من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد |
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما |
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت |
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها |
گردون برای خیمه خورشید فلکهات
از کوه و ابر ساخته نازیر و سایهبان |
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمه پادشه آن گاه فضای درویش زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش |
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را |
به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد |
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه |
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن
با لشگر غم چه بایدت کوشیدن سبز است لبت ساغر از او دور مدار می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن |
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود دیوانه شدم بیار بر دستم نه |
تو را دیوانه کردهست او قرار جانت بردهست او
غم جان تو خوردهست او چرا در جانش ننشانی |
آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود
دیوانه شدم بیار بر دستم نه |
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم |
گر همچو من افتاده این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی. ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی |
خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست
دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد |
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم |
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت |
روزی پسر ادهم اندر پی آهو
مانند فلک مرکب شبدیز برافکند |
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست |
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن |
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است |
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم |
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است |
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر |
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را |
حيران چشمان تو بودن رستگاريست
بگذار تا حيران چشمان تو باشم |
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند |
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها |
هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر
مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن |
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب |
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعاي پير مغان ورد صبحگاه من است |
هوشیاری و شب و روز بمیخانه
همدم درد کشان همسر مستانی |
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم |
دلم احساس غم دارد در این انبوه ویرانی
کمی تا قسمتی ابری و شاید باز بارانی |
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامدهست و روزی که گذشت |
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود |
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من |
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد |
اکنون ساعت 01:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)