زمین خوردن بار سوم |
اون شب وقتي به خونه رسيدم ديدم همسرم مشغول آماده كردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: بايد راجع به يك موضوعي باهات صحبت كنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنيدن حرف هاي من شد. دوباره سايه رنجش و غم رو توي چشماش ديدم. اصلا نمي دونستم چه طوري بايد بهش بگم, انگار دهنم باز نمي شد. هرطور بود بايد بهش مي گفتم و راجع به چيزي كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت مي كردم. موضوع اصلي اين بود كه من مي خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پيش كشيدم, از من پرسيد چرا؟! اما وقتي از جواب دادن طفره رفتم خشمگين شد و در حالي كه از اتاق غذاخوري خارج مي شد فرياد مي زد: تو مرد نيستي اون شب ديگه هيچ صحبتي نكرديم و اون دايم گريه مي كرد و مثل باران اشك مي ريخت, مي دونستم كه مي خواست بدونه كه چه بلايي بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختي مي تونستم جواب قانع كننده اي براش پيدا كنم, چرا كه من دلباخته يك دختر جوان به اسم"دوي" شده بودم و ديگه نسبت به همسرم احساسي نداشتم. من و اون مدت ها بود كه با هم غريبه شده بوديم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سي درصد شركت و ماشين رو به اون دادم. اما اون يك نگاه به برگه ها كرد و بعد همه رو پاره كرد. زني كه بيش از ده سال باهاش زندگي كرده بودم تبديل به يك غريبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و مي دونستم كه اون ده سال از عمرش رو براي من تلف كرده و تمام انرژي و جواني اش رو صرف من و زندگي با من كرده, اما ديگه خيلي دير شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صداي بلند شروع به گريه كرد, چيزي كه انتظارش رو داشتم. به نظر من اين گريه يك تخليه هيجاني بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت براش جا مي افتاد. فرداي اون روز خيلي دير به خونه اومدم و ديدم كه يك نامه روي ميز گذاشته! به اون توجهي نكردم و رفتم توي رختخواب و به خواب عميقي فرو رفتم. وقتي بيدار شدم ديدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتي اون رو خوندم ديدم شرايط طلاق رو نوشته. اون هيچ چيز از من نمي خواست به جز اين كه در اين مدت يك ماه كه از طلاق ما باقي مونده بهش توجه كنم. اون درخواست كرده بودكه در اين مدت يك ماه تا جايي كه ممكنه هر دومون به صورت عادي كنار هم زندگي كنيم, دليلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آينده امتحان مهمي داشت و همسرم نمي خواست كه جدايي ما پسرمون رو دچار مشكل بكنه! اين مسئله براي من قابل قبول بود, اما اون يك درخواست ديگه هم داشت: از من خواسته بود كه بياد بيارم كه روز عروسي مون من اون رو روي دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در يك ماه باقي مونده از زندگي مشتركمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روي دست هام بگيرمو راه ببرم. خيلي درخواست عجيبي بود, با خودم فكر كردم حتما داره ديونه مي شه. اما براي اين كه اخرين درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم. وقتي اين درخواست عجيب و غريب رو براي "دوي"تعريف كردم اون با صداي بلند خنديد گفت: به هر بايد با مسئله طلاق روبرو مي شد, مهم نيست داره چه حقه اي به كار مي بره.. مدت ها بود كه من و همسرم هيچ تماسي با هم نداشتيم تا روزي كه طبق شرايط طلاق كه همسرم تعين كرده بود من اون رو بلند كردم و در ميان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم هاي دست و پاچلفتي رفتار مي كرديم و معذب بوديم.. پسرمون پشت ما راه مي رفت و دست مي زد و مي گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه مي بره. جملات پسرم دردي رو در وجودم زنده مي كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشيمن و از اون جا تا در ورودي حدود ده متر مسافت رو طي كرديم.. اون چشم هاشو بست و به آرومي گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هيچي نگو! نمي دونم يك دفعه چرا اين قدر دلم گرفت و احساس غم كردم.. بالاخره دم در اون رو زمين گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم تنها سوار ماشين شدم و به سمت شركت حركت كردم. روز دوم هر دومون كمي راحت تر شده بوديم, مي تونستم بوي عطرشو اسشمام كنم. عطري كه مدتها بود از يادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست كه به همسرم به حد كافي توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه نديدمش, من از اون مراقبت نكرده بودم. متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چماش نشسته بود,لابه لاي موهاش چند تا تار خاكستري ظاهر شده بود! براي لحظه اي با خودم فكر كردم: خدايا من با او چه كار كردم؟! روز چهارم وقتي اون رو روي دست هام گرفتم حس نزديكي و صميميت رو دوباره احساس كردم. اين زن, زني بود كه ده سال از عمر و زندگي اش رو با من سهيم شده بود. روز پنجم و ششم احساس كردم, صيميت داره بيشتر وبيشتر مي شه, انگار دوباره اين حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ مي گيره. من راجع به اين موضوع به "دوي" هيچي نگفتم. هر روز كه مي گذشت برام آسون تر و راحت تر مي شد كه همسرم رو روي دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوي تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب مي كرد. يك روز در حالي كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه هيچ كدوم مناسب و اندازه نيستند.با صداي آروم گفت: لباسهام همگي گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم كه اون توي اين مدت چه قدر لاغر و نحيف شده و به همين خاطر بود كه من اون رو راحت حمل مي كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب مي شد. گويي ضربه اي به من وارد شد, ضربه اي كه تا عمق وجودم رو لرزوند. توي اين مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب مي شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم.. پسرم اين منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگيره و راه ببره تبديل به يك جزئ شيرين زندگي اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره كرد كه بياد جلو و به نرمي و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم, ترسيدم نكنه كه در روزهاي آخر تصميم رو عوض كنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسير هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشيمن و در ورودي.دستهاي اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمي اون رو حمل مي كردم, درست مثل اولين روز ازدواج مون. روز آخر وقتي اون رو در اغوش گرفتم به سختي مي تونستم قدم هاي آخر رو بردارم. انگار ته دلم يك چيزي مي گفت: اي كاش اين مسير هيچ وقت تموم نمي شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالي كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام اين سالها هيچ وقت به فقدان صميميت و نزديكي در زندگي مون توجه نكرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگي كردم, وقتي رسيدم بدون اين كه در ماشين رو قفل كنم ماشين رو رها كردم, نمي خواستم حتي يك لحظه در تصميمي كه گرفتم, ترديد كنم. "دوي" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمي خوام از همسرم جدا بشم! اون حيرت زده به من نگاه مي كرد, به پيشانيم دست زد و گفت: ببينم فكر نمي كني تب داشته باشي؟ من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدايي رو نمي خوام, اين منم كه نمي خوام از همسرم جدا بشم. به هيچ وجه نمي خوام اون رو از دست بدم. زندگي مشترك من خسته كننده شده بود, چون نه من و نه اون تا يك ماه گذشته هيچ كدوم ارزش جزييات و نكات ظريف رو در زندگي مشتركمون نمي دونستيم. زندگي مشتركمون خسته كننده شده بود نه به خاطر اين كه عاشق هم نبوديم بلكه به اين خاطر كه اون رو از ياد برده بوديم. من حالا متوجه شدم كه از همون روز اول ازدواج مون كه همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم كه تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمايت خودم داشته باشم. "دوي" انگار تازه از خواب بيدار شده باشه در حالي كه فرياد مي زد در رو محكم كوبيد و رفت. من از پله ها پايين اومدم سوار ماشين شدم و به گل فروشي رفتم. يك سبد گل زيبا و معطر براي همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسيد: چه متني روي سبد گل تون مي نويسيد؟ و من در حالي كه لبخند مي زدم نوشتم : از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم مي گيرم و حمل مي كنم, تو روبا پاهاي عشق راه مي برم, تا زماني كه مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا كنه. *** جزئيات ظريفي توي زندگي ما هست كه از اهميت فوق العلاده اي برخورداره, مسائل و نكاتي كه براي تداوم و يك رابطه, مهم و ارزشمندند. اين مسايل خانه مجلل, پول, ماشين و مسايلي از اين قبيل نيست. اين ها هيچ كدوم به تنهايي و به خودي خود شادي افرين نيستند. پس در زندگي سعي كنيد: زماني رو صرف پيدا كردن شيريني ها و لذت هاي ساده زندگي تون كنيد. چيزهايي رو كه از ياد برديد, يادآوري و تكرار كنيد و هر كاري رو كه باعث ايجاد حس صميميت و نزديكي بيشتر و بيشتر بين شما و همسرتون مي شه, انجام بديد.. زندگي خود به خود دوام پيدا نمي كنه. اين شما هستيد كه بايد باعث تداوم زندگي تون بشيد |
توهم مثل مداد باشhttp://www.98fun.com/pics/medad.jpg |
|
حراج وسایل شیطان!
|
سرباز جنگل 29 سال جنگيد! در 6 اوت 1945 بمب اتمي اي در هيروشيما منفجر شد. سه چهارم شهر ويران شد و حدود 80000 نفر جان خود را از دست دادند. 4 روز بعد،ناکازاکي هم به وسيله ي يک بمب اتمي ديگر ويران شد. در 14 اوت ژاپن تسليم شد و جنگ جهاني دوم خاتمه يافت. سربازان تمام ملت ها که سال ها با محروميت و خطر روبرو بودند به خانه و نزد خانواده هايشان بازگشتند. ولي در سراسر اقيانوس اطلس در جزاير کوچک و دور افتاده دسته هايي از سربازان ژاپني بدون اطلاع از خاتمه ي جنگ به مبارزه ي خود ادامه مي دادند. يکي از سربازانهيرو اونُدا نام داشت که در سال 1944 در سن 23 سالگي به عنوان گروهبان دوم براي عمليات چريکي و اطلاعاتي به جزيره لوبانگ در 139 کيلومتري جنوب مانيل پايتخت فيليپين فرستاده شد. به او دستور داده شد که حتي در صورت از بين رفتن واحدش به جنگ ادامه دهد. گروهبان اونُدا هم درست همان کار را انجام داد. او 29 سال ديگر براي کشورش در جنگ جهاني دوم جنگيد. بعد از خاتمه ي جنگ از درون هواپيما اعلاميه هايي را که در آن تسليم ژاپن قيد شده بود پخش کردند.. فرمانده ي ستاد اونُدا آنها را امضا کرده بود. گروهبان اونُدا چند عدد از آنها را برداشت ولي فکر کرد که اين اعلاميه ها يک حقه تبليغاتي امريکائي هاست و آنها را دور ريخت.. در عرض چند سال، دنيا بسيار تغيير کرد، پرده ي آهنين اروپا را به دو قسمت تقسيم کرد، اولين انسان به فضا سفر کرد، ژاپن يک بار ديگر موفق شد و اين بار متحد وفادار ايلات متحده گرديد، ولي اونُدا همچنان به نبرد يک نفره خود ادامه داد. او با دقت از مهماتش که رو به کاهش بود نگهداري مي کرد، غذاي او در اين مدت موز و نارگيل بود، گاهي پرنده اي را به دام مي انداخت و هر از گاهي هم گاوي را مي دزديد. طي اولين سال هاي اقامتش در جنگل او با ديگر چريک هاي ژاپني در تماس بود، ولي رفيقانش يکي يکي يا تسليم شدند و يا مردند و برخي از آنها هم خودکشي کردند. سرانجام او تنها شد، مردي که دشمنان خيالي محاصره اش کرده بودند و او مراقب بود تا با ديدن آنها به طرفشان تيراندازي کند. او مخفيگاه هاي خود را تغيير مي داد تا شناسايي نشود، از کمينگاه خود به طرف ساکنين جزيره شليک مي کرد، تله هاي آنها را مي دزديد و غلات را آتش مي زد. وي به طرف گروه هاي پليس و جستجو که براي وادار کردن او به تسليم از ژاپن فرستاده مي شدند تيراندازي مي کرد. اونُدا با متصل کردن کاه هاي بافته شده و تکه هاي لاستيک هاي کهنه با نخ و ميخ چوبي براي خود کفش مي ساخت، زماني که لباس هايش مي پوسيد با استفاده از تکه هاي سيم به جاي سوزن و الياف گياهان به جاي نخ، آنها را با کرباس چادر وصل مي کرد، او از شاخه هاي درختان بامبو، تاک و برگ هاي درختان براي خود سرپناه درست مي کرد، ولي هرگز جرأت نداشت مدت زيادي در يک مکان بماند. گرسنگي بخش دائمي زندگي او بود، او مورد حمله مرچه ها، زنبور، هزارپا، عقرب و مارهاي عظيم الجثه منطقه ي استوايي قرار مي گرفت، براي آتش روشن کردن، او دو تکه بامبو را که با مخلوطي از الياف نارگيل و باروتِ گلوله هاي قديمي، آماده شده بود، به هم مي ساييد. دوستان، بستگان و رفقاي قديمي اونُدا به جزيره مي رفتند تا به او بگويند جنگ خاتمه يافته، او آنها را مي ديد و صدايشان را از بلند گو که با او صحبت مي کردن مي شنيد، او از زمين هاي مرتفع سوسوي چراغ هاي شهرها را زير پايش مي ديد، او کشتي هاي مجلل را که با چراغ هاي پر نور خود روي آب دريا مي درخشيدند تشخيص مي داد ولي حتي يک بار هم در ادامه دادن جنگ شک نکرد. تا اينکه در سال 1974، 30 سال بعد از اينکه براي اولين بار در جزيره «لوبانگ» پياده شده بود به يک دانشجوي ژاپني (نوريو سوزوکي) که براي گذراندن تعطيلاتش به آنجا آمده بود برخورد، ابتدا نزديک بود به طرف دانشجوي جوان تيراندازي کند ولي خوشبختانه سوزوکي تمام مطالب نوشته شده درباره ي اين سرباز را خوانده بود و به سرعت گفت: «اونُدا جان، امپراطور و مردم ژاپن نگران تو هستند». اونُدا گفت: فقط به دستور افسر فرمانده اش، سرگرد سابق «يوشيمي تانيگوچي» اسلحه خود را بر زمين خواهد گذاشت. تانيگوچي افسر سابق ارتش ژاپن که اکنون کتاب مي فروخت به جزيره لوبانگ برده شد تا با اونُدا که هنوز مشکوک بود ملاقات کند. به محض اينکه سرباز ژاپني ژنده پوش تانيگوچي را شناخت فرياد زد: قربان، گروهبان اونُدا گزارش مي دهد. بنابراين در ساعت 3 بعدازظهر 10 مارس 1974، گروهبان اونُدا سرانجام جنگ جهاني دوم را متوقف کرد، آن روز 52 سال تولدش بود. رئيس جمهور فيليپين اعمال خلافي را که او انجام داده بود مورد بخشش قرار داد و اونُدا به خانه رفت و دوباره والدين پير خود را ديد، آنها سنگ قبري را که در زماني فکر مي کردند او در جنگل مرده برايش سفارش داده بودند ، نشانش دادند. اونُدا به عنوان يک قهرمان مورد ستايش قرار گرفت و در سراسر دنيا معروف شد. ولي او نمي توانست اين همه ستايش را تحمل کند، مردي که به تنهايي براي ژاپن جنگيده بود تصميم گرفت به برزيل برود و پس از اينکه نيمي از عمرش را در جنگ گزرانده بود، فقط مي خواست آرامش پيدا کند |
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در كام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ... |
قورباغه و کرم آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. |
عشق ، غرور ، غيرت |
جايي براي گريستن تيم گيبسون سخني از اين داستان: « نميدانم كدام درد بزرگتر است؛ دردي كه آن را بيپرده تحمل ميكني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت ميريزي و تاب ميآوري.» ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ اوايل دههي شصت، وقتي چهارده سالم بود و در شهر كوچكي در جنوب «اينديانا» زندگي ميكرديم، پدرم فوت كرد. درست زماني كه من و مادرم براي ديدن بستگانمان از شهر خارج شده بوديم، پدر ناگهان دچار حملهي قلبي غيرمنتظرهاي شد و درگذشت. وقتي به خانه برگشتيم، ديديم پدرم رفته است. هيچ فرصتي نبود كه به او بگوييم «دوستت دارم» يا با او خداحافظي كنيم. او مرده بود، براي هميشه. خواهر بزرگترم به كالج ميرفت و بعد از مرگ پدر، خانهي ما از حالت يك خانوادهي شاد و پرجنب و جوش به خانهاي تبديل شده بود با دو آدم متحير كه درگير غم خاموش خود بودند. سعي كردم با غم و تنهايي ناشي از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم كنم. در عين حال، بسيار نگران حال مادرم بودم. ميترسيدم مبادا گريهي من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشديد ناراحتي او شود. در مقام «مرد» جديد خانواده، احساس ميكردم مسئوليت حمايت از او در مقابل ناراحتيهاي بزرگتر با من است. به همين دليل، راهي يافتم كه با استفاده از آن، بدون آزردن ديگران بتوانم دلم را خالي كنم. در شهر ما، مردم، زبالههايشان را توي مخازن بزرگي كه پشت حياط خانههايشان بود ميريختند. هفتهاي يكبار، يا آنها را ميسوزاندند يا رفتگرها آنها را جمع ميكردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بيرون ميبردم. يك كيسهي بزرگ دستم ميگرفتم و دور خانه ميگشتم و تكههاي كاغذ يا هر چيزي كه پيدا ميكردم، توي آن ميريختم، بعد به كوچه ميرفتم و زبالهها را توي مخزن ميريختم. سپس ميان سايهي بوتههاي تاريك پنهان ميشدم و آنقدر همانجا ميماندم تا گريهام تمام شود. بعد از آنكه به خودم ميآمدم و مطمئن ميشدم كه مادرم نميپرسد چه كار ميكردهام، به خانه برميگشتم و براي خواب آماده ميشدم. اين ترفند، چند هفتهاي ادامه پيدا كرد. يك شب بعد از شام، وقتي زمان كار فرا رسيد، زبالهها را جمع كردم و به مخفيگاه هميشگيام توي بوتهها رفتم، ولي زياد نماندم. وقتي به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببينم كاري هست كه بتوانم برايش انجام بدهم يا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پيدايش كردم. توي زيرزمين تاريك، پشت ماشين لباسشويي داشت تنهايي گريه ميكرد. غمش را پنهان ميكرد تا مرا ناراحت نكند. نميدانم كدام درد بزرگتر است؛ دردي كه آن را بيپرده تحمل ميكني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت ميريزي و تاب ميآوري. اما ميدانم كه آن شب توي زيرزمين، ما همديگر را در آغوش كشيديم و بدبختيمان را - كه هر كداممان را به جاهايي دور و تنها كشيده بود - گريستيم. ديگر بعد از آن، هيچ وقت نياز به تنها گريستن پيدا نكرديم. تيم گيبسون سينسيناتي، اوهايو ------------------ برگرفته از كتاب: استر، پل؛ داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي |
اکنون ساعت 01:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)