آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد |
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا بدست که دادی عنانرا |
برون خرام که بهر سواری تو مسیح
سمند گرم رو مهر را عنان دارد |
هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر
مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن |
مثل ابری تیره ام که ماه را درخود گرفته
حیفم آید شب تو را در حال آزادی ببیند! |
دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن |
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را |
غمی گشت زان کار دستان سام
ز دادار گیتی همی برد نام |
عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نیست |
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند |
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت |
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری |
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت |
تو خرم و شاد و کامران باش
کز شهر تو سوکوار رفتم |
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت |
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم |
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد |
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توم دست بر سرست |
چوگان زن، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانست |
هم تو بنویس ای حسام الدین و میخوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خالها |
زیر بارند درختان که تعلق دارند
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد |
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود |
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها |
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد |
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد |
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست |
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست |
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست این چشم جهان بین مرا در همه عالم جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست |
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را |
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد |
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را |
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است |
در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق
غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی |
خود را بكش اي بلبل از اين رشك كه گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گري بود |
همان بلبل، آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من، خفت و خیز |
بنده همان به كه ز تقصير خويش
عذر به درگاه خداي آورد ورنه سزاوار خداونديش كس نتواند كه به جاي آورد |
نی نی به از این باید با دوست وفا کردن
نی نی کم از این باید تقصیر و جفا کردن |
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی |
چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت
که جز ندامت و بیحاصلی نشد حاصل |
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت
باقي همه بي حاصلي و بي خبي بود |
اکنون ساعت 03:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)