|
|
|
صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم |
نشسته ام در قلمرو شادی ِ از پیش تعریف شده ام! خیره مانده ام مرزهای شادی پست سر گذاشته را. تلنبار ِ حسرتم می کنند. چیزی شبیه به گستاخی، جای گیر ِ وجودم می شود. خطاب ِ چشم ها هیچ می شود در نگاهم. دست دراز می کنم مرزها را کنار می زنم و غرق شادی های گذشته زنده می شوم... .. .. . |
نه تو می مانی |
گر درختی از خزان بی برگ شد یا کرخت از صورت سرمای سخت هست امیدی که ابر فرودین برگها رویاندش از فر بخت بر درخت زنده بی برگی چه غم؟ وای بر احوال برگ بی درخت! م.سرشک |
لباس های گرمت را بردار
امشب که وارد خواب هایم شوی بی هیچ بهانه ای مانع از خروجت خواهم شد لباس های گرمت را بردار |
دستور زبان عشق دست عشق از دامن دل دور باد! میتوان آیا به دل دستور داد؟ میتوان آیا به دریا حكم كرد كه دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آنكه دستور زبان عشق را بیگزاره در نهاد ما نهاد خوب میدانست تیغ تیز را در كف مستی نمیبایست داد |
|
اکنون ساعت 04:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)