چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را |
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را |
چونک دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب |
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما |
اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر
تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم |
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما |
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست |
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت |
هر ساعتی از غمزه فریبی دگر آغاز
هر دم ز کرشمه شر و شوری دگر انگیز |
در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است |
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل |
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است |
باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود
سرو دیگر چه نشانیم گر این این برخیزد |
من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نیست |
گفتم آهی کنم از دست غمت
ندهد هیچ امانم غم تو |
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست |
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت |
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت |
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است |
نقش نامت کرده دل، محراب تسبيح وجود تا سحر، تسبيح گويان، روی در محراب داشت ديدهام میجست، گفتندم نبينی روی دوست |
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت |
ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته
ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی |
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیای به از او آسمان ندارد یاد |
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را
محتسب گر میخورد معذور دارد مست را |
ماهی که قدش به سرو میماند راست
آیینه به دست و روی خود میآراست |
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم |
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد
ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد |
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده |
امشب از دیدن روی تو به خواب
آنچنان مست شدم که ز سر خوابم رفت که به دل عشقت زیست چه نشاطی در خواب چه زلالی در یاد |
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت غم در دل تنگ من از آن است که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی |
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم قصه نکنم دراز کوتاه کنم بازآ بازآ کز انتظارت مردم |
یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده |
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست |
خفاش اگر سگالد خورشید غم ندارد
خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس |
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده |
تا دلم صید نگشتی بکمند غم عشق
سنبلت سلسله بر گل نزدی کاش هنوز |
اکنون ساعت 04:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)