کاش هرگز در محبت شک نبود
تک سوار مهربانی تک نبود |
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت |
با من آمیزش او الفت موج است و کنار
دم به دم با من و پیوسته گریزان از من |
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها |
شب بود شمع بود من بودم و غم
شب رفت شمع سوخت من ماندم و غم |
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها |
به گردابی چو میافتادم از غم
به تدبیرش امید ساحلی بود |
چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبانها برافراخته |
بط را ز اشکستن کشتی چه غم
کشتیاش بر آب بس باشد قدم |
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست |
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بیما |
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست |
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر کاین یکدم عاریت در این گنج فنا بسیار بجوئی و نیابی دیگر |
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست |
دلا میگرد چون بیدق به گرد خانه آن شه
بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی |
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر |
ایدل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت |
دل را ز چه رو شورهزار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست |
نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
شورهزاریست که نامند گلستانش |
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست |
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش |
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت |
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم |
نخستین برادرش کهتر به سال
که در مردمی کس ندارد همال |
طبعت که زادهٔ خلف جود و بخشش است
بحر است یک برادر و کان یک برادرش |
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست |
چه فضولی تو که این آمد و آن بیرون شد
کارافزایی تو غیر ندامت نفزود |
کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد
کس ندانست چه آمد به سلیمانش |
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد
ز بهر بزرگان یکی سور کرد |
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست |
دل ندارم تا غم زلفت خورم
وین سخن از جان پر غم میرود |
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست |
دل در اندوه تو مرد و این بتر
کز پی دل جان به ماتم میرود |
جان زبون گشته است و در بند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم |
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را |
چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی |
چو آفتاب تموزیم رغم فصل عجوز
فکنده غلغل و شادی میانه گلزار |
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست |
اکنون ساعت 05:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)