پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

ساقي 02-08-2010 03:41 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط abadani (پست 120789)
کوچک بودم خیلی کوچک شاید حد اکثر 4 ساله که برادر بزرگترم برایم شاهنامه می خواند و به من یاد می داد اشعار آنرا و اینکه چگونه آنها را حفظ کنم از جمله اشعاری که آنموقعها حفظ کردم این ابیات است در وصف زمانیکه کیکاووس اسفندیار را می فرستد تا رستم را دست بسته به نزد او ببرد که رستم در جواب به اسفندیار می گوید:
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
اگر چرخ گردنده اختر کشد
که هر اختری لشکری بر کشد
به گرز گران بشکنم لشکرش
پراکنده سازم به هر کشورش
خدا رحمت کند فردوسی بزرگ را با این ابیات عظیم و واقعا اینها از جمله محبوبترین ابیات برای من هستند
یا علی مدد


خدا حفظ کنه برادر ادب دوستت رو :53:
پدر منم هر روز ابياتي رو مي خونه
هر روز صبح با صداي خوش ....

...

هر آن کس که شهنامه خوانی کند
چه مرد و چه زن، پهلوانی کند
همه رخش اندیشه را زین کنیم
جهان را به شهنامه آذین کنیم



{پپوله}

abadani 02-08-2010 03:56 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط ساقي (پست 120851)
خدا حفظ کنه برادر ادب دوستت رو :53:

پدر منم هر روز ابياتي رو مي خونه
هر روز صبح با صداي خوش ....

...

هر آن کس که شهنامه خوانی کند
چه مرد و چه زن، پهلوانی کند
همه رخش اندیشه را زین کنیم
جهان را به شهنامه آذین کنیم



{پپوله}

مرسی ساقی جون از حسن نظر و دعای خیرت خدا پدر عزیز شما را هم حفظ کند و طول عمر باعزت و سلامتی دهدش .....
یا علی مدد

Omid7 02-09-2010 12:00 PM


می نویسم، می نویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد

با تو از حادثه ها خواهم گفت
گریه این گریه اگر بگذارد
گریه این گریه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج غزل کافی نیست
با تو از اوج غزل خواهم گفت

می نویسم همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ، به آرامش دریا برسی
تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق تو تنها برسی
می نویسم می نویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد…
مینویسم همه ی با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی
تا مرا باز به دیدار خود من ببری
می نویسم می نویسم از تو
تا تن کاغذ من جا دارد…

jurushan 02-09-2010 12:32 PM

زندگی مسابقه نیست
زندگی سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست.
با دم زدن در هوای گذشته
ونگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابه لای انگشتانت فرو لغزد
و آسان هدر رود.
رویاهایت را فرو مگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید زندگانی را آهنگی نیست.!!!!!!!{پپوله}

ساقي 02-09-2010 03:28 PM

صدای شکفتن

چو شب ز راه رسد گوش کن به لحظه ی خفتن
بود سکوت شبانه زمان راز شنفتن
ز هر نسیم به گوشت رسد نوای گذشتن
ز هر جوانه ی گل بشنوی صدای شکفتن



{پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله}

ساقي 02-09-2010 04:00 PM

می رسد روزی

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر
آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر
تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر
سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر
می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر



مهدي سهيلي

abadani 02-09-2010 04:09 PM

و این ابیات را هم از حکیم طوس بسیار دوست می دارم بسیار. آنجا که سهراب در حالیکه بخون خود می غلطد پدر را ناشناخته خطاب می کند و به تهدید به او می گوید:
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و یا چون شب اندر سیاهی شوی
و یا چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
از این نامداران و گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خشت است بالین من
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بگفتا چه داری ز رستم نشان
که گم باد نامش ز گردنکشان...

روناک 02-09-2010 11:10 PM

کسی نمی‌آید...
کسی نمی‌آید از این نزدیکی‌ها
که دیگر این چشم‌ها
به دوردست دراز نشوند
کسی شبیه این کاج ِ جوان
این پنجره‌ی پرنور
این صبح بارانی

شبیه ِ قلمی که روی میز است

کسی نمی‌آید
کسی که مثل این رگ‌های متورم
خون بجوشد در خود
گرم باشد مثل تن این ِ فنچ‌ها

یا مثل برگ ساده باشد
کسی که در نوع خودش بی‌نظیر باشد

کسی نمی‌آید
شبیه کارت تبریک‌های عید
که نوشته‌شده باشد: به جان مادرم تند تند نوشتم

کسی که اتصال بدهد
گنگی نماز صبح را به رخوت عشا

کسی که تا دلت تنگ شد
آدرسی باشد که بروی و بنشینی
برابر سفره‌ای پهن

کسی که پرده را کنار بزند
و نور توزیع کند
برای ملحفه‌های چروک
برای خمیازه
و نیمه‌عریانی ِ پاهای عابران شب

کسی نمی‌آید

آخر کسی نمی‌آید که مثل موسیقی ِ دریاش
در حنجره باشد
یا صدای تبری که می‌خورد به درخت
و کوبش ِ دارکوب ِ جستجوگر کرم بر بلندای توسکا

با همین پرستوهایی که آمده‌اند
برمی‌گردیم
خانه‌مان را به دوش می‌گیریم
و برمی‌گردیم


ساقي 02-10-2010 11:38 PM

گفت و گو از پاک و ناپاک است
 

هستن

گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و ایینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
ما به هست آلوده ایم ، آری

همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ

ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
که من ارمستم ، اگر هوشیار
گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان ! های پاکان ! گوی
می خروشم زار .......



...

ئاسو 02-12-2010 12:14 AM

در پيش چشم دنيا

دوران عمر ما

يك قطره دربرابر اقيانوس

در چشمهاي آنهمه خورشيد كهكشان

عمر جهانيان

كم سوتراز حقارت يك فانوس

افسوس !

حمید مصدق

ساقي 02-12-2010 03:09 PM

کودکانه


بوي عيدي بوي توپ بوي كاغذرنگي
بوي تندماهي دودي وسط سفره ي نو
بوي ياس جانمازترمه ي مادربزرگ
بااينا زمستون وسر مي كنم
بااينا خستگي مودرمي كنم
شادي شكستن قلك پول
وحشت كم شدن سكه ي عيدي از شمردن زياد
بوي اسكناس تا نخورده ي لاي كتاب
بااينا زمستون وسر مي كنم
بااينا خستگي مودرمي كنم
فكرقاشق زدن دخترناز چشم سياه
شوق يك خيز بلنداز روي بته هاي نور
برق كفش جفت شده تو گنجه ها
بااينا زمستون وسر مي كنم
بااينا خستگي مودرمي كنم
عشق يك ستاره ساختن با دولك
ترس ناتموم گذاشتن جريمه هاي عيدمدرسه
بوي گل محمدي كه خشك شده لاي كتاب
بااينا زمستون وسر مي كنم
بااينا خستگي مودرمي كنم
بوي باغچه بوي حوض عطرخوب نذري
شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن
توي جوي لاجوردي هوس يه آب تني
بااينا زمستون وسر مي كنم
بااينا خستگي مودرمي كنم


..
..
.

ئاسو 02-12-2010 06:13 PM

به پندار تو:

جهانم زيباست!

جامه ام ديباست!

ديده ام بيناست!

زيانم گوياست!

قفسم طلاست!

به اين ارزد كه دلم تنهاست؟

saniz 02-12-2010 07:55 PM

نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز كردیم در خیال دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یك دو سالی می گذشت یك دو سال از عمررفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تكرار او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم كه جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی اینچنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری كه با او شد بسر
مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست
دل دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود بهر كس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود در نجابت در نكویی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون و عاشق كم نبود
بر سر پیمان خود محكم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شكست
بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با كه گویم او كه هم خون من است خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم كم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون كن ز سر دیشب از كف رفت فردا را نگر
آخر این یكبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر كس است باش با او یاد تو ما را بس است

saniz 02-12-2010 08:57 PM

هنوز غرق هزاران گناه پنهان است
همان كسي كه نگاهش شريك شيطان است
دوباره بوي زليخا درون من پيچيد
و باز يوسف روحم اسير زندان است
كوير مي چكد از آسمان چشمانت
ببين كه فكر نگاهم نماز باران است
هزار دختر كولي هنوز مي رقصند
و باز فكر پسر هاي ده پريشان است
صداي پاي خدا روي بام ها گم شد
دوباره سجده انسان به سوي شيطان است

ئاسو 02-13-2010 11:45 AM

نقش خدا
دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها
ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها
مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز
سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها
عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل
سير كن نقش خدا را در پروانه ها
داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي
گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها
گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي
رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها
سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام
چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها
مهدی سهیلی

deltang 02-13-2010 12:34 PM

به چشمانت بگو:دست ازسرم بردار!

کنارباغچه مادربه فکرسبزی امروز

ریحان دسته دسته منظرچشم است

وآن سوتر تویی بادامن لبریز گلهایی

زگلهای قشنگ وناز چشمانت

گلی چیدم

واکنون رفته ای

درباغ عطریادتو جاریست

به چشمانت بگو:آرام،یادتو طوفانی است!!

behnam5555 02-13-2010 10:40 PM

قاصدک - ( مهدی اخوان ثالث )
 

قاصدک - ( مهدی اخوان ثالث )

http://i15.tinypic.com/496q8et.jpg

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا ، وزکه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی ، اما ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری ، نه زدیار و دیاری ، باری
برو آن جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که ترا منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصدک تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک ! هان ، ولی ... آخر .... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی ...!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز
در دل ام می گریند




Omid7 02-14-2010 04:44 PM

بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید...درین خانه غریبند ، غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود ...جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست ....قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟...ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد ...به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید

نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست ...همین جاست ، همین جاست، همه خانه بگردید

نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست ...به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید

سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تک... در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید

چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟...پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید

بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید ...در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید

درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید ... اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید

کلید در امید اگر هست شمایید ...درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید

رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟...به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید

تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد ...گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید

Setare 02-15-2010 01:00 AM

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیدهٔ ما، صد سنگ آسیا کن
خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد، کسش نگوید: تدبیر خونبها کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق آن زمرد، هین دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من، ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن
"حضرت مولانا

آريانا 02-15-2010 01:45 AM

دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟

چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟

سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟

چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟

مرا چون نیست از عشقش بجز تیمار و غم روزی
ضرورت می‌خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟

عراقی نیک می‌خواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار می‌خواهد که باشد عار چتوان کرد؟

ساقي 02-15-2010 10:11 PM

.

رفتن را نیازی نیست ...

ماندن را ، هم ...

و عشق ،

چونان مترسکی شد

در خشک زار بی اعتمادی.

همچنان فروتن !

ایستاده

با دستهای باز ...

چشمهای خیره ...

پای ناتوان....

ساقي 02-15-2010 10:16 PM

شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.
پس ازِ يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس
تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي وحسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت
حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
نمي دانم چرا رفتي؟
نمي دانم چرا ، شايد خطا كردم
و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي
نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ،
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد




...
..
.

deltang 02-16-2010 11:58 AM

دانشجو نامه
 
دانشجو نامه


آی مــردم نـــــام مـن دانشجــــواست

زندگـــی ام خالی از رنگ و رو است

کارمــــن در خوابــگهخوابیــدنســــت

خواب های رنگی آن گــه دیــدنســت

خواب بیکاری پس از تحصیل و درس

کشته من را نیمه شد جانـــــم ز ترس

دوستــان در طول هر یــک روزوشــب

گشته بیست و پنج ساعت خواب وگپ

یک طرف پنجاه و دو برگ است ومــا

ســـوی دیــــگر خرو پـــف بچـــه ها

تــا کــه آید اخـــــر تــرمکــــار مــــن

می شود شب تا سحر گـــه خــــر زدن

می شـــود کــــورس تقــلـبامتحــــان

عـینـهـــو تــــالار بحـــث و گفتمـــــان

مرضیـــــه کاغذ به بابــــک میدهـــد

اوجوابــش را بـه چشمـــک می دهــــد

می زنــد محــسن به پــــایمرتضـــی

اونـمی دانــــد جـــوابـــش از قــضــــا

ناظــــــــرک انــدر برفتـــانـــه است

نـاظر اســت امــا همه بهـــانه اســــت

گــــاه می گویـــــد جـــــوابامتحـــان

گــــه اشارت می کنــد درایــن میــــان

گــاه می گیـــــرد قـلـــم ازدســــت او

می نویــســد از برایــــش پـشت و رو

تا که مهــــدی دست بـــالا میکنـــــد

ناظـــرک غــوغــا و بلــــوا می کنــــد

بچه جــــــان سوال بی مورد خطـاست

گـــو ببینــم که حـــواس تــو کجـــاست

بهـــر نمره گـــــر اتـــــاق ویروی

دور او بینـــــی بســی حـــور و پــــری

دل به ناظــــر داده اند و درجـــــواب

قلــــوه می گیــــرند و نمـــره های نـاب

این چنین است سر گذشت مـــا عزیز

اشـــک خـــود را از بــرای مــا نــریــز

گــر که ترسیــــدم زپـــــاسی میروم

دســـت به دامــان پزشکـــان می شـــوم

می کنـــم حـــذف پزشــــکی درسرا

می بــرم من ریشـــه هــای تــــــرس را

راه دیــگر کفش استـــاد استومـــن

واکـس هسـت و این بروس و دسـت من

یــا دلــش می سوزد استـــادموپــاس

یا نـه وسیـــروس مـــرد آس و پــــاس

ساقي 02-16-2010 06:23 PM


پیغام ماهی ها




رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهیان می گفتند
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم



سهراب سپهری

آريانا 02-16-2010 06:35 PM

ای ملامت کنان بی‌حاصل
سعی کمتر کنید در باطل

هستم آشفته بر رخی، که برو
شد پری واله و ملک مایل

هست وصف جمال و نعت لبش
برتر از فکر سامع و قایل

دل دیوانه در سر زلفش
کی به زنجیرها شود عاقل؟

هرکه یک‌بار در همه عمرش
التفاتی کند، شود مقبل

از خیالش چه شاکرم! کو نیز
نیست از حال عاشقان غافل

ای صبا، ای صبا، غلام توام
گر گذاری کنی بدان منزل

حال بیچارگان بادیه را
برسانی بیار در محمل

گو: عراقی در آرزوی رخت
جان همی داد و حسرت اندر دل

deltang 02-16-2010 07:02 PM

اين روزا

اين روزا عادت همه رفتن ودل شكستنه
درد تموم عاشقا پاي كسي نشستنه
اين روزا مشق بچه ها يه صفحه آشفتگيه
گرداي رو آينه ها فقط غم زندگيه
اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه
مشكل بي ستاره ها يه كم ستاره چيدنه
اين روزا كار گلدونا از شبنمي تر شدنه
آرزوي شقايقا يه شب كبوتر شدنه
اين روا آسمونمون پر از شكسته باليه
جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
اين روزا كار آدما دلهاي پاك رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به ديگري سپردنه
اين روزا كار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترين بهانشون از هم خبر نداشتنه
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفاييه
جرم تمومشون فقط لذت آشناييه
اين روزا توي هر قفس يكي دو تا قناريه
شبها غم قناريها تو خواب خونه جاريه
اين روزا چشماي همه غرق نياز شبنمه
رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا ورد بچه ها بازي چرخ و فلكه
قلباي مثل دريامون پر از خراش و تركه
اين روزا عادت گلها مرگ و بهونه كردنه
كار چشماي آدما دل رو ديونه كردنه
اين روزا كار رويامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگي زندگي ها رو باختنه
اين روزا تنها چارمون شايد پرنده مردنه
رو بام پاك آسمون ستاره رو شمردنه
اين روزا آدما ديگه تو قلب هم جا ندارن
مردم ديگه تو دلهاشون يه قطره دريا ندارن
اين روزا فرش كوچه ها تو حسرت يه عابره
هر جا يكي منتظر ورود يه مسافره
اين روزا هيچ مسافري بر نمي گرده به خونه
چشاي خسته تا ابد به در بسته مي مونه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
اين روزا درد آدما فقط غم بي كسيه
زندگيشون حاصلي از حسرت و دلواپسيه
اين روزا خوشبختي ما پشت مه نبودنه
كار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه
اين روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه
چشماي خيس و ابريشون همپاي رود كارونه
اين روزا دوستا هم ديگه با هم صداقت ندارن
يه وقتا توي زندگي همديگر و جا مي ذارن
جنس دلاي آدما اين روزا سخت و سنگيه
فقط توي نقاشيا دنيا قشنگ و رنگيه
اين روزا جرم عاشقي شهر دل و فروختنه
چاره فقط نشستن و به پاي چشمي سوختنه
اسم گلا رو اين روزا ديگه كسي نمي دونه
اما تو تا دلت بخواد اينجا غريب فراوونه
اين روزا فرصت دلا براي عاشقي كمه
زخماي بي ستاره ها تشنه ياس مرهمه
اين روزا اشك مون فقط چاره ي بي قراريه
تنها پناه آدما عكساي يادگاريه
اين روزا فصل غربت عشق و يبدهاي مجنونه
بغضاي كال باغچه منتظر يه بارونه
اين روزا دوستاي خوبم همديگر رو گم ميكنن
دلاي پاك و ساده رو فداي مردم ميكنن
اين روزا آدما كمن پشت نقاب پنجره
كمتر ميبيني كسي رو كه تا ابد منتظره
مردم ما به همديگه فقط زود عادت مي كنن
حقا كه بي وفايي رو خوب هم رعايت ميكنن
درسته كه اينجا همه پاييزا رو دوست ندارن
پاييز كه از راه ميرسه پا روي برگاش مي ذارن
اما شايد تو زندگي يه بغض خيس و كال دارن
چند تا غم و يه غصه و آرزوي محال دارن
اين روزا بايد هممون براي هم سايه باشيم
شبا يه كم دلواپس كودك همسايه باشيم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل ميكنن
درداي ارغواني رو با هم تحمل مي كنن
اگه به هم كمك كنيم زندگي ديدني ميشه
بر سر پيمان مي مونن دوستاي خوب تا هميشه
اما نه فكر كه ميكنم اين كار يه كار ساده نيست
انگار براي گل شدن هنوز هوا آماده نيست

ساقي 02-16-2010 10:17 PM

مهربانی را بياموزيم...
 

مهربانی را بياموزيم



فرصت آيينه ها در پشت در مانده است

روشنی را می شود در خانه مهمان کرد

می شود در عصر آهن

- آشناتر شد

سايبان از بيد مجنون ،

- روشنی از عشق

می شود جشنی فراهم کرد

می شود در معنی يک گل شناور شد

مهربانی را بياموزيم

موسم نيلوفران در پشت در مانده است

موسم نيلوفران يعنی که باران هست

يعنی يک نفر آبی است

موسم نيلوفران يعنی

يک نفر می آيد از آن سوی دلتنگی

می شود برخاست در باران

دست در دست نجيب مهربانی

می شود در کوچه های شهر جاری شد

می شود با فرصت آيينه ها آميخت

با نگاهی

با نفس های نگاهی

می شود سرشار -

- از رازی بهاری شد

دست های خسته ای پيچيده با حسرت

چشم هايی مانده با ديوار روياروی

چشمها را می شود پرسيد

آسمان را می شود پاشيد

می شود از چشمهايش ...

چشمها را می شود آموخت

می شود برخاست

می شود از چارچوب کوچک يک ميز بيرون شد

می شود دل را فراهم کرد

می شود روشنتر از اينجا و اکنون شد

جای من خالی است

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!


من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟!

می شود برگشت

می شود برگشت و در خود جستجويی داشت

در کجا يک کودک دهساله در دلواپسی گم شد ؟!

در کجا دست من و سيمان گره خوردند؟!

می شود برگشت

تا دبستان راه کوتاهی است

می شود از رد باران رفت

می شود با سادگی آميخت

می شود کوچکتر از اينجا و اکنون شد

می شود کيفی فراهم کرد

دفتری را می شود پر کرد از آيينه و خورشيد

در کتابی می شود روييدن خود را تماشا کرد

من بهار ديگری را دوست می دارم


جای من خالی است

جای من در ميز سوم ، در کنار پنجره خالی است

جای من در درس نقاشی

جای من در جمع کوکبها

جای من در چشمهای دختر خورشيد

جای من در لحظه های ناب

جای من در نمره های بيست

جای من در زندگی خالی است

می شود برگشت

اشتياق چشم هايم را تماشا کن

می شود در سردی سرشاخه های باغ

جشن رويش را بيفروزيم

دوستی را می شود پرسيد

چشمها را می شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست

مهربانی را بياموزيم...



{پپوله}


:)


----------

محمدرضا عبدالملکی

ساقي 02-16-2010 10:23 PM

ای خدا از عشق رقصان کن مرا
 
ای خدا از عشق رقصان کن مرا





عشق کارش هست با هم آوری

پرورش دادن یکی آن دیگری

عاشقان گل ، همه گل پرورند

زحمت گلپروری بر جان خرند

هر که را عشق کبوتر در سر است

نیک بنگر اون کبوتر پرور است

عاشقان راستین مادر وشند

مادران در عشق کودک بی غشند

پرورش دادن نشان عاشقی است

خواستن بی پروریدن فاسقی است

پرورش اما نه مالک بودن است

عشق با تملیک مهلک بودن است

ده به معشوقت فضای رشد و زیست

یاری اش کن تا بداند خود که کیست

راه بگزیند شکوفایی کند

خویشتن جوید به خود آیی کند

عشق آن باشد که شادانت کند

شور و شوق اندر دل و جانت کند

عشق پرواز است از خود سوی غیر

عشق پویایی و جویایی و سیر

عشق خود گستردن خودهای ماست

عشق از با خود نشستن ها جداست

عشق جراتمندی و حیدردلی است

نی نشست و خورد و خواب و کاهلی است

عاشقی شور است و خودجوشی و شوق

هیچ عاشق دیده ای بی حال و ذوق ؟

عاشقی اما پر است از سوز و آه

گریه های عاشقان بر این گواه

چون هر آنچه دوست داری رفتنی است

داغ حسرت بر دلت زان ماندنی است

عشق او بگزین که خود عشق آفرید

این جهان با عشق از او آمد پدید

عاشق او شو که عشق کامل است

عشق را در عشقبازان عامل است

پرورش از جمله اوصاف اوست

رب اگر می نامی اش نامی نکواست

گر تو عشق او گزینی این جهان

جمله معشوق تو باشد بی گمان

تا تو هستی در جهان هر گوشه ای

هست بهر عشقبازی توشه ای

هر که عاشق گشت بر کل وجود

بر گل و گِل هر دو می آرد سجود

شادیت گر از گل و خار و خس است

خوش به حالت چون تو کی شادان کس است

چون به جوش آید دلت زین عشق پاک

می خروشی پایکوبان سینه چاک

شادی این عشق رقصانت کند

شور و شوق اندر دل و جانت کند

آه اگر خورشید عشق افسرده شد

آدمی دلمرده تر از مرده شد

آه اگر در دل نگیرد آتشش

وای اگر بر جان نباشد تابشش

ای خدا از عشق رقصان کن مرا

گر نرقصیدم تو درمان کن مرا




___________



دکتر سید مهدی ثریا

آريانا 02-18-2010 02:13 PM

الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر
ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران

چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می‌جو را
رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان

فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات
و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن

بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه که بی‌گه آمدیم ای جان

سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان

بیار آن جام خوش دم را که گردن می‌زند غم را
بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان

اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی
و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان

میی کز روح می‌خیزد به جام فقر می‌ریزد
حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‌پایان

الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنن

دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان

سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان

زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان

فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان

شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری
برد از دیده‌ها کوری بپراند سوی کیوان

اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها
فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران

چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان

deltang 02-18-2010 03:30 PM

به خارزار جهان ، گل به دامنم ، با عشق
صفاي روي تو ، تقديم مي كنم ، با عشق
درين سياهي و سردي بسان آتشگاه
هميشه گرمم ، هميشه روشنم با عشق
همين نه جان به ره دوست مي فشانم شاد
به جان دوست ، كه غمخوار دشمنم با عشق
به دست بسته ام اي مهربان ، نگاه مكن
كه بيستون را از پا در افكندم ، با عشق
دواي درد بشر يك كلام باشد و بس
كه من براي تو فرياد مي زنم : با عشق


فريدون مشيري


http://i12.tinypic.com/62p2xd0.jpg

deltang 02-18-2010 03:31 PM

چگونه بی تو سر كنم
چگونه شب سحر كنم
بدون تو چه آسمان حرام گشته بر دلم
بدون تو چه آسمان خراب گشته بر سرم
بدون تو یه ماهی بدون تنگ
بدون تو سكوت مرده ای خموش
بدون تو ستاره ای بی فروغ
بدون تو پرنده ای شكسته بال
بدون تو شبم - شبی كه ندارد او سحر
بدون تو غروب غم گرفته ام
بدون تو یه ابر تكه پاره ام
بدون تو...
نمی كنم بدون تو زندگی
بدون هیچ معطلی

deltang 02-18-2010 03:31 PM

امیدم باش َ
امید آخرینم باش
و نوشدارو برایم باش
برای این دل ریشم تو مرحم باش
تو با مهرت عزیزم باش
تو عشقم باش
تو تنها در كنارم باش
ولیكن تا دم اخر
كنارم باش
كنارم باش

saniz 02-18-2010 08:08 PM

بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

Hiwa 02-19-2010 08:12 PM

عشق، تصميم قشنگي ست،
بيا عاشق شو
نه اگر قلب تو سنگي ست،
بيا عاشق شو
آسمان زير پروبال نگاهت آبي ست
شوق پرواز تو رنگي ست،
بيا عاشق شو
ناگهان حادثه ي عشق، خطر كن، بشتاب خوب من،
اين چه درنگي ست،
بيا عاشق شو
با دل ِ موش، محال است كه عاشق گردي
عشق تصميم پلنگي ست،
بيا عاشق شو
تيز هوشان جهان، برسر كار عشقند
عشق رندي است، زرنگي ست،
بيا عاشق شو
كاش در محضر دل بودي و مي ديدي تو
بر سر عشق چه جنگي ست!
بيا عاشق شو
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز
صورت آينه زنگي ست،
بيا عاشق شو
مي رسي با قدم عشق به منزل، آري...
عشق رهوار خدنگي ست،
بيا عاشق شو
باز گفتي تو كه فردا!!!
به خدا فردا نيست زندگي، فرصت تنگي ست،
بيا عاشق شو
كار خير است، تأمل به خدا جايز نيست!
عشق تصميم قشنگي ست،
بيا عاشق شو

hoobare 02-20-2010 12:40 AM

مژده بده مژده بده یار پسندید مرا
 
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا



سایه او گشتم و اوبرد به خورشید مرا



جان دل و دیده منم گریه خندیده منم



یار پسندیده منم یار پسندید مرا



کعبه منم ، قبله منم سوی من آرید نماز



کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا



پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من



آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا



آینه خورشید شود پیش رخ روشن او



تا به نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا



گوهر گم کرده نگر تافته در فرق فلک



گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا



نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند



رشک سلیمان نگر وعیب جمشید مرا



چون سر زلفش نکشم سر زهوای رخ او



باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا



پرتو بی خویش منم شانه رها کرده تنم



تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

Omid7 02-20-2010 03:20 PM

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها
دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها

با گل زم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما ، جای چراغانیها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها

سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها

چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها

Omid7 02-20-2010 03:28 PM

قايقي خواهم ساخت،خواهم انداخت به آب،
دورخواهم شد از اين خاک غريب ...

آه سهراب عزيز!
دوست دارم بروم اما حيف،
قايقم کاغذي است
کاغذي بي بنياد، که دلش خط خطي است.
با چنين قايقي از ريشه تهي
به کجا بايد رفت؟
تا کجا بايد رفت؟
چاره چيست؟
منتظر مي مانم
منتظر تا روزي که بسازم از نو قايقي را
و به آب اندازم
آن زمان است که فرياد زنم:
قايقم کشتي نوح مقصدم کعبه و نور

sheida.m 02-20-2010 06:13 PM


{پپوله}

تو فقط مال همين قلب پر احساس مني
شب من با تو سحر خواهد شد
تو نمي داني من
چه قدر عشق تو را مي خواهم

تو بخوان تا همه احساس شوم
كاش مي دانستي
شعرهاي دل من پيش نگاه تو به خاك افتاده است
به سرم داد بزن
تا بدانم كه حقيقت داري
تا بدانم كه به جز عشق تو اين قلب ندارد كاري
اين همه عشق براي دل تو ناچيز است
آسمان را به زمين وصل كنم؟
يا كه زمين را همه لبريز ز سر سبزي يك فصل كنم؟
من به اعجاز دو چشمان تو ايمان دارم
به خدا تو نباشي
بي تو من يك بغل احساس پريشان دارم
{پپوله}

آريانا 02-21-2010 04:26 AM

اگر تو عاشقی معشوق دور است
وگر تو زاهدی مطلوب حور است

ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است

دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است

نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است

جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است

درون عاشقان صحرای عشق است
که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است

در آن صحرا نهاده تخت معشوق
به گرد تخت دایم جشن و سور است

همه دلها چو گلهای شکفته است
همه جان‌ها چو صف‌های طیور است

سراینده همه مرغان به صد لحن
که در هر لحن صد سور و سرور است

ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است

طریق تو اگر این جشن خواهی
ز جشن عقل و جان و دل عبور است

اگر آنجا رسی بینی وگرنه
دلت دایم ازین پاسخ نفور است

خردمندا مکن عطار را عیب
اگر زین شوق جانش ناصبور است

آريانا 02-21-2010 04:35 AM

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب

خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب

کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر
دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب


نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض
لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب


وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای
گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب


اکنون ساعت 09:45 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)