|
|
دانه اي كه سپيدار بود
دانه اي كه سپيدار بود
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
|
ابریشم |
02-05-2011 05:32 PM |
داستان رمی
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بكشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهیالیه سمت راست كه خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، میبردندش. و اگر نمیرفت حتما" زیر پای میلیونها آدم سپیدپوش خشمگین كه نگاهشان به ستونهای سیمانی جَمَره بود، له میشد. سعی كرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی دیگری او را بیاراده میكشاند؛ بازوی زنی سیاهپوست كه از زیر حولهی سفید بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمهی سنگی سیاهرنگی كه صیقل خورده باشد، كشیده و صاف، با طراوتی كه فقط در بعضی از گلبرگها دیده بود، آنهایی كه انگار مخملیاند و پرز ندارند.
چقدر دلش میخواست خود را به آن سو بكشاند، در كنار زن قرار بگیرد و با شوهرش قرینه بسازد، مثل دو بال كبوتر كه هر دو پرپر بزنند تا آن زنی كه چهرهاش دیده نمیشد در گرمای ویرانگر نمانَد. اما جمعیت چنان در هم فشرده بود كه امكان نداشت.
صبح زود از بیابانهای اطراف بیست و یك سنگ كوچك پیدا كرده بود، در همیان سفید چرمیاش ریخته بود و حالا میرفت كه از بیرون محوطهی جمرات به هر ستون هفت بار سنگ بكوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود كه: "شیطان را علاوه بر درون، در نماد هم باید سنگباران كرد و راند."
نه، اگر این بازوی كشیده و قشنگ را، كه به طور ناگهانی از زیر حوله بیرون افتاده بود، نمیدید � او خودش را بهتر از همه میشناخت، جوان سربراهی كه افتخار حج یك ماه پیش به طور ناگهانی نصیبش شده بود � نمیتوانست در برابر ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محكم میكوبید، با جان و دل. همهی دردهاش را در سنگ تمركز میداد و پرتاب میكرد. و اگر میتوانست صورت زن را آن هم فقط یك بار ببیند آرام میشد، حال خوشی مییافت و خود را میسپرد به جمعیت كه او را برانند. اما حالا دچار حالتی شده بود كه خوابیدن در سایهی برگهای خیس را هوس میكرد.
بار اول كه این چنین دچار خلسهی ابدی شده بود، ده سال بیشتر نداشت. آن روزها خواهرش او را با خود به خانهی همسایه میبرد كه وقتی با دختر همسایه گلهای پارچهای میسازند، او گوشهای بنشیند و نگاهشان كند. همیشه هشت اتوی گلسازی روی اجاقی سه فتیلهای بود كه با شعلهی آبی و زرد میسوخت. ساچمهی سر اتو را كه سرخ میشد در گلبرگهای بریدهشده میگذاشتند تا قالب بیفتد و پیچ بخورد. حالا نیز به یاد میآورد كه همیشه آن اتاق كوچك كنار آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرین روزی كه او به آن خانه پا گذاشته بود، گرما آدم را كلافه میكرد و او چنان دلش سر آمده بود كه بعدها هر وقت انتظار كسی را میكشید یاد آن روز و بیشتر یاد حادثهی آن روز میافتاد. این كلافگی زمانی به اوج رسید كه كار ساختن گلها یكنواخت به نظر میآمد، و حتا گفتگوی دخترها دیگر تازگی روزهای قبل را نداشت. گربهای هم بر درگاه اتاق نشسته بود و چنان آرام پلك میزد كه آدم خوابش میگرفت.
همان وقت دختر همسایه از خواهرش پرسید: "چرا لبهای داداشت اینجوریه؟"
"برای اینكه تا چهارسالگی پستونك میكیده."
و حالا هنوز هم هركس او را میدید میتوانست اینجور تصور كند كه او تا چند روز پیش پستانك میمكیده. به خصوص وقتی میخواست دود سیگارش را بیرون بدهد بیشتر توی ذوق میزد، دندانهاش هم پیدا میشد.
خواهرش گفت: "آدم خودخوریه، اما من خیلی دوستش دارم."
دختر همسایه گفت: "پسر ماهیه، كله كوچولو!" و بهش لبخند زد و دستهی موی بورش را با یك حركت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوی سفید و نرم دختر افتاد، ناگاه لذت عجیبی در خود حس كرد كه تا آن وقت به وجود آن پی نبرده بود، رخوتی شیرین روی پوست و پرشی در پلكها. حس كرد لالهی گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشیده میشود. آن وقت پنجهاش - یادش نمیآمد كدام دست � از هم باز شد، یكی از اتوها را برداشت و روی بازوی آن دختر گذاشت و بعد همه چیز تمام شد. بوی گوشت سوخته آمد، دختر جیغ كشید و گریه كرد و همه چیز واقعا" تمام شد، چون دیگر هیچگاه نتوانست به آن لذت دست پیدا كند.
خواهرش گفت: "چرا این كارو كردی، جونور؟" و یك كشیده خواباند بیخ گوشش و به چشمهاش زل زد: "چرا این كارو كردی؟"
"جای آبلهش ناصاف بود."
در همان لحظه یاد داستان بلدرچین و برزگر افتاد و به این فكر كرد كه چرا برزگر به زندگی بلدرچین توجهی ندارد، و نمیدانست چرا یاد این داستان افتاده است، بعدها هم نفهمید.
حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را یافته بود، رخوت تمامی بدنش را گرفته بود. علاوه بر آن حالتی دیگر در وجودش تاب میخورد كه میدانست از هوش و دانایی بالاتر است. به یك جذبهی عمیق روحانی رسیده بود كه به خاطر آن محیط دلش میخواست فریاد بزند، مثل بخار در تن خیس از عرق خود میرقصید و باز منجمد میشد، و همهی این كیف به شكل بازوی زنی عریان در میآمد كه حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصلهی پیرمردی سیاه و چاق در سمت چپ، دوش به دوش شوهرش اریب میگذشت. اما با هر قدم انگار شاخهی درختی را میتكاند.
كاش لحظهای سر برمیگرداند یا لمحهای صورتش را به طرف راست میگرفت، و یا دستكم متوجه بازوی خود میشد كه ببیند چه كرده است، اما او هم مانند دیگران چنان خیرهی آن ستونها بود كه انگار اگر سر برمیگرداند زندگیاش را میباخت.
خواست به ستونها نگاه كند و آن پوست قهوهای براق را از یاد ببرد، اما مگر میشد؟ اختیار از كفاش درآمده بود. یكی غریو میكشید، یكی میگریست، یكی ناله میكرد و یكی میخواند: "ما را به غمزه كشت و قضا را بهانه ساخت." تكرار هم میكرد. و او میدانست و حتم داشت كه امروز كشته خواهد شد، و از او خواهند پرسید كجا كشته شدی؟ او جواب خواهد داد زیر دست و پا. نه، زیر دست و پا هم اگر میمرد دلش میخواست لااقل یك نظر صورت زن را ببیند.
با حركتی تند شانه كشید و به سوی زن خیز برداشت، سعی كرد خود را به او برساند و هرچه تقلا كرد، دانست كه باز � همانطور كه بوده � عقب میماند. عرق از سر و صورتش میریخت و آفتاب مستقیم میتابید. صداها به صورت یك كُر عظیم غیرقابل فهم درآمده بود كه فقط ممكن است جمعیتی در راه پایان گرفتن عمر دنیا، از خود به جا گذارد، یا نه، همهی آدمهای صحرای محشر بودند، بی آنكه كسی كسی را بشناسد، هر كه برای دل خودش میخواند و همه به سوی یك ستون برنزه پیش میرفتند.
تا آن وقت راهی به این دوری نرفته بود و آن همه آدم كه همه حالی غریب داشته باشند ندیده بود. جمعیت دور خودش میچرخید، در جا میزد و مثل موج كش و قوس میآمد، بیآنكه از هم جدا شود. شنیده بود كه باید ششدانگ حواسش را جمع كند كه همانطور سرپا بماند. شنیده بود روز قبل مردی كه میخواسته نعلینش را بردارد یا خواسته كه مسیرش را عوض كند و یا شاید حواسش پرت بوده، زیر دست و پا مانده است.
ناگاه یاد دختر همسایه افتاد كه گفته بود: "الهی با خاكانداز جمعت كنن." و حالا اگر بود، با همان بازوی سفید و همان اتو، او قبول میكرد كه اول به آرامش دلخواهش دست یابد بعد با خاكانداز جمعش كنند. به خود نهیب زد و احساس شرم كرد، دست به همیان برد و سنگها را لمس كرد و سر برگرداند كه نگاهش به ستونها باشد، اما فقط آن ستون گلبهیرنگ را میدید كه مدام از او دور میشد. بیاختیار تقلا كرد كه یك قدم جلوتر برود. اگر میتوانست خود را به زن برساند، سنگها را دور میریخت، بازوی زن را میگرفت و اتوی داغ را چنان به آن میچسباند كه زن جیغ بكشد و سر برگرداند، آنوقت حتما" گریه هم میكرد. بعد همهچیز تمام میشد.
یاد میوهی ممنوع و آدم ازلی او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غریو شادی، نهر آفتاب، سیل به هم آمیختهی انسان و همه سرازیر به تنگهی منا. نالید: "مِن شَر الوسواسِ الخناس." و فكر كرد: "آنچه میزنی حساب نیست، آنچه میخورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شیطان هفت سنگ كه هفت، عدد كثرت است. یعنی بیشمار. نشان كن و بزن. آنگاه سه بت، سه مظهر شیطانی در زیر پای تو به زانو درمیآیند، فاتح تویی." اینها را جایی خوانده بود، فریاد زد: "لبیك، لبیك."
یك لحظه برای آخرین نگاه به چپ برگشت؛ و حالا دیگر خیلی دیر شده بود، چون هر چه نگاه كرد آن زن را ندید. انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود. كدام طرف؟ و مگر میشد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زیر دست و پا، اصلا" نبود. درست همانطور كه او تصور میكرد بازی را باخته بود. میخواست از آدمهای دور و بر بپرسد: "شما او را ندیدید؟ نفهمیدید از كدام طرف رفت؟" با هجومی اعتراض برانگیز خود را از وسط جمعیت بالا كشید و قیقاج رفت، با فشار، با زور و با دستهایی كه دو نفر را به دو سو پرت میكردند، اما هر چه رفت بیهوده. لحظهای را در نظر آورد كه پدیده ناپدید میشود و آدم درمانده و عاصی تا آخر عمر به این فكر میكند كه یك خلأ بزرگ در زندگیاش هست. این لحظه را شاید پیش از این هم دیده بود، پیش از آنكه دخترها بساط گلسازی را جمع كنند و پیش از سرد شدن اتوها میبایست كاری میكرد. یكی را برمیداشت و درست میگذاشت به صافترین نقطهی آن بازوی سفید، و گذاشته بود.
اما حالا دیگر چطور میتوانست با آن خستگی پاها، درد ستون فقرات و ناتوانی تن، حتا یك قدم بردارد. و به كجا میرفت؟ گفت: "لبیك." نمیخواست مدیون خود باشد، و شده بود. كاش همانوقت با یك جهش به او میرسید و ستون گلبهیرنگ را چنان میفشرد كه از زیر انگشتهاش خون بزند بیرون. آنقدر خشمگین بود كه كسی نمیتوانست او را با دیگران همآواز نداند. از دور به نظر میرسید كه با آن لبهاش انگار غریو میكشد. و جمعیت او را به پیش میبرد.
گرما و نگاه دیگران، همیشه بیدلیل او را یاد بچگیهاش میانداخت، آنوقتهایی كه هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهای كوچه، در حیاط خانهشان "مجسمانه" بازی كند.
یك نفر میگفت: "ماماما، چه چه چه، مجسمانه!" و بین بچهها قدم میزد، نگاهشان میكرد و بعد میگفت: "در حالت میوه چیدن."
همهی بچهها مجسمه میشدند در حالت میوه چیدن، و بعد بهترین مجسمه فرمانروا میشد.
"ماماما، چه چه چه، مجسمانه." و دختر سیزده چهارده سالهای را زیر نظر داشت كه بر اثر دویدن صورتش گل انداخته بود، گفت: "در حالت نگاه كردن به خورشید."
كوچكترها سر بلند كرده بودند و واقعا" خورشید را نگاه میكردند و نور تند آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، میزد. اما تنها آن دختر بیآنكه به خورشید نگاه كند، جایی بین شاخهها را نگاه میكرد، و حالت آدمی را گرفته بود كه محو تماشای ماه باشد؛ یك دست به كمر، دست دیگر به موازات گوش چپ، شكل یك گل بازشده، با چشمانی بسته، و چند تار موی سیاه كه بر پیشانیاش با باد میرقصید.
او وقت گذراند و بیش از همهی دورها، بچهها را به همان شكل نگه داشت. بعد با دقت به آن دختر نگاه كرد كه پلكهاش میلرزید و دندانهای سفیدش بین لبخند برق میزد.
وقت زیادی گذشته بود. میبایست یك نفر را انتخاب میكرد و نمیتوانست دل بكند. بعد بیاختیار، بیآنكه دلیلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس و نه از روی غریزه، جلو دختر ایستاد كه درست سرخی صورتش را ببوسد و بگوید: "تو." اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خندید. خندهی زنانهای كه او را خجالتزده كرد.
دیگر چطور میتوانست خود را ببخشد؟ كوتاهی از خودش بود. مثل همیشه پیش از آنكه فكر كند، در حالت بهت و تردید، چیزی را كه میخواست از كف داده بود. با گریه خواند: "سرانگشتهای دستم پینه بسته ..."
ناگهان مثل آدمی كه از لای خزههای ته دریا نجات پیدا كرده باشد، خود را رها یافت. زمین زیر پاهاش ناهموار میآمد، و دیگر از همه طرف لای آدمها نبود، نسیم را روی گردنش احساس كرد. موح سیلآسا میرفت و او تنها مانده بود، بر تلی از سنگریزه. آنوقت در میان ناباوری زن را دید كه اریب میرفت و هنوز فكری به حال آن حولهاش نكرده بود. و بازوی طلاییاش امتداد مییافت، در آرنج شكن برمیداشت و در حولهی حریرمانند سفیدی پنهان میشد. در كنار عضلهی بازو، جای آبله هم بود، ولی از دور به چشم نمیآمد.
برای كشف آن لذت ابدی چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتی شیرین روی گونههاش دوید، پلك چشمهاش پرید و حس كرد لالهی گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشیده میشود. آنوقت بیآنكه بداند كجاست به یك ستون سخت تكیه داد و بر تودهای از سنگریزه نشست، از خستگی نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. میدانست كه برمیگردد. دستهاش را جلو برد و گفت: "خواهر جان، من جانور نیستم، من گرمم شده، من تشنهام، من میخواهم زیر برگهای خیس بخوابم."
زن اخمهاش را توی هم كرد و مقابلش ایستاد، میخواست سنگها را بزند، اما مردد بود. نمیخواست یا نمیتوانست بزند. با جمعیت رفت، نیمدور چرخید و عاقبت درست روبروی او ایستاد، مثل دیگران هفت سنگ را هفت بار به او كوبید و رفت.
|
ابریشم |
02-05-2011 05:36 PM |
بخش دوم
رؤیا پالتو را گرفت. برد عقب و نگاهش كرد، آورد جلو و نگاهش كرد. بعد به لیلا نگاه كرد. گفت "جادو جنبل بلد شدی؟"
لیلا درِ خانه را بست. رفت جلو پنجره ایستاد درخت چنار توی كوچه را تماشا كرد. نفس بلندی كشید و لبخند زد.
*
لیلا نشسته بود روی راحتی دسته فلزی. میخواند "برای پاك كردن لك خون ـــ" تلفن زنگ زد.
لیلا به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جوید. تلفن زنگ میزد.
كتاب را بست گذاشت روی میز. تلفن زنگ میزد.
لیلا شستش را از دهن درآورد و پا شد. "بله؟ سلام، خوبی؟ حمید از اصفهان برگشت؟ كدوم دختر خالهات؟ گفتی آب انار روی ابریشم؟ صبر كن."
كتاب بانو ح.م. را ورق زد. بعد یادداشتهای خودش را كه لای كتاب گذاشته بود زیر و رو كرد. "خب، بنویس ــــ "
تمام كه شد گفت "به حمید سلام برسون. به دختر خالهات هم بگو بعد از این با لباس ابریشمی هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با لكهگیری مشهور بشم ـ حالش بد نیست. چند روزه بزنم به تخته دعوا نكردیم. باشه ـ خداحافظ."
برگشت نشست روی راحتی و خواند "برای پاك كردن لك خون از البسهی الوان، آب و نشاسته را خمیر نموده روی لك قرار داده بگذارید خشك شود، آنگاه با آب داغ و آمونیاك بشویید و بعد ــــ" لیلا سرش را تكان داد. گوشهی تكه كاغذی نوشت : "روی لكهی خون نباید آب گرم ریخت." بعد یادداشت را تا كرد گذاشت لای كتاب.
روزنامه پهن كرده بودند كف زمین و باقالی پاك میكردند.
رؤیا گفت "جدی میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو."
لیلا گفت "حرفا میزنی. كی پول میده بیاد كلاس لكهگیری؟"
رؤیا دست كرد از توی كیسهی پلاستیكی مشتی باقالی برداشت. "همونایی كه میزن كلاس سبزیآرایی، تزیین سفرهی عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها."
لیلا پای خواب رفتهاش را دراز كرد. "اقلاً اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه. كلاس لكهگیری اُملی نیست؟"
"به این شل و ولی كه تو میگی، آلن دلون هم اُملیه."
لیلا به زحمت پا شد، پایش را مالید و رفت طرف پنجره.
رؤیا باقالی درشت را قاچ داد و گفت "باید یه اسم دهن پُركن پیدا كنیم، مثلاً ــــ"
دو تا سگ دور درخت چنار توی كوچه عقب هم كرده بودند. لیلا با خودش گفت "باز دیر كرد."
رؤیا گفت " فهمیدم! كلاس لكهگیری چینی! واااای!" كرم سبز گنده را پرت كرد وسط باقالیها.
*
علی پا شد. پالتویش را از روی دستهی راحتی برداشت و داد زد "كی بود عین سقز چسبید ته كفش كه نامزد كنیم؟ كی مغز جوید كه عروسی كنیم؟ كی شعار میداد هیچ كی حق نداره اون یكی رو عوض كنه؟" پالتو را پوشید. "همینه كه هست!"
*
لیلا زیر لحاف تكیه داده بود به بالش و مقدمهی كتاب بانو ح.م. را میخواند. "زن بیهوده وظایف خود را بیرون از محیط خانه و خانواده جستجو میكند، زیرا اگر براستی وظیفهشناس باشد میتواند بزرگترین وظایف ملی و نوعی و انسانی خویش را در محیط پاك و مقدس خانه انجام دهد. زن وظیفهشناس مانند مشعلی فروزان پیوسته در قلب خانواده میدرخشد و پیرامون خویش را از نور صفا و پاكی و صمیمیت روشن میسازد ـــ"
لیلا به ساعت روی پاتختی نگاه كرد، خمیازه كشید و برگشت به مقدمه. "مرد هر بامداد از خانه بیرون میرود و تا شام تاریك با مشكلات گوناگون و فراوانی روبهرو شده مبارزه میكند. شب هنگام كه به خانه باز میگردد حاصل دسترنج روزانه را تسلیم همسر خود مینماید. زن است كه در این موقع باید هنر و مهارت خود را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او میسپارد هزینههای روزمره را تأمین نموده قسمتی را هم برای روز مبادا اندوخته و ذخیره سازد ــــ"
لیلا كتاب را گذاشت روی لحاف و گوش تیز كرد. فكر كرد "صدای كلید بود؟" بعد با خودش گفت "همسایه بغلی." باز كتاب را برداشت. "ـــ شاید بانوان بر نویسنده ایراد كنند كه درآمد این روزها تكافوی هزینههای هر روز را هم نمیدهد چه رسد كه از آن مقداری هم ذخیره كنیم. پس اجازه بدهید عرض كنم كه نگارنده كه خود همسر مردی فداكار و با ایمان و صاحب دو فرزند دلبند است، در اثر تجربههای سالیان متمادی به این نتیجه رسیده است كه میتوان با طرقی بس ساده در هزینههای زندگی صرفهجویی كرد. آیا هرگز لباس كرپ دوشین گران قیمتی را كه همسرتان با عرق جبین برایتان ابتیاع كرده، تنها به این دلیل كه لك كرم دومان یا خورش فسنجان بر آن افتاده از ردیف لباسهای گنجه خارج كرده به خدمتكار خویش بخشیدهیید؟"
لیلا خوابش گرفته بود. دوباره به ساعت روی پاتختی نگاه كرد. بعد عكس بانو ح.م. را كه زیر مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد. زن جوانی با ابروهای باریك، تقریباً وسط پیشانی كه حالتی تعجب زده به قیافهاش میداد. رنگ موها مشخص نبود. احتمالاً خرمایی. با فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه. لبها غنچه بود. لیلا فكر كرد "خط لب كشیده."
كتاب را گذاشت روی پاتختی. چراغ خواب را خاموش كرد. بالش را كشید زیر سرش و فكر كرد "نیامد."
خواب میدید با مادرش و علی نشستهاند توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری. مادر لباس كرپ دوشین صورتی پوشیده و فر شش ماهه دارد. علی پلو خورش قیمه میخورد. مادر به كرم دومان جلوش نگاه میكند. خرمگسی دور میز میچرخد. اول آرام، بعد تند وتندتر. بال چپ خرمگس میگیرد به كاسه قیمه و خورش میریزد روی شلوار علی. لیلا میخندد. بال راست خرمگس كرم دومان را برمیگرداند روی لباس صورتی مادر. لیلا میخندد. از خواب كه پرید هنوز میخندید.
*
توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری نوشابهاش را بالا برد. "به سلامتی همهی لكههای دنیا!"
رؤیا خندید. علی پیتزا گاز زد. پیشخدمت كه صورت حساب آورد، لیلا دست دراز كرد.
*
لیلا گفت "این كه نشد زندگی، باید تكلیفمو روشن كنی." رؤیا سفارش كرده بود "داد بزن!" ولی لیلا داد نزد.
علی صندلی را عقب زد و پا شد، كاسهی آش رشته را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه زُل زد به لیلا. بعد كاسه را برگرداند روی رومیزی. "تكلیفت روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاك میكنی."
لیلا به كود رشته و نخود و لوبیا وسبزی روی رومیزی كتان زرد نگاه كرد.
علی كتب وبارانیاش را برداشت. لیلا از جا تكان نخورد. صدای به هم خوردن در آپارتمان كه آمد نفس بلندی كشید و از پنجره به بیرون نگاه كرد. پای درخت چنار سگی پارس میكرد. بالای درخت گربهای سر وصورتش را میلیسید.
*
رؤیا دستهاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشیده بود روی تختخواب. "هشت نفر دیگه هم اسمنویسی كردم. فكر كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم، میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم."
لیلا لباسهاش را تك تك از گنجه درمیآورد، تا میكرد میگذاشت توی چمدان باز روی زمین.
رؤیا چهار زانو نشست. "فردا باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم."
لیلا دامن گلدار زردی را از چوب رختی درآورد، تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا نشست لبهی تخت. "پارچه هم باید بخریم. گفتی كتون و ابریشم و دیگه چی؟"
لیلا یقهی كت مردانه را روی چوب رختی صاف كرد. بعد لباس راه راه سفید و سیاهی را تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا پا شد ایستاد و به لیلا نگاه كرد. "باز كه ماتم گرفتی؟"
لیلا سرش را كرد توی گنجه. طرف راست لباسهای علی بود، طرف چپ چوبرختیهای خالی. سرش را بیرون آورد. در گنجه را بست. خم شد در چمدان رابست. از پنجره به بیرون نگاه كرد. توی خرابه سگی ایستاده بود كنار تولههاش و به سگی چند قدم آن طرفتر پارس میكرد.
رؤیا گفت "حاضری؟"
لیلا گفت "حاضرم."
پایان
|
ابریشم |
02-06-2011 07:19 PM |
محبوب تر از پیامبر خدا
وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداونددر خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود. وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است. وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد، دید پیرزن مشغول ذکری است:
« الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ»
خدایا شکرت که نعمت دادی، کرم کردی، زیبایی دادی، کرامت دادی.
حضرت عیسی علیه السلام تعجب کرد که اوبا این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند، چرا چنین ستایش می کند؟ با خود گفت که او از اولیای خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم؛ برگردم، اجازه بگیرم وبعد داخل شوم. به دم خرابه بازگشت و گفت: « السَّلامُ علیکُ یا أَمةَ الله» پیرزن گفت: « وعلیک السَّلام یا روح الله». عیسی پرسید: خانم! مگر مرا می بینی؟
گفت: نه. پرسید: پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت: همان خدایی که به تو گفت مرا ببین، به من هم گفت چه کسی می آید. عیسی با اجازه آن خانم وارد خرابه شد وپرسید: خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکّر می کنی؟ تشکّر تو برای چیست؟ پیرزن گفت: یا عیسی، آن چه به من داده بود از من گرفت، آیا همین طور پس گرفته است؟ آیا وقتی می خواست آن را از من بگیرد، به من نگاه کرد وپس گرفت؟ عیسی فرمود: آری، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است. پیرزن گفت: من به همان نگاه او خوشم. خدا این نگاه رابه دیگری نداشته وبه من کرده است؛ پس جای شکر دارد.
.
|
ابریشم |
02-06-2011 07:20 PM |
مشکلات
هر کدام از ما در زندگي مواقعي را تجربه کرده ايم که زندگيمان در نهايت دشواري بوده - مثلا تنها مانده ايم - از پس پرداخت وامها - قسط ها و صورتحسابها برنمي آمديم- شغلمان را از دست داده ايم- يا کسي که بيشتر از همه دوستش داشتيم، ما را ترک کرده بود. در اين مواقع حتي فکر نمي کرديم که بتوانيم تا هفته بعد دوام بياوريم ولي به هر ترتيب دوام آورديم. ممکن است در اين لحظات آن دورنماي زيبايي که از زندگي داشتيم را در جايي گم کرده باشيم و دنيايمان را تيره تر از آنچه هست رنگ کرده باشيم. در اين زمانها آينده براي ما بصورت کانوني از مشکلات جلوه مي کند و ما مرتب با خود مي گوييم: "نه بابا!!! اين مشکل من فيل رو هم از پا در مياره!!!"
اگر کسي براي يک سفر يک روزه به اندازه يک عمر زندگي در يک جزيره متروکه آذوقه بردارد، کار احمقانه اي کرده است. اما چطور احمقانه نيست که ما آدمها تمام دلشوره ها و نگرانيهاي بيست و پنج سال بعدمان را در يک بقچه مي ريزيم و از حالا با خودمان حمل مي کنيم؟ و تازه تعجب هم مي کنيم که بار زندگي چقدر سنگين و طاقت فرساست! ما معمولا فراموش ميکنيم که اساسي ترين نيازهاي ما هرروز دارند برطرف مي شوند. من عاشق ماجراي مردي هستم که به دکتر رابرت تلفن زده و گفته بود:
" ديگه همه چي تموم شد- زندگيم نابود شد- تموم داراييم دود شد و رفت هوا!
دکتر رابرت از او پرسيده بود: آيا هنوز ميتوني ببيني؟
- آره ميتونم
- هنوز ميتوني راه بري؟
- آره ميتونم
- مسلما هنوز گوشها و انگشت هات هم سالم هستن وگرنه نميتونستي به من زنگ بزني!
- آره خب!! سالمن!
و دکتر رابرت به او گفته بود: پس گمون ميکنم با اين حساب تقريبا همه چي سرجاش باشه! تو همه چي داري تنها چيزي که از دست دادي فقط پولهات بوده!!!"
سئوال ديگري که ميتوانيم از خودمان بپرسيم اين است که بدتر از اين حالت چه اتفاقي ميتوانست بيفتد؟ واگر آن اتفاق بدتر مي افتاد، آيا باز هم ميتوانستم به زندگيم ادامه بدهم؟ ما اغلب مسائل را از آنچه هست بزرگتر مي کنيم، حتي شايد بدتر از اينها هم اتفاق بيفتد و زجرآور هم باشد، اما باز آنجا هم آخر دنيا نخواهد بود. سئوال ديگر آن است که آيا خيلي زندگي رو به خودم سخت نگرفته ام؟ آيا تابحال متوجه شده ايد که گاهي سر مسئله اي که دوستتان حتي چند ثانيه هم به آن فکر نکرده، شما مدتها بي خوابي و زجر کشيده ايد؟
اين غالبا به اين خاطر است که ما زندگي را به خودمان سخت گرفته ايم و فکر ميکنيم که همه دنيا کارهايشان را ول کرده اند و دارند ما را نگاه ميکنند. در صورتي که اين طور نيست. تازه اگر اين طور هم باشد، خوب که چي؟ ترديدي نيست که شما داريد زندگيتان را مي کنيد، آن هم به بهترين شيوه اي که بلد هستيد.
|
ابریشم |
02-06-2011 07:21 PM |
گفت : كسي دوستم ندارد. ميداني چقدرسخت است اينكه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي . حتي تو هم بدون دوست داشتن... !
خدا هيچ نگفت.
گفت : به پاهايم نگاه كن ! ببين چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار ميدهم. دنيا را كثيف ميكنم. آدم هايت ازمن ميترسند. مرا ميكشند براي اينكه زشتم. زشتي جرم من است.
خدا هيچ نگفت.
گفت: اين دنيا فقط مال قشنگ هاست. مال گلها و پروانه ها، مال قاصدك ها، مال من نيست.
خدا گفت: چرا مال تو هم هست. دوست داشتن يك گل، دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كارچندان سختي نيست . اما دوست داشتن يك سوسک، دوست داشتن تو كاري دشوار است. دوست داشتن كاری است آموختني وهمه رنج آموختن را نمي برند .ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد . زيرا كه هنوزمؤمن نيست . زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است. مؤمن دوست دارد . همه را دوست دارد . زيرا همه از من هستند . و من زيبايم . من زيبائيم، چشم هاي مؤمن جز زيبا نميبينند. زشتي درچشمهاست . دراين دايره هرچه كه هست، نيكوست. آنكه بين آفريده هاي من خط كشيد شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست. حالا قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا وغمگين نباش.
قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نا زيباست.
|
ابریشم |
02-07-2011 05:52 PM |
خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد !شخص ساده لوحی مکرر شنیده بودخداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یک روزصبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همین که ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند . چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شددر پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردنکرد . مرد که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگررا هم خواهد خورد .مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خود را تعریف کرد.درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو درمسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .
|
ابریشم |
02-07-2011 05:53 PM |
قضاوت جالب حضرت علی !((مردى داراى دو زن بود كه هر دو نفر آنها باردار بودند. هر يك از آنها آرزو مى كرد، فرزندى كه به دنيا مى آورد پسر باشد، تا بدين وسيله پيش شوهرش محبوبتر گردد. در آن زمان - به دليل پايين بودن سطح فرهنگ و نقش مهمى كه مردان در تقويت بنيه نظامى داشتند - داشتن فرزندان پسر، افتخار بوده و داشتن فرزندان دختر، موجب سرافكندگى محسوب مى شد. از قضا هر دو زن در يك شب تاريك و در يك اتاق ، زايمان مى كنند. يكى از آنها دختر، و ديگرى پسر به دنيا مى آورد. زنى كه دختر زاييده بود، در يك زمان مناسب ، فرزندش را با نوزاد پسر هوويش عوض مى كند و وانمود مى كند كه او پسر زاييده و هوويش دختر. اين كار باعث اختلاف و درگيرى بين دو هوو شده و كسى نمى تواند در اين مورد قضاوت كند. طبق معمول ، براى قضاوت در اين مورد، به درياى علم و حكمت ، اميرمؤ منان ، حضرت على (عليه السلام ) مراجعه مى شود. آن حضرت دستور مى دهد، هر دو مادر، مقدار معين و مساوى از شير خود بدوشند. آنگاه آن دو شير را در ترازوى دقيق وزن مى كنند. با كمال تعجب متوجه مى شوند، وزن حجمى يكى از شيرها بيشتر از ديگرى است . آنگاه آن حضرت حكم مى كند كه فرزند پسر متعلق به همان زنى است كه شيرش سنگين تر است .)) مى بينيم به دليل اختلاف ساختمان جسمانى زن و مرد، خداوند متعال حتى در تغذيه نوزادان نيز اختلاف قايل شده است . شيرى كه پسر از آن تغذيه مى كند، بايد از املاح و فلزات بيشترى برخوردار باشد، تا استخوان بندى و اسكلت و همچنين عضلات محكم تر و نيرومندترى را براى مردانى كه وظايف سنگين تر، خشن تر و خطرناكترى به عهده خواهند داشت ، فراهم سازد
|
ابریشم |
02-07-2011 05:54 PM |
مردی که زنش به مسافرت رفته بود!شنبه: زنم برای یک هفته به دیدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. یک هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام. وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. برای شام هم من و پسرم استیک داریم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.
یکشنبه: باید تغییرات مختصری در برنامه ام بدهم. به پسرم متذکر شدم که هرروز جشن نمیگیرم و لازم هم نیست که آنقدر ظرف کثیف کنیم چون کسی که باید ظرفها را بشوید منم نه او! صبح منوجه شدم که آب پرتقال طبیعی چقدر زحمت دارد چون هربار باید آبمیوه گیری را شست بهتر این است که هر دو روز یکبار آب پرتقال بگیریم که ظرف کمنری بشویم
دوشنبه: انگار کارهای خانه بیشتر از آنچه که پیش بینی کرده بودم وقت میگیرد. راه دیگری باید پیدا کنم. ازاین پس فقط غذاهای آماده مصرف میکنم. اینطوری وقت زیادی در آشپزخانه صرف نمیکنم. نباید که وقت آماده کردن و طبخ غذا بیش از زمانی باشد که صرف خوردن آن میکنیم. اما هنوز یک مشکل باقیست: اتاق خواب. مرتب کردن رختخواب خیلی پیچیده است. نمیدانم اصلا چرا باید هرروز تختخواب را مرتب کرد؟ درحالی که شب باز هم توی آن میخوابیم
سه شنبه: دیگر آب پرتقال نمیگیرم. میوه به این کوچکی و قشنگی چقدر همه جا را کثیف و نامرتب میکند! زنده باد آب پرتقالهای آماده و حاضری!! اصلا زنده باد همه غذاهای حاضری
کشف اول: امروز بالاخره فهمیدم چه جوری از توی تخت بیرون بیایم بدون اینکه لحاف را به هم یزنم. اینطوری فقط صاف و مرتبش میکنم. البته با کمی تمرین خیلی زود یاد گرفتم. دیگر در تخت غلت هم نمیزنم.. پشتم کمی درد گرفته که با یک دوش آب گرم بهتر خواهد شد. ازاین پس هر روز صورتم را نمی تراشم و وقت گرانبهایم را هدر نمیدهم
کشف دوم: ظرف شستن دارد دیوانه ام میکند.عجب کار بیخودی است! هربار بشقابهای تمیز را کثیف کنیم و بعد آن را بشوییم
کشف سوم: فقط هفته ای یکبار جارو میزنم. برای صبحانه و شام هم سوسیس و کالباس می خوریم
چهارشنبه: دیگر آب میوه نمی خوریم. بسته های آب میوه خیلی سنگینند و حملشان خیلی مشکل است
کشف دیگر: خوردن سوسیس برای صبحانه عالیست. برای ظهر بد نیست اما برای شام دیگر از حلقم بیرون میزند. اگر مردی بیش از دو روز سوسیس بخورد احتمالا دچار تهوع خواهد شد
پنجشنبه: اصلا چرا باید موقع خوابیدن لباسم را بکنم در حالی که فردا صبح باز باید آن را بپوشم؟!!! ترجیح میدهم به جای زمانی که صرف این کار میکنم کمی استراحت کنم. از پتو هم دیگر استفاده نمیکنم تا تختم مرتب بماند.
پسرم همه جا را کثیف کرده. کلی دعوایش کردم. آخر مگر من مستخدم هستم که هی باید جمع کنم و جارو بزنم؟ عجیب است ! این همان حرفهایی است که زنم گاهی میزند!
امروز دیگر باید ریشم را بتراشم .. اما اصلا دلم نمیخواهد . دیگر دارم عصبانی میشوم. برای صبحانه باید میز چید، چایی درست کرد، نان را خرد کرد. انجام همه این کارها دیوانه ام میکند.
برای راحتی کار دیگر شیر را با شیشه ، کره و پنیر را هم توی لفافش میخوریم و همه این کارها را هم کنار ظرفشویی انجام میدهیم. اینطوری دیگر جمع و جور کردن و میز چیدن هم نمیخواهد!
امروز لثه هایم کمی درد گرفته شاید برای اینکه میوه هم نمیخورم. چون ماشین ندارم و برایم خیلی مشکل است که میوه بخرم و به خانه بیاورم. امیدوارم که عفونت نکرده باشند. عصری زنم زنگ زد که آیا رختها رو شیشه ها را شسته ام؟ خنده عصبی سر دادم انگار که من وقت این کارها را داشتم!
توی حمام هم افتضاحی شده، لوله گرفته اما مهم نیست من که دیکر دوش نمیگیرم
یک کشف جدید دیگر: من و پسرم با هم غذا میخوریم. آن هم سر یخچال! البته باید تند تند بخوریم چون در یخچال را که نمیشود مدت زیادی باز گذاشت
جمعه: من و پسرم در تختمان مانده ایم تا تلویزیون نگاه کنیم. دیدن اینهمه تبلیغات مواد غذایی دهانمان را آب انداخته. با خستگی کمی غر و غر میکنیم. وقتش است که خودم را بشویم و ریشم را بتراشم و موهایم را شانه کنم و غذای بچه را آماده کنم و ظرفها را بشویم و جابه جا کنم، خرید کنم و بقیه کارها.... ولی واقعا قدرتش را ندارم. سرم گیج میرود و تار میبینم. حتی پسرم هم نایی ندارد. به تبعیت از غریزه مان به رستوران رفتیم و یک ساعتی را غذاهایی عالی و خوشمزه در ظروفی متعدد خوردیم. قبل از اینکه به هتل برویم و شب را در یک اتاق تمیز و مرتب بخوابیم، از خودم می پرسم آیا هرگز زنم به این راه حل فکر کرده بود
|
ابریشم |
02-07-2011 05:56 PM |
بابـای دارا و بابـای نادار !كتاب " باباي دارا، باباي نادار" يكي از پرفروشترين كتابهاي مديريتي چند سال اخير است .اجمال داستان به شرح ذيل است.
من دو بابا داشتم، يكي دارا و ديگري نادار. يكي بسيار درس خوانده و زيرك بود، مدرك دكترا داشت و دوره چهار ساله كارشناسي را دو ساله گذرانده بود. باباي ديگر هرگز نتوانسته بود كلاس هشتم را هم به پايان برساند.
هر دو مرد سختكوش و در كار و زندگي خود پيروز بودند. درآمد هر دو نفر رضايتبخش بود، ولي يكي از آنان در زمينه مالي پيوسته مشكل داشت. باباي ديگر از خانواده و ديگران به ارث گذاشت. از ديگري تنها صورتحسابهايي به جا ماند كه مي بايست پرداخت شوند.
هر دو به من اندرزهايي دادند، ولي اندرزهاي آنها متفاوت بود. هر دو به درس خواندن سخت عقيده داشتند، ولي موضوعات يكساني را توصيه نمي كردند.
از آنجا كه من دو پدر اثر گذار داشته ام، از هر دو نفر چيز آموختم. ناچار بودم تا درباره اندرزهاي هر كدام بينديشم و از بررسي تاثير انديشه هر كدام بر زندگيش، بينش ارزشمندي پيدا كنم: براي مثال يكي عادت داشت كه بگويد" از عهده من بر نمي آيد" . ديگري از بكار بردن اين واژه ها پرهيز
مي كرد. بجاي آن مي گفت : " چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم؟ " عبارت نخست حالت خبري داشت و عبارت دوم جنبه پرسشي. از عهده من بر نمي آيد مغز را از كار مي اندازد و عبارت چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم، مغز را به حركت و جستجو وا مي دارد.
هر دو آنها بينش مخالفي در انديشيدن داشتند. يكي فكر مي كرد كه ثروتمندان بايد ماليات بيشتري بپردازند تا هزينه كساني شود كه از امكانات زندگي بهره كمتري نصيبشان گرديده است. ديگري
مي گفت: ماليات ابزار تنبيه كساني است كه بيشتر توليد مي كنند و پاداش به اناني است كه توليد
نمي كنند.
يكي از انان توصيه مي كرد خوب درس بخوان تا در شركت معتبري استخدام شوي. ديگري توصيه مي كرد، خوب درس بخوان تا بتواني شركت ارزشمندي براي خود داشته باشي.
يكي از انان مي گفت دليل اينكه ثروتمند نشده ام شما بچه ها هستيد و ديگري مي گفت دليل اينكه بايد ثروتمند شوم، شما بچه ها هستيد.
يكي عقيده داشت خانه ما بزرگترين دارايي خانواده مي باشد به عقيده ديگري خانه بزرگترين بدهكاري است و هر كس بيشترين درآمدش را در خريد خانه سرمايه گذاري كند دچار دردسر مي شود.
به عقيده يكي دولت يا كارفرما مي بايست نيازهاي انسانها را برآورده سازد. او همواره دل نگران اضافه حقوق، طرح بازنشستگي، مزاياي بهداشتي و درماني ، مرخصي و ديگر مزاياي استخدامي بود و چنين مي نمود كه تضمين شغلي براي تمام عمر و مزاياي ناشي از آن، از خود شغل با اهميت تر است. اما ديگري به خوداتكائي مالي فراگير عقيده داشت و من را از استخدام رسمي مدام العمر در شركتها منع مي كرد.
يكي به من آموخت كه چگونه شرح معرفي خود را بنويسم تا شغلهاي بهتري بيابم، ديگري چگونگي نوشتن برنامه هاي پرتوان مالي و كسب كار را يادم داد تا شغل آفريني كنم.
دست پرورده دو بابا بودن به من فرصت داد تا تاثير انديشه هاي هر كدام را در زندگي خودشان ببينم. دريافتم كه براستي انسانها با انديشه هايشان زندگي خود را شكل مي دهند.
براي مثال باباي نادار پيوسته مي گفت : من هرگز ثروتمند نخواهم شد. اين پيش بيني هم به حقيقت پيوسته بود. از سوي ديگر، باباي دارا همواره خود را ثروتمند مي ديد. می گفت: من يك مرد ثروتمندم. حتي هنگامي كه به شكستهاي مالي بزرگ دچار شده و نزديك به نابودي بود، خود را همچنان ثروتمند مي پنداشت. خود را اين چنين دلگرمي مي داد " شكست خورده و نادار متفاوتند. شكست گذرا و ناداري همبستگي است. "
باباي نادار مي گفت : من به پول علاقه مند نيستم. پول چه اهميتي دارد. باباي دارا پيوسته مي گفت : پول قدرت است.
شايد هرگز نتوان قدرت فكر را اندازه گيري كرده يا ستود، ولي براي من از همان زمان جواني روشن شد كه بايد در چگونگي معرفي و عرضه خود هوشيار باشم.
دريافتم كه باباي نادارم به دليل مقدار پولي كه بدست مي آورد نادار نبود، بلكه انديشه ها و عمل او چنين نتيجه اي را بار آورده بود. به عنوان يك نوجوان، آگاهانه تصميم گرفتم تا پيوسته متوجه برگزيدن انديشه ها باشم. اندرز كدام را آويزه گوش كنم باباي دارا، باباي نادار؟
هر چند كه دو مرد سخت بر لزوم آموزش و يادگيري تاكيد داشتند، ولي ديدگاهشان در اينكه چه بايد آموخت متفاوت بود يكي از من مي خواست تا خوب درس بخوانم، به درجات تحصيلي بالا برسم و براي پول در آوردن كار كنم. و ديگري مرا تشويق مي كرد تا براي ثروتمند شدن درس بخوانم. دريابم كه پول چگونه كار مي كند و چگونه مي توان آنرا به خدمت خود بگيرم. پيوسته مي گفت:كتاب " باباي دارا، باباي نادار" يكي از پرفروشترين كتابهاي مديريتي چند سال اخير است .اجمال داستان به شرح ذيل است.
من دو بابا داشتم، يكي دارا و ديگري نادار. يكي بسيار درس خوانده و زيرك بود، مدرك دكترا داشت و دوره چهار ساله كارشناسي را دو ساله گذرانده بود. باباي ديگر هرگز نتوانسته بود كلاس هشتم را هم به پايان برساند.
هر دو مرد سختكوش و در كار و زندگي خود پيروز بودند. درآمد هر دو نفر رضايتبخش بود، ولي يكي از آنان در زمينه مالي پيوسته مشكل داشت. باباي ديگر از خانواده و ديگران به ارث گذاشت. از ديگري تنها صورتحسابهايي به جا ماند كه مي بايست پرداخت شوند.
هر دو به من اندرزهايي دادند، ولي اندرزهاي آنها متفاوت بود. هر دو به درس خواندن سخت عقيده داشتند، ولي موضوعات يكساني را توصيه نمي كردند.
از آنجا كه من دو پدر اثر گذار داشته ام، از هر دو نفر چيز آموختم. ناچار بودم تا درباره اندرزهاي هر كدام بينديشم و از بررسي تاثير انديشه هر كدام بر زندگيش، بينش ارزشمندي پيدا كنم: براي مثال يكي عادت داشت كه بگويد" از عهده من بر نمي آيد" . ديگري از بكار بردن اين واژه ها پرهيز
مي كرد. بجاي آن مي گفت : " چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم؟ " عبارت نخست حالت خبري داشت و عبارت دوم جنبه پرسشي. از عهده من بر نمي آيد مغز را از كار مي اندازد و عبارت چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم، مغز را به حركت و جستجو وا مي دارد.
هر دو آنها بينش مخالفي در انديشيدن داشتند. يكي فكر مي كرد كه ثروتمندان بايد ماليات بيشتري بپردازند تا هزينه كساني شود كه از امكانات زندگي بهره كمتري نصيبشان گرديده است. ديگري
مي گفت: ماليات ابزار تنبيه كساني است كه بيشتر توليد مي كنند و پاداش به اناني است كه توليد
نمي كنند.
يكي از انان توصيه مي كرد خوب درس بخوان تا در شركت معتبري استخدام شوي. ديگري توصيه مي كرد، خوب درس بخوان تا بتواني شركت ارزشمندي براي خود داشته باشي.
يكي از انان مي گفت دليل اينكه ثروتمند نشده ام شما بچه ها هستيد و ديگري مي گفت دليل اينكه بايد ثروتمند شوم، شما بچه ها هستيد.
يكي عقيده داشت خانه ما بزرگترين دارايي خانواده مي باشد به عقيده ديگري خانه بزرگترين بدهكاري است و هر كس بيشترين درآمدش را در خريد خانه سرمايه گذاري كند دچار دردسر مي شود.
به عقيده يكي دولت يا كارفرما مي بايست نيازهاي انسانها را برآورده سازد. او همواره دل نگران اضافه حقوق، طرح بازنشستگي، مزاياي بهداشتي و درماني ، مرخصي و ديگر مزاياي استخدامي بود و چنين مي نمود كه تضمين شغلي براي تمام عمر و مزاياي ناشي از آن، از خود شغل با اهميت تر است. اما ديگري به خوداتكائي مالي فراگير عقيده داشت و من را از استخدام رسمي مدام العمر در شركتها منع مي كرد.
يكي به من آموخت كه چگونه شرح معرفي خود را بنويسم تا شغلهاي بهتري بيابم، ديگري چگونگي نوشتن برنامه هاي پرتوان مالي و كسب كار را يادم داد تا شغل آفريني كنم.
دست پرورده دو بابا بودن به من فرصت داد تا تاثير انديشه هاي هر كدام را در زندگي خودشان ببينم. دريافتم كه براستي انسانها با انديشه هايشان زندگي خود را شكل مي دهند.
براي مثال باباي نادار پيوسته مي گفت : من هرگز ثروتمند نخواهم شد. اين پيش بيني هم به حقيقت پيوسته بود. از سوي ديگر، باباي دارا همواره خود را ثروتمند مي ديد. می گفت: من يك مرد ثروتمندم. حتي هنگامي كه به شكستهاي مالي بزرگ دچار شده و نزديك به نابودي بود، خود را همچنان ثروتمند مي پنداشت. خود را اين چنين دلگرمي مي داد " شكست خورده و نادار متفاوتند. شكست گذرا و ناداري همبستگي است. "
باباي نادار مي گفت : من به پول علاقه مند نيستم. پول چه اهميتي دارد. باباي دارا پيوسته مي گفت : پول قدرت است.
شايد هرگز نتوان قدرت فكر را اندازه گيري كرده يا ستود، ولي براي من از همان زمان جواني روشن شد كه بايد در چگونگي معرفي و عرضه خود هوشيار باشم.
دريافتم كه باباي نادارم به دليل مقدار پولي كه بدست مي آورد نادار نبود، بلكه انديشه ها و عمل او چنين نتيجه اي را بار آورده بود. به عنوان يك نوجوان، آگاهانه تصميم گرفتم تا پيوسته متوجه برگزيدن انديشه ها باشم. اندرز كدام را آويزه گوش كنم باباي دارا، باباي نادار؟
هر چند كه دو مرد سخت بر لزوم آموزش و يادگيري تاكيد داشتند، ولي ديدگاهشان در اينكه چه بايد آموخت متفاوت بود يكي از من مي خواست تا خوب درس بخوانم، به درجات تحصيلي بالا برسم و براي پول در آوردن كار كنم. و ديگري مرا تشويق مي كرد تا براي ثروتمند شدن درس بخوانم. دريابم كه پول چگونه كار مي كند و چگونه مي توان آنرا به خدمت خود بگيرم. پيوسته مي گفت:
" من براي پول كار نمي كنم ، پول براي من كار مي كند. "
" من براي پول كار نمي كنم ، پول براي من كار مي كند. "
|
اکنون ساعت 04:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)