|
|
گفتى که مىبوسم تو را، گفتم تمنا مىکنم گفتى اگر بیند کسى، گفتم که حاشا مىکنم گفتى ز بخت بد اگر ناگه رقیبت آید ز در گفتم که با افسون گرى او را ز سر وا مىکنم گفتى که تلخىهاى مى گر ناگوار افتد مرا گفتم که با نوش ِ لبم آن را گوارا مىکنم گفتى چه مىبینى بگو در چشم چون آیینهام گفتم که من خود را در او عریان تماشا مىکنم گفتى که از بىطاقتى دل قصد یغما مىکند گفتم که با یغماگران بارى مدارا مىکنم گفتى که پیوند تو را با نقد هستى مىخرم گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا مىکنم گفتى اگر از کوى خود روزى تو را گویم برو گفتم که صد سال دگر امروز و فردا مىکنم گفتى اگر از پاى خود زنجیر عشقت وا کنم گفتم ز تو دیوانه تر دانى که پیدا مىکنم سیمین بهبهانی |
در این خاک زرخیز ایران زمین
* نبودند جز مردمی پاک دین همه دینشان مردی و داد بود وز آن کشور آزاد و آباد بود چو مهر و وفا بود خود کیششان گنه بود آزار کس پیششان همه بنده ناب یزدان پاک همه دل پر از مهر این آب و خاک پدر در پدر آریایی نژاد ز پشت فریدون نیکو نهاد ** بزرگی به مردی و فرهنگ بود ** گدایی در این بوم و بر ننگ بود ** کجا رفت آن دانش و هوش ما که شد مهر میهن فراموش ما که انداخت آتش در این بوستان کز آن سوخت جان و دل دوستان ** چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟ ** خرد را فکندیم این سان زکار ** نبود این چنین کشور و دین ما ** کجا رفت آیین دیرین ما؟ ** به یزدان که این کشور آباد بود ** همه جای مردان آزاد بود در این کشور آزادگی ارز داشت کشاورز خود خانه و مرز داشت گرانمایه بود آنکه بودی دبیر گرامی بد آنکس که بودی دلیر نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت نه بیگانه جایی در این خانه داشت از آنروز دشمن بما چیره گشت که ما را روان و خرد تیره گشت از آنروز این خانه ویرانه شد که نان آورش مرد بیگانه شد چو ناکس به ده کدخدایی کند کشاورز باید گدایی کند ** به یزدان که گر ما خرد داشتیم ** کجا این سر انجام بد داشتیم ** بسوزد در آتش گرت جان و تن ** به از زندگی کردن و زیستن اگر مایه زندگی بندگی است دو صد بار مردن به از زندگی است بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم برون سر از این بار ننگ آوریم * *فردوسی* |
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
بر درش برگ گلی می کوبم کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هر کسی می خواهد وارد خانه پر عشق و صفامان گردد یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ وریاست روی آن با قلم سبز بهار می نویسیم ای یار خانه دوستی ما اینجاست........... |
جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست اینهمه بردر میخانه نشستیم, چه شد؟ بغض دل, بر لب پیمانه شکستیم ,چه شد؟ از خود ودیر مغان گاه گُسستیم ,چه شد؟ عهد با دلبر جانانه که بستیم ,چه شد؟ اینهمه از سر تدبیر وخرد نیز نبود بر همه هستی ما شور دل انگیز نبود غم بدل, پای کشان ,رفته شکستیم ,چه شد؟ زندگی غیر همان, درد غم انگیز نبود قدرِ دانائی خود هیچ ندانیم چرا ؟ بی خرد, پای,دراین دشت کشانیم چرا؟ ناتوان ازچه شده قلب ودل ودیده ی ما ؟ دیده ودل ز چه بر نور خدائی نرسانیم؟ چرا؟ «عقل »! ما را بدرِ خانِ خدا میخواند «چون خدا, عقل وخرد داده وُ خود میداند اشرف روی زمینیم!... چرا منتظریم؟! تا به کی «عمر» مگر روی زمین میماند؟! این پریشانی ما,ا از سر نادانی ماست ناتوان بودن ما در َسر انسانی ماست تا نباشد خردی ,عقل کجا راه برد؟! بی خرد ماندنِ ما, مایه ی ویرانی ماست جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست تا نباشد دلخوش لذت پیمانه کجاست؟ ما دراین میکده گر, خوار نشینیم , رواست بی وضوِدل وجان,لذت ِمستانه, کجاست؟ بّه که برپا شده در راه دگر پای نهیم وندرین غصه سرا بّه که زغمها برهیم بی خدا کوردلی با دل وچشم ونگهیم بّه که درروح وروان ,« عشق خدا » جا بدهیم {پپوله} فرزانه شیدا |
اندرین دهر , هر آن کس به دلی چون دل بست
اندرین دهر , هر آن کس به دلی چون دل بست جام عشقی, چو به میخانه زدستانم رست ناگهان شیشه ی دل نیز چو پیمانه, شکست گفت با من لبِ آن ساقی پیمانه بدست اندرین دهر , هر آن کس به دلی چون دل بست دم اول دلِ شیدا شد و مست دم دوم ز همه خلق گُسست آخرین دم ,لب پیمانه قسم خورد ونشست!!! {پپوله} فرزانه شیدا |
باز پاييز :53: |
این شعر زیبا تقدیم به تمام شیرزنان کرد ایران زمین:)
... تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی. جامه جنست زن است، اما درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین. کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی. گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین. مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ، کاندرین روزان صدره تیره تر از شب، اهل غیرت روزیش درد است. خواه در هر جامه، وز هر جنس، درد قوت غالب مرد است... (( باز در آنجا چه غوغائی ست؟ )) (( باز پرسیدم – چه بلوائی ست ؟ )) گرچه بیرون ست ازین پر چین و (( بند )) اما نیست چندان دور. آنچه آن جا بگذرد، اغلب می توان دید و شنید، الا آن که خواهند از کسان مستور. باز می پرسم، چه غوغائی ست ؟ در کنار آن اطاق سرخ، آن فرجام (( منصوری )) باز هم گویا شیونی، جمعی، تماشائی ست. آن چه می آید به گوش، از آن نه چندان دور شیونی از مادری، کامل زن ست انگار، باغ و بستان سوخته ی کاشانه بر بادی ست. آن چه می آید به چشم، اما سر و قدی، شاخ شمشادی ست. اینک از آن جا پیش می آید که گوید چیست، آن دو مو، سر پاسبان ترک ما، با چشم نمناکش. پس ببین آن جا چه ها رفته ست که دل یک تکه سنگ سخت هم سوزد، او شکسته بسته می گوید سخن، با لحن غمناکش : (( پیر زن ، یک ماه پیش از این به ملاقات پسر آمد دید او را... و نصیحت ها... ولی بی فایده سوی (( وطن )) برگشت. _ سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه_ پیرزن برگشت. تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید که جوانش را از خر شیطان فرود آرد. رفت تا بیاید با عروس خود که از آن زندانی یک دنده طفلی در شکم دارد. در همین مدت قضایا (( طور دیگر )) شد. پیرزن، بدبخت، این نوبت با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد. حیف، اما حیف! چند روزی از (( قضایا )) دیر تر ... )) با توام من ، آی دخترجان ! شیردختر، ای شکوفه ی میوه دار ایل ! تیهوی شاهین شکار کرد! که به تاری از کمند گیسویت گیری صد چنان سهراب یل را ، آن که نتوانست نازنین گردآفرید گرد. گرچه دانم گریه تسکین می دهد دردت، لیک دختر جان ! نبیتم رو بگردانی به گرییدن. هی، بگردم قد و بالا، سرو بستانت! من نمی خواهم ببیند دشمن بی رحم نامردم قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت. آن دو آهویی که می دانم که دو ببر خشمگین دارند، در زنجیر مژگانت. هی بگردم دخترم را، دختر با غیرتم، هم میهن کردم! من یقین دارم که می بینی کاین زمان آبشخور ما ، از چه رود بی سر و پایی ست؟ و کشان ما را به سوی خویش چه لجن در ذات، دریایی ست؟ خوب می دانم، که دانی خوب که چه بد دهری و دنیایی ست. با شبی چونین در کمین ما چه بد روزی و فردایی ست. تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی. جامه جنست زن است، اما درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین. کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی. گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین. مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ، کاندرین روزان صدره تیره تر از شب، اهل غیرت روزیش درد است. خواه در هر جامه، وز هر جنس، درد قوت غالب مرد است. بازمانده زآن جوانمرد، آنچه دادندت عزیزش دار گرچه کتف آرا و سر پیچ و کمربندی، لیک میراث از دلیری بی هماورد است. آن که در دنیای نامرد حقیقتهای امروزین مرد و مردی راستین باشد رستم افسانه اش، زالی به ناوردست. گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش همچو مردانه و بی باک بربندد. ور دگر زادی، بگو او نیز گر به سر خواهد پیچاک پدر بندد، ماده شیری با خاطر، بی خوف باشد، تا که آن میراث بر سر و گردن چو یال شیر نر بندد. دخترم! ای دختر کرد، ای گرانمایه یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست. قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسه جان دار زیبائی بیستون غیرت کرمانشهان با توست. قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان نطفه یک قهرمان با توست! |
مرا ان شب مچل کردی و رفتی رقیبم را بغل کردی و رفتی مرا اهل دوا و چای پر رنگ مرا اهل غزل کردی و رفتی حضورت اعتبار بازیم بود چکم را بی محل کردی و رفتی حواسم حین بازی مان کجا رفت اتل کردم متل کردی و رفتی تو هر چه با من بیچاره کردی شب ماه عسل کردی و رفتی من عادت کرده بودم به دماغت دماغت را عمل کردی و رفتی {جشن پتو} |
اکنون ساعت 09:41 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)