ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش |
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم |
من نمییابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جمیل |
ای جمال هر جمیل و ای جمالت بیمثال
هر جمال از تست زانرو دوست میداری جمال |
چشم تو که سحر بابل است استادش
یا رب که فسونها برواد از یادش آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال آویزهٔ در ز نظم حافظ بادش |
چشم تو که سحر بابل است استادش
یا رب که فسونها برواد از یادش آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال آویزهٔ در ز نظم حافظ بادش |
جمالت معجز حسن است لیکن
حدیث غمزهات سحر مبین است |
ای باد حدیث من نهانش میگو
سر دل من به صد زبانش میگو میگو نه بدانسان که ملالش گیرد میگو سخنی و در میانش میگو |
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را |
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشمنگاری بوده است |
به طاعت قرب ایزد میتوان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت |
در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
میبینمت عیان و دعا میفرستمت |
جذاب ترين مرچله عشق همين است
از من تو همان چيز بخواهي كه ندارم |
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر صوفی چو تو رسم رهروان میدانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر |
پیری دیدم به خانهٔ خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری گفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری |
از دست جوانیام چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی |
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر |
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت |
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست |
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت |
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد |
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست |
پیشش آمد زاهدی غم دیدهای
خشک مغزی در بلا پیچیدهای |
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست |
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت |
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر صوفی چو تو رسم رهروان میدانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر |
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود |
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند است |
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه |
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت |
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل
چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید |
به هم الفتي گرفتيم ولي رميدي از ما
من و دل همان كه بوديم و تو آن نه اي كه بودي |
هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است من جهد همیکنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست |
هزار جهد كردم كه يار من باشي
مراد بخش دل بی قرار من باشی. چراغ دیده شب زنده دار من گردی انیس خاطر امید وار من باشی |
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر صوفی چو تو رسم رهروان میدانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر |
تو مرا چو خسته بینی نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم هله تا تو شاد باشی |
این گل ز بر همنفسی میآید
شادی به دلم از او بسی میآید |
ما بی غمان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم |
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا |
اکنون ساعت 04:10 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)