
ــ تو چي‌؟
ــ من‌ خوبم‌.
ــ راستي‌؟!
زن‌ رويش‌ را برگرداند و رفت‌ پشت‌ِ لگن‌ِ ظرف‌شويي‌ و به‌ استكان‌هانگاه‌ كرد.

ــ چرا اين‌قدر لك‌ دارند؟
ــ هر چه‌ مي‌شويم‌شان‌ پاك‌ نمي‌شوند
ــ بايد بگذاري‌شان‌ تو مايع‌ِ ظرف‌شويي‌ يك‌ شب‌ بمانند. خوب‌، همه‌چيزت‌ آماده‌ است‌؟

مرد يك‌ فنجان‌ آب‌ِ داغ‌ براي‌ِ خودش‌ ريخت‌.
ــ نمي‌دانم‌.
ــ سكه‌ داري‌؟
ــ بايد تو جيب‌هام‌ را بگردم‌.
ــ تو قُلكي‌ كه‌ برات‌ گذاشتم‌ چند تايي‌ سكه‌ بود.
ــ نمي‌دانم‌ قُلك‌ را كجا گذاشته‌ام‌.
ــ تا كي‌ بايد اين‌ خانه‌ همين‌طور شلخته‌ بماند؟

مرد جرعه‌اي‌ از آب‌ِ داغ‌ نوشيد. سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد، اما چيزي‌نگفت‌. چند سكه‌ از جيب‌ِ شلوارش‌، كه‌ به‌ جارختي‌ آويزان‌ بود، درآوردبه‌ زن‌ داد.

زن‌ گفت‌: سير چي‌؟
ــ تو ايوان‌ دارم‌.
زن‌ رفت‌ توي‌ِ ايوان‌ و با يك‌ سيرِ درشت‌ِ سفيد برگشت‌.
ــ ظرف‌هاي‌ِ چوبي‌ات‌ كجاست‌؟
ــ كدام‌ ظرف‌ها؟
ــ همان‌ها كه‌ سال‌ِ پيش‌ از شمال‌ خريديم‌.
ــ بايد تو يكي‌ از همين‌ كشوها باشد.
ــ پيداشان‌ كن‌.

مرد كشوهاي‌ِ آشپزخانه‌ را يكي‌ يكي‌ كشيد و در آن‌ها نگاه‌ كرد.شيشه‌اي‌ را از يك‌ كشو درآورد.

ــ اين‌ سنجد. اسفند چي‌؟ مي‌خواهي‌؟
شيشه‌اي‌ را كه‌ در آن‌ اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرف‌هاي‌ِ كوچك‌ِچوبي‌ را پيدا كرد و آن‌ها را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.

ــ چيزِ ديگري‌ هم‌ لازم‌ داري‌؟
ــ قرآن‌.

مرد كشوِ ميزِ تحريرش‌ را، كه‌ قفل‌ بود، باز كرد و يك‌ قرآن‌ِ كوچك‌ِجلد چرمي‌ از توي‌ِ يك‌ كيف‌ِ دستي‌ درآورد. قرآن‌ را به‌ زن‌ داد و زن‌ لاي‌ِآن‌ را باز كرد و گذاشتش‌ روي‌ِ ميز.
ــ فكر كردم‌ قرآن‌هاي‌ِ خطي‌ات‌ را فروخته‌اي‌.
ــ دلم‌ نيامد. يادگارِ مادرم‌ است‌.
ــ اگر مال‌ِ من‌ بود چي‌؟
ــ منظورت‌ چيست‌؟
ــ هيچ‌ چي‌.
ــ كي‌ من‌ مال‌ِ تو را فروخته‌ام‌؟
ــ زبان‌ِ تو نيش‌ دارد. آدم‌ را مي‌گزد.
ــ زبان‌ِ تو چي‌؟
ــ مي‌خواهي‌ شروع‌ كني‌؟
ــ تو شروع‌ كردي‌.
ــ من‌ خواستم‌، همين‌جوري‌، يك‌ حرفي‌ زده‌ باشم‌. اما تو...
ــ خوب‌ تمامش‌ كن‌.

زن‌ خواست‌ چيزي‌ بگويد.

مرد گفت‌: خواهش‌ مي‌كنم‌!
زن‌ رفت‌ روبه‌روي‌ِ آينة‌ قدي‌، كه‌ كنارِ جارختي‌ بود، ايستاد. مردنگاهش‌ نكرد. زن‌ دستش‌ را به‌ طرف‌ِ مانتوش‌ برد، اما برگشت‌. مرد آب‌ِداغ‌ را توي‌ِ كاسة‌ ظرف‌شويي‌ خالي‌ كرد و در فنجان‌ چاي‌ ريخت‌. بعدرفت‌ پنجره‌ را بست‌. زن‌ نفس‌ِ بلندِ آه‌مانندي‌ كشيد. مرد درِ يخچال‌ را بازكرد و دو سيب‌ِ قرمز درآورد روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌. يكي‌ از سيب‌هازخمي‌ بود و لكه‌هاي‌ِ كوچك‌ِ سياه‌ داشت‌. زن‌ سيب‌ِ سالم‌ را برداشت‌ ودر ظرف‌هاي‌ِ چوبي‌ سنجد و اسفند ريخت‌ و همه‌ را روي‌ِ ميز چيد.

ــ خوب‌ شد شش‌ سين‌. سركه‌ داري‌؟
مرد درِ يخچال‌ را باز كرد و يك‌ بطري‌ِ سركه‌ از بغل‌ِ درِ يخچال‌برداشت‌. بطري‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.
زن‌ گفت‌: ظرف‌ِ كوچك‌ِ بلوري‌ داري‌؟
مرد توي‌ِ كشوها نگاه‌ كرد. كاسة‌ چيني‌ِ لب‌پريده‌اي‌ از توي‌ِ يكي‌ ازكشوها درآورد و آن‌ را روي‌ِ پيش‌خان‌ گذاشت‌.
زن‌ گفت‌: اين‌ كه‌ لبش‌ پريده‌.
ــ ديگر ندارم‌.
ــ چرا براي‌ِ خودت‌ ظرف‌ و ظروف‌ نمي‌خري‌؟
ــ خيلي‌ چيزها بايد بخرم‌.
جرعه‌اي‌ از چاي‌ نوشيد. زن‌ مقداري‌ سركه‌ در كاسة‌ چيني‌ ريخت‌.
ــ چه‌ بوي‌ِ تيزي‌ دارد.
ــ چاي‌ مي‌خوري‌؟
ــ نه‌. شمع‌ داري‌؟
ــ آره‌.

زن‌ دورِ ميز مي‌چرخيد و ظرف‌ها را پس‌ و پيش‌ مي‌كرد. گُل‌دان‌ و تُنگ‌ِماهي‌ را وسط‌ گذاشته‌ بود. سيب‌ را برداشت‌ به‌ آستين‌ِ پيرهنش‌ ماليد و آن‌را برق‌ انداخت‌.
ــ پس‌ چي‌ شد؟
ــ چي‌ چي‌ شد؟
ــ شمع‌.
ــ بايد بگردم‌. نمي‌دانم‌ كجا گذاشتم‌شان‌.
ــ پس‌ شمع‌ها با خودت‌. بگذارشان‌ دوطرف‌ِ ميز. من‌ ديگر بايد بروم‌.
ــ لطف‌ كردي‌ آمدي‌.
ــ سال‌ِ تحويل‌ كجا هستي‌؟
ــ منزل‌ِ مادرم‌.

زن‌ روبه‌روي‌ِ مرد ايستاده‌ بود. مرد آخرين‌ جرعة‌ چايش‌ را نوشيد. زن‌مقنعه‌اش‌ را سرش‌ كرد و مانتوش‌ را پوشيد.
مرد گفت‌: اين‌ چيست‌ تو انگشتت‌ كرده‌اي‌؟
ــ حلقه‌ است‌. قشنگ‌ است‌ نه‌؟
انگشتان‌ِ كشيده‌اش‌ را جلوِ مرد گرفت‌.
ــ چرا حلقة‌ طلايت‌ را انگشتت‌ نمي‌كني‌.
ــ دايي‌ام‌ برايم‌ خريده‌. نقره‌ است‌.
ــ تو هيچ‌وقت‌ حلقه‌اي‌ را كه‌ برايت‌ خريدم‌ انگشتت‌ نكردي‌.
ــ تو هم‌ هيچ‌وقت‌ حلقة‌ مرا دستت‌ نكردي‌.
ــ من‌ هيچ‌وقت‌ حلقه‌ دستم‌ نمي‌كنم‌.
ــ اما اين‌ هدية‌ دايي‌ام‌ است‌.
ــ مباركت‌ باشد.

مرد سينه‌اش‌ را صاف‌ كرد. زن‌ رفت‌ به‌ طرف‌ِ در.

ــ كاري‌ نداري‌.
مرد گفت‌: سال‌ِ نو مبارك‌.
زن‌ گفت‌: سال‌ِ نوِ تو هم‌ مبارك‌.
زن‌ در را باز كرد رفت‌ بيرون‌. مرد روي‌ِ صندلي‌ِ پشت‌ِ پيش‌خان‌ نشست‌.


behnam5555 04-29-2010 08:41 AM

از آشنايى با شما خوش وقتم

جويس كرول اويتس

برگردان: حسين نوش‌آذر

هيچكس به‏ياد نمي آورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‏ها دو زوج كه هيچ‏كدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغ‏شان بود. زن‏ها و يكى از آن دو مرد مدت‏ها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره طلاق هم در ذهن‏شان رنگ باخته بود. براى آدمى كه به چهل‏سالگى نزديك مى‏شود و زندگى ناآرامى داشته است بسيارى چيزها به تاريخ تبديل مى شود. موضوع بحث زايمان بود. زن‏ها صاحب بچه بودند و مرد مسن‏تر در زندگى زناشويى‏اش كه اكنون به يك واقعه تاريخى تبديل شده بود طعم پدر بودن را چشيده بود. فقط خانم ها صحبت مى‏كردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مى‏گفتند و مى‏خنديدند.
كنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاييدم همه يك زايمان طبيعى داشتند. مادرم ترسيده بود. براى همين او را از من دور نگه‏داشتند. مى‏دانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زايمان بودم كه هرگز تجربه‏اش نكردم. آن‏چه كه تجربه كردم اين بود كه دردهاى زايمان از همان اول هر چهار دقيقه يك‏بار به سراغم مى‏آمد نه اين‏كه ابتدا درد هر بيست دقيقه يك‏بار سراغم بيايد و بعد سريع‏تر شود و من داشتم از ترس مى‏مردم و به‏نظر مى‏آمد كه شوهرم وقتى كه داشت مرا به بيمارستان مى‏رساند نمى‏توانست موقع رانندگى چشم‏هايش را روى جاده متمركز كند و بعد من سى‏وشش ساعت درد كشيدم بدون هيچ داروى مسكن و آخر سر آن‏قدر ناتوان بودم كه ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش كه شد نمى‏توانستم زور بزنم. مثل يك حيوان زوزه مى‏كشيدم و شوهرم دو بار غش كرد و عاقبت سزارينم كردند دقيقاً همان چيزى كه گمان مى‏كردم بايد از آن بپرهيزم. خداى من! بيچاره شده بودم. مرين گفت: اين‏ها همه درست. اما نتيجه اش اين بود كه صاحب يك بچه شدى. درست است! صاحب يك بچه مى شوى. مرين گفت: زايمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نكشيدم. در عوض در ماه‏هاى اول حاملگى اين‏قدر بيمار، افسرده و وحشتزده بودم كه باوجود اين‏كه دلم مى‏خواست يك زايمان طبيعى داشته باشم، اما هيچكس آن را به من توصيه نمى‏كرد. براى‏همين از فكرش بيرون آمدم. زايمانم با چنگك (فورسيس) بود. مى‏دانى كه چه‏طور است. آه! در آن حال گيج‏وگول وقتى كه به‏هوش آمدم و يك نفر بچه را به من داد فكر كردم آن بچه خودم هستم. فكرم آشفته بود و مغزم درست كار نمى‏كرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فكر كردم كه نوزاد خود من هستم.
كنستانس گفت: اوه! مى‏دانم منظورت چيست. من موقع زايمان دخترم حالم اين‏طور بود. البته جدى نبود. قدرى خيالاتى شده بودم. اين خيال‏ها خيلى عجيب‏وغريب‏اند. آره. اما مى‏گذرند. اين‏قدر كه آدم گرفتار بچه‏دارى مى‏شود. و يادگرفتن شير دادن به بچه! كه يك ضربه فنى‏ست. زن‏ها مثل دختربچه‏ها هروكر مى‏كردند.
مردها بااحترام اما اندكى معذب به حرف همراهان‏شان گوش مى‏دادند. مورفى، يكى از آن دو مرد كه دو بار ازدواج كرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترين‏شان هجده ساله بود، رو به زنان كرد و گفت: سؤال من از شماها اين است كه فكر مى‏كنيد اگر مى‏دانستيد زايمان اين‏قدر دردناك است حاضر بوديد به آن تن بدهيد؟
زن‏ها با تعجب به او نگاه كردند. كنستانس، معشوقه‏اش گفت: اين‏قدر دردناك، مورف؟! تو از درد زايمان چى مى‏دانى؟
مرين كه در اين ميان رفته بود در جلد يك آدم منطقى، گفت: البته بايد اعتراف كرد كه درد زايمان خيلى زياد است. اما درد تمام موضوع نيست. تو دوباره حاضرى بچه‏دار بشوى؟ البته باز هم بچه‏دار مى‏شدم. من عاشق بچه‏هام هستم. تو مگر بچه‏هات را دوست ندارى؟
مورفى رو به كنستانس كرد. گفت: تو دوباره بچه‏دار مى شدى؟ كنستانس كه رنجيده بود، گفت: اين ديگر دارد توهين‏آميز مى‏شود. معلوم است كه مى‏شدم.

چرا توهين‏آميز؟ من فقط سؤال كردم، يك سؤال فرضى.
چه چيزش فرضى‏ست؟ ما داريم درباره دختر و پسرم صحبت مى‏كنيم كه واقعاً وجود دارند و تو مى‏شناسى‏شان و فكر مى‏كردم دوست‏شان دارى. مورفى گفت: مى‏دانم وجود دارند. هر دو هم بچه‏هاى محشرى هستند. اما براى داشتن‏شان تن به چه مصيبتى كه ندادى. تد، مرد ديگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همين است.
زن‏ها با هم شروع كردند به حرف‏زدن. كنستانس پيشى گرفت: ببين! البته كه خيلى دردناك است. انگار تمام بدنت پيچ و تاب مى‏خورد و دو شقه مى‏شود.
البته كه خيلى هولناك است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مى‏كند. طورى كه هيچ‏وقت آن‏طور نيست كه انتظارش را داشتى. بااين‏همه آخر سر صاحب يك بچه هستى. مى‏فهمى كه چه مى‏گويم؟
مرين گفت: صاحب يك بچه نه يك سنگ كليه.
مورفى چند ماه قبل يك بيمارى سنگ كليه را از سر گذرانده بود. او را از محل كارش مستقيم با آمبولانس به بيمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پريده و حالش چنان وخيم بود كه همكارانش آن‏هايى كه او را در آن حال‏وروز ديده بودند نشناختندش. براى همين خنديدن در اين لحظه دور از انصاف بود. اما زن‏ها زدند زير خنده و به خنده آن‏ها تد و اندكى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زن‏ها از ته دل مى‏خنديدند و خنده‏شان آميخته با ريشخند بود. گارسن در اين ميان صورت‏حساب را همراه با يك بشقاب پرتقال قاچ‏شده آورده بود. باقى ميزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون كه روى آن نوشته شده بود "رستوران دانگ" از مدت‏ها پيش خاموش بود. وقتى شروع كردند به باز كردن فال‏هاشان بحث داشت خاتمه مى‏يافت. اما مورفى كه از هيچ موضوعى به آسانى نمى‏گذشت به تد گفت: چطور از پسش برمى آيند؟ زن‏ها چطور حاضرند دوباره تن به زايمان بدهند؟ من كه واقعاً نمى‏فهم چطور چنين چيزى ممكن است. رك و پوست كنده من كه جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوان‏تر از ديگران بود. از مرين چند سال جوان‏تر بود. چهره در هم كشيد. گفت: حتى شنيدن اين حرف‏ها حالم را بد مى كند.
مورفى گفت: وقتى به دبيرستان مى‏رفتم معلم انگليسى‏ما جلو چشم ما بچه‏اش را انداخت. بعد همه دستش مى‏انداختند. (با حالت نيمه‏عصبى و نيمه شوخى) اما من كه داشتم زهره‏ترك مى‏شدم. همان موقع تكليفم معلوم شد. منظورم اين است: همان موقع در شانزده‏سالگى فهميدم كه من اگر زن بودم هرگز نمى‏توانستم دردى را كه مادرم سر زايمان من تحمل كرد به جان بخرم.
زن‏ها با چشمان باز و شگفت‏زده به مردها نگاه مى‏كردند. قاچ پرتقال را به دندان مى‏كشيدند و آب پرتقال از چك‏وچانه‏شان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى كردند و كيف پول‏شان را از جيب درآوردند. تد سرش را تكان مى‏داد. گفت: اگر بنا بود كه من بچه به دنيا بياورم آه، خداوندا! آن‏وقت جا داشت كه به آينده بشريت شك كرد.
مورفى به زن‏ها چشمك زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسان‏هاى اوليه برافتاده بود. يك سنگ كليه كافى‏ست.
تد اسكناس‏ها را از كيف پولش بيرون آورد و مثل ورق بازى روى ميز انداخت. فكر مى‏كنم اعتراف وحشتناكى‏ست. من عاشق زندگى هستم. دنيا اساساً جاى زيبايى‏ست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچه‏هام هستم و اصولا به بچه‏ها علاقه دارم. در اين لحظه مردها زدند زير خنده. چيزى در صدا يا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچه‏ها مى خنديدند. حالا نخند كى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بى‏سروصدا آمد و رفت و هيچ‏كس متوجه او نشد. زن‏ها بى‏حركت نشسته بودند، نه به مردها نگاه مي­كردند و نه به يكديگر. چهره­هاشان كشيده و هم­چون نقاب شده بود.


behnam5555 04-29-2010 08:55 AM


وقتی پسر درمانده است


فریبا حاج‌دایی

همیشه با رویا دست‌ به عصا بوده‌ام؛ حتی وقتی مثلِ حالا بی‌قرار و پریشان طول آشپزخانه را گز می‌کند و سیگار پشت سیگار می‌گیراند باز هم خیلی باورم نمی‌شود که واقعاً پشیمان و ناراحت است. به شوهرم سپرده‌ام وقتی پهلوی او هستم به خانه‌اش زنگ نزند و اگر هم زد هر حرفی را نگوید. برای همین یک وقتایی که کار واجب دارد و از سرِ اجبار، خانة رویا موبایل خط نمی‌دهد، به آن‌جا زنگ می‌زند بعدش، وقتی به خانه برمی‌گردم، مرا می‌شورد و می‌گذارد تو آفتاب که این دوست‌های عتیقه را از کجا پیدا کرده‌ای؟! همیشه هم این تک مضراب را پشتش می‌آید که صد رحمت به مادام مارپل لااقل صدایِ مردم را ضبط نمی‌کرد؟!
تازه فقط این نیست که. نه فقط مکالمه‌های تلفنی که صداهای تو خانه‌اش را هم ضبط می‌کند، تو همة اتاق‌ها لااقل یکی از این ضبط کوچولوهایی که به قول خودش بعضی‌هاش تا پانصد ساعت پشت هم ضبط می‌کند گذاشته. حتی تو توالت و حمام. گاهی به گاهی همه را با هم روشن می‌گذارد و دستِ بچه‌هاش را می‌گیرد و شب می‌رود خانة مادرش.

- نمی‌دونی چه‌کار می‌کنن این ضبطا، رَب‌ورُبِ هرچی آدم دروغ‌گو را میارن جلو چشمش. خوبه چند بار صدای ساسانو وقتی زن آورده خونه ضبط کرده باشم؟ تازه همیشه یه پانصد ساعتی‌ش هم تو ماشینشه، زیر صندلیش.

ضبط می‌کرد و نگه می‌داشت به قول خودش برای روز مبادا، مبادایی که نه خودش می‌دانست کی است و نه ما و نه حتماً شوهر از همه جا بی‌خبرش ساسان. حرف‌های تلفنی ما را هم ضبط می‌کرد. یک دفعه به‌ام گفته بود: «می‌خوای بشنوی فرشته چه چیزا پشت سرت می‌گه؟» گفته بودم نه و با خودم فکر کرده بودم: «حرف خودت را کجا شنیدی آن‌جا که حرف مردم را.»

این آخرا یک کاری کرده بود که بیشتر پدرِ خودش را درآورد تا ساسان؛ تو دفتر ساسان دوربین کار گذاشته بود و دیده بود آن‌چه را که نباید.

- انگار یک سوزن خیلی ریز روی سقف باشه، دادم یه یارویی کار گذاشت تو دفترش، پول زیادی‌ام نگرفت بدبخت. به‌ش گفتم آقا زندگی‌م تو خطره، نمی‌خوام بچه‌هام بی‌پدر بشن. اما کاش این کار رو نکرده بودم؛ شب و روز کابوسش باهامه.

من هم فکر می‌کنم کاش این کار را نکرده بود، بعد از دیدن آن صحنه‌ها انگار او را برده‌اند وپیرزنی به جایش آورده‌اند. تازه می‌گوید: «بیچاره منشیه. به قول رشتیه منِ احمق که زنشم مجبورم، آخه بی‌چاره، تو چرا؟!» و بی توجه به قاه‌قاه خندة من سر تکان می‌دهد که یک لقمه نان چه قرمساقی‌ها که به سرِ آدم نمی‌آره؛ بدبخت مجبوره حتماً، والا این ساسان فلان‌فلان شده بی‌بروبرگرد بیرونش می‌کرد.

رویا هم‌چنان بی‌قرار راه می‌رود، می‌غرم: « یه دیقه بشین تورو خدا، سرم گیج رفت.»

- آخه فرخنده خریت هم حدی داره، من چه‌طور همچین کاری کردم؟!

- خودِ خانم سالاری ازت خواست، تازه حالا هم که بد نشده براش. مَردَش آدم شده و نشسته سرِ جاش. من که نمی‌فهمم تو از چی ناراحتی؟

خانم سالاری این‌ها همسایه رویا هستند. زن و شوهری حدوداً چهل پنجاه ساله که هنوز بچه ندارند. خانم سالاری هر دری زده و پیش دکترهای رنگ‌ووارنگ که هیچ، پیشِ هر فال‌گیر و رمالی هم بهش آدرس داده‌اند رفته تا شاید نتیجه‌ای بگیرد که نگرفته. به آقای سالاری که بند می‌کند که مرد، تو هم بیا با هم برویم دکتر! سالاری به هیچ وجه من‌الوجوه زیر بار نمی‌رود و درمی‌آید که: «عیب از خودته زن! منم که حرفی ندارم و همین جوری‌ام می‌ذارمت رو سر و حلواحلوا می‌کنم. این هم خواست خدا بوده. قربانش برم محمد رسول الله که حبیب خدا بوده هم عقبه‌اش از یک دختر است و پسر نداشته. او راضی بوده به رضای خدا. وای به حال من بنده رو سیاه. مُلک خودشه. هر کار بخواد می‌کنه. دلش نمی‌خواد به ما بچه بده زور که نیست.»

و خانم سالاری هم خجل از توکل شوهرش، دست از سرِ تغییر قضا و قدر برمی‌دارد و می‌نشیند سرِ جایش.

خدایی‌اش آقای سالاری هم آن‌قدر خوب و سر به راه بوده که خانم سالاری اگر هم می‌خواسته شک کند که مبادا زیرِ سرِ آقای سالاری بلند شده نمی‌توانسته. مَرده تمام حقوق با فیش حقوق‌اش را جرینگی می‌ریخته تو دست خانم و دیگر چه جایِ گله و شک؟! و این ادامه داشته تا سال‌ها.

- بشین رویا، دیوانه‌م کردی. بابا تو که جز کمک کاری نکرده‌ی. اصلاً اون روزی چی شد که خانم سالاری از تو خواست صدای تلفن اونو هم ضبط کنی؟
ـ مرتیکه، سالاری، هیزه. پیری از همة هیکلش می‌باره و خودش نمی‌خواد باور کنه، خب منم خواستم یه کم سربه‌سرش بذارم.
- نمی‌فهمم.
- مسخره‌‌بازی‌های منو که می‌دونی. دلم می‌سوخت والا، خونه‌شون خیلی سوت و کور بود و منم می‌رفتم که بخندونم‌شون.
حیران رفته‌ام تو نخِ رویا: «خب!»
ـ ها؟ چیه؟ می‌خوای چی بگی؟ آره. پدرسوختگی‌ام هم گل کرده بود. یه وقتایی آوازم می‌خوندم: «یادت نره دوست دارم»
رویا از بیرون که می‌آمده و کلید می‌انداخته این آواز را می‌خوانده و سالاری را حالی به حالی می‌کرده. این می‌شود که سالاری زنگ می‌زند به رویا و قربان‌صدقه‌اش می‌رود و رویا هم می‌رود همه را می‌گذارد کفِ دست خانم سالاری.

می‌پرسم: «آخه چرا، مرض داشتی مگه؟!»

ـ منو بفهم، فرخنده! حالم خیلی خراب بود. ساسان حالمو گرفته بود. می‌خواستم به خودم ثابت کنم هنوز دلبرم، چه می‌دونستم این بلا رو سرِ اون زنِ بدبخت و پسرش میارم.

خانم سالاری هم دیگر به شوهرش شکاک می‌شود و برای همین می‌آید پایین که: «رویا جون می‌شه یه کاری کنی تلفن منم مثِ مالِ خودت بشه؟»

رویا بستة سیگار تازه‌ای باز می‌کند، این سومین بسته است.

- خدا به بچه‌هام رحم کنه و گناهم پای اونا رو نگیره، یه بازی بود به خدا، من که نمی‌دونستم این قرمساق نم‌کرده داره و کار این‌طور بیخ پیدا می‌کنه.

تو همین شنیدن‌ها و ضبط گفت‌وگوهایِ تلفنی معلوم می‌شود سالاری سال‌ها است که با زنِ دیگری سروسِری دارد، یک بیوة سی‌وهفت، هشت ساله که یک پسر هفده هجده ساله از شوهر اولش دارد.

می‌گویم: «رویا جان، تو که بد کاری نکردی، خان‌ومان‌شان را نجات دادی. مگه نمی‌گی زنه رو ول کرده و خوش و خوش‌حال چسبیده به خانم سالاری و خانه و زندگی خودش؟»
- آره، برا خانم سالاری خوب شد. اما اون زنه چی؟

یک سیگار دیگر می‌گیراند: «بدبخت همه چیزشو، حتی بچه‌شو فدای این مرتیکه کرده بوده.»
- بسه بابا کم بکش، خفه‌م کردی! تازه حرفا می‌زنیا، خب زنیکه غلط کرده که با مرد زن‌دار پریده، اونم برای پولش لابد، والا این پیرِ سگ چی داره؟
رویا سیگار را در زیر سیگاری می‌لهاند و آهی می‌کشد: « ای بابا.» پا می‌شود و دوباره راه رفتن‌های سرگیجه‌آورش را از سر می‌گیرد و می‌گوید: «کدوم پول؟ همة این سالا زنه بدبخت هرچی داشته و نداشته و از شوهر اولش براش مونده بوده، حتی حقوقی هم که می‌گرفته خرج همین به قولِ تو پیر سگ کرده، باورت می‌شه؟ هیچ‌چی جز او نمی‌ دیده، حتی پسرشو. پسرة بدبخت هم که معتاده.»

- آخه چرا، به عقل جور درنمی‌آد.

رویا لگدی به سطل آشغال می‌زند و سطل قل می خورد وسط آشپزخانه: «محضِ اِرا، من چه می‌دونم ما زنا چرا این‌قده خریم؟! لابد مرتیکه بسته بودتش. حالا هم که از دوری این گهِ سگ کله‌پا شده و پسرِ بدبختش، با اون صدای مافنگیش نمی‌دونی به خاطرِ ننه‌اش چه التماسی می‌کنه.
- پسرِ زنه؟

- آره بدبخت. زنگ زده به آقای سالاری. صداشو دارم، می‌خوای بشنوی؟

می‌خواهم بگویم نه، اما نمی‌دانم چرا نمی‌گویم.
- کجا می‌ری؟
- می‌رم از اتاق خواب ضبط رو بیارم و ببینم چطو برقِ سه فاز می‌پرونی. فکر کنم وضع مادره خیلی خرابه و واقعاً داره می‌میره که پسره بی خیالِ غیرت میرت شده. نه که پدر هم بالا سرش نیست و داره همین یه مادر.
از نصفه ضبط شده، صدایی شبیه به زوزة حیوانی که بچه‌اش را گم کرده باشد می‌گوید: «آخه کی به سِفت‌زن ننه‌اش زنگ زده که ما زده باشیم آق سالاری؟! چرا جواب نمی‌دی؟ چرا بند رفتی آق سالاری؟! ابریه هوا؟ طوفان شده؟ چه بدبختی شده، بگو. هرچی شده ننه‌مو ببخش به من، داره می‌میره. پونزده سال سر به بالینت گذاشته.»

سالاری می‌پرد تو حرفِ پسرک: « حالا که چی؟ زنگ زدی چی بگی؟ پول می‌خواین؟»
- آق سالاری نذا بیشتر از این تو خودم برمبم. آق سالاری ایی‌قد داغونم نکن. یعنی نمی‌خوای باور کنی که طاقتش از دوریت طاق شده، دلش تنگته؟

- بگو جاشو با ک.ن گشادش عوض کنه، چی از جون من می‌خواین شماها؟!

- آق سالاری، کف پاتو می‌بوسم. دِ لامصب آخه کی پیش شوور ننه‌اش ایی‌قد نالیده که من؟

- شوور ننه کجا بوده مرتیکه، صیغه‌ مَم نبوده، حالا من انصاف داشتم و پیزی‌تان را جا می‌کردم و از جیبم هم می‌سلفیدم دوقورت‌ونیمِ تان هم باقیه؟

- آق سالاری خودت می‌دونی که یه پول سیاه هم خرجش نکرده‌ی، فدای سرت، اون خودتو می‌خواد. آق سالاری تو رِ جدت. تو رِ هر کی می‌خوایش به ننه‌م رحم کن. به خدا از دوریت نه شب داره و نه روز، می‌ترسم بمیره. بیا که خودم نوکریتو می‌کنم. کفشتو لیس می‌زنم. از دوریت شده عینهو دوک. به‌اش رحم کن.
صدای هق‌هق گریة پسر و قطع شدن تلفن آخرین چیزی است که در نوار ضبط شده است.

behnam5555 04-29-2010 09:00 AM

نظم ، چارلی چاپلین
 

نظم


چارلی چاپلین


http://history.sandiego.edu/gen/USPi...in-century.jpg
برگردان: احمد شاملو

هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار می‌گرفت، تنها سپیده‌دم بود- سپیده‌دم پیام‌آور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.

تشریفات مقدماتی انجام شده بود.

افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.

انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت می‌کرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار می‌رفت، از چهره‌های درخشان ادبیات آن کشور بود. هزل‌نویسی استاد بود و در نظر هم‌میهنان خود مقامی والا داشت.

افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را می‌شناخت:

پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شب‌ها که به اتفاق یکدیگر، در می‌خانه‌ها به تفریح و خوش‌گذرانی پرداخته بودند. شب‌های بسیاری را با گفت‌و‌گو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.

اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیره‌روزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.

اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟

از توجیه قضایا چه حاصل؟

هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار می‌آید؟

همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تب‌آلود و شتاب‌کار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را می‌باید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب می‌آید.

آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهی‌ست!

از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز می‌یافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده می‌شدند به یکدیگر لبخندی زدند.

سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقره‌یی می‌افکند. از همه چیز آرامش می‌تراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان هم‌آهنگ می‌شد، نظمی با تپش‌های سکوتی که به تپش‌های قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»

با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگ‌های خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.

وحدت حرکت سربازان وقفه‌یی به دنبال داشت که در طول آن می‌بایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:

محکوم سرفه‌یی کرد، سینه‌یی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.

افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.

افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بی‌حسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.

هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.

چه پیش آمده است؟

این چنین صحنه‌یی در حیاط زندان چه معنی می‌دهد؟

او دیگر به واقع چیزی نمی‌دید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.

و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانه‌یی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیک‌تاکش قطع شده باشد.

هیچ‌کس تکانی نمی‌خورد.


هیچ‌چیز مفهمومی نداشت.

چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.

و افسر فرمانده جوخه می‌بایست خود را از آن حال برهاند...

همۀ این‌ها رویا بود. همۀ این‌ها چیزی جز یک رویا نبود.

کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی می‌جست.

چه مدت بدان حال مانده بود؟

چه پیش آمده بود؟

«اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»

پس از خبردار فرمان دست‌فنگ بود...

پس از دست‌فنگ، فرمان حاضر....

و سرانجام: آتش!

از همۀ این‌ها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که می‌بایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش می‌آمد.

در همان حال بی‌خودی فریاد نامربوطی کشید، کلمه‌یی تلفظ کرد که هیچ‌گونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دست‌فنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.

نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.

از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.

اما در وقفه‌یی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدم‌هایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را می‌شناخت:

صدای پاهای «نجات» بود...

شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»

آن شش مرد قراول رفته بودند...

آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...

آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند...
از مجموعه آثار احمد شاملو – دفتر سوم- نشر نگاه

behnam5555 04-29-2010 09:04 AM

قصه عينكم ، رسول پرويزي
 

قصه عينكم


رسول پرويزي

http://www.ganjei.com/wordpress/wp-c...ffd5175cdd.jpg


رسول پرويزي (1356 ـ 1298): با چاپ داستان هايش

در مجله «سخن» در سال 1331 نویسندگی را آغاز كرد

و سپس مجموعه داستان هاي شلوارهاي وصله‌دار (1336)

و لولي سرمست (1346) را انتشار داد.

به قدري اين حادثه زنده است كه از ميان تاريكي‌هاي حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز مي‌درخشد. گوئي دو ساعت پيش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقي است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خيال مي‌كردم عينك مثل تعليمي و كراوات يك چيز فرنگي‌مأبي است كه مردان متمدن براي قشنگي به چشم مي‌گذارند. دائي جان ميرزا غلامرضا ـ كه خيلي به خودش ور مي‌رفت و شلوار پاچه تنگ مي‌پوشيد و كراوات از پاريس وارد مي‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوري كه از مردم شهرمان لقب مسيو گرفت ـ اولين مرد عينكي بود كه ديده بودم. علاقه دائي جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهاي ديگر فرنگي مآبان مرا در فكرم تقويت كرد. گفتم هست و نيست، عينك يك چيز متجددانه است كه براي قشنگي به چشم مي‌گذارند.
اين مطلب را داشته باشيد و حالا سري به مدرسه‌اي كه در آن تحصيل مي‌كردم بزنيم. قد بنده به نسبت سنم هميشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت براي من و برادرم لباس مي‌خريد ناله‌اش بلند بود.
متلكي مي‌گفت كه دو برادري مثل علم يزيد مي‌مانيد. دراز دراز، مي‌خواهيد برويد آسمان شوربا بياوريد! در مقابل اين قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمي‌ديد. بي‌آنكه بدانم چشمم ضعيف و كم‌سوست. چون تابلو سياه را نمي‌ديدم، بي‌اراده در همه كلاس‌ها به طرف نيمكت رديف اول مي‌رفتم. همه شما مدرسه رفته‌ايد و مي‌دانيد كه نيمكت اول مال بچه‌هاي كوتاه قدست. اين دعوا در كلاس بود. هميشه با بچه‌هاي كوتوله دست به يقه بودم. اما چون كمي جوهر شرارت داشتم، طفلك‌ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطي بازي‌هاي خارج از كلاس تسليم مي‌شدند. اما كار بدينجا پايان نمي‌گرفت. يك روز معلم خودخواه لوسي‌ دم در مدرسه يك كشيده جانانه به گوشم نواخت كه صدايش تا وسط حياط مدرسه پيچيد و به گوش بچه‌ها رسيد. همين‌طور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پريده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداري به من داد و گفت: چشت كوره؟ حالا ديگر پسر اتول خان رشتي شدي؟ آدمو تو كوچه مي‌بيني و سلام نمي‌كنی؟!
معلوم شد ديروز آقا معلم از آن طرف كوچه رد مي‌شده، من او را نديده‌ام و سلام نكرده‌ام. ايشان هم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشي كرده، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است.
در خانه هم بي‌دشت نبودم. غالباً پاي سفره ناهار يا شام كه بلند مي‌شدم چشمم نمي‌ديد، پايم به ليوان آب‌خوري يا بشقاب يا كوزة آب مي‌خورد. يا آب مي‌ريخت يا ظرف مي‌شكست. آن وقت بي‌آنكه بدانند و بفهمند كه من نيمه كورم و نمي‌بينم خشمگين مي‌شدند. پدرم بد و بيراه مي‌گفت. مادرم شماتتم مي‌كرد، مي‌گفت: به شتر افسارگسيخته مي‌ماني. شلخته و هردم‌بيل و هپل و هپو هستي، جلو پايت را نگاه نمي‌كني. شايد چاه جلوت بود و در آن بيفتي.
بدبختانه خودم هم نمي‌دانستم كه نيمه كورم. خيال مي‌كردم همه مردم همين قدر مي‌بينند!
لذا فحش‌ها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش مي‌كردم كه با احتياط حركت كن! اين چه وضعي است؟ دائماً يك چيزي به پايت مي‌خورد و رسوائي راه مي‌افتد. اتفاق‌هاي ديگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پيشرفت نداشتم. مثل بقيه بچه‌ها پايم را بلند مي‌كردم، نشانه مي‌رفتم كه به توپ بزنم، اما پايم به توپ نمي‌خورد، بور مي‌شدم. بچه‌ها مي‌خنديدند. من به رگ غيرتم برمي‌خورد. دردناك‌ترين صحنه‌ها يك شب نمايش پيش آمد.
يك كسي شبيه لوطي غلامحسين شعبده‌باز به شيراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه‌ها براي ديدن چشم‌بندي‌هاي او به نمايش مي‌رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمايش بود. يك بليط مجاني ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومي يك بليط مجاني داشت. من از ذوق بليط در پوستم نمي‌گنجيدم. شب راه افتادم و رفتم. جايم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باريك‌بين شدم، يارو وارد سن‌ شد، شامورتي را در آورد، بازي را شروع كرد. همة اطرافيان من مسحور بازي‌هاي او بودند. گاهي حيرت داشتند، گاهي مي‌خنديدند و دست مي‌زدند ـ اما من هر چه چشمم را تنگ‌تر مي‌كردم و به خودم فشار مي‌آوردم درست نمي‌ديدم. اشباحي به چشمم مي‌خورد. اما تشخيص نمي‌دادم كه چيست و كيست و چه مي‌كند. رنجور و وامانده دنباله‌رو شده بودم. از پهلو دستيم مي‌پرسيدم : چه مي‌كند؟ يا جوابم نمي‌داد يا مي‌گفت مگر كوري نمي‌بيني. آن شب من احساس كردم كه مثل بچه‌هاي ديگر نيستم. اما باز نفهميدم چه مرگي در جانم است. فقط حس كردم كه نقصي دارم و از اين احساس، غم و اندوه سختي وجودم را گرفت.
بدبختانه يك بار هم كسي به دردم نرسيد. تمام غفلت‌هايم را كه ناشي از نابينائي بود حمل بر بي‌استعدادي و مهملي و ولنگاريم مي‌كردند. خودم هم با آنها شريك مي‌شدم.
* * *
با آنكه چندين سال بود كه شهرنشين بوديم، خانه ما شكل دهاتيش را حفظ كرده بود. همان‌طور كه در بندر يك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا مي‌آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهماني لنگر مي‌انداختند و چندين روز در خانه ما مي‌ماندند، در شيراز هم اين كار را تكرار مي‌كردند. پدرم از بام افتاده بود، ولي دست از عادتش برنمي‌داشت. با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساري رفته بود، مهمانداري ما پايان نداشت. هر بي‌صاحب مانده‌اي كه از جنوب راه مي‌افتاد، سري به خانه ما مي‌زد. خداش بيامرزد، پدرم دريا دل بود. در لاتي كار شاهان را مي‌كرد، ساعتش را مي‌فروخت و مهمانش را پذيرائي مي‌كرد. يكي از اين مهمانان يك پيرزن كازروني بود. كارش نوحه‌سرائي براي زنان بود. روضه مي‌خواند. در عيد عمر تصنيف‌هاي بندتنباني مي‌خواند، خيلي حراف و فضول بود. اتفاقاً شيرين زبان و نقال هم بود. ما بچه‌ها خيلي او را دوست مي‌داشتيم. وقتي مي‌آمد كيف ما به راه بود. شب‌ها قصه مي‌گفت.
گاهي هم تصنيف مي‌خواند و همه در خانه كف مي‌زدند. چون با كسي رودرباسي نداشت، رك و راست هم بود و عيناً عيب ديگران را پيش چشمشان مي‌گفت، ننه خيلي او را دوست مي‌داشت.
اولاً هر دو كازروني بودند و كازرونيان سخت براي هم تعصب دارند.
ثانياً طرفدار مادرم بود و به خاطر او هميشه پدرم را با خشونت سرزنش مي‌كرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن ديگري گرفته است؛ خلاصه مهمان عزيزي بود. البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودي و هر چه ازين كتب تغزيه و مرثيه بود همراه داشت. همة اين كتاب‌ها را در يك بقچه مي‌پيچيد. يك عينك هم داشت، از آن عينك‌هاي بادامي شكل قديم. البته عينك كهنه بود. به قدري كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پيرزن كذا به جاي دسته فرام يك تكه سيم سمت راستش چسبانده بود و يك نخ قند را مي‌كشيد و چند دور، دور گوش چپش مي‌پيچيد.
من قلا كردم و روزي كه پيرزن نبود رفتم سر بقچه‌اش. اولاً كتاب‌هايش را به هم ريختم. بعد براي مسخره، از روي بدجنسي و شرارت عينك موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با اين ريخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهن‌كجي كنم.
آه هرگز فراموش نمي‌كنم!
براي من لحظه عجيب و عظيمي بود! همينكه عينك به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم تغيير كرد. همه چيز برايم عوض شد.
يادم مي‌آيد كه بعدازظهر يك روز پائيز بود.
آفتاب رنگ رفته و زردي طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تير خورده تك تك مي‌افتادند. من كه تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهي برگ در هم رفته چيزي نمي‌ديدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا ديدم. من كه ديوار مقابل اطاقمان را يك دست و صاف مي‌ديدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم مي‌خورد، در قرمزي آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصلة آنها را تشخيص دادم. نمي‌دانيد چه لذتي يافتم. مثل آن بود كه دنيا را به من داده‌اند.
هرگز آن دقيقه و آن لذت تكرار نشد. هيچ چيز جاي آن دقايق را براي من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم كه بي‌خودي چندين بار خودم را چلاندم. ذوق‌زده بشكن مي‌زدم و مي‌پريدم. احساس مي‌كردم كه تازه متولد شده‌ام و دنيا برايم معناي جديدي دارد. از بسكه خوشحال بودم صدا در گلويم مي‌ماند.
عينك را درآوردم، دوباره دنياي تيره به چشمم آمد. اما اين بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هيچ نگفتم. فكر كردم اگر يك كلمه بگويم عينك را از من خواهد گرفت و چند ني قليان به سر و گردنم خواهد زد. مي‌دانستم پيرزن تا چند روز ديگر به خانة ما برنمي‌گردد. قوطي حلبي عينك را در جيب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از ديدار دنياي جديد به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. كلاس ما در ارسي قشنگي جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌هاي اعياني قديم بود. يك نارنجستان بود. اطاق‌هاي آن بيشتر آئينه‌كاري داشت. كلاس مااز بهترين اطاق‌هاي خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسي‌هاي قديم درك داشت، پر از شيشه‌هاي رنگارنگ. آفتاب عصر به اين كلاس مي‌تابيد. چهره معصوم همكلاسي‌ها مثل نگين‌هاي خوشگل و شفاف يك انگشتر پربها به اين ترتيب به چشم مي‌خورد.
درس ساعت اول تجزيه و تركيب عربي بود. معلم عربي پيرمرد شوخ و نكته‌گوئي بود كه نزديك به يك قرن از عمرش مي‌گذشت. همه همسالان من كه در شيراز تحصيل كرده‌اند او را مي‌شناسند. من كه ديگر به چشمم اطمينان داشتم، براي نشستن بر نيمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در رديف آخر نشستم. مي‌خواستم چشمم را با عينك امتحان كنم.
مدرسه ما بچه اعيان‌ها در محلة لات‌ها جا داشت؛ لذا دورة متوسطه‌اش شاگرد زيادي نداشت.
مثل حاصل سن زده سال‌ به سال شاگردانش در مي‌رفتند و تهيه نان سنگك را بر خواندن تاريخ و ادبيات رجحان مي‌دادند. در حقيقت زندگي آنان را به ترك مدرسه وادار مي‌كرد. كلاس ما شاگرد زيادي نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا رديف ششم كلاس مي‌نشستند. در حالي كه كلاس، ده رديف نيمكت داشت و من براي امتحان چشم مسلح رديف دهم را انتخاب كرده بودم. اين كار با مختصرسابقه شرارتي كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پيرمرد معلم را تحريك كرد. ديدم چپ چپ من به نگاه مي‌كند.
پيش خودش خيال كرد چه شده كه اين شاگرد شيطان بر خلاف هميشه ته كلاس نشسته است. نكند كاسه‌اي زير نيم كاسه باشد.
بچه‌ها هم كم و بيش تعجب كردند.
خاصه آنكه به حال من آشنا بودند. مي‌دانستند كه براي رديف اول سال‌ها جنجال كرده‌ام. با اينهمه درس شروع شد. معلم عبارتي عربي را بر تخته سياه نوشت و بعد جدولي خط‌كشي كرد. يك كلمه عربي را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزيه كرد. در چنين حالي موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عينك را از جعبه بيرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سيمي را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درين حال وضع من تماشائي بود. قيافه يغورم، صورت درشتم، بيني گردن‌كش و دراز و عقابيم، هيچكدام با عينك بادامي شيشه كوچك جور نبود. تازه اينها به كنار، دسته‌هاي عينك، سيم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصيبت ديده‌اي را مي‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌اي كه بيخود و بي‌جهت از ترك ديوار هم خنده‌شان مي‌گرفت.
خدا روز بد نياورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رويش را برگرداند كه كلاس را ببيند و درك شاگردان را از قيافه‌ها تشخيص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.
حيرت‌زده گچ را انداخت و قريب به يك دقيقه بروبر چشم به عينك و قيافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم كه سر از پا نمي‌شناختم. من كه در رديف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روي تخته را مي‌خواندم، اكنون در رديف دهم آن را مثل بلبل مي‌خواندم.
مسحور كار خود بودم. ابداً توجيهي به ماجراي شروع شده نداشتم. بي‌توجهي من و اينكه با نگاه‌ها هيچ اضطرابي نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقويت كرد. يقين شد كه من بازي جديدي درآورده‌ام كه او را دست بيندازم و مسخره كنم!.
ناگهان چون پلنگي خشمناك راه افتاد. اتفاقاً اين آقاي معلم لهجه غليظ شيرازي داشت و اصرار داشت كه خيلي خيلي عاميانه صحبت كند. همين‌طور كه پيش مي‌آمد با لهجه خاصش گفت: به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتك زدي؟ مگه اينجا دسته هفت صندوقي آوردن؟
تا وقتي كه معلم سخن نگفته بود، كلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سياه چشم دوخته بودند، وقتي آقا معلم به من تعرض كرد، شاگردان كلاس رو برگردانيدند كه از واقعه خبر شوند. همينكه شاگردان به عقب نگريستند و عينك مرا با توصيفي كه از آن شد ديدند، يك مرتبه گوئي زلزله آمد و كوه شكست.
صداي مهيب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، اين كار بيشتر معلم را عصباني كرد. براي او توهم شد كه همه بازيها را براي مسخره كردنش راه انداخته‌ام000 خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس كردم كه خطري پيش آمده، خواستم به فوريت عينك را بردارم. تا دست به عينك بردم فرياد معلم بلند شد: دستش نزن، بگذار همين طور ترا با صورتك پيش مدير ببرم. بچه تو بايد سپوري كني. ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بريز!
حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پايم را گم كرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمي‌دانم چه بگويم. مات و مبهوت عينك كذا به چشمم است و خيره خيره معلم را نگاه مي‌كنم. اين بار سخت از جا در رفت و درست آمد كنار نيمكت من. يك دستش پشت كتش بود، يك دستش هم آماده كشيدن زدن. در چنين حالي خطاب كرد: «پاشو برو گمشو! يا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عينك همان‌طور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمي خودم را دزديدم كه اگر كشيده را بزند به من نخورد، يا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشيده به صورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آويزان و منظره مضحك شد. همينكه خواستم عينك را جمع و جور كنم دو تا اردنگي محكم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پريدم و از كلاس بيرون جستم.
* * *
آقاي مدير و آقاي ناظم و آقاي معلم عربي كميسيون كردند و بعد از چانه زدن بسيار تصميم به اخراجم گرفتند. وقتي خواستند تصميم را به من ابلاغ كنند، ماجراي نيمه كوري خود را برايشان گفتم. اول باور نكردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر مي‌كرد.
وقتي مطمئن شدند كه من نيمه كورم، از تقصيرم گذشتند و چون آقا معلم عربي نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت: بچه مي‌خواستي زودتر بگي. جونت بالا بياد، اول مي‌گفتي. حالا فردا وقتي مدرسه تعطيل شد، بيا شاه‌چراغ دم دكون ميرسليمون عينك‌ساز!
فردا پس از يك عمر رنج و بدبختي و پس از خفت ديروز، وقتي كه مدرسه تعطيل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان ميرزا سليمان عينك‌ساز. آقاي معلم عربي هم آمد، يكي يكي عينك ها را از ميرزا سليمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببين عقربه كوچك را مي‌بيني يا نه؟. بنده هم يكي يكي عينك‌ها را امتحان كردم، بالاخره يك عينك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را ديدم.
پانزده قران دادم و آن را از ميرزا سليمان خريدم و به چشم گذاشتم و عينكي شدم.


behnam5555 04-29-2010 10:59 PM

یک روز هزار سال


تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است تقويمش پر شده بود و تنها دو روز

تنها دو روز خط نخورده باقي بود.

پريشان شد و آشفته و عصباني

نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.

داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد

جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت

خدا سکوت کرد

آسمان و زمين را به هم ريخت

خدا سکوت کرد

به پر و پاي فرشته ها و انسان پيچيد

خدا سکوت کرد

کفر گفت و سجاده دور انداخت

خدا سکوت کرد

دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد

خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم

اما يک روز ديگر هم رفت

تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي

تنها يک روز ديگر باقي است

بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن

لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ؟

با يک روز چه کار مي توان کرد ؟

خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است

و آنکه امروزش را در نمي يابد ، هزار سال هم به کارش نمي آيد

و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت

حالا برو و زندگي کن

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گوي دستانش مي درخشيد

اما مي ترسيد حرکت کند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد

قدري ايستاد

بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين يک روز چه فايده ايي دارد

بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم

آن وقت شروع به دويدن کرد

زندگي را به سر و رويش پاشيد

زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد

و چنان به وجد آمد

که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود

مي تواند بال بزند

مي تواند

او درآن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را به دست نياورد

اما

اما درهمان يک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد

کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد

و به آنها که او را نمي شناختند سلام کرد

و براي آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد

لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

او در همان يک روز زندگي کرد

اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند

امروز او در گذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود
.

behnam5555 04-29-2010 11:21 PM


هفت سینی از سروش و سیمرغ و سرو و سیاوش
....

عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.

ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.

پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.


***
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.

اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.

مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.

***

مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.


منبع :عرفان نظرآهاری


رزیتا 04-30-2010 12:20 PM

اگر کوسه ها آدم بودند!
 
اگر کوسه ها آدم بودند!


http://img.tebyan.net/big/1389/02/13...9233122225.jpg


دختر کوچولو پرسید: اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهی های كوچولو مهربانتر می شدند؟


آقای كی گفت : اگر كوسه ها آدم بودند،توی دریا برای ماهی ها جعبه های محكمی می ساختند،همه جور خوراكی توی آن می گذاشتند،مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد.


برای آن كه هیچ وقت دل ماهی كوچولو نگیرد،گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می كردند،چون كه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !


برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آن ها یاد می دادندكه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند.


درس اصلی ماهی ها اخلاق بود.


به آن ها می قبولاندندكه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند.



به ماهی كوچولوها یاد می دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشندو چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنندآینده ای كه فقط از راه اطاعت به دست می یایید.


اگر كوسه ها آدم بودند،در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند،ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه می رفتند.

همراه نمایش، آهنگهای مسحور كننده یی هم می نواختند كه بی اختیارماهی های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها می كشاند.در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت كه به ماهی ها می آموخت زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز می شود.

برتولت برشت

behnam5555 05-03-2010 07:32 AM

قصه سفره بی بی حور و بی بی نور،احمد شاملو
 


قصه سفره بی بی حور و بی بی نور

احمد شاملو


http://www.dibache.com/images/Picturse/Shamloo.jpg

یکی بود یکی نبود.
یک مردی بود یک دختر یتیم داشت. نامادری این دختر خیلی نامهربان و سختگیر بود و یک روز برای آن که دختره را از سر راه بردارد خودش را به ناخوشی زد و به مردکه گفت:- وجود این برای من شوم است،اگر می‌خواهی از این ناخوشی خلاصی پیدا کنم باید برش داری ببری وسط بیابان ولش کنی تا گرگ ها بخورندش.مردکه هم نه ها گفت نه نَه: دختره را نشاند ترک اسبش برد جای دوری وسط بیابان زیر درختی خواباند و برگشت. دختره که بیدار شد هر چه به این ور و آن ور نگاه کرد و صدا زد دید از پدره خبری نیست. شب را هر جوری بود از ترس خزنده و درنده روی درختی صبح کرد و کلّه سحر آمد پایین یک سمت را گرفت گریه‌کنان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به جنگلی، چشمش افتاد دید وسط جنگل خیمه سفیدی بر پا است.پیش رفت دید آن‌جا سه تا زن مثل پنجه آفتاب پهلوی چشمه‌ئی نشسته‌اند برای پختن آش آب بار گذاشته اند. رفت جلو سلام کرد. زن‌ها – که بی‌بی حور و بی‌بی نور و بی‌بی سه شنبه بودند- با مهربانی زیاد به سلامش جواب دادند و از حال و کارش پرسیدند و، دختر نشست سرگذشتش را برای آنها تعریف کرد. بی‌بی ها به اش گفتند:- اگر می‌خواهی از گرفتاری هات نجات پیدا کنی و به مرادی که داری برسی نذر کن اش بی‌بی حور و بی‌بی نور یا آش بی‌بی سه شنبه بپزی.
دختر گفت:- چه جوری،
گفتند:- وقتی حاجتت برآورده شد انشاء الله، میری از هفت تا فاطمه نام یه خُرده ماش و یه خُرده آرد و نخود و لوبیا و چیزهای دیگه گدائی می‌کنی با هاشون آش می‌پزی.( و راه و رسم پختن آش و انداختن سفره و کارهای دیگری را هم که باید بکند یادش دادند و غیب شدند.)
دختر فهمید که آنها از مقدسین بودند. خیلی خیلی خوشحال شد و فوری نیّت کرد که اگر از این وضع و حال نجات پیدا کند سفره ئی را که بی‌بی ها یادش داده اند بیندازد. هنوز نیتش را تمام نکرده بود که دید سه تا سوار از دور پیدا شدند. این سوارها، یکی شان پسر پادشاه بود یکی شان پسر وزیر و یکی شان پسر قاضی شهر. چشم پسر پادشاه که به دختر افتاد مِهرش جنبید و یک دل نه که صد دل عاشق او شد. جلو آمد گفت:- دختر جان ما از راه دور آمده ایم و تشنه ایم، می‌تونی یک کاسه آب بِدی لبی تر کنیم؟
دختر گفت:- البته که می‌تونم.
آن وقت کاسه آبی را که کنار اجاق بود برداشت داد دست پسر پادشاه و بعد از ان که خورد دوباره از چشمه پُر کرد و گفت:- اون گرم بود، حالا اینو میل کنین که خُنَکه و جیگر و حال میاره.
پسر پادشاه با تعجب پرسید:- پس چرا اون آب گرمو به خورد ما دادی؟
گفتگ- چراش معلوم است. تازه از راه رسیده بودین، هم عرق داشتین هم سینه تون گرم بود؛ آب سرد به تون می‌دادم می‌چائیدین.
فهم و کمال دختر هم مزید بر علت شد و پسر پادشاه او را نشاند به ترک اسبش بردش شهر، فوری فرستاد پی آخوند، آمد آنها را برای هم عقد کرد، این شد زن و آن شد شوهر و با هم به خوشی و خوبی شروع کردند به زندگی.
یک روز دختر یادش آمد که، ای دل غافل!این خوشی و خوشبختی که دارد اثر نذری است که آن روز کرده، اما حالا که به این نعمت و آسایش رسیده انداختنِ سفره را از یاد برده! این بود که تصمیم گرفت هر چه زودتر آش را بپزد و نذرش را ادا کند. اما از آنجائی که عروس شاه بود و نمی‌توانست برود هفت تا فاطمه نام گیر بیاورد ازشان آرد و بُنشَن گدائی کند فکری به سرش زد: رفت از آشپزخانه و انبارِ دربار چیزهایی را که لازم بود برداشت آورد تو هفت تا تاقچه چید بعد چادری انداخت سرش و تاقچه به تاقچه شروع کرد به گدائی که:- آی صابخونه! اگه اسمت فاطمه س یه آردی نخودی عدسی ماشی چیزی خیرِ من کن ببرم آشم را بپزم!
نگو مادر شوهره از همان اول که دیده بود عروسش تو اشپزخانه و انبار چیز میز ناخنک می‌زند زاغش را چوب می‌زد و وقتی ان وضع را دید با خُلقِ سگ آمد پیش پسرش، گفت:- تا شیرمو حرومت نکرده م دست این دختر رو بگیر از قصر بندازش بیرون!کسی که به نونِ توبره عادت کرده باشه تو قصر شاهی هم عادتِ گدائی از سرش نمی‌افته.
و هر چی دیده بود هشت تا هم روش گذاشت برای پسرش تعریف کرد.
پسر پادشاه که آن عقل و کمال را از دختره دیده بود و باور کردنِ این حرف ها سختش می‌آمد پا شد رفت ببیند قضیه از چه قرار است؛اما وقتی رسید و دید زنش کنج اتاق اجاقی دُرُست کرده آش بار گذاشته بی این که پرس و جوئی بکند با یک لگد دیگ را سرنگون کرد و برای این که خُلقِ تنگش آرام بشود از پسر وزیرو پسر قاضی دعوت کرد چند روزی با هم راه بیفتند به عزم شکار بزنند به کوه و جنگل. از قضا معلوم نشد چی پیش آمد که توی جنگل آن دو تا انگار ناگهان آب شدند و فرو رفتند تو زمین. پسر پادشاه هر جائی را که احتمال می‌داد خطری برای آنها پیش آمده باشد سر زد و آخر سر که از پیدا کردن شان ناامید شد سرِ اسب را برگرداند طرف شهر که عدّه را خبر کند بفرستد دنبالشان بگردند. در میان راه، همین طور که به فکر فرو رفته بود یکهو از پشت سر صدائی شنید. وقتی برگشت ببیند صدا از چیست ناگهان چشمش افتاد دید سرهای بریده پسر وزیر و پسر قاضی نوک موهاشان به هم گره خورده و به دو طرفِ تَرک اسبش آویزان است! وحشت زده هِی به اسب زد و خودش را به شهر رساند. پادشاه خیال کرد پسرهای وزیر و قاضی به دست شاهزاده کشته شده اند. این بود که حکم کرد پسرش را بگیرند بیندازند به زندان تا حقیقت روشن بشود. وقتی مادر شاهزاده چادر چاقچور کرد که برای دیدن پسرش به زندان برود دختر گفت:- به شوهرم بگو اگر لَقَت به دیگ آش من نمی‌زدی گرفتار این بلا نمی‌شدی. حالام دیر نشده: عقیدَه تو صاف کن نذر سفره بی‌بی سه شنبه برایت بیندازیم تا اثرِشو ببینی!
پسر پادشاه که این حرف را شنید تازه فهمید که علت اصلی گرفتاریش چیست و همان جا دست به دامن مادرش شد که فوری برود با کومک عروسش برای او سفره بی‌بی سه شنبه بیندازند. هنوز آش حاضر نشده بود که خبر رسید پسرهای وزیر و قاضی که تو جنگل راه گم کرده بودند دارند می‌آیند. همه خوشحال شدند و شادی کردند و پسر پادشاه را از زندان آوردند بیرون.

از کتابِ کوچه – حرف ب – دفتر سوم - چاپ دوم، 1378- انتشارات مازیار

behnam5555 05-03-2010 07:35 AM

قصه بی‌بی سه شنبه، احمد شاملو
 

قصه بی‌بی سه شنبه


احمد شاملو

http://www.aftab.ir/news/2006/dec/12...6256d32b8e.jpg

یک دختر یتیمی‌بود زن بابای بد اخلاق و سختگیری داشت که هر روز یک عالمه پنبه به اش می‌داد که بردارد ببرد صحرا تا شب همه اش را بریسد.
یک روز سه شنبه که این دختر خیلی ناراحت و بیچاره شده بود ناگهان فرشته ائی به اش ظاهر شد و گفت اگر می‌خواهد دختر خوشبختی بشود روزهای پنجشنبه(؟) کاچی بپزد میان فقرا قسمت کند. دختر هم به دستور فرشته عمل می‌کند و در نتیجه، رفتار زن پدره چنان عوض می‌شود که هیچ مادر واقعی دلسوز به پاش نمی‌رسد.
بعد ازمدتی پسر حاجیِ ثروتمندی دختر را می‌بیند تیر عشقش را می‌خورد و با او عروسی می‌کند، اما دختره بعد از عروسی هم مثل سابق به رویه اش ادامه می‌دهد تا آن که یکی از روزها شوهرش با چهار هندوانه که خریده بود از راه می‌رسد و وقتی می‌بیند زنش مشغول پختن کاچی است از کور ه در می‌رود داد و قال راه می‌اندازد که:- زن حسابی!من این همه مال و ثروت زیر دست تو ریخته ام و از شیر مرغ و جان آدم هر چه بخواهی برات فراهم کرده ام باز هم دست از گدابازی بر نمی‌داری و کاچی می‌پزی؟
و با این حرف لگدی زیر دیگ می‌زند که مقداری از کاچی ها رو رخت و لباس خودش ور می‌پاشد و باقیش هم می‌ریزد زمین و، به قدرت خدا همان دَم هندوانه ها چهار تا سر بریده می‌شوند و کاچی هم تبدیل می‌شود به خون!
قضای اتفاق را ببینید که حاکم شهر از چند روز پیش با پسر و دو تا از آدم هاش رفته شکار و خبری ازشان نیامده، و داروغه که فکر می‌کند باید بلائی سر آنها آمده باشد دو سه روزی است با گزمه هایش راه افتاده توی شهر و محله به محله می‌گردد و پرس و جو می‌کند و سر و گوش آب می‌دهد و حالا درست رسیده دَمِ خانه اینها، که سر و صداهائی به گوشش می‌خورد و همین که خودش را می‌رساند توی خانه می‌بیند خودش است: سرهای بریده حاکم و پسرش و دو تا آدم هاش تو دست مَرده است و لباسش غرق خون و زمین هم فرش خون!
خلاصه. بابا را می‌گیرند به خواری و زاری می‌برند می‌اندازند تو سیاه چال که فردا صبح دارش بزنند.
از آن طرف، جوان بیچاره که فهمیده بدبختی هاش اثر لگدی است که به دیگ کاچی زن زده پول زیادی به زندانبان می‌دهد تا راضیش کندبرای زنش پیغام ببرد که(( دوباره کاچی را بپز شاید خدای عالم از گناهم بگذردو وسائل نجات مرا فراهم کند)). زنش هم فوری دست به کار می‌شودو کاچی را می‌گذارد سرِ بار، که ناگهان صدای طبل و شیپور بلند می‌شود و کاشف به عمل می‌آید که حاکم و پسر و آدم هاش راه را گم کرده بودند و حالا و یک ساعت دیگر است که برسند به شهر... جانم برایتان بگویم که، از آن طرف سرهای بریده و خون ها(؟) هم برمی‌گردند به صورت اول شان و، وقتی داروغه چشمش می‌افتد و می‌بیند این ها چیزی جز هندوانه و کاچی نیست فوری می‌فرستد زندانی را آزاد کنند و شکر خدا را به جا می‌آورد که بیخود و بی جهت خون آدم بی گناهی را نریخته.
شوهره که این جور اثر کاچی را می‌بیند به زنش سفارش می‌کند که از این به بعد وقتی کاچی می‌پزد سفره را مفصل تر بگیرد و جور به جور غذاها و شیرینی ها و تنقلات هم پاش بگذارد. و از ان روز اسم زنش هم می‌شود بی‌بی سه شنبه.


از کتاب کوچه. حرف ب. دفتر سوم.- .چاپ دوم 1378- انتشارات مازیار

behnam5555 05-03-2010 07:38 AM

نوروز و قنداب،
 

نوروز و قنداب

عليرضا ذيحق


http://www.dibache.com/images/Picturse/noruz.jpg


روزي كريم پاشا در خلوت ِپندارِ خويش، غمگين و افسرده، چشم در چشمه‌ي جوشاني داشت و به تاراج زمان می‌انديشيد. خاطره‌ها چون آهوان سبكپوي، در دشت خيال‌اش می‌تاختند و قطره‌هاي اشك به گلايه از بخت، تصوير پير او را در آب چشمه می‌لرزاندند.تا كه با آهي سوزان به كنجي خزيد و شبانگاهان با لباس مبدل، آشفته و پريشان از كوچه‌هاي " ديار بكر " گذشت و با ياد جواني‌ها، زد ش زير آواز. آوازي كه در آن هزار زخمِ نهان بود و از آن لا اُبالي‌ها و رندي‌هاي ايام سرمستي، هيچ خبري نبود.

كريم پاشا كه به قصر می‌آمد هميشه نسيمی‌شاد بود و اما امشب، گرم و تب افروز، پر ملال و بي حوصله زانوي غم بغل كرد و همسرش دلْ نگران او، با حريرنَفَس‌هايش جوياي احوال آن سرو ِ گرانپا شد. بغض كريم پاشا تركيد و گفت :

" سينه را تير اجل دير و زود نشان می‌رود و ما چون زورق پاييزي، بي پارو و فانوسي، در اين بحر تاريك، سرگشته می‌تازيم و درد بي فرزندي، دل‌هامان را سخت می‌فشارد نازنين!"

همسرش به دلجويي درآمده و گفت :

" باده‌ي كهن هم اگر باشيم هنوز از جوش نيقتاده ايم و وقتي كه هنوز از جواني، شوق و هوسي تو رگهامان می‌خروشد، چنين نااميد مباش! نذر و نيازي كن و هرچه فقير و بيچاره در اين ملك است را سر و ساماني بده كه شايد دعاي آنان، خداي را خوش آمد و مرهمی‌شد براي درد مندي مان."

به اين تدبير ؛ اميد محالشان جامه‌ي هستي پوشيد و بعد از سالي، صاحب پسري شدند كه قرص جمال اش فروزنده تر از ماه و خورشيد بود. اكسير مرادشان چون در حلول بهار، كامشان را شيرين ساخت اسم اورا " نوروز " گذاشتند.نوروز كه تا چهارده سالگي جز قصر و مكتب جايي را نمی‌شناخت، روزي گذرش به كويي افتاد كه آواي ساز و نغمه بلند بود و چون نزديك شد قهوه خانه اي ديد و خنياگري كه ساز بر سينه از داستاني سخن می‌گويد كه خضرِ نبي در آن، نويد ِ ماهرخي را در رويا به جواني داده بود و راه و رسم سفرَش می‌آموخت. از كيمياي عشق می‌گفت و اين كه بي ناز نازنيان، آرامشي دردلها نخواهد بود.

مهر و عشق در گوش نوروز افسانه اي شد و مونس شبهاي تارش فيض قرآن واوراق گلستان. آرزويش همه، ديدن روياي بيداري بود كه رعناي بخت اش را به او نويد می‌داد.

تا كه يك شب،‌ هاتف غيبي به خواب اش آمد و در خواب و بيداري، شاهدختي را در كاخي شاه نشين، نشان‌اش داد و گفت :

" نصيب تو آن خجسته لقاي آتشْ رخ است كه بايد تامصر، به رسم ِ وفا تا كوي آن دلبر بروي كه در مهرورزي و نوش لعل، گوهر پاكيست كه در عمق بحر، پنهان است. غواصي شو بي باك كه اين جميله، صيد توست و از نصيب و قسمت، گريزي نيست !"

صبح صادق دميد و عقربه چرخيد و باز شب شد و اما نوروز را خوابي گران رهايش نكرد. حكيمان و ساحران بر بالين اش آمده و گفتند كه او را خواب محبت ربوده و تا سه روز خواهد پاييد. روز سوم بود كه ديدند نوروز پاشد و سازي خواست و چون زخمه برآن زد، صد رساله سخن شد و از دلكشِ مرجاني گفت كه عينهو قند است و نبات و ساكن مصر.

كريم پاشا و قوم و تبار ديدند كه او شيدايي يار شده و می‌گويد كه بي عروس چمن اش، نه روز دارد و نه شب و همين فرداست كه راهي سفر خواهد شد.

نصيحت‌ها و اصرار‌ها، كارسازنشد و اوبا بوسه بر سرشك چشمان پدر و مادر، اسب اش را زين كرد و گفت:

" اگراين زمانه ي بد عهد، مهلتم داد و مرا باز گرداند، يقين كه بي عروس خويش، باز نخواهم گشت."

نوروز با رنج ومحنت و زيبايي‌هاي سفر آميخت و روزي در ميانه ي دريا، تندبادي وحشي با امواج بلند، آن كشتي كه سوارش بود را درهم كوفت و او به روي تخته پاره اي سرگردان، طعم مرگ را هر لحظه چشيد و با ياد خدا، از مكر زمانه امان خواست.

حالا بشنويم از " احمدِ غوّ اص" كه شبانه بي هوا از خواب پريد و به ياد آورد كه مغروقي او را صدا می‌كرد.

در نور نقره ي مهتاب، به ساحل دريا شتافت و در كمال حيرت، جواني ديد كه بي هوش افتاده و اما همچنان چسبيده از سازي كه درآغوش اش است. احمد اين را معجزه اي دانسته و شبستان دل اش منوّر شد. او را به خانه برد و به همراه دخترش " گلشن " به تيمار او برخاست و چون هفته اي گذشت و نوروز از لرز و تب به خود آمد، همه‌ي ماجراها به خاطرش آمد و اما اينكه الآن كجا بود و آن نازنينان كي‌ها بودند چيزي نمی‌دانست. تا كه از زبان " گلشن " فهميد كه شرمسار اين خوبان است وروزان و شباني دور، شمع بالين‌اش بوده اند. روزي احمد ِ غواص، به نوروز كه بر دشت ِ پر گلِ قالي نشسته و حديث دل گشوده بود گفت :

" دخترم گلشن را كه شبنمی‌پاكيزه است و در باغسار خيالش هزار غنچه‌ي عصمت عطر نجابت می‌افشانند، عروس اقبالت كن كه دلم را شاد سازي! "

نوروز دستان احمد غواص را فشرد و گلشن، طرفه نگار او شد و اما به حجله‌ي عشق كه در آمد، شمشيري برهنه درميان خود و گلشن نهاد و گفت :

" تو در رشته‌ي جان من، گوهري تابناكي و اما من به سوداي ياري آمده ام كه در لوح ازل، قسمت من نوشته شده و آن هم " قنداب " دختر جلال شاه است. تو دل افروزي و جانان من و اما روزي سراغ تو خواهم آمد كه سوگلي روياهايم نيز در برم باشد. تو و قنداب را يكجا به " ديار بكر " برده و جشن عروسي مان را آنجا به پا خواهيم كرد."

سحرگاهان بود كه بر جبين " گلشن " بوسه اي زد و به اذن احمد غواص، با اسبي كه كه زين اش چون بستر پرنيان بود چهار نعل تاخت و آنقد ر دور شد كه اسير باد و خاك در حجابي از غبار گم گرديد. در انديشه بود و می‌ديد كه دل اش با افيوني از جمال يار كه در جام آن‌هاتف غيبي ديده بود، سخت آميخته و در گذرش به گلستاني، ناگهان بلبلي ديد كه غنچه اي برچيد و داشت پرمی‌كشيد كه از نوك اش جست و بلبل در شتاب اش براي يافتن آن گل، بر تيغ ِگلي خورد و با سينه اش كه شكافته بود، خونين به پاي آن گل سرخ افتاد. نوروز ديد كه خاك ره ياربودن ، خون جگر می‌خواهد و آن بلبل از او، استادتر بود و با حالي گرفته، خار از سينه ي بلبل به در كشيد و با گلبرگ غنچه اي كه او چيده بود، در خاك اش كرد.

اما بشنويم از بارگاه " جلال شاه " و لشكري گران كه محمود پاشاي استانبولي ، آنها را از برّ و بحر گذرانده و به خواستگاري قنداب آمده است. هشدار هم داده كه يا بايد به اين وصال تن دردهند و يا كه ميدان جنگ خواهد آراست.جلال شاه هم جواب رد داده و میدان رزم بر پا شده است. هر پهلوانی نیز که از مصر به مصاف حریف می‌رفت مغلوب شده و در خاک و خون می‌غلطید.

جلال شاه و وزیران و وکیلان، ملول این واقعه تفرجی می‌کردند که دیدند بوی بره آهویی بریان در دشت پیچیده و دودی پیداست و از اینکه بر شکارگاه سلطان غریبه ای پا نهاده ، سپاهیانی فرستاد که آن گستاخ را ادب کنند. اما نوروز به یک ضربت همه را بر زمین انداخت و تا به خود آیند همه را بر درختان، طناب پیچ کرد. جلال شاه و یاران دیدند که از سپاهیان خبری نشد و رفتند ببینند که چه خبر است. تا رسیدند همه را در بند دیدند و چشمشان به دلیر مردی افتاد با سبیل‌های چخماقی و گرزو سپر و شمشیر و هیبتی از کوه آهن !

از او گویای اسرار شدند و وقتی نوروز از رویایش گفت جلال شاه قول داد که اگر کلّه ی محمود پاشا را بریده و خونین به زیر پاهایش بیندازد، او نیز قنداب را به او خواهد داد.

نوروز در سحر گاه فردا، چون اژدهایی غران سوار بر مرکب به میدان رفت و به هنگامه ی کارزار بند دست " محمود استانبولی " را میان زمین و هوا چنان گرفت و فشار داد که قطره‌های خون از نوک انگشتان اش فواره زد و در یک چشم به هم زدن، تیغی گران فروآورده و تا سر از پیکرش برچید، جنگ مغلوبه گردیده و طبل ظفر نواخته شد.

نوروز را با سرورو شادی به بارگاه جلال شاه بردند و وقتی نوروز دگرباره از عشق اش به قنداب گفت، جلال شاه بر آشفته و جلادان، شمشیران آخته بر گردن وی نزدیک کردند.

فرزانه ی پیری در دربار بود و حرمت کلام اش، حکم آخرین بود و او این کار را در شأن پادشاه ندید و گفت :

" از خونش بگذر و در زندانش افکن و او را به دست تقدیر بسپار!"

نوروز در مقابل دیدگان " قنداب " ، زنجیری سیاهچالها شد و " قنداب " هم در هجر او، نالان و گریان به بستربیماری افتاد و هیچ طبیبی، علاج درد او نفهمید.

روزی مادرش دید که دخترش در خواب به هذیان سخن از نوروز می‌گوید و چون هنگامه ی بهار بود به کنیزان گفت :

" دخترم هوای گل ِ نوروز کرده و به دشت و دمن رفته و با آغوشی از گل‌های نوروز برگردید !"

قنداب را ندیمی‌مهرورزو درد آشنا بود که به مادر وی گفت :

" بی خود همه را اسیر دشت و بیابان نکن که درد قنداب، درد عشق است و مفتون همان جوانیست که محمود پاشا را کشت و اکنون در سیاهچالهای قصر، محبوس است. "

behnam5555 05-03-2010 07:40 AM


مادرش چون چنین دید به فکر تدبیری شد که شاید بتواند آن دو دلداده را به وصال هم برساند و در این میان فکرش رفت سراغ وزیر که شاید او کمک اش کند.

حالا بیا بشنو از جلال شاه که در قصر زرین اش، بلبلی شیدا در قفس داشت و هر روزه چند چاکردربار، در خدمت و تیمار آن مرغ غزلخوان بودند.شبی اما سلطان خوابی دید و عقابی که بر قفس یورش آورد و در تند باد حادثه، بلبل را به خون اش کشید و در سیاهیها گم شد.

جلال شاه را خوف اين كابوس بر جان افتاد و فرصتي چهل روزه به وزير داد تا تعبير اين خواب را بيابد.روزي وزير به جستن ِ احوال قنداب و ديدار شهبانو، به قصر شاهدخت رفته بود كه از اين رويا سخن رفت و شهزاده گفت :

"به زير بيدي مجنوني دربيرون قصر درويشي نشسته كه ديروز سيبي سرخ هديه ي من كرد و كمی‌آرام گرفتم. برو پيش او كه تا رقص سماعش شروع نشده، تعبير خواب سلطان را بپرسي!"

وزير در رفتن شتاب كرده و آن درويش پشمينه پوش را با خويشتن به قصر سلطان برد و درويش در تعبير خواب او چنين گفت :

" آن شمع واژگون، تاج و تخت توست كه با آه مظلومان در هم خواهد ريخت و آن گل پژمرده، شاهدخت مصر است كه ديوانه ي عشق است و از دوري نوروز، در تب و تاب.آن بلبل مرده هم، نوروز است كه سر پنجه‌هاي خونريز تو قصد جان ِ او كرده است."

سلطان را اين سخنان گران آمد و از شدت خشم و غضب، با شمشيري به سويش هجوم برد و اما درويش، رنگين كماني شد و از اسمان آويخت.

سلطان در بهت و حيرت فرو رفت و از وزير، تدبير خواست. وزيرگفت :

"ار آنجا كه كار سياست، حفظ كيان قدرت است و آرام كردن مردم به هر قيمتي، پس سوگند شما هم براي هدفي بود و مصلحتي كه براي امور ملك، لازم و ضروري به نظر می‌رسيد. اما اينجا حكايت عشق است و ندايي غيبي و انساني كه سزاوار چنان كيفري نبود. براي خاموشي اين فتنه نيز چاره اي جز آزادي مشروط نوروز از بند نيست. من می‌گويم او را امتحان كنيم و اگر روسفيد در آمد پس " خنياگر حق " است و بايد با او به عدالت رفتار شود. "

نوروز را با نقابي بر چهره به قصر آوردند و ساز اَش را به او باز داده و گفتند :

" نازنينان به گردِ تو در قصند و بازار غمزه و كرشمه به پا ست و تو اگر از ميانشان قنداب را باز شناسي، گناهت را می‌بخشيم و غزال بختت را به تو پس می‌دهيم."

طنين ساز و نواي نوروز، سرودي خوش شده و دختران چرخ زنان به ميدان آمدند و نوروز از ميان چهل ناز خوشخرام، از رايحه ي زلف يار، او را با چشمان بسته باز شناخت و اين آزمون تا هفت بار تكرار شد و در هر نوبت نيزموفق به شناخت قنداب شد.

به امر سلطان نقاب از چهره ي نوروز بر افكندند و تا دو دلداده همديگر را فرا روي هم ديدند هر دو مدهوش گشتند. پس از آن همگان رفتند و خلوت انس عاشقان، همچنان برجا ماند. جشن شد و چهل شبانه روز، شبهاي مصر مثل روزهايش روشن شد و صداي پاكوبي و شادي، از هر كوي و برزني به گوش رسيد.

روزي نوروز از جلال شاه اذن سفر خواست و اينكه پدر و مادرش چشم انتظارند و بايد برگردد. شاه خواست سپاه و قافله حاضر كند كه نوروز گفت :

" هيچ نگران نباشيد كه حق نگه دار ماست و فقط دعاي خيرتان كافيست !"

قنداب از شكوه قصرش فاصله گرفت و به دنبال تقديري روان شد كه فرجامش هرچه بود بخت و نصيب اش از دنيا نيز آن بود.

نوروز و قنداب چون جان شيريني كه دريك پيكر باشند دوشادوش هم می‌رفتند كه " گلشن " را نيز برداشته و راهي ديار بكر گردند. راه درازي آمده بودند و وقتي چمنزاري پر از سوسن و سنبل ديدند، از اسب به زير آمده و در رود روان، غبار از تن بشستند. بعد از خورد و خوراك دمی‌آسودند و خواب، آنها را ربود. اما نگو كه آنجا سرزمين غول تك چشم است و قلعه اي دارد استوار كه به جاي سنگ و ساروج، از جمجمه و استخوان آدميان بنا شده است. غول تك چشم هيبتي پر هراس داشت و جز سرش كه عجيب می‌نمود عينهو آدمی‌بود بلند قد وبزرگ جثه كه كارش چپاول و غارت كاروانيان بود و در جمجمجه ي كشتگان شراب نوشيدن و عيش و معاشقه با زناني كه اسيرش بودند.

غول تك چشم تا از فراز حصار آنها راديد سريع و چابك به زيرآمده و با نعره اي بلند خوابشان را برآشفت. قنداب ترسيد و اما نوروز او را دلداري داده و گفت :

" ترسي به دلت راه نده و مطمئن باش كه گردنش را می‌شكنم."

غول تك چشم هم كه قنداب را چون حور بهشتي می‌ديد با ديده ي معشوقه بازش، هوس او كرد و با شمشيري بران در آمد كه نوروز را چون قالب پنير دونيم اش كند. اما نوروز، همچون پلنگي سهمناك با سپري كه از پوست كرگدن بود، شمشير او را درهم شكست و چنان عمودي بر پيشاني اش كوفت كه يگانه چشم غول، كاسه ي خون شد و تا بجنبد، نوروز چست و چابك با تيغي از پولاد آبدار، سر از پيكر غول جدا كرد. نوروز و قنداب از آن چمنزار راز اگين، به سوي قلعه رفتند و چون وارد شدند دختري ديدند عريان و از سقف آويزان و لبهايش همه كبود و خونين. نوروز دست و پاي او را بازكرد و دختر كه نام اش " شهر ناز" بود فوري خود را در حريري پيچيد و گفت :

" زود باشيد كه الآن غول نابكار می‌رسد و طعمه ي ضيافتش می‌شويم ! "

نوروز كه خونسرد می‌نمود گفت :

" فعلا كه از عطش دارم می‌ميرم و دست در خورجين كن كه هندوانه اي رسيده و درشت آنجاست. باهم می‌خوريم و چون دلمان خنك شد راه می‌افتيم. "

شهرناز به هواي هندوانه دست در خورجين می‌بُرد كه ناگهان چشم اش به كلّه ي غول افتاد و از ترس عقب نشست. آنها در اين فرصت اتاق‌هاي قلعه را يك به يك گشتند و ديدند كه غير از شهر ناز چهل زن زيبا نيز در انجا اسير بوده كه همه را آزادكردند و از لعل و طلا و گوهر و جواهر هرچه پيدا شد بين آنها تقسيم نمود و خواست كه هركسي دنبال سرنوشت خويش برود. اما حساب شهر ناز جدا بود و راهشان به راه هم می‌خورد. شهرناز را همين ديشب آن غول تك چشم از حجله ي عروسي ربوده بود و نوروز تصميم داشت كه هر طور شده او را ساق و سالم تحويل خانواده اش بدهد.

چنين نيز شد و بعد از ضيافتي با شكوه دوباره براي شهرناز و نامزدش جشن گرفتند و نوروز و قنداب هم در آن شركت كردند. بعدِ چند روز بود كه دوباره راه افتادند و تا خود را در كاشانه ي " گلشن " يافتند و خستگي راه از تنشان به در شد در ساعتي سعد بعد از روبوسي و وداع با " احمد غوّاص"، سوار كشتي شده و بعد از طي طريق و قطع منازل، گام به " ديار بكر" گذاشتند. خبر به پدرش كريم پاشا رسيد و وقتي همه جا طبل و دهل نواخته شد و دهها غلام و كنيز كجاوه‌هاي زرين برداشته و به استقبال آنها رفتند، قنداب و گلشن تازه فهميدند كه نوروز، شاهزاده ي ديار بكر است و در حقيقت آنها نيز عروس پادشاه اند.

كريم پاشا، عروسي مفصلي تدارك ديد و نوروز با دو نو عروس، به حجله ي بخت رفت و زندگي با شادي‌ها و غمهايش همچنان ادامه يافت. اما چرخ و فلك، به آنها نيز رحمی‌نكرد و مثل همه ديرو زود در خاك شدند.

داستان عاميانه‌ي آذربايجان - مهر ماه 1384





اکنون ساعت 11:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)