پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   کشکول نکته ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29575)

behnam5555 08-12-2011 06:33 PM


تیپ های شخصیتی

شخصيت با اعتماد به نفس‌


شخصيت با اعتماد به نفس، انساني شاخص است، آنها رهبران، ستارگان و جاذبان بخش‌هاي عمومي و خصوصي جامعه را تشكيل مي‌دهند و از بدو تولد از حرمت و اعتماد به نفس برخوردارند. حرمت نفس جادويي و اعتماد به نفس، ويژگي اين گونه شخصيتي است. آنها روياها را به پيروزي‌ها و موقعيت‌هاي چشمگير تبديل مي‌كند.

اشخاص با اعتماد به نفس زن، مرد، خوب مي‌دانند كه چه مي‌خواهند و به خواسته خود مي‌رسند. بيشتر آنها از جاذبه‌اي برخوردارند كه اشخاص را متوجه هدف‌هاي خود مي‌كنند. آنها برون‌گرا و بشدت سياسي هستند و مي‌دانند كه چگونه با توده‌هاي مردم كار كنند، چگونه به آنها انگيزه بدهند و آنها را هدايت كنند. با اعتماد به نفس انساني فعال و پرشور است و از اين نظر از بسياري از گونه‌هاي شخصيتي ديگر يك سر و گردن بالاتر مي‌ايستد.


شخصيت مهر طلب‌

مهر طلب موجودي علاقه‌مند، مراقب و متوجه است. شما كسي را پرمحبت‌تر، مشتاق‌تر و دلواپس‌تر از او نسبت به خود پيدا نمي‌كنيد. مهر طلب‌ها، از روابط زناشويي گرفته تا در جمع خانواده، خط توليد كارخانه، در گروه‌هاي مذهبي و خيريه يا در اداره صميمي، وفادار، ملاحظه كار هستند. خواسته‌هاي آنها همان خواسته‌هاي گروه يا رهبران و شادي آنها منوط به تحقق خواسته‌هاي ديگران است. شخصيت مهر طلب كسي است كه مي‌گويد اگر شما شاد شويد من هم شاد مي‌شوم و اين عين حقيقت است.

شخصيت نمايشي‌

شخصيت نمايشي مي‌تواند روي زندگي همه اطرافيان خود اثر بگذارد. مردان و زنان نمايشي با استعداد مي‌توانند احساسات انساني را در قالب هنر بديع و ارزنده ارائه كنند. آنها از كودكي با خوشمزگي‌ها، خنده‌ها و حركات نمايشي خود روي حتي غريبه‌ها اثر مي‌گذارند. براي اين شخصيت، تمام جهان در حكم يك صحنه نمايش است.
براي آنها زندگي هرگز ملال‌انگيز نيست و اطرافيان آنها نيز از اين ويژگي بهره‌ها مي‌برند. اشخاص نمايشي به زندگي خود هيجان مي‌بخشند.


شخصيت مراقب‌

نكته‌اي نيست كه از چشم مراقب‌ها دور بماند. آنها از شرايط و محيط خود آگاهي استثنايي دارند. پيوسته مراقب و گوش به زنگ همه اطرافيان و حوادث حول و حوش خود هستند و بويژه در ارتباط با ديگران مواظبند كه خطري از ناحيه آنها متوجه ايشان نشود. شخصيت مراقب در شنيدن و تميز دادن مهارت خاص دارد و براحتي انگيزه‌هاي ديگران را از روي سخنانشان تميز مي‌دهد.

شخصيت حساس‌

شخصيت‌هاي حساس در احاطه آشنايان، احساس خوبي دارند. براي آنها آشنا بودن اسباب آرامش، رضايت و الهام است. اين اشخاص با آن كه اغلب از اجتماعات گريزان هستند؛ اما از خلاقيت بسيار خوب برخوردارند. شخصيت حساس اگر در محيط امني قرار بگيرد و در ميان تني چند از دوستان صميمي و بستگان نزديك خود باشد، از قدرت تخيل و تصور بسيار خوبي برخوردار است. حساس‌ها با ذهن، احساسات و خيالات خود به آزادي مي‌رسند.

شخصيت فارغ‌البال‌

زنان و مردان فارغ‌البال به كسي، موسسه يا نهادي اجازه نمي‌دهند آنها را از داشتن خوشبختي به شكلي كه خود مي‌خواهند، بازدارد. بعضي از فارغ‌البال‌ها به كارهاي خلاق روي مي‌آورند و برخي ديگر با خواندن يك كتاب خوب به آرامش مي‌رسند. براي آنها مهم نيست كه چگونه از زندگي خود لذت مي‌برند. آنها شاد بودن را حق مسلم خود مي‌پندارند و اگر از ناحيه كسي تهديد شوند از حق خود براي انجام دادن كارها به طوري كه دوست دارند، دفاع كنند.

شخصيت منزوي‌

زنان و مردان منزوي به كسي جز خود احتياج ندارند. آنها تحت‌تاثير جمعيت قرار نمي‌گيرند و علاقه‌اي به تحت‌‌تاثير قرار دادن يا راضي كردن ديگران ندارند. منزوي تا حدود زياد رها از احساسات و گرفتاري‌هايي هستند كه حواس خيلي‌ها را پرت مي‌كند.

شخصيت ماجراجو

راستي اگر شخصيت ماجراجو را نداشتيم چه كسي اين همه به تمدن ما خدمت مي‌كرد؟
چه كسي از اقيانوس‌ها مي‌گذشت؟ چه كسي به ماه قدم مي‌گذاشت؟ زنان و مردان ماجراجو تن به خطراتي مي‌دهند كه ديگران از انجامش ابا دارند. آنها بر خلاف ما نگران و وحشت زده نمي‌شوند. آنها در لبه‌ها زندگي مي‌كنند، سر حدات را به مبارزه مي‌طلبند، با محدوديت‌ها در مي‌ستيزند و جان خود را به مخاطره مي‌‌‌اندازند. آنها مي‌گويند اگر خطري نباشد، سودي هم در كار نيست و براستي كه براي شخصيت ماجراجو تن به خطر دادن معادل پاداش است.


شخصيت از خودگذشته‌

زندگي يعني خدمت و عشق، يعني از خود گذشتن و مايه‌گذاشتن. اينها شعارهاي از خود گذشته‌هاست. آنها معتقدند با برطرف شدن نيازهاي ديگران، فرصت به رفع نياز آنها نيز مي‌رسد. اين اشخاص با از خود مايه گذاشتن، احساس امنيت مي‌كنند. اينها شهروندان خوب جامعه ما هستند.

شخصيت جدي‌

زنان و مردان جدي از توهمي رنج نمي‌برند.‌ آنها شرايط و احوال را آن طور كه هست، مي‌بينند؛ البته در شرايطي كه همه ما را به ديدن رو به روشن‌تر اشيا و مثبت‌انديشي و مواردي از اين قبيل تشويق مي‌كنند. شخصيت جدي ممكن است دقيقا در اين چارچوب قرار نگيرد، اما جدي‌ها انتظار شهرت ندارند. هيچ شخصيتي به اندازه جدي‌ها با مسائل و مشكلات برخورد نمي‌‌كند. جدي‌‌ها در مواقع دشواري‌ها به همه امكان بقا و دوام مي‌دهند.


behnam5555 08-12-2011 06:35 PM


پسر «ذیمقرودوس» كشته شد. ذیمقرودوس بسیار غمگین شد و شروع به گریه و زاری كرد. دوستان او كه دانشمند بودند، از كار او تعجب كردند و گفتند:

« گریه كردن برای مرگ فرزندان، كار حكیمان و دانایان نیست. به خصوص تو كه ازهمه دانشمندتری و عمر خود را صرف علم و دانش كرده ای و مدتها سختی كشیده ای تا به این مقام رسیده ای. تو كه در علم و دانایی مانند خورشید می درخشی، نباید این قدر گریه كنی و غصه بخوری.»

ذیمقرودوس گفت:

« شما اشتباه می كنید. من برای كشته شدن پسرم گریه نمی كنم. می دانم هر گلی كه در بهار شكفته می شود، در پاییز پژمرده خواهد شد و هیچ زنده ای از مرگ در امان نیست.
من می دانم كه برای هركس، اجلی معین شده است و هر وقت كه زمان مرگ او فرا رسد، باید بمیرد.
پسر من كشته شد.
او اگر كشته هم نمی شد، دیر یا زود به شكلی دیگر از بین می رفت. گریه كردن من به خاطر آن بیچاره ای است كه پسر مرا كشته است.
او قاتل است و باید در آن دنیا جواب بدهد. من دلم برای عاقبت بد او می سوزد، نه برای پسرخودم. »


برگرفته از كتاب جوامع الحكايات


behnam5555 08-12-2011 06:39 PM


چندین حکایت از تذکره الاولیاء
● همدلی
«سهل» سهل بن عبدالله تستری، چهارماه بود که انگشتان پای را بسته می داشت. درویشی از وی پرسید که: «انگشت تو را، چه رسیده است؟»
گفت:«هیچ نرسیده است».
آنگاه، آن درویش به مصر رفت، به نزدیک «ذوالنون مصری». او را دید که انگشت پای بسته بود. گفت:«چه افتاده است؟»
ذوالنون گفت:«درد خاسته است».
گفت:«از کی»؟
گفت:«از چهار ماه پیش».
درویش حساب کرد و دانست که «سهل»، موافقت «شیخ ذوالنون» کرده است. واقعه باز گفت. ذوالنون گفت:«کسی هست که او را از درد ما آگاهی است، موافقت ما می کند، و با درد ما، درد می کشد».

● راستگو

یکی «سهل» را گفت:«می گویند تو بر سر آب می روی و قدمت تر نمی شود!»
گفت:«از موذن این مسجد بپرس- که او مردی راستگو است».پرسید. موذن گفت:«من چنین چیزی ندیده ام. لکن در این روزها، «سهل» بر سر حوضی درآمد تا غسل بسازد، در حوض افتاد، و اگر من نمی بودم، در آنجا می مرد!»

● عیب
«سهل»، در پیش مریدی حکایت می کرد که: «در بصره، نان پزی هست که درجه ولایت دارد... ».
مرید برخاست و به بصره رفت. آن نان پز را دید- که چنان که عادت نانوایان است- برای آنکه ریش در اثر مجاورت با تنور نسوزد، پوششی بر صورت بسته است. بر خاطر او گذشت که:«اگر او را درجه ولایت می بود، هرگز از آتش پرهیز نمی کرد».پس به نزدیک نان پز رفت، سلام گفت، و سوالی کرد. نان پز گفت:«چون در ابتدا، به چشم حقارت در من نگریستی، تو را از سخن من فایده ای نمی رسد!»

● صفت صادقان

«سهل» را گفتند:«ما را وصف صادقان کن».
گفت:«شما اسرار صادقان نزد من بیاورید تا من شما را از صفت صادقان خبر دهم!»

● شرم
معروف کرخی روزی به قصد طهارت به دجله رفته بود. قرآن و جانماز در مسجد گذاشت. پیرزنی درآمد و آنها را بر گرفت و همی می رفت، که «معروف» از پی او دوید تا به او رسید و سر در پیش افکند- تا چشم بر وی نیفتد- و گفت:«هیچ پسرک قرآن خوانی داری؟»
گفت:«نی».
گفت:«قرآن به من ده، جانماز از آن تو».
آن زن از بردباری او به شگفت ماند و آن هر دو، آنجا گذاشت و از شرم، به شتاب رفت.


behnam5555 08-12-2011 06:44 PM



شوره زار

"سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی"

که ما را یک مکان از بهر حرف است
همین وبلاگ ما، این را که بینی

مرا دیگر سخن با کس نماندست
نه از ترک و قجر نی هند و چینی

همه آن چیزها کاندر دلم بود
بگفتم بهر کافر ناز نیـــنــــی

اگر رازی بود جایش که وب نیست
همان بهتر که همرازی گزینی

نه همرازی بود بهتر ز یزدان
ز دل خلوتگهی بهتر نبینی

اگر باشد عمومی هم سخن ها
نباید گفتنش با هر غمینی

نباید مر تورا لافیدن از عشق
نشاید گاو نر را ظرف، چینی*

نمی بینم نمی بینم در این قوم
"نه درمان دلی نه درد دینی"

همان بهتر درین تار مجازی
تو پود بی محلی را گزینی

برو کاری بکن تا پول یابی
کشاورزی بکن نی خوشه چینی

تمرکز بایدت بر علم و بر کار
دگر بر ذکر و هم اعمال دینی

درخت عشق خود در شوره زاری
نشانی، میوه اش هرگز نچینی

چه خوش گفت این سخن شخص پیمبر
تو می بشنو اگر از مومنینی:

که هر کس همّتش جمله یکی شد
همومش از خدا مَکفی ببینی**

خلاصه این "علاج توست" مقداد
که در کنجی به عزلت می نشینی.
*اهل فرنگ هم می گویند: he's a bull in the china shop
** حدیث: من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا یبالی الله فی ای واد هلکه (هر کس همومش را همه یک هَم کند، خدایش از سایر هموم کفایت کند. و هر کس همومش منشعب گردید، خدای ابایی ندارد که در کدام وادی هلاکش کند)

behnam5555 08-12-2011 06:55 PM

رهی معیری

شادروان محمدحسن معیری متخلص به «رهی» در دهم اردیبهشت ماه ۱۲۸۸ هجری شمسی در تهران و در خاندانی بزرگ و اهل ادب و هنر چشم به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ شمسی به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانهٔ سلطنتی اشتغال داشت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. وی در سالهای آخر عمر در برنامهٔ گلهای رنگارنگ رادیو در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از آن جمله است: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن چهلمین سالگرد انقلاب اکتبر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگربار در سال ۱۳۴۵، عزیمت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر وی بود. رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در بیست و چهارم آبان سال ۱۳۴۷ شمسی پس از رنجی طولانی از بیماری سرطان معده بدرود زندگانی گفت و در مقبرهٔ ظهیرالدولهٔ شمیران به خاک سپرده شد.


چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی


خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی





behnam5555 08-12-2011 06:58 PM


غضنفر 1 پازل رو بعد دو سال حل ميكنه به دوستش ميگه ؛ اونم مي گه فكر نميكني يه كم طول كشيده؟ ميگه نه روش نوشته واسه 10-7 سال

behnam5555 08-12-2011 07:05 PM


نظميـه

مهدي سهيلي در «دزد ناشي كه بكاهدان زد» دربارة خود چنين نوشته است:

نوشتة زير «شرح حال» خودم است. به قلم خود كه اهل بخيه آن را «اتوبيوگرافي» مي‌گويند. نامم: مهدي، نام پدرم: غلامرضا، نام خانوادگي: سهيلي، جاي تولد و جاي اقامتم: تهران، سال تولدم: 1303 تابع ايران و مسلمان. محكوميت كيفري الحمدلله تا امروز ندارم و بعد تا ببينم خدا چه مي‌خواهد! شغلم فقط نويسندگي و شاعري؛ چه جدي، چه فكاهي، چه نظم و چه نثر. سوادم باندازه‌اي است كه خط قپان را مي‌توانم بخوانم! از سال يكهزارو سيصدو بيست‌ويك وارد مطبوعات و نويسندگي شده‌ام. در اكثر روزنامه‌ها و مجلات كار كرده‌ام و حالا هم مشغولم تعداد امضاهاي مستعاري كه داشته‌ام خودم هم نمي‌دانم ولي تا آنجا كه يادم هست، اينهاست: «چاقالو»، «نمكدون»، «هاردي»، «بذله‌گو»، «الشيخ مهدي سهيل‌الدين التهرانيه»، «شازده پسر»، «كثيرالاضلاع»، «جهانديده»، «شبيه‌الاعراب»، «لوطي پسر»، «خواجه سهيل‌الملك»، «متلك‌گو»، «فكلي پسر»، «بازاري»، «جاهل‌العلما، «آمهدي‌خان»، «بيخيال»، «شيرين» و... و... و... و كتابهايي كه تاكنون نوشته‌ام و در شرق و غرب مملكت و همچنين در كشورهاي بيگانه به دست مردم رسيده است: دو قطره اشك، فكاهيات سهيلي، جلد اول خوشمزگي‌ها، جلد دوم خوشمزگي‌ها، نمك‌پاش، مادر حوا، خيام و سهيلي، زنگ تفريح، چوب دو سر طلا، ]اشك مهتاب[، سخنان حسين‌بن علي عليه‌السلام (ترجمه است) و همچنين كتاب «دزد ناشي كه بكاهدان زد» «حاج عبدالباقي» كه يك داستان فكاهي و انتقادي است و ديگر كتاب «الاراجيف» كه مشتمل بر چندين قطعه نظم و نثر است.


مردم مرا يك نويسندة فكاهي مي‌دانند درحالي كه نوشته‌هاي غم‌انگيز و اشعار جدي فراوان دارم كه هنگام نوشتن و سرودن آنها چند دقيقه با دل راحت گريه كرده‌ام و تا گريه نكرده‌ام آن نوشته به وجود نيامده و نمونه‌هايي از آن در اطلاعات هفتگي درج شده است. مهدي سهيلي پس از تأليف و تصنيف دهها مقاله و كتاب نمايشنامه و خلق شعر و آثار ديگر در 25 مرداد 1366 در تهران درگذشت.


نمونة آثار طنز منظوم سهيلي:


***


تغار مغار!


ز زلف ملف برافشان بتا غبار مبار


كه نشئه مشئه شود عاشق خمار ممار


به لب مب تو اگر بوسه موسه‌اي بزنم


خزان مزان دلم مي‌شود بهار مهار


وفا مفاي تو كو آخر اين عزيز مزيز!


كه جور مور تو برد از دلم قرار مرار


صدا مداي ني و باده ماده و چمني


همين بس است مرا با دو تا نگار مگار


به گوش موش تو حرفم فرو مرو نرود


زخيره ميره‌گلي گشته‌ام شكار مكار


زهجر رخ مخت اي دلبر قشنگ مشنگ


زسينه مينه كشم روز و شب هوار موار


زدست مست تو از بس كتك متك خوردم


شدم از جفاي تو اين پيكرم نزار مزار


زحال مال منت كي خبر مبر باشد؟


كه اشك مشك بريزم به هر كنار منار


زبار مار فراقت كمر ممر خم شد


نه شام مي‌خورم از غصه نه ناهار ماهار


دهن گشادتر از گاله‌ماله‌اي، اي ماه!


دهن مهن بود اين يا بود تغار مغار؟


به شعر معر منت گر علاقه است اي دوست


به قلب ملب فكارم مزن شرار مرار؟


«اطلاعات هفتگي، 12/9/1333»


شاهكار ملك جم


دوش رفتم دمي بنزد نگار


تا كنم درد خويش را اظهار


گفتمش اي نگار سيمين ساق


زين معما تو پرده‌اي بردار


اندر اين كشور از چه مي‌بارد


فقر و بدبختي از در و ديوار


زندگي كردن اندر آن مشكل


گفتن حرف حق بسي دشوار


هر كه را بنگري كند سرقت


چه اداري، چه تاجر بازار


جيب‌ها را زنند اندر روز


خانه يغما كنند در شب تار


از ادارات آن مگو كه بود


ديده مبهوت از آن و دل بيزار


گر روي پيش يك تن از رؤسا


بر لبش دائم است اين گفتار:


رشوه ده «بالغد و والاصال»


خفه شو «بالعشي و الابكار»


هم معاون ز يك طرف مشغول


با پري چهرگان ببوس و كنار


آن يكي عاشق است و اين معشوق


و اين يكي دلبر است و آن دلدار


همه شيرين زبان و مه پيكر


همه شكر دهان و گل رخسار


كــارمند اداره‌انـــد ولـــي


خردلي نايد از تمامي كار


هر كه دزدي كند در اين كشور


كامران است يا اولي‌الابصار


صبحگاهان نصيب او سرشير


شامگاهان منافع سرشار


خائن از كيفر و عقاب بدور


خادم و صالح و اصيل، به دار


...وضع ملت مشوش و مغشوش


كاروان خفته، راهزن بيدار


در كمين است دزد خون‌آشام


جاهل گنگ، قافله سالار


متشتت ز هم وكيل و وزير


متفرق ز هم مشير و مشار


ناگهان سر نهاد در گوشم


كرد اين جمله را همي تكرار


هرچه گويي به جان دوست كم است


اين همه شاهكار ملك جم است!


«مجله بهرام، 11/7/1324»



behnam5555 08-12-2011 07:08 PM

در کتاب های قدیمی هند نوشته اند که:

وقتی که « فورهندی » پادشاه هندوستان شد، از میان وزیران شاه قبلی وزیری انتخاب کرد، بسیار باهوش و دانا که در شجاعت و شهامت هیچ کس همانند او نبود. فورهندی خیلی این وزیر را دوست می داشت، به طوری که وزیران دیگر از چشم او افتاده بودند. وزیران که این موضوع را می دانستند به آن وزیر حسادت می کردند و هر روز نقشه ای می کشیدند تا او را برکنار کنند.
روزی این وزیران دور هم جمع شدند و نقشه تازه ای کشیدند. آنها از طرف پادشاه قبلی که مرده بود نامه ای نوشتند که: « ای پادشاه بزرگ! من در آن دنیا خیلی خوشحال هستم. هیچ چیزی کم ندارم، اما دلم برای وزیرم تنگ شده است. کسی را ندارم که با او هم صحبت باشم. باید وزیرم را هر چه زودتر پیش من بفرستی تا از تنهایی در بیایم. »
وقتی نامه را نوشتند، مهر پادشاه را بر روی آن زدند و همان شب در فرصتی مناسب، نامه را کنار تخت خواب پادشاه گذاشتند.
صبح وقتی که پادشاه از خواب بیدار شد، نامه را دید و خواند. بلافاصله وزیر را صدا زد و گفت :« نامه ای از آن دنیا رسیده است. پادشاه قبلی آن را نوشته و از من خواسته که تو را پیش او بفرستم. آماده باش که باید به آن دنیا سفر کنی! »
وزیر خود را نباخت، چون می دانست که مرده ها نمی توانند نامه یا پیغامی برای کسی بفرستند. او فهمید که این کار زیر سرهمان وزیرانی است که به او حسادت می کنند. این بود که گفت: « با کمال میل قبول می کنم، اما خواهش می کنم که یک ماه دعا کنم و نماز بخوانم تا خداوند گناهانم را ببخشد. اگر گناهکار بمیرم. می ترسم به جهنم بیفتم و نتوانم پیش پادشاه بروم. » فروهندی هم خواهش او را قبول کرد.
وزیر در میدانی که نزدیک خانه اش بود مقدار زیادی هیزم بر روی هم گذاشت، به طوری که تپه ای بزرگ از هیزم درست شد. از زیر هیزم ها، زمین را کند و سوراخی از زیر زمین به طرف خانه خود درست کرد. بعد هم پیش پادشاه رفت و گفت: « من آماده سفر به آن دنیا هستم. آمده ام تا از شما خداحافظی کنم. » پادشاه نامه ای برای پدر خود که پادشاه قبلی بود، نوشت: « به فرمان شما وزیر را به خدمتتان فرستادم. منتظرم که اگر فرمان دیگری دارید. بفرمایید تا انجام دهم. »
وزیر همراه پادشاه به طرف آن میدان رفت. وزیران دیگر هم در میدان حاضر بودند. وزیر در میان هیزم ها را آتش بزنید! » وزیران با خوشحالی هیزم ها را آتش زدند. وزیر از راه زیرزمینی، فرار کرد و به خانه خودش رفت.
چهار ماه تمام، خودش را به کسی نشان نداد. بعد، یک شب خبر فرستاد برای پادشاه که وزیر از آن دنیا برگشته است! پادشاه بسیار تعجب کرد. وزیر پیش او رفت. تخت پادشاه را بوسید و نامه ای را که از طرف پدر پادشاه نوشته بود به دستش داد: « وزیر را به فرمان من فرستادی، بسیار تشکر می کنم، ولی چون می دانستم که سرزمین شما نباید بدون وزیر باشد، او را به خدمت شما پس می فرستم، اما خواهش می کنم بقیه وزیران را پیش من بفرستی که چند کار کوچک با آنها دارم. البته سر فرصت همه را برایت پس می فرستم. »
پادشاه نامه را خواند و همه وزیران را صدا زد و گفت که پدرش چه فرمانی داده است. وزیران حیران شد و ندانستند که چه جوابی بدهند و چه کار بکنند. آنها فهمیدند که این کار یکی از زیرکی های وزیر است، اما نمی توانستند حرفی بزنند و فرمان پادشاه را نپذیرند. این بود که به اجبار در آتش دشمنی خود سوختند.


برگرفته از كتاب جوامع الحكايات

behnam5555 08-12-2011 07:10 PM


امشب

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می آیی
ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
و گر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است

فریدون مشیری


behnam5555 08-13-2011 11:30 AM



آدمک ها
روزی نقاشی دو آدمک کشید! آدمک اول از کاغذ بیرون
پرید و گفت: دنیا کجایی؟ می خواهم همه تو را ببینم!

( او دو پای قوی داشت!)
آدمک دوم از کاغذ بیرون پرید و گفت : آخ پا هایم! وای
دنیا چه زیبایی!
( او دو پای لرزان و ضعیف داشت!)
دو آدمک رفتند تا دنیا را بگردند...
آدمک اول به سرعت راه می رفت و آدمک دوم با دقت
با دقت همه چیز را نگاه می کرد!
آن دو رفتند تا به کوهی رسیدند...آدمک اول به کوه نگاهی انداخت و گفت : چه کوه بلندی! اما نه! وقت ندارم ...باید بروم !
( او رفت...و دوستش را تنها گذاشت!)
آدمک دوم آهسته از کوه بالا رفت ... برای گلهای وحشی اسم گذاشت و نفس کشید!
آدمک اول رفت...
باز هم رفت...
کفش های زیبا به پا کرد و در آبهای زیادی شنا کرد...
همه جا را گشت ...
اما صدای تق تق پاهای دوستش درگوشش بود!
روزها گذشت و گوش او همچنان در گوشش بود!
و یک روز که همه جا را گشته بود
دلتنگ دوستش شد...
رفت تا پای همان کوهی رسید که او را رها کرده بود!
آدمک دوم پای کوه خوابش برده بود...
او خسته بود...
خیلی!
آدمک دوم همه جا را گشته بود چون نقاش برای او دو
کفش چرخدار کشیده بود!
آدمک اول دوستش را بیدار کرد...
...وای خدا چقدر شبیه خودش بود!
صدای تق تق پا دیگر در گوش آدمک شنیده نمی شد...
نقاش لبخند زد...
او همچنان آدمک می کشید!


اکنون ساعت 08:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)