|
|
ابریشم |
02-01-2011 08:14 PM |
شیوانا کیست ؟
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائما" آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟" شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا" مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است
|
ابریشم |
02-01-2011 08:15 PM |
محبت بی منت !پیرمرد ثروتمندی به سختی بیمار بود و با وجودی که چندین پسر و دختر بزرگ و بالغ داشت اما هیچکدام سراغی از پدر و مادر پیر خود نمیگرفتند و هر کدام مشغول زندگی خود بودند. این مرد ثروتمند باغبان جوانی داشت که خود را دلسوز و غمخوار زن و شوهر پیر معرفی و از آنها مراقبت میکرد. اما در عین حال دایم بر سر آنها منت میگذاشت و در مورد بیوفایی فرزندان پیرمرد بدگویی میکرد و خودش را بهترین و دلسوزترین دوست و یاور میدانست. کمکم حال پیرمرد دگرگون شد و باغبان جوان ترسید که زحماتش هدر رود به همین خاطر دایم به پیرمرد فشار میآورد که بابت زحماتش بخشی از باغ و طویله را به نام او کند. اما پیرمرد که ارث و میراث خود را متعلق به فرزندانش میدانست از این کار طفره میرفت و در نتیجه اهانت و بدگویی و فشار روانی باغبان جوان بر او و زن پیرش شدت میگرفت. سرانجام خبر رسید که مادر باغبان جوان هم دچار بیماری شده و به مراقبت نیاز دارد. باغبان جوان که حرص تصاحب طویله و باغ، او را دیوانه کرده بود نسبت به بیماری مادرش بیاعتنایی میکرد و میگفت که حال و حوصله رسیدگی به او را ندارد و باید بقیه بچهها از او نگهداری کنند. مادر باغبان چون زن فقیری بود کسی دور و برش نمیرفت و به همین خاطر شیوانا و شاگردان به او کمک میرساندند تا بهبود یابد.
یک روز پیرمرد ثروتمند با واسطه از شیوانا برای دفع مزاحمت باغبان جوان کمک خواست. شیوانا به بالین پیرمرد رفت و متوجه شد به خاطر فشار روانی باغبان، به شدت تحلیل رفته است. شیوانا کمی حرفهای پیرمرد را شنید و سپس به باغبان گفت: "تو نزدیک شش ماه از این زن و مرد پیر مراقبت کردی و در عین حال از سفره همین آدمها تغذیه میکردی. اگر این مرد و زن پیر شخصی را برای مراقبت از خودشان استخدام میکردند حقوق آن شخص مقدار مشخصی میشد و بدون اینکه از زخمزبانهای آن شخص بابت بدگویی فرزندانشان عذاب بکشند میتوانستند از مراقبتهای یک فرد مناسب بهره ببرند. سپس شیوانا چند سکه از پیرمرد گرفت و به باغبان جوان داد و گفت: "این سکهها بابت زحمت شش ماهه تو. بنابراین دیگر حسابی با این خانواده نداری. قیمت طویله و باغ هم چند صد برابر زحمت توست و دلیلی ندارد که این مرد آنها را به خاطر نفرتی که تو در دلش کاشتی به تو بدهد."
باغبان جوان با ناراحتی از جا برخاست و گفت: "این درست نیست! بچههای این مرد و زن خیلی بیوفا و پست هستند. آنها پدر و مادر خودشان را به حال خود رها کردهاند و پی زندگی خودشان رفتهاند و این من بودم که خودم را خوار و حقیر کردم و شش ماه از آنها مراقبت کردم. پس من از فرزندان آنها برایشان دلسوزترم و نسبت به داشتن طویله و باغ برحقترم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت: "وقتی قرار باشد محبت و دلسوزی را با پول محک بزنی باید در نظر داشته باشی که ممکن است طرف مقابلت اهل حساب و کتاب باشد و قیمت محبت را صفر بگیرد و فقط بهای کار تو را حساب کند. در مورد نظری که در مورد فرزندان این شخص داری بهتر است سکوت کنی و وقتی خودشان همگی اینجا جمع شدند با شهامت مقابل خودشان بگویی تا جوابت را بدهند نه اینکه پشت سرشان بدگویی کنی و مقابل چشمان پدر و مادر بد فرزندان را بگویی. در ضمن شخصی اجازه دارد در مورد عیب دیگران نظر دهد که خودش این عیب و اشکال را نداشته باشد. همین الان مادر پیر تو به شدت بیمار شده و نیازمند همراهی و مراقبت فرزند دلسوزش است. تو دیگر نگران این مرد و زن پیر و فرزندان بیوفا و طویله نباش. اینها شخصی را برای این کار استخدام خواهند کرد. سکههایت را که گرفتی نزد مادرت برو و از او مراقبت کن. با بقیه پولها هم طویلهای کوچک برای خودت دست و پا کن و بیجهت چشم طمع به طویله و باغ این خانواده نداشته باش که آنها وقتی محبت پدر و مادری والدین خود را فراموش میکنند و پی کار خود میروند صد مرتبه بدتر محبت منتدار و هدفدار تو در قبال پدر و مادرشان را نیز به فراموشی میسپارند."
|
ابریشم |
02-01-2011 08:15 PM |
عشق یعنی انجام ندادنشیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!”
شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”
مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”
|
ابریشم |
02-01-2011 08:16 PM |
ببین آخرش چقدر گیرت میآید!شیوانا در بازار دهکده کنار مغازه دوست سبزی فروشی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد. صاحب مغازه کناری که جوانی تازه کار بود به شیوانا گفت: "به نظر من این دوست شما دارد ضرر میکند. من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه و لیوان و ظرف سفالی درست میکند. ده نفر را هم اجیر کرده ام تا در دهکده های اطراف برای کوزه ها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند. خلاصه هر هفته صد سکه به دست میآورم. اما این دوست سبزی فروش ما فقط هفته ای ده سکه گیرش میآید. به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟"
شیوانا با لبخند گفت: "گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزی فروش تفاوت زیادی داشته باشد. تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج میکنی و آخرش چقدر برایت میماند؟"
سفال فروش جوان مکثی کرد و گفت: "خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینه ها را کسر کنم هفته ی پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمیماند؟"
شیوانا با تبسم گفت: "در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینه ها و مخارج چقدر برایت میماند و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار ودردسر نصیبت شده است. درست است که سبزی فروش مغازهاش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی، اما او با همین مغازه و سبزیهایی که دارد هفتهای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد. البته کار تو زیبا و ستودنی است. اما از لحاظ سودآوری من سبزی فروش را برنده ترمیدانم."
|
ابریشم |
02-04-2011 02:04 PM |
خدا و کودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
|
ابریشم |
02-04-2011 02:08 PM |
داستان در تابوتی از هیچ روی شانههای هیچكس
اتاقی ساخته است در مركز جهان � دور تا دورش برهوتی از شن و ماسه و باد � شاید تك درخت كودكیهایش را گاهی اوقات كه پشتبام میرود و دستش را سایبان چشمها میكند میبیند و شاید پرندههایی هم روی درخت بنشینند كه نمیداند از جنس چیستند و آیا نامی دارند؟
این را مطمئن نیست كه هر روز چند نفر در حالی كه خورشید را روی شانههای عریان خود گذاشته عرقریزان میبرند و انتهای كویر میكارند و دیگر روز هم همین كارها را میكنند و روزهای بیشمار دیگر. همیشه همانها هستند و او عرق پیشانیشان را میشناسد و ...
بعضی از شبها دختركانی كه تاج گل سفیدی بر سر دارند ماه را چون سینی نقرهای روی ارابهای گذاشته میبرند، تا آنها هم همان كارهایی را بكنند كه مردهای گرمازده. ماه یك برودت خاص دارد. به گونهای میلرزند كه نمیدانند اسمش را چه بگذارند. شبی آنها را به اتاقش كه درست در مركز جهان بود دعوت كرد. در صورتی كه آتش فراوانی را تدارك دیده بود. آنها هیچگاه به هیجان نیامدند. حتا یكی هم پشت سرش را نگاه نكرد تا خاطرهای از آتشی كه در مردمكها بود بر جای بگذارد. به طرف آیینه نرفت تا خود را در آن تماشا كند � او میاندیشد كه میتواند عشق را دریوزگی كند.
اما این خانه گاه از شیشههای شفاف است و گاه هیچ روزنی ندارد. دیوارهای زمخت و ضخیم، هرگاه دلش میپسندد كه عریان باشد دیوارهای حجیم نمیگذارند و وقتی میخواهد رخ از همه بپوشد این دیوارهای شفاف و شیشهای، تمامی وجود او را برملا میكنند.
در این اتاقی كه در مركز جهان است، باغهای فراوان و كوچه باغهای فراوانتری روییده، صدای استغاثهی آبها میآید. گاه صدای زنی را میشنود كه مفهوم مرد را فراموش كرده است شاید مرد گفته بوده كه آن گونه مرگ لایق من نبوده. تو باید ذرهذره برگهایم را به باد امانت دهی یا اینكه یكانیكان پرهای بال مرا از ریشه بیرون بكشی.
زن، اما خندیده بوده و آن صدا در صداهای دیگر نابوده شده است. "آن مرگ برای تو كم بوده آسوده میشدی. باید مكافات نفس كشیدنت را پس بدهی."
صدای دختری كوچك، كه بر سر مزار هیچكس نشسته و زار میزند. دختری كه وقتی مامور دادگاه حكم طلاق را آورده بوده به او حمله میكند. آن مامور نالیده بوده كه: "مگر تو میدانی در این نامه چه نوشته است؟" دختر كوچك كه چشمهای براق مشكی داشته جواب داده بوده كه: "تو میخواهی مامان و بابا را از هم جدا كنی!"
مرد دستش همراه با نامه در فضا معطل مانده. در عوض دو قطره اشك ناپیدا روی گونههایش لغزیده و خیلی زود بخار شده است. موتورش را روشن كرده است. صدای سم اسب هراسناكش تا فرسنگها به گوش میرسیده. صدای نالهی موتور همیشه میآید كه به دور خانه میچرخد و میچرخد. پنجره را باز میكند كه آب خنكی تعارف كند. صحرا تا دوردست كشیده شده است و جز ماسههای بادی موذی، هیچ چیز پیدا نیست.
گوشهی اتاق بساطی است. تلمبه كار میكند. صدای مداوم آن فراتر از هوش آدمی است. چهار پنج درخت سر در هم كرده و سایهسار خنكی را باعث شدهاند. هرم گرم گرداگرد آنها حلقه زده است گله به گله نشستهاند. بعضیها تعریف میكنند و چند نفر از ابریقی كه از بالای رف سالیان برداشتهاند، شرابی را مزه مزه میكنند. دو نفر غمگین نرد میبازند. چند نفر در مرداب واژگان غرق شدهاند. گاهی لبی تكان میخورد. اندیشهی نامفهومی را میپراكند و ساكت میشود. بین هر كلمه هزاران سال فاصله است.
مردی بلند میشود. شلوارش را میپوشد. پشت اتومبیلش مینشیند و میرود. آن قدر غبار هست كه زود ناپدید شود. خط گردی هم نیست. همه چیز زود دفن میشود.
همیشه همین طور است. او گفته بوده، و هنوز آن واژهها در آن فضا به جایی نامریی آویختهاند.
واژهها از چشم اندوه میچكند و تمام میشوند و دوباره، واژههای جدید میرویند.
ملاقاتی عصرهای جمعه است. باید پسر هفده سالهام را درون بیماران روانی كه فوج فوج از زمین میرویند پیدا كنم. ابتدا هیچ علایم و آثاری از جنون نداشت. او كارد آشپزخانه را تا دسته در قلب برادرش فرو كرده است. و بعد خوب كه به جنازهی برادر نگاه كرده و به خون دلمه شده و چشمان ملتمس حیرتزدهی برادر، دستها را بالا برده تا كارد را بر قلب خود نیز فرود آورد كه پدری كه درست در ساعت سه بعد از ظهر كه ملاقاتی است، به سیارهی دیگری میرود، میرسد و دستش را میگیرد. جوانی كه روی زمین افتاده بوده نوزده سال داشته. آنها به چلچلهها هم گفته بودند كه پسر جنون داشته و بعد مثل اینكه خورشید نیز این حرفها را تایید كرده بوده و حالا دیگر پسر جز دیوانگان شریف عالم است.
پدر را كه میبیند، اشك از دو چشمهی شبرنگ بیرون میزند. معلوم نیست كه این اشكها چه خاصیتی دارند. پدر تلنگری به قلبش میزند. تمامی اندوهان جهان. این او نیست! او هنوز زیر سایهسار خنك، كنار پاقپاق تلمبه نشسته است و دارد شعر حافظ را از دهان یك مست خراباتی گوش میدهد.
با كمال تعجب میبیند كه تمام حركاتش همانند پدرهای دیگر است. پسر هفده سالهاش را در آغوش میفشارد و چیزی نگفتنی را به طبیعت وام میدهد و میرود.
پسر تمام راهها را گم كرده است. دستش را میگیرند و او راحت اطاعت میكند. همراه آنها میرود، اگر كسی سراغش نیاید ساعتها بدون اعتراض مینشیند و سیگاری را كه پدر در سالها قبل تعارفش كرده است پك میزند. شبان و روزان بیشمار � تا قرنی بگذرد و پدر بیاید كنار جوی آب و به درخت تكیه بزند و سیگاری بگیراند. از دور كه میبیند زنجیر در پا، كشان كشان میآورندش. آمده تا سیگارش را بگیراند و خودش با دستهای لرزان بین لبان خوشتركیب پسر بگذارد و پسر یادش برود كه حتا پك كوچكی به آن بزند. و سرفه پشت سرفه. پسر دیگر مدتهاست كه نمیگرید. دقت كه میكند، صدای ضجهای مدام را از یكی از آسمانها میشنود. پنجره را باز میكند. بیرون صدایی نیست. فقط صدای جوانی روی شاخهی درختی كه پیدا نیست، به هیات پرندهای جفت گم كرده نشسته است.
در اتاقی كه مركز جهان است، شقایقزاری وسیع وحشت مرموزی را میپراكند. گفته بودند مردی در پارك شهر خودش را به شاخهای از گل سرخ آونگ كرده است.
كمی فكر كرده بود و آنگاه ساعتهای متمادی در میان گلهای مقلد آفتاب گردان، قدم زده بود. روی صندلیهای گوشهی اتاق عدهای خانم معلم نشستهاند و خوشبختیها و بدبختیها را تقسیم میكنند. تمام خبرها بد است. بچههایی كه رحم مادر را میشكافتند و پرواز میكردند. آبهایی كه به سوی آسمان پر میكشیدند. كسانی كه خود را به دگلهای برق فشار قوی مصلوب كرده بودند. همه از مردی میگفتند با كلهای به شكل مكعب. چهرهای كه چهار وجه داشت. با یكی میخندید، با یكی میمویید و با یكی به عشق میاندیشید و با یكی به فرزندان بیشمارش.
مردی نشسته بود روی صندلی كه مجبور شده بودند او را با میخهای فولادی به صندلی بدوزند و زنی چایی را آرام آرام به دهانش میریخت. مرد بوی گل سرخ میداد. دختری در كنار آنها ایستاده بود كه گویی همین زمان در نسیم شكفته باشد. سموم وحشتناكی احاطهاش كردهاند و او به خاطر اینكه بتواند بهتر نفس بكشد، به هر اتومبیلی كه جلو پایش میایستد خوش و بش میكند.
پدر آمده است حرفهایی بزند. اما ظاهرا لب از لب باز نكرده است. شاید حرفهایش را زده است و خود نمیداند. یا میداند كه ساعتی بعد جسد آونگ شدهاش را به شاخههای گلی سرخ آویزان خواهند یافت.
یكی فریادی میكشد كه خواب مارهای كویری را میآشوبد. یكی مینشیند و پنهان از چشم مارمولكها، چشمهایش را دفن میكند. یكی جوی كوچكی را با قطرههای اشك درست كرده است تا در زمین ریشه بگیرد. یكی خودش را به گونهای معكوس در خاك دفن كرده است. دو پای گوشتآلود از شنها بیرون است كه دو چشم درشت در كف پاهایش میدرخشد. هركس باید خود به دنبال مرگ بگردد. كسی نیست كه زحمت گلهای یاس را كم كند.
مردی را میبرند. در تابوتی از هیچ روی شانههای هیچكس. میلغزد و میرود. مادر و دختر با صد قلم آرایش و خروارها آرامش، به دنبالش روان هستند. یكی درهای مدارس و مراكز آموزش عالی را میبندد و همه چیز را تعطیل میكند "شعبههای زنجیرهای بیمارستانهای روانی". یك روز همه میخندند، یك روز میگریند و روزهایی نیز هستند كه وجود خارجی ندارند. در تقویم نوشته نشدهاند.
مادر میگرید. بقاعده و زیباست. میگوید نان را از بازو نمیتوان درآورد. باید باور كرد. چون فقط دو چشم دارد كه میتواند به آن ببالد، بقیهی بدن پلاسیده است.
و زنی میآید میگوید دختر را از سر راه برداشتهام. دختر هیچ نمیداند. حتا از اینكه مادر راست گفته است یا دروغ! هیچ نمیفهمد. به این زودی در رفتار آب و سنگ و گیاه مانده است. چه توفیری دارد كه سرراهی باشد یا نباشد. آیا درختها به این مسایل میاندیشند؟
گربهای از جفتگیری با ستارهها میآید. تن كیفور خود را كش میآورد. بعد مینشیند و به روبرو نگاه میكند.
|
ابریشم |
02-04-2011 02:17 PM |
داستان قفس (صادق چوبک)
صادق چوبک در سال 1295 در بوشهر زاده شدو سالها در شرکت نفت ایران در تهران کار کرد.در آثار او رنگ و بوی جنوب به خوبی پیداست.او را هنرمندی صادق و سختکوش و غیرتمند دانسته اند.اولین داستان او مجموعه داستان کوتاه خیمه شب بازی است.رمان پر ماجرای تنگسیر شهرت نویسنده ی آن را به اوج رسانید این رمان بر اساس یک واقعه ی تاریخی بنا شده و خاطره مردی را بازگو میکند که برای گرفتن حق خود سلاح به دست میگیرد.زار محمد شخصیت اول کتاب است.داستان بلند دیگر وی سنگ صبور نام دارد که وقایع آن در یک خانه ی پر مستاجر واقع در شیراز میگذرد.دو مجموعه ی چراغ آخر و روز اول قبر در بر گیرنده ی داستاهای کوتاه دیگری است که به تازگی و نیرومندی داستانهای اولیه نیستند. در داستانهای کوتاه چوبک مجموعا اشخاص بد بخت و بی پناه و سرگردان حضور دارند که نویسنده با دقت و بیطرفی همه جزئیات زندگی آنان را از طریق توصیف به پرده تصویر کشیده است.این ویژگی روی هم رفته داستان نویسی وی با به مکتب ناتو رالیسم غربی(تمام پدیده های هستی در طبیعت در محدوده ی دانش علمی و تجربی قرار دارند) نزدیک کرده است.به ویژه در قصه های کوتاه چوبک میان شیوه ی اِِدگار آلِن پو ،قصه نویس و شاعر امریکایی با تکنیک داستان نویسان اواخر قرن 19 روسیه مانند چُخوف ،تلفیقی ملایم و مستقل صورت گرفته است.علاوه بر هدایت چند نویسنده خارجی ازجمله هِمینگوی ،فاکنِر و هِنری جیمز نیز مورد علاقه ی وی بودند.از سالهای پس از انقلاب وی در خاج از ایران و عمدتاً در امریکا زندگی کرده است.وی از نویسندگانی است که در گفتگوی شخصیت ها ی خود به صورت موفقیت آمیزی از زبان شکسته (محاوره )استفاده کرده است.
قفس
لب جو، نزدیک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهء یخ بسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهء مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.
کف قفس خیس بود. از فضلهء مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال بهم چسبیده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند وهیچکس روزگارش از دیگری بهتر نبود.
آنهائی که پس از توسری خوردن سرشان را پائین میآوردند و زیر پر وبال و لاپای هم قایم میشدند.، خواه ناخواه تکشان تو فضله های کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی ورمیچیدند. آنهائی که حتی جا نبود تکشان به فضله های ته قفس بخورد، بناچار به سیم دیوراهء قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تک غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناک نگریستن و نه زیبائی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد.
تو هم می لولیدند و تو فضلهء خودشان تک میزدند و از کاسه شکستهء کنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهء قفس مینگریستند و حنجره های نرم و نازکشان را تکان میدادند.
در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکلیف بودند. رهائی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یک محکومیت دستجمعی در سردی و بیگانگی و تنهائی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکیدند.
بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چرکین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان هم قفسان به کند وکو در آمد. دست باسنگدلی و خشم و بی اعتنائی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار کرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنائی شنیدند. چندششان شد وپرپر زدند و زیر پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخید، و مانند آهن ربای نیرومندی آنها را چون برادهء آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون "رادار" آنرا راهنمائی میکرد تا سرانجام بیخ بال جوجهء ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند کرد.
اما هنوز دست و جوجه ای که در آن تقلا و جیک جیک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای دیگر میچرخید و از قفس بیرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جویدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند.
پای قفس، در بیرون کاردی تیز و کهن بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میدیدند. قدقد میکردند و دیوارهء قفس را تک میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. این بود که بود. همه خاموش بودند وگرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.
هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تک خود را توی فضله ها شیار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زیره ای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابید وخروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضله ها خوابید وپا شد. خودش را تکان داد وپر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لک رفت. کمی ایستاد، دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندک زد و بیم خورده تخم دلمهء بی پوست خونینی تومنجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوختهء رگ درآمدهء چرکین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید وتخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بیرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بعلیعد. هم قفسان چشم براه، خیره جلو خود را مینگریستند.
|
ابریشم |
02-04-2011 02:31 PM |
داستان ماهی وجفتش
مرد به ماهیها نگاه میكرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند كه بزرگ بود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریكی میرفت. دیوارهی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریكی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیوارهها بود كه هر كدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهیهای جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن میكرد. نور دیده نمیشد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهیها در روشنایی سرد و تاریك نگاه میكرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بیپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد. حباب، و هم چنین حركت كم و كند پرههایشان. مرد درته دور روبرو، دوماهی را دید كه با هم بودند.
دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهایشان كنار هم بود و دمهایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز كنار هم ماندند. انگار میخواستند یكدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یكدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا میكند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در كوچه ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستارهها را دیده بود كه میگشتند، میرفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگها با هم نمیریزند و سبزههای نوروزی روی كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشتههای ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یك نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.
دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟
مرد آهنگی نمیشنید، اما پسندید بیاندیشد كه ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، كه آهنگ یگانگی میپذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟
دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا كجا خواهند رقصید؟
یك پیرزن كه دست كودكی را گرفته بود،آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهیها را به كودك نشان میداد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهیها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سكون سبكی داشت. زن با انگشت ماهیها را به كودك نشان میداد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پیرزن گفت: "ممنون. آقا."
اندكی كه گذشت، مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن."
دو ماهی اكنون سینه به سینهی هم داشتند و پركهایشان نرم و مواج و با هم میجنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبحهای زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یك حباب مینمود، پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهی اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: "ببین اون دو تا چه قشنگ با همن."
كودك اندكی بعد پرسید:"كدوم دو تا؟"
مرد گفت: "اون دو تا. اون دو تا را میگم. اون دو تا را ببین." و با انگشت به دیوارهی شیشهای آبگیر زد. روی شیشه كسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. كودك اندكی بعد گفت: "دوتا نیستن."
مرد گفت: "اون، آآ، اون، اون دو تا."
كودك گفت: "همونا. دو تا نیستن. یكیش عكسه كه توی شیشه اونوری افتاده."
مرد اندكی بعد كودك را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.
|
ابریشم |
02-04-2011 02:34 PM |
داستان پردیس
كنار دریا بودیم. در هوای سرد آخر پاییز، در آفتاب بی رمق سر ظهر شنا می كردیم. با حركات شتابان، بدن خود را گرم می كردیم تا هر چه كمتر سرمای آب را احساس كنیم و بعد، نفس نفس زنان به ساحل بر می گشتیم و با پوستی كه از سرما مورمور میشد، در حوله های بزرگ پنهان می شدیم و باز مینشستیم به حرف زدن.
زنها بچه هایشان را به مدرسه میرساندند و غذایشان را با خود به ساحل میآوردند و همان جا میخوردند. من زبانشان را بلد نبودم و آنها سعی می كردند با همان چند كلمه محدودی كه میدانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را میخواندیم و مجله ها را ورق میزدیم و از جنگها و صلحها و از مذاكرات سران و دیدارها و بازدیدها و قتل عامها و تسخیر ها و بمبارانها و ترورها و كودتا ها صحبت میكردیم. ما اهل هیچ كدام نبودیم. اهل حرف بودیم. كار هر روزمان بود. كنار ساحل مینشستیم و سرهایمان را در حوله هایمان فرو میكردیم و ساعتها با هم حرف میزدیم. تا آنكه آسمان رو به تیرگی میرفت و نم نم باران شروع میشد. بعد زنها ناگهان به ساعتهایشان نگاه میكردند و بلند میشدند و حوله هایشان را در ساكها میگذاشتند و لباسهایشان را میپوشیدند و سوار موتورهای قراضه شان میشدند تا به مدرسه بروند. كلاههای بزرگ مضحكشان را به سر میگذاشتند و همان طور كه از ساحل دور میشدند برایم دست تكان میدادند.
آن روز كه به ساحل آمدم، نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشانی بود. ظهر بود و آدمها در ساحل مدیترانه در چند ردیف كنار هم دراز كشیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند.
سگ قهوه ای پشمالو و خیلی بزرگی، كنار دریا با بچه ها بازی می كرد. انگار ولگرد بود. وقتی بچه ها می رفتند شنا كنند، با توپ پلاستیكی قرمز كم بادی بازی می كرد. توپ را به میان موجها می انداخت و بعد می دوید و آن را می آورد و توی شنها چال می كرد. بعد آنرا با سر و صدا از لای شنها بیرون میآورد ومثل توله ای به دندان می گرفت و واق واق كنان به میان موجها می انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپهایشان را با سر و صدا به میان موجها پرتاب می كردند و بعد شنا كنان می رفتند و آنها را می آوردند.
روزهای اول كه در ساحل قدم می زدم، از زنان برهنه می پرسیدم جواب خدای خود را چه خواهند داد. آنها كه زبان مرا نمی فهمیدند، انگار شعر یا آوازی برایشان خوانده باشم، می خندیدند و برایم دست تكان میدادند.
حالا دیگر هوا سرد شده است و با حوله نویی كه به خود پیچیده ام ، همه میدانند كه تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده ام. وقتی شنا كردن یاد گرفتم، حوله ام را از حراجی خریدم. صورتی است با حاشیه قلاب دوزی.
در هوای سرد پاییز، حوله پوشیده كنار زنها می نشینم و با هم روزنامه می خوانیم و حرف می زنیم بیآنكه زبانشان را بدانم و آنها تك تك كلمه ها را برای همدیگر تفسیر می كنند. برجهای دوقلوی نیویورك را ناشیانه روی ساحل رسم می كنند و در روزنامه، عكس مردان عرب را نشانم می دهند كه آرزو دارند بعد از عملیات انتحاری به پردیس بروند. با تعجب می پرسند: " پردیس ؟" و من جواب میدهم: " بله، بله، پردیس." می خواهند بدانند پردیس چگونه جایی است. برایشان می گویم و بعد باز بحثهای بی پایان شروع می شود. حالا دیگر همه می دانند من از سرزمینی آمده ام كه هیچ كدام آن را نمی شناسند. طولی نمی كشد كه آدمهایی ناآشنا از فاصله های دور می آیند تا با زبانی كه بلد نیستم، برایشان از پردیس بگویم. می خواهند بدانند آیا آن مردان عرب به پردیس خواهند رفت. و آن دیگران چه، آنها كه در برجها بوده اند؟ دیگر فهمیده ام كه نباید با بله یا نه جواب بدهم. باید كمی تامل كنم و با تردید پاسخ بدهم. باید نشان بدهم كه با خودم در جدالم و به آنها فرصت بدهم صحبت كنند. می خواهند نظر خود را بگویند و بعد نظر مرا بدانند و باز آنچه را كه خود می دانند، تكرار كنند. با دقت و خونسردی گوش می دهم. جوابهای صریح و كوتاه را دوست ندارند. آنها را می رماند و از من رنجیده خاطر میشوند. دوست دارند درباره همه چیز با همه جزییات صحبت كنند. كلمات جاری می شود و تداوم مییابد و بعد باز در هوای سرد آخر پاییز به دریا می زنیم. با حركات تند و شتاب آلود، ناشیانه بدنهای خود را در آب سرد گرم می كنیم تا سرمای آب را هر چه كمتر احساس كنیم و بعد نفس نفس زنان، حوله پوشیده كنار ساحل مشغول بحث می شویم.
عصرها میكله با حوله بزرگی بر دوش به ساحل می آید. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه می رود و در گوشه ای از ساحل ولو میشود. پرنده ها از دور به استقبال پیرمرد می آیند. روی شانه هایش مینشینند و دور و برش پرواز می كنند. پیرمرد خندان به ساحل قدم می گذارد و حوله را پهن می كند و از كیسه ای پارچه ای، مشت مشت گندم روی حوله می ریزد. پرنده ها می پرند و دانه ها را از هم میقاپند و بعد چون حیوانات دست آموز به دنبال او جست و خیز می كنند و به سر و صورتش نوك می زنند و پیرمرد غش غش می خندد.
زنها می گویند میكله عاشق ماریا است. و بعد باز حرف می زنند و با هم می خندند. یكی از روزها زنها برایم معلم زبان پیدا كردند. معلم مدرسه فرزندانشان است و همه او را می شناسند. برادر كوچكتر میكله و همبازی كودكانشان است. اولین بار، میكله مرا با خود به شهر برده بود. با سگ بزرگش سوار كشتی شده بودیم. میكله تقریبا شصت ساله است. به یك گوشش گوشواره نقره كرده و در شهر به هر كس می رسید به عادت هندی ها دو كف دست را به نشانه سلام به هم می چسباند و روی بینی می گذاشت. هرجا چیزی جا می گذاشت و باید دنبالش می رفتم تا كلاه موتورسواری یا كیف كار چرمی كهنه و وسایل دیگرش را كه جا گذاشته بود، به او بدهم. برای سوار شدن به كشتی مشكل داشتیم . سگ میكله از آب می ترسید و او مجبور شد سگ را كشان كشان سوار كشتی كند. در اداره پلیس، سگ را راه ندادند و میكله او را به نرده آهنی پیاده رو بست. سگ آن قدر پارس كرد و زوزه كشید كه پلبس اجازه داد میكله، سگ را با خود بیاورد تو. در تمام مدتی كه پیرمرد با مسئول اتباع خارجی حرف میزد، سگ از این اتاق به آن اتاق می رفت و به همه جا سرك میكشید. بالاخره از میكله خواستند قلاده سگ را به دست بگیرد. سگ همان جا كنار باجه، روی زمین ولو شد و خوابش برد و خرخرش بلند شد. انگار كه خواب ببیند، پلك هایش تكان می خورد و از خودش صدا در می آورد.
موقع برگشتن هم در كشتی اجازه ندادند میكله در قسمت مسافران بنشیند و مجبور شد تمام مدت روی عرشه كنار سگش باشد. میكله به سگ پوزه بند زده بود و سگ كلافه بود و بی تابی می كرد. مردم موقع گذشتن از كنار سگ خم می شدند و نوازشش می كردند. میكله سیگار برگ بزرگش را می كشید و كاری به كار سگ نداشت. شاید اگر هر كس یك لگد به شكم سگ می زد، خلاص می شد و دیگر خودش را با آن هیكل گنده آن قدر لوس نمی كرد. به ساحل كه رسیدیم، میكله سگ را سوار موتور كرد و با خود برد.
وقتی به زنها گفتم معلم مرد نمی خواهم، همگی گفتند كه او هم مثل برادرش مرد عجیبی است و مشكلی ایجاد نمی كند. بعد در تایید حرفم گفتند كه هیچ كدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند. هر چند به برادر میكله می شد اعتماد كرد. بعد هم آهسته نجوا كردند كه نباید هیچ كدام به میكله بگوییم كه به نظر آنها او و برادرش عجیبند. اما من، به غیر از ساحل، میكله را فقط گاهی از دور می دیدم كه سگش را سوار موتور می كرد و این طرف و آن طرف می برد و برایم دست تكان میداد.
چند راهبه موقع غروب به ساحل می آمدند و قدم میزدند. كلاههای بزرگ قایق مانند و لباسهای پوشیده داشتند. یكی از آنها كه جوانتر بود، پابرهنه روی ماسه ها راه می رفت. با یك دست گوشه دامنش را بالا می گرفت و كفشهایش را با دست دیگر نگه می داشت و تا مچ پا به میان موجها می رفت و بر می گشت. چند بار مواظب بودم ببینم لخت می شوند یا نه. چیزی ندیدم. شاید منتظر میماندند كه همه بروند.
هوا روز به روز خنكتر و روزها كوتاهتر می شد. زیر نم نم باران، باز كنار ساحل می نشستیم و حرف می زدیم. یك روز ماریا آمد. دختر لاغر و آفتاب سوخته ای بود. وقتی میكله از دور پیدایش شد، زنها خندیدند و به هم تنه زدند و دستهایشان را روی زانوهایشان كوبیدند. هوا ابری بود. پیرمرد با سگ بی حس و حال و پرنده هایی كه دور و برش می پریدند به ما نزدیك شد و حوله اش را پهن كرد و رویش گندم ریخت. پرنده ها به گندمها هجوم آوردند. پیرمرد كنار ما نشست و با ماریا حرف زد. زنها به پیرمرد گفتند كه ماریا می خواهد شوهر كند و بعد باز با هم خندیدند و از پشت سر، موهای هم را كشیدند. ماریا تمام مدت با عصبانیت حرف می زد. پیرمرد لب ورچیده بود و زنها می خندیدند. بعد ماریا بدون خداحافظی بلند شد برود. پیرمرد مشتی گندم به دنبالش ریخت. پرنده ها از روی حوله پر كشیدند و دنبال ماریا رفتند. پیرمرد بلند شد و مشت دیگری گندم به پشت سر ماریا پرتاب كرد. پرنده ها روی موهای بلند و سیاه ماریا می پریدند. ماریا با دست آنها را می راند و به پیرمرد فحش میداد. پیرمرد با فاصله دنبال او می رفت و از كیسه پارچه ای گندم می ریخت. پرنده ها دور ماریا بق بقو می كردند و به موهای بلندش می پیچیدند. ماریا با هیكل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون كابوسی در ساحل می دوید و پرنده ها به سر و صورتش می جهیدند و به او نوك می زدند.
زنها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می كوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین كارها ماریا را از خود متنفر كرده است. بعد ناگهان به ساعتهایشان نگاه كردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساكها گذاشتند و لباسهایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. كلاههای بزرگ مضحك را به سر گذاشته بودند و همان طور كه از ساحل دور می شدند، برایم دست تكان می دادند.
راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد كنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میكله و سگش كه آبچكان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع كرد به حرف زدن. گوشه های لبهایش كف كرده بود و آب دهانش از میان دندانهای سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم كشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود كه به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت كرد. دو اتاق بود، یكی در طبقه بالا و یكی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سكوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز كرد. سگ با شتاب وارد شد و میكله فریاد زد: " مامان، من آمدم." و بعد با دست به من علامت داد كه به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شكسته ای در میان اتاق. یك عكس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی كهنه و عكس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران، چك چك توی سطلهای پلاستیكی كثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش كرد بنشینم. صندلی شكسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش كشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن كرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوانتر به نظر می رسید. گفت كه میخواهد اتاق را تمیز كند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد كه از یك طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده میشد. گاهی مرا ماریا خطاب می كرد و بعد معذرت می خواست. دستهایم را می گرفت و همان طور كه حرف می زد به چشمهایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطلهای پلاستیكی را در ایوان خالی كرد و برایم گفت كه می خواهد خانه را تمیز كند و همه چیز را تمیز و نو كند. از كمد چوبی شكسته ای كه پر از كت و شلوارهای قدیمی بود، یك چمدان پر از كراوات و لباسهای زرد شده بیرون آورد كه یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عكس سیاه و سفید خودش را روی عرشه كشتی نشانم داد و بعد باز دستهایم را در دست فشرد. می خواست قول بدهم در كنارش خواهم ماند. می دانستم كه نباید جواب بله یا نه بدهم. باید كمی تامل می كردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان میدادم كه با خود در جدالم و به او فرصت می دادم كه حرف بزند. كلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تكرار می كرد. می دانستم از جوابهای صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می كردم. از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط باید فرصت می دادم كه خانه را تعمیر كند و رنگ بزند.
ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد كه او را می خواند: " میكله، میكله." و صدای سگ كه به شدت پارس می كرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سكوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ كنار در ایستاده بود و پارس میكرد. میكله دستی به سر سگ كشید و مرا بدرقه كرد. دو كف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.
هوا دیگر كاملا تاریك شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی كه مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می كردم سندلهایم در كثافت فرو می رود. بارها دیده بودم كه به سگها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از كثافت می كنند.
از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه كسی نبود كه چیزی بپرسد. چشمهایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم كه دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روی سرم كشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و كف آلود بود. موجهای سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدفهای رنگارنگ بود. از آنجا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندلهایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موجهای سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم كه دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می كردم خوشحالم.
|
Setare |
02-04-2011 04:27 PM |
کار نیک و بد
پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشت.
بنابراين زن دعا مي كرد كه او سالم به خانه باز گردد . اين زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آنجا مي گذشت نان را بر دارد . هر روز مردي گوژ پشت از آنجا مي گذشت و نان را بر ميداشت و به جاي آنكه از او تشكر كند مي گفت:
«كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد . »
اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد .
او به خود گفت :
او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نمي د انم منظورش چيست؟ يك روز كه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابراين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : اين چه كاري است كه ميكنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد . وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد ، گفت : مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم .
در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم . ناگهان رهگذري گوژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد . او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت : «اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري » وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را مي خورد . به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت :
هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند
|
اکنون ساعت 03:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)