پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 05-03-2010 07:41 AM



2

مادرش چون چنین دید به فکر تدبیری شد که شاید بتواند آن دو دلداده را به وصال هم برساند و در این میان فکرش رفت سراغ وزیر که شاید او کمک اش کند.

حالا بیا بشنو از جلال شاه که در قصر زرین اش، بلبلی شیدا در قفس داشت و هر روزه چند چاکردربار، در خدمت و تیمار آن مرغ غزلخوان بودند.شبی اما سلطان خوابی دید و عقابی که بر قفس یورش آورد و در تند باد حادثه، بلبل را به خون اش کشید و در سیاهیها گم شد.

جلال شاه را خوف اين كابوس بر جان افتاد و فرصتي چهل روزه به وزير داد تا تعبير اين خواب را بيابد.روزي وزير به جستن ِ احوال قنداب و ديدار شهبانو، به قصر شاهدخت رفته بود كه از اين رويا سخن رفت و شهزاده گفت :

"به زير بيدي مجنوني دربيرون قصر درويشي نشسته كه ديروز سيبي سرخ هديه ي من كرد و كمی‌آرام گرفتم. برو پيش او كه تا رقص سماعش شروع نشده، تعبير خواب سلطان را بپرسي!"

وزير در رفتن شتاب كرده و آن درويش پشمينه پوش را با خويشتن به قصر سلطان برد و درويش در تعبير خواب او چنين گفت :

" آن شمع واژگون، تاج و تخت توست كه با آه مظلومان در هم خواهد ريخت و آن گل پژمرده، شاهدخت مصر است كه ديوانه ي عشق است و از دوري نوروز، در تب و تاب.آن بلبل مرده هم، نوروز است كه سر پنجه‌هاي خونريز تو قصد جان ِ او كرده است."

سلطان را اين سخنان گران آمد و از شدت خشم و غضب، با شمشيري به سويش هجوم برد و اما درويش، رنگين كماني شد و از اسمان آويخت.

سلطان در بهت و حيرت فرو رفت و از وزير، تدبير خواست. وزيرگفت :

"ار آنجا كه كار سياست، حفظ كيان قدرت است و آرام كردن مردم به هر قيمتي، پس سوگند شما هم براي هدفي بود و مصلحتي كه براي امور ملك، لازم و ضروري به نظر می‌رسيد. اما اينجا حكايت عشق است و ندايي غيبي و انساني كه سزاوار چنان كيفري نبود. براي خاموشي اين فتنه نيز چاره اي جز آزادي مشروط نوروز از بند نيست. من می‌گويم او را امتحان كنيم و اگر روسفيد در آمد پس " خنياگر حق " است و بايد با او به عدالت رفتار شود. "

نوروز را با نقابي بر چهره به قصر آوردند و ساز اَش را به او باز داده و گفتند :

" نازنينان به گردِ تو در قصند و بازار غمزه و كرشمه به پا ست و تو اگر از ميانشان قنداب را باز شناسي، گناهت را می‌بخشيم و غزال بختت را به تو پس می‌دهيم."

طنين ساز و نواي نوروز، سرودي خوش شده و دختران چرخ زنان به ميدان آمدند و نوروز از ميان چهل ناز خوشخرام، از رايحه ي زلف يار، او را با چشمان بسته باز شناخت و اين آزمون تا هفت بار تكرار شد و در هر نوبت نيزموفق به شناخت قنداب شد.

به امر سلطان نقاب از چهره ي نوروز بر افكندند و تا دو دلداده همديگر را فرا روي هم ديدند هر دو مدهوش گشتند. پس از آن همگان رفتند و خلوت انس عاشقان، همچنان برجا ماند. جشن شد و چهل شبانه روز، شبهاي مصر مثل روزهايش روشن شد و صداي پاكوبي و شادي، از هر كوي و برزني به گوش رسيد.

روزي نوروز از جلال شاه اذن سفر خواست و اينكه پدر و مادرش چشم انتظارند و بايد برگردد. شاه خواست سپاه و قافله حاضر كند كه نوروز گفت :

" هيچ نگران نباشيد كه حق نگه دار ماست و فقط دعاي خيرتان كافيست !"

قنداب از شكوه قصرش فاصله گرفت و به دنبال تقديري روان شد كه فرجامش هرچه بود بخت و نصيب اش از دنيا نيز آن بود.

نوروز و قنداب چون جان شيريني كه دريك پيكر باشند دوشادوش هم می‌رفتند كه " گلشن " را نيز برداشته و راهي ديار بكر گردند. راه درازي آمده بودند و وقتي چمنزاري پر از سوسن و سنبل ديدند، از اسب به زير آمده و در رود روان، غبار از تن بشستند. بعد از خورد و خوراك دمی‌آسودند و خواب، آنها را ربود. اما نگو كه آنجا سرزمين غول تك چشم است و قلعه اي دارد استوار كه به جاي سنگ و ساروج، از جمجمه و استخوان آدميان بنا شده است. غول تك چشم هيبتي پر هراس داشت و جز سرش كه عجيب می‌نمود عينهو آدمی‌بود بلند قد وبزرگ جثه كه كارش چپاول و غارت كاروانيان بود و در جمجمجه ي كشتگان شراب نوشيدن و عيش و معاشقه با زناني كه اسيرش بودند.

غول تك چشم تا از فراز حصار آنها راديد سريع و چابك به زيرآمده و با نعره اي بلند خوابشان را برآشفت. قنداب ترسيد و اما نوروز او را دلداري داده و گفت :

" ترسي به دلت راه نده و مطمئن باش كه گردنش را می‌شكنم."

غول تك چشم هم كه قنداب را چون حور بهشتي می‌ديد با ديده ي معشوقه بازش، هوس او كرد و با شمشيري بران در آمد كه نوروز را چون قالب پنير دونيم اش كند. اما نوروز، همچون پلنگي سهمناك با سپري كه از پوست كرگدن بود، شمشير او را درهم شكست و چنان عمودي بر پيشاني اش كوفت كه يگانه چشم غول، كاسه ي خون شد و تا بجنبد، نوروز چست و چابك با تيغي از پولاد آبدار، سر از پيكر غول جدا كرد. نوروز و قنداب از آن چمنزار راز اگين، به سوي قلعه رفتند و چون وارد شدند دختري ديدند عريان و از سقف آويزان و لبهايش همه كبود و خونين. نوروز دست و پاي او را بازكرد و دختر كه نام اش " شهر ناز" بود فوري خود را در حريري پيچيد و گفت :

" زود باشيد كه الآن غول نابكار می‌رسد و طعمه ي ضيافتش می‌شويم ! "

نوروز كه خونسرد می‌نمود گفت :

" فعلا كه از عطش دارم می‌ميرم و دست در خورجين كن كه هندوانه اي رسيده و درشت آنجاست. باهم می‌خوريم و چون دلمان خنك شد راه می‌افتيم. "

شهرناز به هواي هندوانه دست در خورجين می‌بُرد كه ناگهان چشم اش به كلّه ي غول افتاد و از ترس عقب نشست. آنها در اين فرصت اتاق‌هاي قلعه را يك به يك گشتند و ديدند كه غير از شهر ناز چهل زن زيبا نيز در انجا اسير بوده كه همه را آزادكردند و از لعل و طلا و گوهر و جواهر هرچه پيدا شد بين آنها تقسيم نمود و خواست كه هركسي دنبال سرنوشت خويش برود. اما حساب شهر ناز جدا بود و راهشان به راه هم می‌خورد. شهرناز را همين ديشب آن غول تك چشم از حجله ي عروسي ربوده بود و نوروز تصميم داشت كه هر طور شده او را ساق و سالم تحويل خانواده اش بدهد.

چنين نيز شد و بعد از ضيافتي با شكوه دوباره براي شهرناز و نامزدش جشن گرفتند و نوروز و قنداب هم در آن شركت كردند. بعدِ چند روز بود كه دوباره راه افتادند و تا خود را در كاشانه ي " گلشن " يافتند و خستگي راه از تنشان به در شد در ساعتي سعد بعد از روبوسي و وداع با " احمد غوّاص"، سوار كشتي شده و بعد از طي طريق و قطع منازل، گام به " ديار بكر" گذاشتند. خبر به پدرش كريم پاشا رسيد و وقتي همه جا طبل و دهل نواخته شد و دهها غلام و كنيز كجاوه‌هاي زرين برداشته و به استقبال آنها رفتند، قنداب و گلشن تازه فهميدند كه نوروز، شاهزاده ي ديار بكر است و در حقيقت آنها نيز عروس پادشاه اند.

كريم پاشا، عروسي مفصلي تدارك ديد و نوروز با دو نو عروس، به حجله ي بخت رفت و زندگي با شادي‌ها و غمهايش همچنان ادامه يافت. اما چرخ و فلك، به آنها نيز رحمی‌نكرد و مثل همه ديرو زود در خاك شدند.

داستان عاميانه‌ي آذربايجان - مهر ماه 1384




behnam5555 05-03-2010 07:44 AM


تعبير راي خدا


مشدي گلين خانم

http://www.dibache.com/images/eid88/galin.jpg

دو نفر با هم رفيق بودند. روزي جمعه كه تعطيل اين‌ها بود، اين دو نفر يكي به او يكي گفت: «ما امروز تعطيلي‌مونه، كجا بريم، چكار كنيم؟» او يكي رفيقه گفت: «بيا بريم حمام، از حمام بريم مسجد نماز، اون‌وقت ديگه شبه، مي‌ريم منزل» اون يكي رفيقه گفت: «نه، بيا يه بطر عرق بگيريم، بريم يه جا خانم‌بازي» اين گفت: «نه، من نميام.»

اين رفت حمام و از حمام رفت مسجد، از مسجد كه در آمد بيرون يه آجري سر در مسجد افتاد، خورد تو سرش، شكست. اون يكي رفت يه بطري عرق گرفت و رفت خانم‌بازي، وقتي كه از اونجا آمد بيرون يه اسكناس صدتومني پيدا كرد. صد تومن پول پيدا كرد!

وقتي كه اين‌ها غروب به‌هم رسيدند، گفت: «برادر چرا سرتو بستي؟» گفت: «از مسجد كه آمدن بيرون، يه آجر افتاد سرم شكست.» گفت: «خوب، اگه با من بودي راي [راه] خدا نرفته بودي، سرت نمي‌شكست، من رفتم از اون طرف، صد تومن پيدا كردم.» گفت: «پس از امام بپرسيم هر كه راي خدا بره، اين مزدشه؟»

رفتند خدمت امام. وقتي كه اين عرضو به امام كردند، امام در جواب فرمود كه اين آدم امروز مقدرش بود كه زير هوار بره، بميره. چون رو به خدا رفت، خداوند عالم رحم كرد، فقط اين آجر رو سرش افتاد و تو آدم امروز هزارتومن مقدرت بود پيدا كني، چون راه شيطوني رفتي، نهصد تومنش افتاد مصالح به اين صد تومن شد.



برگرفته از قصه‌هاي مشدي گلين خانم – گردآوري: ل.پ.الول ساتن – نشر مركز

behnam5555 05-03-2010 07:46 AM


سنگ صبور

صادق هدایت


یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود، هر چه رفتیم راه بود، هر چه کندیم چاه بود، کلیدش دست سید جبار بود.

یک مردی بود یک زن داشت با یک دختر. این دختره را روزها می‌فرستاد به مکتب پیش ملاباجی. هر روز که می‌رفت مکتب، سر و صدایی به گوشش می‌آمد که: نصیب مرده فاطمه!

اسم این دختره فاطمه بود. تعجب می‌کرد، با خودش می‌گفت: خدایا ، خداوندا این صدا مال کیه؟ چیزی به عقلش نمی‌رسید، ترسش می‌گرفت. یک روز آمد به مادرش گفت:

ننه‌جون هر روز که از تو کوچه رد می‌شم، یک صدایی به گوشم می‌آید که : نصیب مرده فاطمه! آن وقت پدر و مادرش گفتند که : ما می‌گذاریم از این شهر می‌رویم. هر چه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند. رفتند و رفتند تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی. این‌ها تشنه‌شان شده بود، گشنه‌شان شده بود، هرچه نان و آب داشتند همه تمام شده بود. در آن نزدیکی دیوار یک باغ بزرگی دیدند که یک در هم داشت گفتند که: ما می‌رویم این جا در می‌زنیم، یکی میاد آبی- چیزی بهمون می‌ده.

فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آن‌ور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: این‌جا حالا شب می‌شه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده می‌ریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: این‌که می‌گفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!

دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیش‌تر گشنه‌اش شد و تشنه‌اش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا می‌شه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچ‌کس آن‌جا نیست. بالاخره از میوه‌های باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت این‌ور آن‌ور را سرکشی کرد دید توی اتاق‌ها فرش‌های قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آن‌جاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچ‌کس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاق‌ها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراک‌های خوب جواهر و همه چیز آن‌جا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تخت‌خوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آن‌جا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل این‌که بخیه زده باشند سوزن زده بودند.

یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزن‌ها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه می‌کند و بیدار می‌شود.

دختره دعا را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم سی و پنج روز تمام کار این دختر همین بود که روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه هم آب بخورد و دعا بخواند به اون جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد. اما از بس که بی‌خوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود دیگر رمق برایش نمانده بود. همین‌طور از خودش می‌پرسید: خدایا، خداوندگارا چه بکنم؟ کسی نیست به من کمک بکند! از تنهایی داشت دلش می‌ترکید.

یک مرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و نی‌لبک بلند شد. رفت پشت‌ بام دید یک دست کولی آمده‌اند اون‌جا پشت دیوار بار انداخته‌اند، می‌زدند و می‌کوبیدند و می‌رقصیدند. دختر صدا کرد: آی باجی، آی ننه، آی بابا شما را به‌خدا یکی از این دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق می‌کنم، هر چه بخواهید بهتان می‌دهم. سرکردة کولی‌ها گفت: چه ازین بهتر بهتان می‌دهم اما از کجا بفرستیم، راه نداریم. دختره رفت یک طناب برداشت با صد تومان پول و جواهر و لباس و این‌ها را آورد روی پشت‌بام و انداخت پایین برای کولی‌ها. اون‌ها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی، فاطمه کشیدش بالا.

دختره که آمد بالا فاطمه داد لباس‌هایش را عوض کرد. رفت حمام غذاهای خوب بهش داد و گفت: تو مونس من باش که من تنها هستم. بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولیه نقل کرد، اما از جوانی که توی اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. خود دختره می‌رفت تو اتاق در را می‌بست دعا می‌خواند، به جوان فوت می‌کرد و یک سوزن از روی شکمش بیرون می‌کشید. این دختر کولیه از بس که حرام‌زاده بود می‌دید این دختره می‌رود توی اتاق در را روی خودش چفت می‌کند و یک کارهایی می‌کند شستش خبردار شد آن‌جا یک چیزی هست که دختره از او پنهان می‌کند. یک روز سیاهی به سیاهی این دختره رفت از لای چفت در دید که فاطمه یک دعایی را بلندبلند خواند و مثل این که کارهایی کرد. دو سه روز دیگر هم رفت گوش وایساد تا این که دعا را از بر شد.

روز سی و نهم که فاطمه هنوز خواب بود صبح زود دختر کولیه بلند شد رفت در اتاق را باز کرد. رفت تو دید جوانی مثل پنجة آفتاب آن‌جا روی تخت خوابیده. دختره دعا را که از بر بود خواند دید یک سوزن روی شکمش است آن را بیرون کشید. فورا تا کشید جوانه عطسه کرد بلند شد نشست و گفت: تو کجا این‌جا کجا؟ آیا حوری، جنی، پری هستی یا دختر آدمی‌زادی؟ دختر کولیه گفت: من دختر آدمی‌زاد هستم. جوان پرسید: چه‌طور این‌جا آمدی؟

دختر کولیه تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه را که خوابیده بود گفت کنیز من است.

جوان گفت: خیلی‌خوب، حالا می‌خواهی زن من بشوی؟ دختره گفت: البته که می‌خواهم، چه ازین بهتر؟

آن‌ها که مشغول صحبت و ماچ و بوسه بودند، فاطمه بیدار شد دید که هرچه ریشته بود پنبه شد، آه از نهادش برآمد. دست‌هایش را به طرف آسمان کرد و گفت: خدایا خداوندگارا، تو به‌سر شاهدی! همة زحمت‌هایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که می‌گفت: نصیب مرده فاطمه، همین بود؟ بعد بی‌ آن‌که ( آره) بگوید یا ( نه) کلفت دختر کولیه شد و دختر کولیه شد خانم و خاتون و فاطمه را فرستاد توی آشپزخانه.

جوانه فرمان داد هفت شبانه‌روز شهر را آیین بستند و دختر کولیه را گرفت. فاطمه هیچ نمی‌گفت. کلفتی خانه را می‌کرد، تا این که زد و جوانه خواست برود سفر، وقتی که خواست حرکت بکند، به زنش گفت: دلت چه می‌خواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟ دختر کولیه گفت: برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار. بعد برگشت به طرف فاطمه گفت: تو چی می‌خواهی که برایت سوغات بیاورم؟

فاطمه گفت: آقاجون من چیزی نمی‌خواهم، جانتان سلامت باشد. جوانه اصرار کرد، اونم گفت: پس واسة من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید.

جوانه شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولیه هم هی فاطمه را کتک می‌زد و می‌چزاندش و این هم همه‌اش گریه می‌کرد.

جوانه از سفر برگشت و همه سوغاتی‌های زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابون که می‌آمد پایش خورد به یک سنگی، فوراَ یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود. با خودش گفت: خوب، این دختره گفته بود، برایش نبرم بد است. برگشت، رفت توی بازار، پرسان پرسان، یک نفر دکان‌دار را پیدا کرد که گفت: من یکی برایتان پیدا می‌کنم. فرداش که برگشت آن را بخرد دکان‌داره ازش پرسید: کی از شما سنگ صبور خواسته؟ جوان گفت: تو خانه‌مان یک کلفت داریم از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.

دکان‌داره گفت: شما اشتباه می‌کنین، این دختره کلفت نیست.

جوانه گفت: حواست پرت است، من می‌گویم که کلفت منست.

دکان‌دار گفت: ممکن نیست، خیلی خب حالا این را می‌خری یا نه؟

جوانه گفت: بله.

دکان‌دار گفت: هر کس سنگ صبور می‌خواد، معلوم می‌شه که درددل داره، حالا که برگشتی سنگ صبور را به دختر کلفت دادی همان شب؛ وقتی که کارهای خانه را تمام کرد، می‌رود کنج دنجی می‌نشیند و همة سرگذشت خودش را برای سنگ نقل می‌کند؛ بعد از آن‌که همة بدبختی‌های خودش را نقل کرد می‌گوید:

سنگ صبور، سنگ صبور

تو صبوری ، من صبورم

یا تو بترک یا من می‌ترکم

آن‌وقت باید بروی تو اتاق کمر او را محکم بگیری، اگر این کار را نکنی او می‌ترکد و می‌میرد.

چه دردسرتان بدهم؛ جوان همان کاری را که او گفته بود کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر کلفت داد. همین که کارهایش تمام شد رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد، یک شمع روشن کرد، کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همة بدبختی‌های خودش را از اول که چه‌طور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش می‌گفت که: نصیب مرده فاطمه! بعد فرارشان؛ بعد بی‌خوابی و زحمت‌هایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تا حالا کشیده بود همه را برای سنگ نقل کرد. آن‌وقت گفت:

سنگ صبور، سنگ صبور

تو صبوری ، من صبورم

یا تو بترک یا من می‌ترکم

همین که این را گفت فوری جوان در را باز کرد رفت محکم کمر فاطمه را گرفت؛ به سنگ صبور گفت: تو بترک. سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد. جوان او را بغل زد و نوازش کرد و ماچ و بوسه کرد، برد تو اتاق خودش خوابانید.

فردا صبح فرمان داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند به میان صحرا؛ بعد داد هفت شبان و روز شهر را چراغانی کردند و آیین بستند و فاطمه را عروسی کرد و به خوبی و خوشی با هم مشغول زندگی شدند.

همان‌طوری که آن‌ها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خودتان برسید!

قصة ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید

مهر ماه 1320

از: مجموعه‌ای از آثار صادق هدایت

گردآوری و مقدمه: محمد بهارلو

بخش: چند نمونه از متل‌های فارسی

چاپ اول، زمستان 1372، طرح نو


behnam5555 05-03-2010 07:52 AM

طاهر و زهره،داستان عاميانه‌ي آذربايجان
 
طاهر و زهره

علي‌رضا ذيحق


http://www.dibache.com/images/zihagh2.jpg

داستان عاميانه‌ي آذربايجان

احمد خان كه ده ها هزار رأس دام داشت ، همه ساله ييلاقي اجاره می‌كرد و با ايل و تبار و چوپانان ، به آنجا رفته و وقت قشلاق كه می‌شد دوباره با آنها باز می‌گشت. اما در يكي از اين سال‌ها ييلاقي را كه در گيلان اجاره كرده بود ، چنان اور ا مفتون كرد كه به ايل و تبارش گفت :
" نمی‌دانم چرا آهنگ رفتن ندارم و بند مهرم سخت به اينجا سرشته است. دوست دارم اينجارا خريده و عمارتي بنا كنم و هركه مشتاق است با من بماند وهركس كه دلش هواي وطن دارد برگردد. همه را هم سهمی‌می‌دهم كه هر كسي آقاي خود باشد. اما با اين شرط كه موسم ييلاق باز آييد كه اينجا نيز متعلق به خودتان است. فراموش نكنيد كه همه رهگذريم و آنچه می‌ماند فقط خاك است ! "
فردايي ديگر كه آفتاب بردميد و ايل عزم كوچ كرد ، ياراني رفتند و جاناني ماندند و وقتي كه ديد او را هنوز رفيقان و مشفقاني باقي مانده است ، شادمان شد و ديد كه آنچه انسان به آن زياده دل می‌بندد ، روزي به هيچستاني بدل شده و آرام جان اش را می‌گيرد.
احمد خان پسري به نام " طاهر " داشت كه هرچه او از كردار و گفتار پيشينيان آموخته بود ، همه را به وي يادداد وروزي كه به راه مرگ پا گذاشت ، هرچند كه دوستان و خويشان ، شيون ها كرده و دلها در فراق اش سوخت ، اما آن چه كه ماند ، خاطره و يادي بود كه در اذهان ايل و تبار همچنان زنده بود.
روزي طاهر به خلوتي رفت و در سوگ پدر داشت می‌گريست كه صداي آشنايي او را به خود آوَرد.زهره بود كه صدايش مثل نغمه در فضا پر می‌كشيد و با او از سپنجي و بي وفايي عمر می‌گفت. اينجا بود كه دوباره حرفي از پدرش به يادش آمد كه از آخرين زمزمه هاي او به هنگام مرگ بود :
" از مرگ كه همچون پلي براي گذر از پرتگاهي به همواري هاست هرگز نترس ! لحظه ها يي را درياب كه هميشه فرارويت داري و تورا شور زندگي می‌بخشد."
طاهر نگاهي به زهره كرد و ديد قرص جمال وي ، آفتابي است كه او رابه گرمی‌و زندگي می‌خوانَد و در حال پاشد وبا آويختن از شانه ي يار، گل ِ لبهايش را بوسه اي داد و عهد كرد كه به عشق او هميشه پابند باشد.
طاهر و زهره مدتها در اين حال و هوا ، در افق هاي دل هم پرواز می‌كردند كه روزي به" سلطا ن حاتم "، پدر زهره خبر بردند كه وي با طاهر سر وسرّي دارد و ديگر آنها ، همان بچه هاي مكتبي نيستند كه روزگاري ، روز و شب را با هم می‌گذراندند.
"سلطان حاتم" از آن به بعد، ديدار دخترش با طاهر را منع كرد واما دنيا در چشم زهره ، چنان تيره آمد كه به پنهاني ، نامه به طاهر فرستاد و اورا به قصر دعوت كرد.
قراولا ن و محرمان ، خبر به سلطان بردند كه باز طاهر و زهره ، فارغ از هرگونه خيال ، دست در دست هم دارند و ابيات عاشقانه می‌خوانند. سلطان حاتم نيز وقت را غنيمت شمرده و سه قاضي از ديوانخانه خواست تا به قصر رفته و اگر طاهر را آنجا ديدند بر او جرم ببندند.
دوتن ازقاضي ها يك به يك رفتند كه شاهد قضيه باشند و وقتي ديدند زهره خود از طاهردعوت كرده ودل در مهر وي دارد ، با خود گفتند :
" بهاء جان آدمی‌از جواهر ها گرانبهاتر است و بعضا كلامی‌به مصلحت ، بهتر از حقيقتي است كه به جاده هاي شرارت راه دارد. "
لذا از طاهر خواستند كه از قصر برود كه در دام نيرنگ نيافتد و آنها نيز منكر حضور وي در قصر شوند. اما قاضي سومی‌به تعجيل حكمی‌نوشته و با مُهر ديواني آن را به خدمت سلطان برد و امر به بردار كردن طاهر شد.
طاهر كه ديد فروغ زندگي اش هر آن در پاي دار روبه خاموشي است رخصت خواست كه واپسين كلام اش را بگويد و چنين گفت :
" هرچند كه ايل و تبارمن از خون من نخواهند گذشت اما بدان كه در باغ عفت ، پاسبان عصمتَم و هيچ گناهي بر دوشم نيست.من از بيغوله ي مرگ ، هراسم نيست و فقط دلتنگ اندوه مادرم هستم و نگاه ِخيس زهره كه چون سيلابي همه ي زيبايي ها را از چشمان او تهي خواهد كرد.زهره ومن عطري گريزانيم كه به هواي هم ، تاب ماندن داريم و بي هم ، نفس هامان منجمد می‌شوند."
سلطان حاتم كه دلي از سنگ داشت و چشمان اش در آن لحظه مسلخي از خون بود ، زبان به اجراي حكم می‌گشود كه " يكي از ياران و هم تباران " احمد خان " به نام احمد سوداگر ، با شناختي كه از حرص و طمع سلطان داشت درِ گوشي به وي گفت :
"با صد طبق لعل ونقره او را به من ببخشيد كه قافله سالار كاروانش كرده و از اينجا براي هميشه دورش خواهم كرد."
سلطان با ترسي كه از عاقبت كار داشت به شرط اينكه او ديگر پا به خاك گيلان نگذارد ، او را بخشيد و مژده به زهره رسيد كه دلدارش داس اجل را شكاند واما براي هميشه از اينجا خواهد رفت.
روزي هم كه طاهر با كاروان " احمد سوداگر" راهي می‌شد زهره به ايواني رفت مشرف به عمارت ييلاقي آنها و ديد كه طاهر با وداع از مادر و خويشان دارد می‌رود كه تا چشم طاهر به او افتاد ، لبهايش ترانه خوان شد :
" دستان سپيدت رابا خون خود ارغوان نكن كه روزي باز خواهم آمد. می‌داني افسانه ي قلب مني و همچنان ، شبهامان را با نوازش مهتاب و ناز ستاره ها به روز خواهيم كرد. اگر اين طلسم طالع بشكند ومرگ از پايم نيفكند ،پايداري را سرودي خواهم كرد و و هيچ نترس!"
زهره نيز زخمه بر چنگ زد و به آواز چنين گفت :
" در پلك هاي چشمم ، ياد تو فريادي خواهد بود ودلم را آويزِ ستاره ها خواهم كرد كه مرا با رقص هاله ، به حجله ي مهتاب ببري. بال هاي عشق راباور دارم !"
طاهر با بدرودي راهي شد و با باران اشك اش بر گور پدر ، از خاك سرد او مشتي برداشت و سوگند ياد كرد كه روزي بازآيد و هرگز از عشق خود نگذرد.
از گيلان تا گنجه رفته بودند كه " احمد سوداگر" به طاهر گفت :
" از اينجا به بعد راهمان جداست و خود ، مردِ راهي و بايد دلاورانه به تحقق آنچه كه دوست داري انديشه كني و بگذاري كه اعمال و رفتارت به جاي آرزوهايت سخن بگويند."
احمد سوداگر با كاروان خود رفت و طاهر ماند با قافله اي اندك و غلاماني چند تا تقدير خود را پيش بگيرد. شبانگاهي به پاي چشمه اي خوابيدند و فردا كه مرغ زرين بال ِآفتاب ، پرگرفت و روشنايي بردميد ، تا طاهر چشم گشود و نگاهي به اطراف انداخت ، همه ي غلامان را بي آن كه آسيبي به آنها برسد مرده و بي جان ديد.
در بهت اين راز فرورفته بود كه كلام پدر در گوش اش زمزمه اي شد و چنين يادش آمد :
"بايد به خود متكي بود و به باورهاي درون. اهدافي پرجلال كه از هزاران يار نيزقيمتي ترند. "
طاهر با خود نجوا كنان دريايي سخن داشت كه در اين اثنا كارواني ديد و از قافله سالار، ياري خواست تا غلامان را خاك كنند. كاروانسالار كه نام اش "خا ن وِردي" بود تا از تقدير طاهر مطلع شد اورا به " گنجه " دعوت كرد تا در سراي وي به بازرگاني بپردازد و اگر هم دختر ش را پسند يد داماد وي باشد و در عمارت او جاي گيرد.
طاهر كه با تيپاي تقدير همگامی‌می‌كرد بي آنكه كلامی‌گويد به همراه كاروان ، راهي گنجه شد و به ميرزايي در تجارتخانه ي خان وِردي سرگرم گرديد.
روزي " خان وردي " عازم سفر بود كه به دخترش مارال چهل كليد داد و گفت :
" براي آن كه طاهر ، حوصله اش سر نرود و با مهر تو مأنوس گردد ، هر روز يكي از اين كليد ها را كه مربوط به چهل باغ ِ تو درتوي عمارت است را به او می‌دهي تا به گشت و گذار باشد و اما هرگز كليد چهلمين باغ را به او نده تا من برگردم."
طاهر هر روزي بعد از امور سراي ، به تفرج وارد يكي ازباغهامی‌شد و با نار و كرشمه ي مارال و كنيزكان خورشيد وَش ، ملال خاطر از دل می‌شست كه روزي نوبت به چهلمين باغ رسيد و تا كليد آنجا را از مارال خواست ، او گفت :
"اين در را روزي باز خواهيم كرد كه پدر از سفر بازگردد و سپرده كه تا او از سفر نيامده ، وارد آنجا نشويم."
روزها گذشت و اما دلِ طاهر تاب نياورد و دور از چشم مارال ، از ديوار بالا رفت وتا وارد باغ شد ، باغي ديد در زيبايي همچون بهشت كه از هر طرف چشمه ها روان بودند و در بركه ها ، قوي ها سر در گريبان هم داشتند. غزالان بي هيچ بيمی‌در سايه سار ها خفته بودند و فاخته ها و سهره ها ، نغمه كنان در هوا دور می‌زدند. طاهر، واله و شيدا قدم می‌زد كه ناگهان ، آواز حزين بلبلي شنيد كه نواي آدميان داشت. بلبل در پروازش بر گرد گلي سرخ ، سينه بر خارها می‌سود و با تني مجروح ، ترانه ي عشق می‌خواند و از جدايي ها ناله می‌كرد. طاهر به بلبل نزديك شد و دليل اين همه بيقراري كه پرسيد چنين شنيد :
" مرا الهه ي عشق نفرين كرده وروزي بي خيال دلبركم كه از فراق من خود را كشته بود ، الهه ي عشق برمن فرود آمد و وقتي مرا در جوار گلرخي ديد كه با وي به معاشقه بودم ، نفس اش آتش شد و ازميان شعله ها ساحره اي به هيبت آدمی‌و اما با كله ي يك مار ظاهر شد و گفت : " دمی‌بعد خود را در كسوت يك بلبل پاي گوري خواهي ديد كه سوگلي ات از فراق تو در آن خفته وتاآنجا چشم برهم زني ، در باغي خواهي بود كه در طواف گل سرخي ، سينه بر خارهايش می‌زني و مجروح و محزون همه اش می‌نالي. اين طلسم اما روزي خواهد شكست كه يك عاشق، با همه ي هوس ها و فريب هاي فرارويش، به ديدار تو آيد و همچنان نيز عشق دلدارش را در دل بپرورد. دريغا تاكنون هيچ عاشقي در ِ اين باغ را نگشوده و از نفرين الهه ي عشق رهايي نيافته ام."
طاهر گفت : " طلسم تو خواهد شكست كه من همان عاشقم و هنوز ، سرانگشتان آتشين هوس، مرا در دام شعله هايش نينداخته است. "
بلبل با كلام طاهر گلفشاني ها كرد وگفت : " پس اگر روزي به ديدار دلبندت شتافتي ، بدان كه من نيز از اين طلسم رها خواهم شد."
مارال كه با چشمها و صف مژگان اش ، هميشه كانون هوس را درل طاهر نشان می‌رفت ، روزي او را ملول و محزون ديد و وقتي از او علت اين همه غم و كدر را پرسيد ، طاهر گفت :
" عزم سفر دارم و اما تو وخانواده ات را باهمه مهرباني هاتان هرگز فراموش نخواهم كرد. نگاه هاي تو اگر خاموش هم بودند ولي بي زبان نبودند ودريغا كه من ياري منتظر دارم و مهرورزي برايم دشوار است."
فرداي آن روز ، طاهر راهي شد و هنوز از محال " گنجه " دور نشده بود كه " خان وردي " با كارواني از مال التجاره ، به او برخورد و فهميد كه حتما او راه اش به باغ چهلم خورده و آن بلبل شيدا را ز دل گشوده و او را چنين آواره ي راه كرده است.
خان وردي هرچه اصرار كرد كه بازگردد ديد گوش عشق ، چيزي نمی‌شنود و آخر سر با وداعي ، هر كدام سوي سرنوشت خويش رفتند. طاهر با آرزوها و اميد هايي كه در دل اش داشت و سازي كه بر دوش می‌كشيد ، همچنان مغموم و افسرده می‌رفت كه از قضاي روزگار ، باغي ديد مصفا و خرم و چون تشنه و خسته بود و صداي احدي نمی‌آمد ، وارد آنجا شد و از جوي آن جرعه اي نوشيد و تا درسايه اي آرام گرفت ، خواب او را در ربود.
صاحب باغ " نرگس خاتون " بود و چون كنيزكان چشمشان به طاهر افتاد وديدند كه سر بر ساز نهاده و خفته خبربه نرگس خاتون بردند. نرگس گفت كه اورا بيدار كرده و به حضورش آورند كه ببيند از چه رو پاي به حريم خلوت آنها گذاشته است. طاهر ديد كه اوضاع قمر در عقرب است و اگر در تعريف و توصيف آنها سنگ تمام نگذارد ، جان سالم به در نخواهد برد. زخمه بر ساز زد و با نغمه و آواز چنين گفت :
فصل بهار است و آنچه دل انگيز، نرگس باغ است.نرگسي كه چهل غنچه ي نورس ،بر تن گلبويش سايه انداخته و مژگان نازآلود او را با عطر رياحين آغشته است. نرگس، نگاهش برق بلاست و هردل شيدايي ، عاشق او. من نيز رهگذري ام راه گم كرده كه نرگسي ديگر، چنين به بيراهه ام انداخته است.

behnam5555 05-03-2010 07:52 AM


نرگس خاتون با ساز و نغمه ي طاهر دلشاد شده و تا به او اذن رفتن دادوي دوباره با گرد و غبار راه آميخت. در سرحدات گيلان بود كه چوپاني پير ديد وتا چوپان فهميد كه او "طاهر" است گفت :

" حاتمْ سلطان خونت را حلال كرده وبراي كلّه ات جايزه گذاشته و اما چون من از تبار تركان هستم و پدرت را نيك می‌شناختم ،اگر ستاره هاي آسمان رانيز جواهركنند و بر پايم بريزند محال است كه به كسي چيزي بگويم. دختري هم دارم كه نامش ترلان است و هر چه از دست اش بر بيايد براي تو انجام خواهد داد. "

دختر چوپان كه بخاطر مشاطه گي در بارگاه سلطان ، به آنجا رفت وآمدي داشت شبانه نقشه اي ريخت و از او خواست كه داخل صندوقي شده و به بقيه ي مسائل كاري نداشته باشد. ترلان با كمك پدرش ، صندوق را در يك گاري نهاده و برد به قصر شاهدخت و به زهره گفت :

" دارم به گنجه می‌روم و نگران اسباب و اثاثيه اين صندوقم و می‌خواستم كه اگر قبول كنيد آن را به امانت در انباري قصر بگذارم كه به محض برگشتن ببرم. "

با اين نقشه صندوق را در جايي كه به اتاق زهره راه داشت ، نهادند و طاهر هرشب قفل صندوق را از درون باز كرده و به پنهاني در قصر می‌گشت و بعد از خوردن و آشاميدن ، نگاه بر چهره فاتح قلب اش می‌دوخت و دمدمه هاي صبح ، با بوسه بر پيشاني يار باز داخل صندوق می‌رفت.


زهره كه بعد از مدتها يقين كرده بود كه اين گلبوسه ها ، نه خواب اند و نه خيال ، روزي خود را به خواب زد و چون شب از نيمه گذشت و طاهر از صندوق به در آمد ، در حال او را به اسم فراخواند و دو يار ، چون گلهاي وحشي در هم آويختند. آنها ماهي را بدين منوال سپري كردند و تا كه روزي يكي از كنيزان باخبر شد و خبر به سلطان برد.

مأموران وارد قصر می‌شدند كه طاهر صندوق را به ايواني برد كه روبه طغيان رودخانه بود و تا داخل صندوق شد ، از زهره خواست كه آن را قل داده و به آب بيندازدتا ببينند كه سپهر غدار ، باز چه در آستين دارد.

هرچه قدر مأموران در داخل قصرگشتند خبري از " طاهر " نيافتند و آن كنيزك را به جرم دروغگويي بر دُم ِ استري بسته و در خاك و خون اش كشيدند. زهره هم مغموم ، چشم بر آبهاي " قزل اُ زَن " دوخت كه همچنان می‌غريد. آب رودخانه صندوق را به " هشتر خان " برد و روزي كه باغبان قصر " ملك نسا" متوجه بند آمدن آب شد ، صندوقي ديد كه آبراه را بسته بود. باغبان به ملك نسا خبر برد و او نيز با چهل دختر حور وش كه همدم اش بودند ، نزديك صندوق آمد و تا از باغبان خواست كه درِ آن را باز كند و ببيند چرا اين قدر سنگين است ، ناگهان جواني ديدند كه نَفَسي داشت و اما توان گفتارش نبود.

ملك نسا يك دل نه بلكه صد دل عاشق طاهر شده بود و تا او را به هوش آورند و تيمارش كنند ، زخمه بر ساز اومی‌زد و با هواي عشقي كه در سرش بود ، همه اش ترانه خواني می‌كرد.

وقتي كه طاهر حال و روز خود را باز يافت و با جامه هاي ابريشمني كه به او هديه شده بود ، به حضور ملك نسارفت و ديد كه بخاطرش بزمی‌بپاست و از او خواستند كه راز اين گمگشتگي را باز گويد. طاهر از افسانه ي محبت اش به زهره و ستمگري حاتم سلطان و همچنين از بي تابي بلبلي شيدا سخنها گفت و رسيد به جايي كه تقدير او را تا بدانجا كشانده بود.

ملك نسا كه از شور عشق طاهر به زهره خبردار شد و زهره را رقيب خود حس كرد گفت :

" لشكريان را خواهم گفت كه در پشت كوه هاي گيلان كمين كنند و من در اين فرصت ، با كالسكه اي زرين وارد شهر خواهم شد و به ديدار حاتم سلطان خواهم رفت كه در قصر شاهي ، زهره را ببينم و اگر ديدم كه او در قد و تركيب و طنازي همپاي من می‌باشد ، او را به زور هم شده براي تو خواهم آورد و اما اگر ديدم كه در خط و خال و زيبايي ، انگشت كوچكه ي من هم نمی‌شود ، بايد كه با من ازدواج كني. "

ملك نسا كه ساز طاهر را نيز با خود داشت ، با حشمت و جاه وارد قصر حاتم سلطان شد و تا ازدر دوستي در آمدند و زهره را ديد و زهره نيز متوجه ساز طاهر شد ، حس كرد كه در اين كار سرّ و رازي است و اما همچنان خموش ماند. ملك نسا ديد كه زهره در زلف و خال و گونه و طره ي گيسو ، و بياض گردن و باريكي ميان ، قرينه اي در دهر ندارد وپنداري كه لبان سرخ او ، آلاله هاي دشت اند.

ملك نسا طبق عهدي كه كرده بود از طاهر چشم پوشيد و تا به بهانه اي زهره را با خود به باغ كشيد از گلرخان همره اش خواست كه نفاب از چهره برگيرند كه ناگه ، چشم زهره به طاهر افتاد و اما هر دو دم بر نياورده و منتظر تقدير شدند.

طاهر كه در لباس مبدل بود به همراه آنها دوباره پا به قصرگذاشت و سلطان حاتم كه بيقرار عشق " ملك نسا " بود و بر سر او با "نادر قلي خان مازندراني " بد شده بود ، دوباره خواستار او شد و اما ملك نسا گفت :

" تا دختر به طاهر ندهي اين وصلت ، ممكن نيست !"

سلطان حاتم كه اين انتظار اين حرف را نداشت به آشفتگي و نرمی‌گفت :

" زهره و طاهر حكايتي ديگر دارند و عناد من با وصال آنها شهره ي آفاق شده و تا من زنده ام كاميابي آنها محال است. اما تو اگر عشقت را ازمن دريغ نداري ، تمام گيلان را به نكاح تو در می‌آوَرَم. "

ملك نسا و همراهان اش با وداعي راهي شدند و ملك نسا ، فوري قاصدي تيز پا فرستاد به همراه مكتوبي به قصر " نادر قلي خان مازندراني ". در آن نامه ملك نسا قول وصال اش را به او داده بود و اما به شرطي كه سپاهي گران بياورد و گيلان را از چنگ " حاتم سلطان " در آورند.

چنين نيز شد و گيلان از هر طرف مورد محاصره قرار گرفت و اما قبل از اينكه طبل جنگ بر زنند به حاتم سلطان پيغام دادند كه اگر به وصال زهره و طاهر راضي شود هرگز اين جنگ را شروع نخواهند كرد. حاتم سلطان نيز در پاسخ گفت :

" اگر در اين نبرد شكست هم بخورم بدانيد كه اول از همه جان زهره را خواهم گرفت كه نيت شما نقش برآب گردد و اين وصال هرگز ممكن نشود ."

نادر قلي خان و ملك نسا نقشه رزم كشيده و شبانه در همهمه ي سيلاب اجل ، طاهرنيز با دستبوسي مادر و شستن سر وتن با گلاب ، عزم قصر حاتم سلطان كرد و به پنهاني ، كمند اجل را چين چين و حلقه و حلقه چون زلف دلبران كرده و از ديوار قصر آويخت كه زهره را از قصر نجات دهد. طاهر وقتي به بالين زهره رسيد كه او با دشنه اي آماده ي زخم زدن به خود بود و تا طاهر را ديد دشنه در انداخت و دودلداده در آغوش هم فرو رفتند.

سحرگاهان كه ملك نسا و حاتم سلطان در نبردي رودر روي ، مقابل هم قرار گرفتند ، ملك نسا چنان شمشيري به كتف وي زد كه تا حاتم سلطان بجنبد ، ضربتي ديگر با برق تيغ ، از ميان دو پايش نمايان شد و او را دو شقه بر خاك انداخت.

طبل هاي ظفر در گيلان نواخته می‌شد كه نادر قلي خان و ملك نسا ، به هنگام عروسي زهره و طاهر، حاكميت آنجا را به طاهر سپردند و به پاس اين كاميابي ، مردم به جشن و سرور پرداختندو مطربان خوش نوا ، بانگ شادي برآوردند.



behnam5555 05-03-2010 07:56 AM

تلخون
 

تلخون


صمد بهرنگی

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
م. امید


تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی می‌شد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه می‌ریختند. صدای خنده ی شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس می‌گفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل می‌انداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر می‌خندیدند، یا توی آفتاب می‌لمیدند و منجوقهایشان را تماشا می‌کردند. گاه می‌شد که همان سر سفره ی غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه ی زنان خود زندگی می‌کردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمی‌کردند. آن هم چه کاری؟ سر زدن به حجره ی مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمی‌گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و کر می‌گذراندند.

تلخون در این میان برای خودش می‌گشت. گوئی این همه را نمی‌بیند یا می‌بیند و اعتنائی نمی‌کند. گوشتالو نبود، اما زیبائی نمکینی داشت. ته تغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جور واجور نمی‌پوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس می‌شد، و همین جوری هم می‌گشت. خواهرهایش به کیسهای لباسش نگاه می‌کردند و در شگفت می‌شدند که چطور رویش می‌شود با آن سر و بر بگردد. پدرش هیچ وقت به یاد نداشت که تلخون از او چیزی بخواهد. هر چه پدرش می‌خرید یا قبول می‌کرد، قبول داشت. نه اعتراضی، نه تشکری، گوئی به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. نه جائی می‌رفت، نه با کسی حرفی می‌زد. اگر چیزی از او می‌پرسیدند جواب‌های کوتاه کوتاه می‌داد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانه‌ها و پشتش موج می‌زد. راه که می‌رفت به پریان راه گم کرده ی افسانه‌ها می‌مانست. فحش می‌دادند یا تعریفش می‌کردند، مسخره اش می‌کردند یا احترامش، به حال او بی تفاوت بود. گوئی خود را از سرزمین دیگری می‌داند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند و چون‌هاست.

کارها بر همین منوال بود که جشنی بزرگ پیش آمد. دختران از چند روز پیش در این فکر بودند که چه تحفه ی گرانبهائی از پدرشان بخواهند. مثل این که در این دنیای گل و گشاد نمی‌شد کار دیگری یافت. هر کار دیگرشان را ول کرده بودند و چسبیده بودند به این یکی کار: چه تحفه ای بخواهند. اما این جشن به حال تلخون اثری نداشت. برایش روزی بود مانند هر روز دیگر. همان مردم، همان سرزمین، همان خانه ی دختران تنه لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب، همان آسمان و همان زمین. حتی باد توفانزائی هم که هر روز عصر هنگام برمی‌خاست و خاک در چشمها می‌کرد، دمی‌عادت دیرین را ترک نکرده بود، این را فقط تلخون می‌دانست و حالش تغییری نکرده بود.

یک روز به جشن مانده، مرد تاجر دخترانش را دور خود جمع کرد و برایشان گفت که می‌خواهد به شهر برود و خرید کند، هر کس تحفه ای می‌خواهد بگوید تا او از شهر بخرد. نخست دختر بزرگ، ماه فرنگ، شروع کرد. این دختر هر وقت از پدرش چیزی می‌خواست روی زانوی او می‌نشست، دست در گردن پدرش می‌انداخت، از گونه‌هایش بوسه می‌ربود و دست آخر سر در بیخ گوش او می‌گذاشت، سینه اش را به شانه ی پدرش می‌فشرد و حرف می‌زد. این بار نیز همین کار را کرد و گفت: من یه حموم می‌خوام که برام بخری، حوضش از طلا، پاشوره ی حوضش از نقره باشه، از دوشاش هم گلاب بریزه. خودش هم تا عصر حاضر بشه که با شوهرم بریم حموم کنیم.

ماه سلطان، دختر دومی، که عادت داشت دست پدرش را روی سینه ی خود بگذارد و بفشارد، در حالی که گریه می‌کرد – و معلوم نبود برای چه – گفت: منم می‌خوام یه جفت کفش و یه دس لباس برام بخری. یه لنگه از کفشام نقره باشه یکیش طلا، یه تار از لباسام نقره باشه یه تارش طلا.

ماه خورشید، دختر سومی، صورتش را به صورت پدر مالید و گفت می‌خوام دو تا کنیز سیاه و سفید برام بخری که وقتی می‌خوابم سیاه لباسامو درآره، وقتی هم می‌خوام پاشم سفید لباسامو تنم کنه.

ماه بیگم، دختر چهارمی، لبهایش را غنچه کرد، پدرش را بوسید و گفت: یه گردن بند می‌خوام که شبا سفید شه مثه پشمک، روزا سیاه شه مثه شبق، تا یه فرسخی هم نور بندازه.

ماه ملوک، دختر پنجمی، زودی دامنش را بالا زد و گفت: یه جفت جوراب از عقیق می‌خوام که وقتی می‌پوشم تا اینجام بالا بیاد، وقتی هم که درمیارم تو یه انگشتونه جا بدمش.

ماه لقا، دختر ششمی، که همیشه ادای دختر نخستین را درمی‌آورد و این دفعه هم درآورد، گفت: یه چیزی ازت می‌خوام که وقتی به حموم میرم غلامم بشه، وقتی به عروسی میرم کنیزم بشه، وقتی هم که لازم ندارم یه حلقه بشه بکنم به انگشتام.

مرد تاجر به حرفهای دخترانش گوش داد و به دل سپرد. اما بیهوده انتظار کشید که تلخون، دخترهفتمی، هم چیزی بگوید. او تنها نگاه می‌کرد. شاید نگاه هم نمی‌کرد و تنها به نظر می‌رسید که نگاه می‌کند. دست آخر تاجر نتوانست صبر کند و گفت: دخترم، تو هم چیزی از من بخواه که برایت بخرم. دختر رویش را برگرداند. مرد تاجر گفت: هر چه دلت می‌خواهد بگو برایت می‌خرم. تلخون چشمهایش درخشید – این حالت سابقه نداشت – و با تندی گفت: هر چه بخواهم می‌خری؟ مرد تاجر که فکر نمی‌کرد نتواند چیزی را نخرد، با اطمینان گفت: هر چه بخواهی. همانطور که خواهرانت گفتند. دختر صبر کرد تا همه چشم بدهان او دوختند. نخستین بار بود که تلخون تقاضائی می‌کرد. آن گاه زیر لب، گوئی که پریان افسانه‌ها برای خوشبختی کسی زیر لب دعا و زمزمه می‌کنند گفت: یک دل و جگر! این را گفت و آرام مثل دودی از ته سیگاری پا شد و رفت.

خواهرهایش و پدرش گوئی چیزی نشنیده اند و رفتن او را ندیده اند، همانطور چشم به جای دهان او دوخته بودند و مانده بودند. آخرش مرد تاجر دید که دخترش رفته است و چیزی نگفته است. هیچ کدام صدای او را نشنیده بودند. تنها ماه لقا، دختر ششمی‌که پهلوی راست تلخون نشسته بود، شنیده بود که او یواشکی گفته است: یک دل و جگر!

دل و جگر برای چه؟ مگر در خانه ی مرد تاجر خوردنی کم بود که تلخون هوس دل و جگر کرده باشد؟ مرد تاجر دنبال تلخون رفت. خواهرهایش شروع به لودگی کردند.

ماه فرنگ، خواهر بزرگتر، به زحمت جلو خنده اش را گرفت وگفت: خواهر راستی مسخره نیس که آدم یه عمر چیزی نخواد، وقتی هم که می‌خواد دل و جیگر بخواد؟ من که از این چیزا اقم می‌شینه... دل و جیگر‌ها...‌ها... دل و جیگر ... راستی که مسخره اس ...‌هاها...‌ها... از لبهایش شهوت دیوانه کننده ای الو می‌کشید.

ماه سلطان، خواهر دومی، یقه ی پیراهنش را باز کرد که باد توی سینه اش بخورد (بوی عرق آدمی‌از میان پستانهایش بیرون می‌زد و نفس را بند می‌آورد) و گفت: دل و جیگر ...‌هاها...‌ها... راستی ماه لقا جونم تو خودت شنفتی؟ مسخره است...‌ها...‌هاها...‌ها... هیچ معلوم نیست دل و جیگر رو می‌خواد چکار...

ماه خورشید، خواهر سومی، به پشت دراز کشید، سرش را تکان داد موهایش را بصورتش ریخت و خیلی شهوانی گفت: واه... چه حرفها... شما هم حوصله دارین... بیچاره شوهرهامون حالا تنهائی حوصله شون سر رفته. پاشین بریم پیش اونا ... پاشین بریم پیش شوهرهامون!

ماه بیگم، خواهر چهارمی، با سر از گفته ی او پشتیبانی کرد. ماه ملوک، دختر پنجمی‌و ماه لقا، دختر ششمی‌هم همین حرکت را کردند. پاشدند که بروند. مرد تاجر را وسط درگاه دیدند. گفت: چیز دیگه نمی‌خواد. هر چه گفتم آخه دختر حسابی دل را می‌خواهی چکار؟ فقط یک دفعه گفت می‌خواهم داشته باشم. بعدش گفتم خوب گرفتیم که دل را می‌خواهی داشته باشی جیگر را می‌خواهی چکار؟ اون که همه اش خون است. خون را می‌خواهی چکار؟ باز هم یواشکی گفت می‌خواهم داشته باشم، می‌خواهم داشته باشم یعنی چه؟ به نظر شما مسخره نیس که آدم بخواد دل داشته باشه، خون داشته باشه؟

دخترها همآواز گفتند: چرا پدر جان مسخره اس، خیلی هم مسخره اس، براش شوهر بگیر.

مرد تاجر گفت: نمی‌خواد. میگه شوهر کردن مسخره اس. اما دوستی مردان غنیمته.



دختران با شیطنت گفتند: خوب اسمشو میذاریم دوست. چه فرق می‌کنه؟ بعد زدند زیر خنده و یکدیگر را نیشگون گرفتند.

پدرشان گفت: میگه اونا مرد نیستن. حتی شوهرای شما، حتی من...

دخترها با شگفتی گفتند: چطور؟ نیستن؟ ما با چشمامون دیدیم...

پدرشان گفت: میگه اون علامت ظاهریه، می‌شنفین؟ میگه اون علامت ظاهریه، علامت مردی نیس. من که سر در نمیارم. شما سر در میارین؟

دختران گفتند: مسخره است. ماه خورشید آخر از همه گفت: خواهرا، خوب نیس مغزتونو با این جور چیزا خسته کنین، خوبه پیش شوهرامون بریم. پدرمون هم بره شهر برامون چیزهایی رو که گفتیم، بخره. بریم خواهرا!

***

مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیز ترگل ورگل که پستانهایشان تازه سر زده بود خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از پشمک و سیاه تر از شبق بدست آورد، برای ماه ملوک جورابی از عقیق پیدا کرد که در توی یک انگشتانه جا می‌گرفت، برای ماه لقا یک حلقه از زمرد خرید که وقتی به حمام می‌رود غلامش باشد، وقتی به عروسی می‌رود کنیزش باشد، آن وقت خواست برای تلخون ته تغاری دل و جگر بخرد. پیش خود گفت: اینو دیگه یه دقیقه نمی‌کشه که می‌خرم. برای چیزهای دیگر زیاد وقت صرف کرده بود، یک ساعت تمام.

نخست به بازارچه ای رفت که یادش می‌آمد زمانی در آنجا دل و جگر می‌فروختند، اما هر چه گشت یک دل و جگر فروشی هم پیدا نکرد. در دکانهائی که یادش می‌آمد وقتی دل و جگر می‌فروختند حالا همه اش آینه می‌فروختند. آینه‌هائی که یکی را هزارها نشان می‌داد، کوچک را بزرگ، زشت را زیبا، دروغ را راست و بد را خوب. چقدر هم مشتری داشت. پیش خود گفت که چطور دخترش از این آینه‌ها نخواسته است؟ اگر خواسته بود حالا زودی یکی را می‌خرید و برایش می‌برد. حیف که نخواسته بود.

دو ساعت تمام ویلان و سرگردان توی بازار گشت تا یک دکان دل و جگر فروشی پیدا کند. بعضی از آنها بسته بود و چیزی نوشته به درشان زده بودند، مثل: کور خوندی، به تو چه، برو کشکت رو بساب، دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...

مرد تاجر هیچ سر در نمی‌آورد. از یکی پرسید: اینا چرا بسته ان؟ جواب شنید: به تو چه؟ از دیگری پرسید: این دل و جگر فروشی‌ها کی باز میشن؟ جواب شنید: برو کشکت رو بساب. باز از سومی‌پرسید: چرا این آقایون بهم جواب سربالا میدن، من که چیزی نمیگم! سیلی آبداری نوش جان کرد و جواب شنید: دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...

مرد تاجر دید که مسجد جای این کارها نیست. دست و پایش را جمع کرد و رفت. از کجا دیگر می‌توانست دل و جگر بخرد؟ از رفیق همکاری پرسید: داداش نشنیدی که تو این شهرتون یه جائی دل و جگر بفروشند؟

همکارش یکی از آن نگاه‌های عاقل اندر سفیه به مرد تاجر کرد و گفت: یاد چه چیزها افتاده ای! و تاجر را‌هاج و واج وسط راه گذاشت و رفت. از جلو یک قصابی که رد می‌شد از قصاب پرسید: ممکنه بفرمائین دل و جگر گوسفنداتونو چیکار می‌کنین؟ جواب شنید: به تو چه! از ترس سیلی خوردن دنبالش را نگرفت. اگر دنبالش را می‌گرفت باز هم سیلی می‌خورد. اگر بعد از این سیلی خوردن باز هم دنبالش را می‌گرفت چکارش می‌کردند! مرد تاجر بی جربزه تر و محافظه کارتر از آن بود که به این پرسش‌ها برسد.

behnam5555 05-03-2010 07:57 AM


تمام شهر را زیر پا گذاشت. چیزی پیدا نکرد. عصر خسته و کوفته در قهوه خانه ای نشست. کمی‌نان و پنیر، دو تا چائی خورد و به راه افتاد. در این فکر بود که به دخترش چه جوابی خواهد داد. شش دختر دیگرش می‌توانستند خواسته شان را داشته باشند، اما دختر هفتمی، ته تغاری، نمی‌توانست و خیلی بد می‌شد. مرد تاجر از هیچ چیز سر در نمی‌آورد. فقط پس از مدتها فکر این را دریافت که تلخون می‌دانسته در شهر دل و جگر پیدا نمی‌شود، و او و شش دخترش نمی‌دانسته اند. یکی می‌دانست، هفت تای دیگر نمی‌دانسته اند. خوب از کجا می‌دانست؟ مرد تاجر این را هم نمی‌دانست. اصلا هیچ چیز نمی‌دانست. از بس که خسته بود سر راه کنار دیوار باغی نشست که خستگی در کنه. تازه نشسته بود که صدایی از باغ به گوشش آمد:
- پس همه چیز رو به راه شده و دیگه هیچ دلی نمونده. نه میشه خرید، نه میشه فروخت.
- نه دخترم، دیگه اینجوراهم نیست. اگه خوب بگردی، میتونی پیدا کنی.
مرد تاجر تا این را شنید بلند شد و سرش را از دیوار باغ تو کرد و اما فقط دید خرگوش سفیدی در باغ هست که دارد بچه‌هایش را شیر می‌دهد.

مرد تاجر فکر کرد هوا به سرش زده، تند راهش را پیش کشید و رسید به سر پیچ کوچه شان، که دید پاهایش کند شد. نمی‌توانست دست خالی به خانه برود. به دخترش چه جوابی می‌داد؟ هیچ وقت این اندازه عاجز نشده بود. آهی از ته دل کشید که بگوید اگر قدرت این را داشتم که به دل و جگر دسترسی پیدا کنم دیگر غمی‌نداشتم. ناگاه چیزی مرکب از سوز و دود و آتش جلویش سبز شد: تو کیستی؟ جواب شنید: آه!
مرد تاجر گفت: آه؟
آه گفت: بلی، چه می‌خواهی؟
مرد تاجر گفت: دل و جگر.
آه گفت: دارم، اما به یک شرط می‌دهم.
مرد تاجر قد و بالای ریزه آه را ورانداز کرد. باور نمی‌کرد که یک همچو موجودی حرف بزند و دل وجگر داشته باشد. اما آخر سر دل به دریا زد و گفت: هر چی باشه، قبول. آه گفت: تلخون را به من بده!
مرد تاجر گفت: همین حالا؟
آه گفت: حالا نه، هر وقت که دلم خواست می‌آیم می‌برم. تاجر قبول کرد. زیاد در فکر این نبود که این شرط چه آخر و عاقبتی خواهد داشت. دل و جگر را گرفت و به خانه آمد.
دخترها کمی‌پکر شده بودند که چرا پدرشان این قدر سهل انگاری می‌کند و آنها را چشم براه می‌گذارد. اما وقتی تحفه‌هاشان را حاضر و آماده دیدند، دیگر همه چیز از یادشان رفت مگر ور رفتن با آنها و رفتن به پیش شوهرانشان. تلخون را تا وقت شام نتوانستند پیدا کنند. یکی از شوهر خواهرها او را دیده بود که سر ظهری از یک درخت تبریزی بسیار بلند در وسط باغ خانه شان بالا می‌رفت و سخت تعجب کرده بود که خودش با آن که مرد هم بود نمیتوانست آن کار را بکند. دیگر کسی از او خبری نداشت.
وقتی همه دور سفره نشسته بودند، تلخون آرام وارد شد و آنها فقط نشستن او را دیدند. از پدرش نپرسید که دل و جگر پیدا کرده است یا نه. گوئی یقین داشت که پیدا نکرده است، یا یقین پیدا کرده است. نمی‌شد گفت به چه چیز یقین داشت. مرد تاجر دل و جگر او را در بشقابی برایش آورد. تلخون آنها را گرفت و از اطاق بیرون رفت. دمی‌بعد صدای شکستن بشقاب را شنیدند و دیدند که دختر به اطاق آمد. سینه اش باز و وسط دو پستانش سخت شکافته بود. تلخون چالاکتر از همیشه پنجره را باز کرد و چشم به در کوچه دوخت. مرد تاجر داشت حکایت می‌کرد که در شهر چه دیده است. به حکایت آینه فروش‌ها که رسید آرزو کرد که ای کاش یکی از دخترانش از آن آینه‌ها خواسته بود و آهی کشید. در همین حال در خانه را زدند. تلخون از پنجره بیرون پرید. مرد تاجر هراسان به طرف پنجره دوید. بر خلاف انتظارش دید که دخترش با جوان بالا بلندی دم در کوچه حرف می‌زند. زود خود را به دم در رسانید. خواهران از پنجره سرک می‌کشیدند و روی هم خم می‌شدند و می‌خندیدند.
جوان گفت: مرا آه فرستاده است که تلخون را ببرم.
تاجر به دو علت قضیه را از تلخون پنهان کرده بود: یکی این که می‌ترسید دخترش بیشتر غصه بخورد، دیگر این که اگر هم او می‌گفت تلخون حال و حوصله ی شنیدن نداشت و اعتنائی نمی‌کرد که صحبتهای او درباره ی چه چیزی است. اما تلخون گوئی از نخست این را می‌دانست که حالش تغییری نکرد.
پدرش گفت: من نمی‌تونم این کار رو بکنم، من دخترم رو نمیدم.
جوان با خونسردی گفت: اختیار از دست تو خارج شده است. این کار باید بشود و دوباره شرط او و آه را به یادش آورد.
مرد تاجر کمی‌نرم شد و بهانه جویانه گفت: به نظر تو این مسخره نیست که آدم دخترشو دست آدمی‌بده که نه می‌شناسدش نه اونو جائی دیده؟
جوان گفت: شناسائی تلخون کافی است.
مرد تاجر به تلخون نگریست، تا به حال او را چنین شکفته و سرحال ندیده بود. تلخون سر را به علامت رضا پائین آورد. آخر سر پدر راضی شد. جوان تلخون را به ترک اسب سفید رنگش سوار کرد و اسبش را هی زد. تلخون دست در کمر مرد جوان انداخته، سرش را به پشت او تکیه داد و خودش را محکم به او چسبانید. مثل این که می‌ترسید او را از دستش بقاپند.
اسب دو به دستش افتاد و به تاخت دور شد.
ماهها و سالها از دریاهای آب و آتش گذشتند، ماهها و سالها دره‌های پر از ددان خونخوار را زیر پا گذاشتند، ماهها و سالها عرق ریختند و از کوههای یخ زده و آتش گرفته بالا رفتند و از سرازیری‌های یخ زده و آتش گرفته پائین آمدند. ماهها و سالها از بیشه‌های تیره و تاریک که صداهای « می‌کشم، می‌درم» از هر گوشه ی آن به گوش می‌رسید، گذشتند. ماهها و سالها تشنگی کشیدند و گرسنگی دیدند، ماهها و سالها با هزاران دام و تله روبرو آمده به سلامت بدر رفتند. ماهها و سالها اژدهای هفت سر و هزار پا سر در عقب آنها گذاشتند و نفس آتشین و گند خود را روی آنها ریختند و عاقبت جرقه‌های سم اسب جوان چشمهای آنها را کور گردانید و راه را گم کردند، هزاران فرسخ به سوی خاور و هزاران فرسخ به سوی باختر راه سپردند، هزار و یک صحرای خشک و بی علف را که آتش از آسمان آن‌ها می‌بارید پشت سر گذاشتند، لیکن تمام این‌ها در نظر تلخون به اندازه یک چشم بر هم زدن طول نکشید. وقتی چشم باز کرد خود را در باغی پر صفا دید که درختان میوه از هر طرف سر کشان و سرسبز صف کشیده بودند. از آن دقیقه باغ و جوان متعلق به او بود. حالا می‌شد گفت که تلخون تنها نگاه نمی‌کند، بلکه هم می‌خندد، هم شادی می‌کند، هم کار می‌کند و هم هر چیز دیگر که یک آدم می‌تواند بکند، می‌کند. ماهها به خوشی و خرمی‌و زنده دلی گذراندند.
روزی تلخون و جوان در باغ گردش می‌کردند، دست در دست هم و دلها یکی. اگر مرغی در هوا می‌پرید هر دو در یک دم آن را می‌دیدند. به درخت سیبی رسیدند. سیبهای رسیده به زمین ریخته بود. تلخون خم شد که یکی را بردارد. با این که جوان هم در این دم خم شده بود ناگاه گفت: نه از اینها نخوریم. خوب است از آن سیبهای تر و تازه بخوریم، من از درخت بالا می‌روم. لباسهای روئی را کند و به تلخون داد و از درخت بالا رفت – رفت که از سیب‌های تر و تازه ی بالائی بچیند. تلخون از پائین نگاه می‌کرد و از قامت کشیده ی جوان لذت می‌برد. یک پر مرغ کوچک به کمر جوان چسبیده بود. تلخون دست دراز کرد آن را بردارد، اینها همه در یک دم اتفاق افتاد. معلوم نشد که چرا این دفعه جوان احساس تلخون را نخواند. گو این که این کار سابقه نداشت. تلخون نوک پر را گرفت و کشید، کشیدن همان و سرنگون شدن جوان از درخت همان. تلخون نخست گیج شد، ندانست چکار کرده است و چکار باید بکند. بعد که به روی جوان خم شد دید مرده است. دو دستی بر سر خودش کوفت. خواست پر مرغ را به جای نخستین بچسباند، اما هر دفعه پر لغزید و به روی خاکها و سبزه‌ها افتاد. تلخون را اندوه سختی فرا گرفت. آهی از نهادش برآمد و ناگهان آه در جلویش سبز شد.
آه گفت: دیگر از من کاری ساخته نیست. بیا ترا ببرم در بازار برده فروشان بفروشم. باشد که راه چاره ای پیدا کنی.
همین کار را هم کردند.
***
کلید دار مرد ثروتمندی که لباس سیاه پوشیده بود او را دید و پسندید. تلخون را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون برای مادر آن مرد خرید. مادر آن مرد مدتها بود که دنبال ندیم خوبی می‌گشت و در بین کنیزان خود کسی را لایق این کار نمی‌یافت. کلید دار هر روز به بازار برده فروشان می‌رفت و کسی را نمی‌یافت. تا آخر تلخون را پسندید و فکر کرد که خانمش نیز او را خواهد پسندید. آه چشم و روی تلخون را بوسید و گفت که امیدوار است دوباره تلخون او را صدا کند. تلخون تنها نگاه کرد. گوئی به عادت پیشین برگشته است. با این تفاوت که این بار نگاههایش جور دیگری بود. نمی‌شد گفت که چه جور.
کلید دار تلخون را از راههای زیادی گذراند و به در بزرگی رسید که غلامانی در آنجا نگهبانی می‌کردند. از آنجا گذشتند و وارد باغی شدند. در وسط باغ، قصر بسیار باشکوهی قرار گرفته بود که چشم را خیره می‌کرد و زمین باغ را گلهای خوشبوئی پوشانده بود. مرغهای خوش آواز دسته دسته روی درختان می‌نشستند و برمی‌خاستند. کلید دار به تلخون گفت: هر چه بخواهی، از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد در این باغ پیدا می‌شود، و این همه نعمت متعلق به آقای جوان سخاوتمند من است که چند ماه پیش ناگهان گم شد و ما هر چه او را جستجو می‌کنیم نمی‌یابیم. خانم من که مادر آقا باشد از همان روز لباس سیاه پوشیده اند. تو هم باید همین کار را بکنی.
تلخون نگاه کرد و گوشه‌های باغ را از چشم گذراند. در دلش گفت « صاحب باغ به این زیبائی باشی. اما ناگهان گم شوی و سگ هم سراغت را ندهد. پس اینجا هم ... آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود.
تلخون را به حمام بردند، سر و برش را شستند، عطر و گلاب به سر و رویش زدند، یک دست لباس سیاه پوشانیدند و پیش مادر آن آقای جوان گمشده آوردند. مادر سخت غمگین می‌نمود. دل به صحبت تلخون سپرد و او را خوش آیند یافت. کنیزان دیگر حسد بردند که دیر آمده، زود صاحب مقام شد. اما تلخون باز هم نگاه می‌کرد. هیچ اهمیت نمی‌داد که ندیم مادر آن آقا باشد یا کنیز مطبخی.
تلخون یک شب از جلو اطاق کنیزان می‌گذشت که برود و در اطاق خانم زیر پای او بخوابد. دید که یکی از کنیزان که زن آشپزباشی نیز بود – و خانم روی اعتماد و محبتی که به این کنیز داشت از پسرش خواسته بود او را با جهیز مناسبی به آشپزباشی زن بدهد – با قابی پلو و تازیانه ای سیاه رنگ در دست وارد اطاق شد. تلخون از دریچه نگاه می‌کرد. زن آشپزباشی بالای سر یک یک کنیزان می‌رفت و در گوشش می‌گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی از هیچکس صدا درنیامد کنیز خواست که به اطاق خانم برود. تلخون زودتر از او دوید و زیر پای خانم خود را بخواب زد. زن آشپزباشی نخست بالای سر خانم آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی درنیامد دست به زیر بالش خانم برد و دسته کلیدی از آنجا بیرون آورد و رفت. تلخون با این فکر که «نکند به دزدی می‌رود» پاشد و به دنبال کنیز افتاد. زن آشپزباشی دری را باز کرد، اطاقی بود، باز هم دری را باز کرد، اطاق دیگری بود. به همین ترتیب چهل در را باز کرد و از چهل اطاق گذشت تا به باغچه ای رسید که حوضی با آب زلال در میان آن قرار داشت. زن آشپزباشی زیر آب را باز کرد. در ته حوض، تخته سنگی آشکار شد. زن آشپزباشی آن را برداشت. پلکانی بود سخت پیچیده و فرورونده. زن آشپزباشی سرازیر شد، تلخون هم پشت سرش. از زیرزمین‌های مرطوب زیادی گذشتند تا به محوطه ای رسیدند که از سقف آن جوانی از زنجیری که به دستهایش بسته بودند آویخته بود. جوان، سخت نزار می‌نمود. از هوش رفته بود. زن آشپزباشی کمی‌آب به روی جوان پاشید و او را به هوش آورد. قاب پلو را به کناری گذاشته تازیانه را در دست راستش گرفته بود.
زن آشپزباشی گفت: پسر این دفعه می‌خواهی سرت را با من یکی کنی* (*اصطلاحی است محلی. زن میخواهد بگوید«می‌خواهی با من همخوابه شوی؟») جوان فقط گفت: نه! زن آشپزباشی سه دفعه حرفش را تکرار کرد و هر بار یک نه شنید. آخرش خون به چشمانش زد و با تازیانه آنقدر بر بدن جوان کوفت که دوباره از هوش رفت. زن دوباره او را به هوش آورد. وقتی سه دفعه دیگر نه شنید باز او را آنقدر زد که باز بیهوش شد. جوان سه دفعه تازیانه خورد سه دفعه بیهوش شد اما یک دفعه نگفت که می‌خواهد سرش را با زن آشپزباشی یکی کند. دفعه ی سوم که به هوش آمد، زن آشپز باشی قاب پلو را جلو دهنش گرفت که بخورد. جوان خودداری کرد تا زن به زور پلو را به او خوراند.
تلخون این همه را از پشت ستونی می‌دید. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب باغ به آن زیبائی باشی. اما ناگهان گم بشوی و سگ هم سراغت را ندهد. آن وقت یک کنیز مطبخی ترا در زیرزمین و سردابهای خانه ی خودت با زنجیر آویزان کند و تازیانه ات بزند. پس اینجا هم... آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. خودش این را گفته بود.
زن گفت: خوب گوشهایت را باز کن. فردا شب باز هم پیشت میام. اگر خواستی به حرفم گوش کنی از زنجیر بازت می‌کنم، بغل خودم می‌خوابانم، نوازشت می‌کنم، هر چه بخواهی برات تهیه می‌کنم. هر چه بخواهی می‌توانی بکنی. هر چه بخواهی. اما اگه بازم کله شقی بکنی، تازیانه ات را می‌خوری و باز هم آویزان می‌مونی.
تلخون وقتی دید زن آشپزباشی می‌خواهد بیرون آید از پیش دوید و از وسط حوض سر درآورد. زودی رفت و زیر پای خانم خود را به خواب زد. زن آشپزباشی از زیرزمین بیرون آمد، تخته سنگ را سر جای نخستینش گذاشت، حوض را از آب زلال پر کرد، گل‌های آن را به شناوری واداشت، از چهل اطاق گذشت، چهل در را قفل کرد تا بالای سر خانم رسید. کلیدها را زیر بالش قرار داد رفت لباسهای سیاهش را که پیش از این کنده بود پوشید و سر بر بالش گذاشت و خوابید.
صبح که شد و تلخون و خانم پای صحبت هم نشستند، تلخون گفت: خانم اگر گمشده ات را پیدا کنم به من چه می‌دهی؟ خانم گفت هر چه بخواهی. تلخون گفت: تا شب برسد باید صبر کرد. شب که شد تلخون به خانمش گفت: باید انگشت خود را با کارد ببری و نمک به زخم بپاشی که خوابت نبرد. آن وقت خودت را به خواب بزنی. یک نفر می‌آید می‌گوید خوابی یا بیدار؟ جواب نمی‌دهی و می‌گذاری هر کار که می‌خواهد بکند. وقتی من صدایت زدم پا می‌شوی با هم می‌رویم و پسرت را نشان می‌دهم.
همین کار را هم کردند. خانم بخصوص نمک زیادی به زخمش پاشید که از بیخ خوابش نبرد. مثل شب گذشته زن آشپزباشی در دستش قابی پلو و در دستی تازیانه سیاه آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی در نیامد کلیدها را از زیر بالش برداشت و همان در را باز کرد و داخل شد. تلخون خانمش را صدا کرد و دو نفری پشت سر زن آشپزباشی راه افتادند. چهل در باز شد. تلخون یک حبه قند و کمی‌آب با خود آورده بود. وقتی خانم پسرش را در آن حال و روز دید و خواست داد بزند تلخون حبه قند را در دهن خانم گذاشت آب را به او خوراند و گفت: خانم مگر نمی‌بینید که در کجا هستیم! اگر زن عفریت صدای ما را بشنود، ما هم به حال و روز پسرت می‌افتیم. خوب است تا صبح صبر کنیم و آن وقت با کمک دیگران او را نجات بدهیم. خانم حرف تلخون را قبول کرد و پیش از کنیز مطبخی از زیرزمین بیرون آمدند.
***
صبح خانم دستور داد غلامهایش زن آشپزباشی را دست و پا بسته حاضر کردند. آنگاه او را مجبور کردند که هر چه را تا آن وقت بر سر آقای جوان سخاوتمند آورده بود اقرار کند. البته این کار به آسانی صورت نگرفت. او را روی تختی گذاشتند و از نوک انگشتان پایش تکه تکه بریدند و در دهانش گذاشتند که بخورد. آخر سر دید راه علاجی ندارد حکایت را گفت، بعد او را کشان کشان به زیرزمین بردند. آقا را از زنجیر باز کردند. به حمام بردند، سلمانی صدا کردند تا موی سر و صورتش را اصلاح کند و او را مثل نخست یک آقای سخاوتمند، منتها کمی‌پژمرده، به خانه آوردند. زن آشپزباشی را هم از گیسوهایش به دم قاطر چموشی بستند و در کوه و دره رها کردند تا هر تکه اش بهره ی سنگی یا سگی گردد.
خانم دستور داد همه لباسهای سیاه را از تن درآورند و شادی کنند. آقای جوان وقتی تلخون را دید و حکایت نجات خود را شنید عاشقش شد و خواست او را زن خود بکند. مادرش نیز از جان و دل به این کار راضی شد. با خود می‌گفت که از کجا خواهد نتوانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کند، لایق پسرش همین دختر است. وقتی این حرفها را به تلخون رساندند فقط نگاه کرد و یک بار گفت: نه! و از خانم خواهش کرد که او را ببرد در بازار برده فروشان بفروشد. از خانم اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. حتی تلخون راضی نشد که اگر هم زن آقای جوان نمی‌شود، درست مثل یک خانم جوان بماند و در آن خانه زندگی کند. او فقط گفت: خانم شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.
***
این دفعه تلخون را پیرمرد آسیابانی خرید و به آسیای خودش برد. آسیای این مرد در پای کوهی بود. چشمه ی پر آبی که از بالای کوه بیرون می‌آمد آسیای او را به کار می‌انداخت. اژدهائی داشت که او را گذاشته بود که جلو آب را بگیرد. هر وقت می‌گفت اژدها یک کم تکان می‌خورد و آسیا بکار می‌افتاد. آسیابان به دهاتیان می‌گفت: من زورم به اژدها نمی‌رسد که بگویم جلو آب را نگیرد. شما باید هر روز یک از دختران جوانتان را به اژدهای من بدهید تا بخورد و کمی‌تکان بخورد و آسیا به کار بیفتد. اگر این کار را نکنید من نمی‌توانم گندمهای شما را آرد کنم و شما هم نمی‌توانید گندمهای خود را آبیاری کنید. چون که اژدهایم جلو آب را گرفته است.
دهاتیان ناچار این کار را می‌کردند و دیگر نمی‌دانستند که آسیابان بخصوص به اژدها می‌گوید که جلو آب را بگیرد تا آسیابان بتواند گندمهای خود را که در دامنه ی کوهها بود آبیاری کند. تلخون وظیفه داشت که هر روز خوراک اژدها را به او برساند و برگردد در آسیا کار کند. آسیابان گفته بود: اگر روزی یکی از دخترها از دستت فرار کند خواهم داد که اژدها خودت را بخورد. در اینجا تلخون گفته بود: «چشمه ی به این زلالی باشد، یک مرد دغلباز بیاید جلوش را بگیرد و از مردم قربانی بخواهد، کلی هم طلبکار باشد. پس اینجا هم... آه چه بد!» اما آه نیامده بود. چون کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون می‌دید که هر وقت خوراک اژدها کمی‌دیر می‌شود اژدها جست و خیز می‌کند و در نتیجه آب بیشتری به آسیا وارد می‌شود و پره‌های آن را تند تند می‌چرخاند. روزی جلو آسیا نشسته بود و نگاه می‌کرد. آسیابان برای آبیاری گندمهای خود رفته بود. تلخون دید که پسر کدخدا برای آسیا گندم می‌آورد. وقتی گندمها را از الاغ پائین آوردند، تلخون به پسر کدخدا گفت: می‌خواهید شما را از دست اژدها و آسیابان راحت بکنم؟ از وقتی که آسیابان او را خریده بود، این نخستین باری بود که حرف می‌زد. آسیابان و دهاتیان او را لال تصور می‌کردند. تلخون هر چه می‌خواست، می‌توانست با نگاه کردنهایش بیان کند. پسر کدخدا که خیلی تعجب کرده بود گفت: تو چطور می‌توانی این کار را بکنی؟ تلخون گفت: آنجا – و جائی را با انگشت نشان داد – یک گودال بزرگ بکنید و بعد خبرم بدهید دیگر کاری نداشته باشید که چه کار خواهم کرد. پسر رفت. می‌دانست که آسیابان نباید از این کار خبردار شود.
تلخون از آن روز شروع کرد که خوراک اژدها را مرتب برساند. این کار را می‌کرد که اژدها از جایش تکان نخورد و آب زیاد جمع بشود. حتی از گندمهای دهاتی‌ها نیز به او می‌خورانید. اژدها حسابی چاق و چله شده بود و راه آب را پاک مسدود کرده بود. دختر به دهاتیان گفته بود که گندم کمتر بیاورند و آنها هم قبول کرده بودند. روزی آسیابان متوجه شد که اگر آب بیشتر از این سد شود، تمام گندمهای او را آب فرا خواهد گرفت. هولکی به آسیا آمد و به تلخون گفت که برود و هر طور است اژدها را کمی‌تکان بدهد تا آب پائین بیاید. تلخون از پسر کدخدا خبر گرفت که گودال حاضر است: آن وقت دختری را که قرار بود به اژدها بدهد پیش خود خواند و گفت: امروز ترا نخواهم داد که اژدها بخورد. اژدها را خواهم داد که تو بخوری. اژدها در خواب ناز بود. وقتی موقع خوراکش رسید بیدار شد. دید چیزی نیاورده اند. باز هم چرتی زد و بیدار شد و دید که چیزی نیاورده اند. نعره ای کشید و دوباره به خواب رفت. دفعه سومی‌که بیدار شد دیگر پاک عصبانی شده بود. آسیابان هم توی آسیا مشغول آرد کردن بود و از بیرون خبری نداشت. تلخون دختر قربانی را از پشت درختی بیرون آورد و به اژدها نشان داد. اژدها که اشتهایش پاک تحریک شده بود و از دست تلخون سخت عصبانی بود خیز برداشت که تلخون و دختر دیگر، هر دو را بگیرد و بخورد. تلخون و دختر فرار کردند و اژدها در گودال غلتید و نعره زد. آسیابان به صدای نعره ی اژدهایش دانست که بلائی بسرش آورده اند. اما مجال نکرد که بیرون رود و ببیند چه خبر است. چون که آب سیل اسا از هر طرف آسیا را فرا گرفت و آسیا و آسیابان با خاک یکسان شدند.

دهاتیان جسد اژدها را تکه تکه کردند و در کوهها انداختند که خوراک گرگها شود. آن وقت تلخون را با احترام به خانه ی کدخدا بردند. پسر کدخدا عاشق تلخون شده بود و می‌خواست او را زن خود بکند. کدخدا و زنش هم از جان و دل راضی بودند. پیش خود گفتند: از کجا خواهیم توانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کنیم؟ لایق پسرمان همین است. وقتی این حرفها را به تلخون گفتند، او فقط نگاه کرد و گفت: نه! گویی باز هم لال شده بود. از دهاتیان اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. از آنها خواهش کرد که او را ببرند و در بازار برده فروشان بفروشند. آخرین حرفش این بود: دوستان شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.
***
بار سوم تلخون را مرد تاجری خرید. این تاجر در دار دنیا فقط یک زن داشت که او هم بچه ای نیاورده بود. تاجر تلخون را دید و پسندید و خوشش آمد که او را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بخرد و برای خودش فرزند بکند. همین کار را هم کرد. تاجر مرد ثروتمندی بود، فقط به قولی اجاقش کور مانده بود و فرزندی نداشت. زنش را بسیار دوست داشت و هر گونه وسیله ی راحت برای او آماده کرده بود. تاجر به زنش گفت: این کنیز را برای تو خریده ام که هم به جای دختر ما باشد و هم شبها که من دیر به خانه می‌آیم تو در تنهائی دلت نگیرد، از این گذشته می‌تواند در کارها هم به تو کمک کند.
شب هنگام دور هم نشستند با هم شام خوردند و خوابیدند. تاجر و زنش در یک طرف اطاق و تلخون در طرف دیگر. طرفهای نیمشب تلخون به صدائی چشم گشود. دید که زن تاجر از پهلوی شوهرش برخاست. شمشیری از گنجه درآورد، سر شوهرش را گوش تا گوش برید و در تاقچه گذاشت. آن وقت از صندوقی بهترین لباسهایش را درآورد پوشید، هفت قلم آرایش کرد و مثل یک عروس زیبا شد. بعد از خانه بیرون رفت – تلخون هم پشت سرش – به قبرستانی رسیدند. هفت قبر به جلو رفت هفت قبر به راست و هفت قبر به چپ. آن وقت قبر هشتمی‌را با سنگی زد. سنگ قبر مثل دری باز شد و زن داخل شد، تلخون هم در پشت سر او. از پلکانی سرازیر شدند. به تالار بزرگی رسیدند که دور تا دورش چهل حرامی‌با سبیلهای از بناگوش در رفته نشسته بودند و تریاک دود می‌کردند. بزرگ حرامیان به تندی گفت چرا امشب دیر کردی! زن گفت: مگر می‌شد آن کفتار نخوابیده بلند شوم بیایم؟ بعد حرامیان با دف و دایره میدان گرمی‌کردند و زن زد و رقصید و خندید.
تلخون این همه را از پشت ستونی نگاه می‌کرد. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب زن به این زیبائی باشی، برایش هر گونه وسیله راحت بخری آن وقت او سرت را ببرد و بیاید با چنین حرامیانی خوش بگذراند. پس اینجا هم... آه چه بد!» اما آه نیامد. چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون بار دیگر اندیشید: بروم مردک را خبر کنم بلکه کسی هم باشد که مرا خبر کند. در این موقع نزدیک صبح بود. زن تاجر خواست به خانه برود. زودتر از او آمد و به رختخوابش رفت و خود را به خواب زد. وقتی زن تاجر به اطاق آمد نخست لباسهایش را کند، سر و صورتش را پاک کرد بعد از گنجه فنجانی بیرون آورد که توی آن پر مرغی و آبی بود. پر را به آب زد آب را به گردن و سر شوهرش کشید و سرش را به جایش چسباند. فنجان را در گنجه گذاشت و خواست که پهلوی شوهرش بخوابد. مرد تاجر عطسه ای کرد و بیدار شد. تاجر گفت: زن بدنت خیلی خنک است از کجا می‌آئی؟ زن گفت: رفته بودم قضای حاجت. گردنت که درد نمی‌کند؟ از بالش پائین افتاده بود. مرد گفت نه! و هر سه به خواب رفتند.
روز که شد تلخون خواست مرد تاجر را باخبر کند. گفت اگر فاسق‌های زنت را نشانت بدهم هر چه بخواهم برایم می‌دهی؟ مرد تاجر عصبانی شد که این چه فضولی وتهمتی است. مگر حرف تمام شده است که یک نفر کنیز به خانمش این طور افترا بزند. بعد قسم خورد که اگر تلخون نتواند گفته اش را ثابت کند، سرش را خواهد برید و اگر هم بتواند هر چه تلخون بخواهد برایش خواهد داد. تلخون تا نیمشب مهلت خواست. نیمشب زن تاجر کار دیشبی را از سر گرفت، و هنگامی‌که از در بیرون رفت تلخون پا شد فنجان را از گنجه درآورد پر را به آب زد، آب را به گردن و سر تاجر کشید. کمی‌بعد تاجر عطسه ای کرد و بیدار شد. گفت: زن توئی؟ تلخون گفت: نه، من هستم. زنت رفته است پیش فاسقهایش، گردنت که درد نمی‌کند؟ مرد تاجر گفت: نه! بعد تلخون دست او را گرفت و بر سر همان قبر برد. داخل شدند و در گوشه ای به تماشا ایستادند. مرد، که زن خود را دید هفت قلم آرایش کرده و بهترین لباسش را پوشیده و برای چهل حرامی‌سبیل از بناگوش در رفته می‌زند و می‌رقصد، سخت غضبناک شد. خواست به جلو رود و با آنها دست به گریبان شود. تلخون او را مانع شد و گفت که بهتر است بروند آدمهای زن را خبردار کنند تا آنها هم به چشم خود خیانت زن را ببینند. بعد به کمک آنها حرامیان و زن را بکشند. همین کار را هم کردند.

آن وقت تاجر خواست تلخون را به زنی بگیرد. تلخون نگاه کرد و فقط گفت: نه! بهتر است به جای همه اینها آن فنجان و پر توی آن را به من بدهی. تاجر آنها را به تلخون داد. تلخون از تاجر خواهش کرد که او را ببرد و در بازار برده فروشان به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بفروشد. تاجر هر قدر خواست او را در خانه نگهدارد نشد که نشد. سرانجام دست تلخون را گرفت و به بازار برده فروشان برد.
تلخون بالای سکوی بلندی ایستاده بود. جماعت خریداران از جلو او می‌گذشتند و محو تماشایش می‌شدند. اما او، تلخون، گوئی این همه را نمی‌دید یا می‌دید و اعتنائی نمی‌کرد. پیش خود به آدمهائی که علاج دردشان پیدا شده بود فکر می‌کرد. می‌گفت که چطور خواهد توانست حالا که علاج دردش را پیدا کرده است بالای سر مراد خودش برسد و او را زیر درخت سیب ببیند. کاش این کار را می‌توانست. اگر بالای سر او می‌رسید دیگر کار تمام می‌شد. اندوهی دلش را فرا گرفت. فکر کرد «ای کاش می‌توانستم، اما نمی‌توانم...آه چه بد!» و این آه از نهادش برآمده بود. در حال چشمش به آه افتاد که به او نزدیک می‌شود. به مرد تاجر گفت: مرا به او بفروش. آه نزدیک شد. معامله سر گرفت. تاجر تلخون را به قیمتی که خریده بود، یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل، فروخت و به خانه رفت.
تلخون گفت: آه توئی؟ آه گفت: بلی منم. تلخون گفت: هنوز هم دراز کشیده است؟ آه گفت: بله. تلخون گفت: مرا بالای سرش ببر! آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پیشین بود. منتها همه چیز در همان حال که بود، ایستاده بود، خشک شده بود. حتی برگ درختی هم تکان نخورده بود. مرغان وسط هوا یخ زده بودند، پروانه‌ها روی گلها؛ و جوان زیر درخت سیب دراز کشیده بود.
آه گفت ده سال است که آب از آب تکان نخورده، ده سال است که مرغی نغمه نخوانده، ده سال است که پروانه ای پر نزده، ده سال است که درختی جوانه ای نزده، ده سال است که تری و طراوت از همه چیز رفته، ده سال است که جوان زیر این درخت دراز کشیده، ده سال است که خونش منجمد شده، ده سال است که دلش نتپیده...
تلخون با تلخی گفت: آه راست می‌گوئی!
بعد پر را به آب زد، آب را به کمر جوان کشید. جوان عطسه ای کرد و بلند شد.
تلخون چرا مرا بیدار نکردی؟ مثل این که زیاد خوابیده ام.
تلخون گفت: تو نخوابیده بودی، مرده بودی. می‌شنوی؟ مرده بودی... ده سال است که غمت را می‌پرورم.

behnam5555 05-03-2010 07:59 AM

علی بونه‌گیر و فاطمه ارّه، احمد شاملو
 


علی بونه‌گیر و فاطمه ارّه


احمد شاملو


http://akbarnaghipour.persiangig.com...ad-shamloo.gif

یکی بود یکی نبود. یک روزگاری تو یه شهری، جوان پول‌وپله‌داری بود به اسم علی. این علی راه کار را به خیال خودش یاد گرفته بود: هر زنی به‌اش می‌دادند از فردای شب زفاف بنا می‌کرد ازش عیب و ایراد و بهانه گرفتن و روز دوم و سوم اگر خود زنه کارد به استخوانش نمی‌رسید و نمی‌گفت مهرم حلال جانم آزاد، خود علی آستین بالا می‌زد و بیچاره را طلاق به کون می‌فرستاد خانه باباش و می‌رفت دنبال زن بعدی؛ تا عاقبت کارش به جایی رسید که مردم اسمش را گذاشتند علی بونه‌گیر و دیگر هیچ‌کس حاضر نشد به‌اش زن بدهد.
توی آن شهر یک دختری هم بود به اسم فاطمه، که او را هم بس که چموش و آتشپاره بود فاطمه ارّه (فاطمه ارقه) می‌گفتند و تنابنده‌یی ازعزب‌اوغلی‌های شهر جرأت نمی‌کرد برای گرفتنش پا پیش بگذارد. وقتی این فاطمه ارّه شنید این علی بونه‌گیر بی زن مانده و اهل شهر هم قسم شده‌اند اگر هم وزن دخترشان هم طلا و جواهر بدهد به دامادی قبولش نکنند به کس و کار خودش گفت: اگه علی آقا منو قبول کنه حاضرم کنیزش بشم.
دورش را گرفتند که: اوّلندش واسه یه دختر عیبه که برای مرد پیغوم بده که بیا منو بگیر. دوّمن: مگه به سرت زده دختر؟ این مردو به‌اش میگن علی بونه‌گیر. دخترها رو می‌بره گل شونو می‌چینه، سر دو روز که دلشو زدن هزار جور ایراد ازشون می‌گیره طلاق‌شون می‌ده بیوه‌شون می‌کنه می‌ندازه‌تشون تو کوچه!
فاطمه گفت: الاوبِلا، همینه که گفتم. اگه علی آقا منو بپسنده منتّ‌شم می‌کشم!
خبر که به گوش علی بونه‌گیر رسید نیشش تا بناگوش باز شد و فوری کس وکارش را فرستاد خواستگاری و تو دلش گفت: «دخترۀ ارقۀ آتیش‌پاره لابد خیال کرده می‌تونه منو از رو ببره. باشه، بگرد تا بگردیم! بلایی به روزگارت بیارم که نقال‌های قهوه خانه‌ها تا قیامت نقلش را برا مردم بگن»!
خلاصه، خواستگارها رفتند بله‌بران کردند قول‌وقرارها را گذاشتند و روز عروسی رسید. فاطمه را که بردند حمام عروسی، سرِ حنابندان به ینگه گفت دست و پایش را آن جور که خودش می‌گوید نگار کند. باقی کارهای توی حمامش را هم گفت خودش به سلیقه خودش انجام می‌دهد. تو خانه هم به کارهای بزک و دوزکش نگذاشت دیگران دخالت کنند و - چه دردسر بدهم؟ - بعدازظهر عروس و داماد را عقد کردند دهل و سرنا زدند، شب هم بعد از رفتن ولیمه خورها فاطمه و علی را دست به دست دادند کردند تو حجله. فاطمه مثل دخترهای خجالتی با دست حنانگاریش چادر نمازش را جوری نگه داشته بود که فقط یک تاق ابروش دیده می‌شد و چشمش را هم دوخته بود به گل قالی. علی که تصمیم گرفته بود از همان توی حجله دماغ فاطمه را بسوزاند نگاهش که به انگشتان حنائی و ابروی وسمه‌یی و چشم سرمه کشیدۀ او افتاد دادش درآمد که: - این دیگه چه بازیه؟ کی به تو گفت من چشم و ابروی سورمه و وسمه‌یی و سرانگشت حنا کرده دوست دارم؟
فاطمه با یک حرکت چادرش را با دست دیگرش گرفت کشید آن ور، آن یکی چشم و ابروش را بیرون انداخت و با هزار ناز و غمزه گفت: - اوا، آقا علی جون، من که سلیقۀ شما رو نمی‌دونستم. حالا که حنا و سورمه و وسمه دوست ندارین امشبه رو از این ور نگام کنین که ساده گذاشتم، تا بعد!
علی که تیر اولش به سنگ خورده بود آمد به بوسه بازی مشغول بشود چشمش افتاد به سرخاب لپّ فاطمه، با نفرت گفت: - ای وای! این کثافتا چیه به لپّات مالیدی؟
فاطمه فوری آن طرف صورتش را آورد پیش و باز به طنازی درآمد که: - خدا بکشه‌تم آقا علی جون! نمی‌دونستم شمام مث من از این انتربازی‌ها خوشتون نمیاد! اما واسه احتیاط این ور صورت‌مو ساده گذاشتم که اگه بزک دوزک دوست نداشتین شب به این خوشی اسباب دلخوری تون نشم!
علی که این بار هم یخش نگرفته بود چادر فاطمه را که یک ور نشسته بود از سرش برداشت که او را به رختخواب ببرد، به دیدن گیسوی بلند و بافتۀ فاطمه دوباره بهانه گیرش آمد که: - این دم خر دیگه چیه که به خودت آویزون کردی؟ حیف طرّه نیست؟
باز فاطمه با هزار عشوه و دلبری گفت: - یه شب هزار شب نیست آقا علی جونم. عوضش این ور سرمو به دلخواه شما درست کردم، فردا اون ورشم طرّه می‌کنم.
علی باز از رو رفت اما تو دلش گفت: «اَروا بابات این دفعه دیگه فکر نمی‌کنم در رو گیر بیاری!» - فتیله چراغ را کشید پایین و فاطمه را کشید به... و همچنین که کار از... به دست بازی رسید ناگهان او را پس زد که: - دلم آشوب شد! یعنی تو خونه شما یه زن فهمیده به هم نمی‌رسید که به تو بگه با این همه پشم و پیله به رختخواب زفاف نمی‌رن؟
فاطمه که این بار عشوه را از حد گذرانده بود با دندان های کلید شده و صدای عشوه گرانه گفت: - بلاتون به جونم آقا علی شاه، فقط نصف‌شو بی‌دوا گذاشتم که بفهمم میل دلتون چیه. یک امشبو به اون ورش بسازین و به دلتون بد نیارین، که هر کاری چاره‌یی داره!
باری آقا علی که آن شب دیگر دستش از هر بهانه‌یی کوتاه شده بود به وظایف دامادیش قیام کرد و صبح علی‌الطلوع از خانه زد بیرون. فاطمه هم زودی پا شد ریخت و روز خودش را به همان صورتی که دیشب از زبان علی بیرون کشیده بود درآورد و با همان شگردی که شب عروسی به کار زده بود مشغول کارهای خانه شد: مثلاً پلو که برای ناهار پخت نصفش را عدس زد نصفش را ساده گذاشت. نصف حیاط و اتاق را جارو کرد نصفش را نه. نصف حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در خانه را بست یک لنگه اش را باز گذاشت و... این جوری‌ها.
ظهر علی آمد خانه از همان دم در صداش را انداخت به سرش که: - شاید من می‌خواستم که خانه‌ام درش بسته باشد؟
فاطمه از ته مطبخ گفت: - اَخمتو بگردم آقا علی جونم! نصفش که بسته‌س؛ حالا که همشو بسته می‌خوای روی چشمم. همشو می‌بندم!
گفت: - شاید می‌خواستم واز واز باشه؟
گفت: - درد و بلات بخوره تو سر فاطمه! نصفش که وازه؛ حالا اگر همشو واز می‌خوای خودم وازش می‌کنم. تا منو داری غصه نداشته باش!
علی وارد حیاط شد دید حیاط مثل دسته گل جارو و آب‌پاشی شده؛ غیظش درآمد که: - شاید دلم می‌خواس خونه غرق کثافت باشه؟
فاطمه از دم مطبخ گفت: - دارمت علی جونم! دسّ کم نصف حیاط همون جوره که دلت می‌خواد. بابت اون قسمتشم به چشم؛ چند روز که جاروش نکنم همون گندی می‌شه که بود.
گفت: - شاید می‌خواسّم مث دسّه گل ترتمیز و پاکیزه باشه؟
گفت: - الهی قربون اون اداهای شیرینت برم. پس همون جا وایسا و صفا کن!
چی سرتان را درد بیارم بی‌خود؟ - علی بونه‌گیر هر ایرادی که گرفت جواب فاطمه همین جورها حاضر آماده بود. یک هفته دو هفته و یک ماه دو ماهی گذشت، یک روز دید که نه، دیگر دارد بالا می‌آورد، چون همه جا تو شهر حرف او بود و هر جا می‌رفت به ریشش می‌خندیدند که فاطمه ارّه خوب توانسته پالان را رو گردۀ علی بونه‌گیر محکم کند! خانه و زندگی را گذاشت برای فاطمه، یک مشت جواهر از وزن سبک و از قیمت سنگین برای خودش برداشت و از آن شهر گذاشت رفت که رفت.

از کتاب: قصه‌های کتاب کوچه - انتشارات مازیار


behnam5555 05-03-2010 08:03 AM

عروس ِ پوستين پوش
 

عروس ِ پوستين پوش


عليرضا ذيحق


http://www.dibache.com//images/zihagh.jpg

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . جهودي بود تاجر و روزي به قصد سفر ، از خانه خارج می‌شود و تا برود و برگردد پانزده سال طول می‌كشد . تاجر كه می‌رفت زنش پابه ماه بود و سرِ سه ماه صا حب دختري می‌شود . اما تاجركه از سفر برمی‌گردد و می‌خواهد با زنش سلام و روبوسي كند دختري می‌بيند بالغ و زيبا كه سوي او پر می‌گيرد و مرتب ماچش می‌كند .تاجر می‌پرسد اين دختر كيه كه زنش می‌گويد :

" آلماست . دختر خودت كه وقتي می‌رفتي تو شكمم بود و حالاشده اين قَده !"

جهوده كه روزبه روز عاشق دخترش می‌شد و عقل و هوشش همه پيش او بود روزي به زنش گفت :

" عوض اينكه بخواهم آلما را به كس ديگري بدهم خودم می‌گيرمش !"

زن كه بهتش گرفته بود گفت :

" عقل از سرت پريده و چيزهايي كه ميگي گوشهات نمی‌شنوند ! جواب خدا و پيغمبر را چي مي‌دي مرد ؟ در و همسايه ها چي می‌گند ؟ تا حالا كدام پدري دخترش را گرفته كه تو دوميش باشي؟ "

زن هرچه گفت تو كَتِ شوهره نرفت و تا كه روزي آلما وسط حرف پدرش دويد وگفت :

" زنت می‌شوم و اما شرط و شروطي داره !ده انگشتر برليان می‌خوام ويك گردنبند زربافت . گوشواره ها و النگوهام نيز بايد از طلاي سفيد باشند و هر رجش پوشيده از الماس هاي درشت ."

جهوده آلما را به بازار برد و او هرچه مِيلش می‌كشيد گرفت و وقت شد ، شب حجله و دختره گفت :

" تو يك لحظه باش كه من دستي به آب برسانم و برگردم !"

با اين بهانه دختره از خانه دررفت و بي آنكه بداند مقصدش كجاست ، سرگشته دويد خارج از شهر و تاصبح تو دشت و بيابان راه رفت . هوا كه روشن شد ديد تو يك شهر غريبي يه و يك ارسي دوز تو دكانش نشسته و دارد كفش می‌دوزد . می‌رود پيش ارسي دوزو ارسي دوز تا او را می‌بيند با خود می‌گويد :

" اين تكه تكه ي ما نيست و حتما كه سر صبحي اومده ايز گم كني . اين كه ميگن مكر زن صد ريشه داره هيچ هم دروغ نيست ."

تا ارسي دوز بخواهد چيزي بگويد آلما پيش دستي كرد و يكي از انگشتري هاي برليانش راگذاشت كف دست او و گفت :

" برايم از چرم و نمد پوستيني بدوز كه وقتي تنم می‌كنم بشوم عينهو يك خرس و كسي فكر نكنه كه با آدميزاد طرفه !"

ارسي دوز كه چشمانش از ديدن انگشتري برق افتاده بود و می‌ديد كه حتي يك نگين آن به دارو ندار او می‌ارزد ، فوري دست به كار شد و همه ي هنرش را به كار بست و پوستيني كه دختره می‌خواست حاضر كرد .

آلما پوستين را كه از سر تا نوك پاش را می‌پوشاند تنش كرد و سريع از شهر دور شد و رسيد به چوپاني كه واسه بز و گوسفندهاش آواز می‌خواند .

چوپان تا او را ديد دست به چماقش برد و اما آلما گفت :

" چيكار می‌كني مَرد ؟ من از اوناهاش نيستم كه آزار و اذيتي به كسي داشته باشم . درسته كه شبيه خرسم و اما منم نوعي آدمم. از آدمهايي كه تا حالا راهشان به اين ورا نيفتاده . دارم از گشنگي هلاك می‌شم و يه چيزي بيار كه بخوريم . "

چوپان ديد كه راس راستكي مثل آدمها حرف می‌زند و فوري رفت سراغ " دَسترخوان " * اش و سفره را كه چيد و آلما شكمی‌از عزا در آوُرد ، ديد كه آلما ظرف و ظروف را برداشت و رفت سرچشمه و حسابي انها را شست وبرق انداخت . چوپان با خود گفت : " اين همه حيوان تو خونه داريم و اين هم روش و می‌برمش كه كمك دست ِ مادرم باشد ."

غروب كه شد چوپان گله اش را هي داد و رفت منزل و تا چشم مادره به آلماافتاد گفت :

" اين غول بياباني كيه كه با خودت برداشتي آوردي ؟"

چوپان می‌گويد :

" اين حيوون خيلي زبان فهمه و آنچنان سليقه و سهمان سرش می‌شود كه لازم نيست تو حتي دست به سياه و سفيد بزني . هر كاري داشتي به او بگو كه انجام بده !"

آلما سه چهار روزي را پيش آنها بود كه روزي ديد چوپان آمد و گفت تو را براي شاه پيشكش می‌برم . نزديك عيد نوروزه و هر كسي به قدر وسعش هديه اي به شاه می‌بره و منم عقلم رسيد كه تو را هديه كنم .

شاه تا آلما را ديد جا خورد و فكر كرد كه چوپان دستش انداخته و گفت :

" اين كيه كه برداشتي با خودت آوردي و هر كي می‌بينه از ترس زهره ترك می‌شه ؟ "

چوپان گفت :

" منم نمی‌دانم كيه و اما هر چه هست و هركي هست هوش و حواسش بهتر ازمن كار می‌كنه.اصلا چرا از خودش ا نمی‌پرسي كه بگه آدمه ديوه جنه يا اينكه خرسه ؟"

آلما به رسم بزرگان تعظيم و تكريمی‌بجا آورد و گفت :

" يا قبله ي عالم ، منم يك شكل هايي مثل آدمام . فقط پوستيني به تنمه كه چسبيده به بدنم و فقط دهن و چشمی‌برايم با قي گذاشته . هر كاري كه بگيد بلدم و حتي براتان آشپزي و كاتبي هم می‌كنم . "

به دستور پادشاه او را به مطبخ سپردند و شد وردست سر آشپز. شاه می‌ديد كه چند روزي است طعم و لذت غذاها عوض شده و هرچه كه می‌خورد انقدر به دهنش خوشمزه می‌آيد كه نگو . سرآشپز را خواست و داشت از او تشكر می‌كرد كه آشپزه گفت :

" تصدق وجودت گردم كه اينقدر نمك شناسي و حرمت و عزت چاكران را بزرگ می‌شماري. ولي راستش اينه كه غذاهاي اين چند روزه دست پخت همان پوستينه پوشيست كهفرستاده ايد وردست من . هم حساب كتاب می‌فهمه و هم از خواص خوراكيها سرش می‌شه . سليقه اش راهم نپرس كه يكپارچه خانمه !"

شاه از اين خبر خوشحال شد و به سرآشپز سپرد كه هوايش را خوب داشته باشد .

آلما كه كارش همه تو مطبخ بود و همانجا هم می‌خورد و می‌خوابيد ، روزي با صداي پايي از خواب پريد و اما هرچه گشت كسي را نديد .فكر كرد كه شايد زده به سرش و هوايي شده . اما بعدها ديد كه نه ، هر از چندگاهي اين صداها می‌آيد و اما از كجا ، هيچ نمی‌دانست . روزي هم از خواب برخاست و ديد كه همه سياه پوشند و وقتي پرسيد چه خبره گفتند :

" ده سال پيش ، درست همين روزها ، "هِيوا " پسر پادشاه گم شده و و از آن وقت به بعد ، اين روزها كه ميرسه همه سياه می‌پوشند ."

آلمابا اين خيال كه شايد كاسه اي زير نيم كاسه باشه آن شب دستش را بريد و لاي زخمش نمك گذاشت كه خوابش نبره . نصفه شب بود كه ديد صداي پايي می‌آيد و چشمهايش را درويش كرد . سايه اي روديوارديد و پاورچين پاورچين ردش را گرفت و از هفتاد پله پايين رفت و رسيد به چهل سردابه . آن سايه كه كه حالا می‌ديد مرد بلند قامتي است ، درِيكي از سردابه ها را بازكرد و رفت تو . آلما هم دزدكي سرك كشيد و ديد جوان رعنايي را به صليب كشيده اند و اما رمقي از او نمانده . بعدش صداي آن مرد را شنيد كه گفت :

" چطوري شاهزاده ؟ بالأخره فكرهايت را كردي يانه ؟ امشب آخرين فرصته ؟ فردا كه آمدم يا بايد دامادم بشي و با دختر عموت عروسي كني و يا كه آنقدراينجا می‌ماني كه از تشنگي و گشنگي تلف بشي ! اين خورد و خوراك راهم كوفت كن كه فردا يا بله را می‌گي و يا كه طعمه ي عقربها و موشها ميشي ! "

آلما كه همه چي حاليش شده بود فوري دررفت و انگار كه اصلا بيدار نبوده گرفت و خوابيد . صبح كه شد به سرآشپز گفت :

" امشب خوابي ديده ام كه حتما بايد به پادشاه بگويم !"

آلما را به داخل قصر بردند و وقتي رخصت حضور يافت خيلي آرام به پادشاه گفت :

" اين رازي يه كه فقط شما بايد بدونيد و به همه بگوييد كه بيرون بروند ."

شاه كه كنجكاو شده بود و می‌خواست هر چه زودتر اين راز را بداند دستور داد كه همه از اندروني خارج شوند . آلما هم فوري وقت را غنيمت شمرد و هرچه را كه ديده و شنيده بود براي پادشاه گفت . بعدش شاه آلما را مرخص كرد و گفت :

" اگه حرفات درست باشه وشاهزاده هِيوا راصحيح و سالم ببينم هرچه كه ازمن بخواهي دريغ نخواهم كرد . "

لحظه اي بعد پادشاه آلما را هم برداشت و با چند مأمور رفتند ته چهل سرداب و دري را كه آلما نشان داد ، زدند شكستند و ديدند كه شاهزاده بر دار است و سوسك ها از سر و بدنش بالا می‌روند . شاهزاده را نجات داده و به قصر می‌آورند و پادشاه هم ازآلما م می‌خواهد كه مراقب شاهزاده باشد كه شايد پا و جاني دوباره بگيرد . مخصوصا كه شنيده بود از راز و اعجاز خواركيها هم خيلي حاليش است . بر بالين فرزندش حكيم و طبيب نيز جمع كرد و آلما كارش شد اينكه هر چه آنها از معجون و شربت تجويز كرده بودند را در وقت و دقيقه اش به دست شاهزاده برساند . همچنين پادشاه دستورداد كه برادر خائنش را دستگير كرده و به دم استرها ببندند و به جرم خيانت روي خاك و خل آنقدر بكشند كه زجر كش شود .

شاهزاده كه حالش كمی‌خوب شده بود روزي چند ساعتي می‌رفت به باغ قصر و بعد از سياحت و قدم زدن ، وقت ناهاربر می‌گشت به قصر و به اين خاطر هم يكي از روزها به محض رفتن شاهزاده به باغ ، آلما كه كم كم داشت از خودش عقش می‌گرفت واز آن پوستين لعنتي ، چندشش می‌گرفت ، رخت و لباسهايش را كَند و لخت و پتي رفت به حمام شاهزاده كه خزينه اش داغ بود و مدتها بود كه حسرت يك همچنين روزي را می‌كشيد . لباسهايش را تو بقچه اي پيچيد و با خود برد داخل حمام و اما طلا و جواهراتش را فرموش كرد و ماندند رورف رختكن . آلما كه زلفهايش تا پركمرش ريخته بود و داشت آنها را شانه می‌كرد و صابون می‌كشيد يكهو دلش واسه خاطراتش پر زد و از ترانه هايي كه يادش بود چند تايي آمد نوك زبانش . پسر پادشاه كه تو عالمِ خودش بود و داشت به قساوت و ظلمی‌كه بر او رفته بود فكر می‌كرد ، ناگهان آوازي شنيد و هرچه جلوتر رفت مفتون آن بانگ مليح شده و ديد كه ترانه از قصر خودش است . رفت تو و هرچه آلما- آلما گفت صدايي نشنيد وجلوتر كه رفت ديد صدا از سربينه ي حمام اوست و با گوشه ي چشمش نظري كرد وديد كه حوروشي مه لقاست و انگار كه ازباغ جنت آمده و اينجا آب تني می‌كند . اما او كي بود و از كجا پيداش شده بود مانده بود تو حيرت كه ناگهان چشمش افتاد به مشتي طلا و جواهررو رف كه لنگه ي آنها تو قصر شاهي نيز پيدا نمی‌شد .

شاهزاده هينطور مات و حيران مانده كه ديد دختره با بقچه اي می‌آيد طرف رختكن وبه همين خاطرهم فوري يكي از انگشترهاي او را برداشت و گوشه اي كزكرد . دختر كه رخت و لباسهاي زربفتش را پوشيد و دست برد به جواهراتش كه انها را نيزبردست و گردنش كند ديد كه يكي از انگشتري هاش نيست و همينجور كه داشت امتحان می‌كرد گفت :

" اين مال اين يكي و اون هم مال اون يكي و اين هم مال اين و يكي راهم كه دادم ارسي دوزو پس آن يكي كو؟ "

كمی‌اين برو آن بر را گشت و بعدش دست برد به بقچه و تا پوستينش را درآورد ، هِيواشستش خبردار شد كه او آلماست و اما چه رازي در اين پنهان كاري بود عقلش به جايي قد نداد .

شاهزاده كه از عشق الما تاب و توان از دست داده بود همان شب او را صدازد و گفت :

" اين مال اين و اون هم مال اون ويكي راهم كه دادم به ارسي دوزو پس آن يكي كو ؟"

آلما ديد كه پته اش ريخته رو آب و اما به روي خود نياورد و گفت :

" من كه نمی‌فهمم تو چي ميگي ؟ "

در اين لحظه بود كه شاهزاده انگشتري را گذاشت كف دستش و گفت :

" آن پوستين رانيز بركن و دور بنداز و اگر مرا دوست داري بگو كه همين فردا عروسي كنيم . "

آلما از سير تا پياز زندگيش را براي هِيوا تعريف كرد و شاهزاده ، بي قرار آن همه زيبايي ، همان شب رفت سراغ پدرش وگفت : " آمده ام كه بگويم همين فردا قصد عروسي دارم . "

شاه كه از خوشحالي دست و پاي خود را گم كرده بود گفت :

" حالا اين دختر خوشبخت كيه كه تو را چنين از خود بيخود كرده و اين وقت شب آمدي كه به من خبر بدهي ؟"

شاهزاده گفت : " راستش می‌خوام با آلما عروسي كنم ؟ "

پادشاه كمی‌رفت تو فكر و گفت :

" درسته كه زبان آدميزاد حاليشه وادب و نزاكت را می‌فهمه و ازصداش هم معلومه كه زنه و اما آن پوستيني كه به تنش چسبيده را چكار می‌كني ؟"

شاهزاده خنديد و گفت :

" آن پوستين هم سرنوشتي داره كه بايد برات بگم . آلما ، دختري يه كه ازهر انگشتش ده هنر می‌باره و در وجاهت و زيبايي بي همتاست . آن پوستين را هم به تنش كرده كه به دست ناكسان نيفته ! "

پادشاه همسرش را نيز صداكرده و يك تُك پا رفتند به قصر شاهزاده ووقتي حقيقت را فهميدند و آلمارا چنان قشنگ و دلربا ديدند قول دادند كه همين فردا سوروسات عروسي را بچينند .

دختر پوستين پوش شد عروس قصر و دو دلداه يعني آلما و هيوا يك عمر كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كردند. به اين خاطرهم هست كه می‌گويند تو سر انگشتي هرچه خواستي حساب كن و اما حساب اصلي ، دست آن خداييست كه من و تورا آفريده و سرنوشت ما دست اوست

• دستر خوان يا " دسترخان " اصطلاحي است كه در زبان تركي آذري به معني " سفره " به كار می‌رود .
• " آلما " و " هيوا " هرچند اينجا اسم خاص هستند اما در تركي به " سيب " " آلما " می‌گويند و به " بِه " ، " هِيْوا " .



behnam5555 05-03-2010 08:07 AM

داستان حسين كرد شبستري
 
داستان حسين كرد شبستري

علی‌رضا ذیحق

http://www.dibache.com/images/eid88/akse%20amiane.jpg

روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائي كه هيجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبيب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مكان است و دوره، دوره‌ي لوطي گري. شاه عباس سيصد وبيست پهلوان دارد ويكي هم " مسيح تبريزي " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تيغ می‌اندازد و می‌گويد يا علي مدد، سر تا جگر گاه به يك ضربت می‌شكافد و اژدها صولتيست كه قرينه ندارد.
اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشهدي "، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهاي " ببراز خان " و " اخترخان " و هركدام را چهل حرامی‌ ازبك در يمين ويسار. آنها را می‌فرستند به سر تراشي شاه عباس و مسيح تبريزي كه چنانكه كاري ازپيش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بيايند.
آنها راه می‌افتند و در بياباني دو راه می‌بينند. يكي به اصفهان می‌رفت و ديگري به تبريز. اخترخان ويارانش می‌روند اصفهان و ببراز خان و حرامی‌هايش به تبريز.
ببراز خان می‌رسد تبريز و می‌بيند كه شهريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبيست محله. تا اسبها را عرقگيري كرده و جايي براي خود دست وپا كنند می‌فهمند كه مسيح تبريزي، در اصفهان است. ببراز خان و يتيمانش لباس مبدل پوشيده و می‌روند چهار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار می‌شود كه هياهوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس می‌زنند. شب می‌شود و هفت نفر از حراميان با پوست گرگ، كمر ببراز خان را می‌بندند و او با خنجري مخفي و شمشيري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش، می‌رود ضرابخانه و كشيكچيان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمير مايه‌اي نرم از هم می‌درد و با كوله باري از زر و زيور، مانند برق در ميرود. همان شب چهل حرامی‌ها هم به خانه ي اعيان دستبرد زده و ريش وسبيل مردان می‌تراشند تا بلوايي عظيم در شهر به پا شود. صبح كه مأموران می‌روند ضرابخانه می‌بينند عجب قربانگاهيست و تا خبر به " مير ياشار " حاكم تبريز می‌برند تاجران و تاجر زاده ها را نيز سر تراشيده می‌بينند. درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسيح در تبريز می‌شوند. قاصد، گردآلوده می‌رسد به اصفهان و مدح وثناي شاه عباس می‌گويد و شاه، مسيح را می‌فرستد كه علاج ببراز خان كند.
اخترخان كه با لباس عوضي قاطي نوچه هاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسيح به تبريز باخبر می‌شود، او و حرامی‌ها نيز از آن شب به بعد ، همه روزه كارشان می‌شود دستبرد و سر تراشي اشراف.
پهلوان مسيح می‌رسد به تبريز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر می‌زنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال می‌شود و به حرامی‌ها می‌گويد اگر امشب را توانستم مسيح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تر كه بر زمين ريزم يكي ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشيد را تيره وتار كنند.
ببرازخان خورجين اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، می‌رود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسيح را درخون بغلطاند.
می‌رسد چهار سوق و با آجري كه از ديوار می‌كَنَد می‌زند به كاسه‌ي مشعل كه مشعل هزار مشعل شده و بالاي همد يگرفرو می‌ريزند. پهلوان مسيح نعره می‌زند كه:" كيستي و اگر حمام می‌روي زود است و اگر راه گم كرده اي بيا تا راه برتو بنمايم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تا سرت را گوي ميدان كند." گرم تيغ بازي شده و تا قبه بر قبه‌ي سپر يكديگر آشنا می‌كنند می‌بينند كه هر دو قَدَرَند و اما نهايت، در دَمدَمه هاي سپيده فرقِ مسيح می‌شكافد و با ناله اي در می‌غلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ي مسيح سر می‌رسند كه مثل خيار تر دو نيم گشته و بر زمين می‌ريزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازير می‌شود و مسيح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صداي شيون از صغير و كبير می‌شنود كه می‌گويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند. به مسيح تبريزي می‌گويند كه او سراغ تورا می‌گيرد و اسمش حسين است و اهل شبستر و از طايفه‌ي كُرد. به دستور مسيح اورا به بارگاه می‌آورند كه می‌بيند چوپان خودش " حسين كرد سبستري " است و رنداني می‌خواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است.
مسيح كه اين شجاعت را از اوشاهد می‌شود خوشنود شده و با خود می‌گويد: " تامن جاني بگيرم امشب او را به اَ حداثي در چهار سوق می‌فرستم كه شايد از عهده ي ببراز خان برآيد. "شبانه در چهارسوق طبل می‌زنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش می‌خورَد در عجب می‌شود. حراميان خبر از زخمی‌شدن مسيح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تيغي در كاسه‌ي مشعل می‌زند و نعره ي حريف به گوشش می‌خورد تازه می‌فهمد كه اين مسيح نيست و چهار قد مسيح هيكل دارد. حسين كرد شبستري می‌گويد: " شب به خير پهلوان ! بفرما قليان حاضره! " ببراز خان می‌گويد: " شب وروزت به خير، اما نيامده ام كه قليان بكشم. آمده‌ام مادرت را به عزايت بنشانم. " حسين كرد شبستري تا اين ناسزا را شنيد دست برد به قبضه ي شمشير آبدار و سر وسينه به دم تيغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تيغ از فرق و حلق و صندوق سينه ي ببراز خان گذشت و رسيد بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازهم بدريد. چهل حرامی‌ها كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسين كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد "، سي ونه نفر را كشت و يكنفر را سر تراشيده و گوش بريد و گفت: " برو كه به هركس می‌خواهي خبر ببر!"
مردم تبريز تا ديدند و شنيدند كه حسين كرد شبستري چنين دلاوري هايي كرده او را ديو سفيد آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپهلوان مسيح، به پاداش اين پهلواني او را، زر و زيور دادند و پنجه ي عياري و زره هيجده مني و تيغي كه صد و يكمن وزنش بود. اسبي نيز از ايلخي حاكم كه به" قره قيطاس " معروف بود.
حالا چند كلمه از اصفهان بشنو كه ازبكان، هرشب چند خانه را دستبرد می‌زنند و اخترخان شبي نيست كه در چهار سوق پهلواني را بر زمين نغلتا ند.
شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تد بيرجدي می‌افتاد كه قاصدي رسيد و از فيروزي مسيح گفت و تهمتن زمان و يكه تاز عرصه ي ميدان حسين كرد شبستري. شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسيح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان كه اخترخان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسيح در عزيمت‌ش به اصفهان ديد كه بايد حسين كرد شبستري را نيز همراه خود ببرد كه حتماً اخترخان، از ببراز خان نيز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زيور می‌داد كه آنها مثل شير غرنده، پا در ركاب اسبان خويش نهاده و با گرد وخاك راه در آميختند. رسيدند به اصفهان و پهلوان مسيح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبها كه صداي طبل برخاست، با غرق در يكصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپيش خواهد بود.
روز بعدش حسين كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بيرون و ديد صداي تار وكمانچه می‌آيد. سراغ به سراغ رفت و ديد كه ميكده و مهمانخانه‌اي است و مجلس طرب به پا. صاحبش زيبارخي بود نامش " کافرقيزي." رقص، پياله از شراب كرده و دل وايمان به يك غمزه می‌ربود. " كافرقيزي رقاص " ديد كه عجب پهلوانيست. پهناي سينه و گره بازويش مانند ندارد و شير نريست كه ميان نوچه هاي شاه نيز، همتايي براي او نيست. حسين كرد شبستري ، زروسيم به قدم " كافرقيزي ر قاص " ريخت و دو سه شبي را رفع ملالي كرد و شب چهارم بود كه نهيب طبل به گوشش خورد و بي‌درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشير آبديده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزديك چهار سوق به كنجي نهان كرد وديد كه پهلوان مسيح، زير چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو كه در گوشه اي تاريك، شاه عباس و شيخ بهايي نيز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند.
القصه اخترخان رسيده و با ضرب شمشير، مشعل ها را درهم می‌شكند و پهلوان مسيح می‌گويد: " خوش آمدي لوطي! "اخترخان می‌گويد: " تو هم خوش آمدي پهلوان. اما كاش نمی‌آمدي كه تو را در آسمان می‌جستم و در زمين گير م آمدي."
اخترخان و پهلوان مسيح، گرم تيغ بازي شده و قوچ‌وار در هم آميخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمين شد و حسين كرد شبستر ي ديد كه پهلوان مسيح است وشير وار پيش تاخت. شاه عباس و شيخ بهايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پيش می‌تازد و می‌گويد: " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر ِ تو از بدن جدا می‌كنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نيمه تاريك چهارسوق می‌ريخت كه با ضربتي، سپر اخترخان شكافت و از خود ونيم خود و عرقچين گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فريادي كشيده و تا بر زمين افتد ازبكان از هر گوشه‌اي سر بلند كردندو اما او، شيري بود گرسنه كه در گله‌ي روباه افتاده و از كشته پشته می‌ساخت و هركس را می‌ديد چهار حصه‌اش می‌كرد.
داروغه ها جان مسيح را ازميدان بيرون می‌كشيدند كه ديد او نفسي دارد و گفت: " اگر نداني بدان كه اخترخان و حرامی‌ها را به مالك دوزخ سپرده و خود می‌روم به پابوس امام رضا كه می‌گويند قلندرا‌ن و درويشان را در مشهد، گوش و دماغ می‌بُرّند." شاه عباس و شيخ بهايي جلو آمده و خواستند ببينند كه اين تهمتن كيست و ديدند غريبه است و اما اژدها مانندي بي‌قرينه. گفتند: "تو كيستي و چرا بعد از اين جانفشاني، به بارگاه شاه عباس نمی‌روي كه خلعت بگيري و جهان پهلوان دربار شوي؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسين و از طايفه ي كرد. اما جهان پهلواني و قتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبيل " قره چه خان مشهدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پيشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خيانت نكنند. از آنجا هم می‌روم به هندو ستان كه خراج هفت ساله‌ي ايران را بگيرم و بياورم كه مسيح می‌گفت: " شاه جهان " قلدري كرده و از دادن ماليات سر پيچيده است. "
آنها تا بجنبند ديدند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند: " اگر در عالم كسي مرد است " حسين كردشبستري " است. "
القصه حسين كرد كه تصميم داشت آوازه ي مردي‌اش در دنيا بپيچد سوار " قره قيطاس " راه بيابان می‌گيرد و می‌رسد به مشهد و می‌بيند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پيداست و رو می‌كند به گنبد و می‌گويد: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ هاي بريده ي قلندران و درويشان را بگيرم كه محبان مولا علي در رنجند. "
چند روزي در لباس تاجري، به پا بوسي صحن مطهر شتافت و و قتي كه بلد يّتي به هم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشهدي " كه هم قسم و يتيم " بوداغ خان بلخي " بود، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عياري و شمشير دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت.كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چهار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت. شبي بود مانند قطران سياه كه در آن نه سياره پيدا بود و نه پروين و نه ماه. از بالاي برج گرفته تا داخل قصر هركه را می‌ديد می‌زد بر رگ خوابش كه بيهوش افتد و نگويند كه مظلوم كشي كرده است. " می‌رسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجه‌ي عياري از هوش می‌اندازد و می‌برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و كنيزكان، ريش و سبيلش را تراشيده و باضرب تركه ده ناخنش را می‌گيرد و نامه‌اي بالا سرش می‌گذارد كه نوشته بود: " من حسين كرد شبستري ام و نوچه ي تهمتن مسيح پهلوان نامی‌شاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درك واصل كرده ام. از فردا حرمت درويشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از كشته پشته نساخته‌ام همچنان يتيمی‌شاه عباس را بكند و فكر خيانت و شيعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغير و كبير رحم نخواهم كرد. "
قره چه خان به هوش آمد و ديد كه ميان سر و همسر سر تراشيده افتاده و تا حكايت حال شنيد و نامه را خواند فهميد كه دستش رو شده و چه خطا ها كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نيامده كه اين حكمداري را از او می‌گرفت و اما حالا به شكلي می‌شود آب رفته را به جوي باز گرداند. " بوداغ خان " نيز كه در مشهد بود و قضيه را شنيد همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچيان جار بزنند و بگويند : " هر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواهي بيايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنها چيزي گفت سرو كارش با حكومت است. همه موظفند كه بيش از پيش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است. "
مدت مديدي را حسين كرد شبستري در مشهد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قيطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسيد به جايي كه كشتي ها به هندوستان می‌رفتند. همرا مَركب و خورجين اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در ميان راه نهنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسين كرد شبستري تير خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تير رها كرد، تير بلند شده و غرش كنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغير و كبير برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمی‌، دست اوست. رسيد به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " كه از " جهان شاه "، ماليات هفت ساله‌ي ايران را بگيرد.دشت و هامون به زير سُم هاي قره قيطاس در لرزه بود كه رسيد به دروازه ي شهر. " بهرام گليم گوش " كه نگهبان دروازه بود تا حسين كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگيرد. حسين كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشيدن را پا ك فراموش كرد. اجل برگشته هايي نيز پيش آمدند كه هر كس را تيغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت. سپس نعره‌اي بر كشيد و گفت: " به جهان شاه خبر ببريد كه حسين كرد شبستري آمده و خراج هفت ساله‌ي ايران را می‌خواهد. "
جهان شاه كه از قبل آوازه‌ي حسين كرد شبستري را شنيده بود و حالا هم چون می‌ديد كه يلي مثل " بهرام گليم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فيل زور " را به حضور پذيرفت. گفت: " اوّل به نيرنگ وتدبير و ديديد كه نشد تيغ با تيغ هم آشنا كنيد كه حتماً تو لقمه چپش كرده و قورتش می‌دهي. "
حسين كرد شبستري كه وارد شهر شده و با لباس عوضي در مهمانخانه‌اي خوش می‌گذراند، به دسيسه ي زيبارخي " شيوا " نام كه خبر چين دربار بود، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام می‌رفت " سربازان " طالب فيل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب می‌كنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و هنگام ريزش ستونها، زير زميني پيدا می‌شود با راه پله هايي كه به يك معبدي می‌رسيد." طالب فيل زور " كه می‌بيند زير اين آوار اگر فيل هم بود می‌مرد مژده به " جهان شاه " می‌بَرد.
اما حسين كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خير گذشت رفت سراغ " شيوا " كه فهميده بود كار، كار اوست و در حال، دوشقه‌اش كرد و بعد به ميدان در آمده و حريف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، ميدان جنگي آراسته و در حيرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فيل زور " را شماتت كرد. طالب فيل زور هم كه از اين همه جان سختي حسين كرد، كفري شده بود بايك فيل ديوانه به ميدان رفت.
حسين كرد شبستري روزي تما م با آنها جنگيد و دمدمه‌هاي غروب بود كه ناگه نهيب بر آورد و چنان دست در حلقوم فيل برد كه طالب فيل زور سخت بر زمين خورده و جان به جان آفرين داد. فيل را نيز چنا ن چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پيشكش بسيار و با دادن ماليات هفت ساله‌ي ايران، حسين كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُهري زد و متعهد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است هيچ كدورتي پيش نيايد.
حسين كرد شبستري كه قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آيين كرده بودند تا از او استقبال كنند، درميان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه همه باج و خراج " جهان شاه " بود وارد اصفهان می‌شود. شاه عباس او را نوازش بسيار كرده و خلعت لايق می‌دهد و تا فلك كج مدار، آن برهم زننده‌ي لذات، با او هم مثل هركس، از سر لج بر نمی‌آيد، با عيش و فخر تمام زندگي می‌كند.




behnam5555 05-03-2010 08:11 AM

داستان اصلي و كرم
 

داستان اصلي و كرم

عليرضا ذيحق

داستان عاميانه‌ي آذربايجان

در شهر گنجه كه سبز و كهنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت. او بارعيت از هر كيش و مذهبي كه بودند مهربان بود و حتي خزانه‌داري داشت مسيحي به نام " قارا كشيش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نيز فرزندي نداشت.
روزي دومرد سفره‌اي دل می‌گشايند و عهد می‌بندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندي شوند و يكي دختر باشد و ديگري پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندي می‌شوند. زياد خان صاحب پسري به نام " محمود " می‌گردد و قارا كشيش صاحب دختري به اسم مريم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مكتب می‌رود و مريم پيش پدرش به در س و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و براي يكبار هم شده همديگر را نمی‌بينند.
روزي محمود هوس شكار كرده و با لله اش" صوفي " از كوچه باغي می‌گذشت كه شاهين از شانه اش پر می‌گيرد و در هواي صيد پرنده اي سوي باغي می‌رود و محمود هم به دنبال اش كه ببيند كجا رفت.
محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتي شاهين را رو شانه ي دختري می‌بيند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گويد :
" اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبيله ي شما جدا. مريم هستم دختر قارا كشيش." كَرَم "كن و بيا شاهين خود ببر !"
محمود می‌گويد : « از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم ".»
كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي هم دستمال ابريشمی‌اش را به كَرَم می‌دهد.
كرم تا باشاهين اش از باغ بيرون می‌آيد ، مدهوش و بي طاقت از از پا می‌افتد و " صوفي " می‌شتابد تا ببيند چه خبر است كه می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
كَرَم به صوفي می‌گويد :
" چشمانش در روشني، ستاره هاي آسمان بود و شرر هاي نگاهش شعله ي آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواهد كشت."
كَرَم در بستر بيماري می‌افتد و هر حكيمی‌كه به بالين اش می‌آيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمی‌يابد.
طبيبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پيرزني عارف ، از درد عشق می‌گويد. صوفي هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.
زياد خان ، قارا كشيش را فرا می‌خواند و می‌گويد :
" بي آنكه ما درفكرش باشيم ، تقدير كار خودرا كرده است. عشق مريم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پيمان خود عمل كنيم."
قارا كشيش از اين حرف برآشفته شده و می‌گويد:
" ميداني كه كار محالي است ! شما مسلمانيد و ما ارمني. دين و آيين ما فرق می‌كند."
زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت :
" ارمني و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ي خداييم و هر كاري راهي دارد. مرد است و عهدش !"
قارا كشيش مهلتي سه ماهه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند. ديدم طوفان شده و اصلي اسير گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جايي بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ويران. هيچ جا و مكاني برايم آشنا نبود."
صبح كه شد رفت اصلي را ببيند وداخل ِباغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند. اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نيست و وقتي از زبان اوشنيد كه شبانه از اينجا گريخته اند طنين ساز و نوايش
گوش فلك را پر كرد :
" برف كوها آب و آبها سيل شود و زمين را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تيره است. می‌تقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشيد و برايم دعا كنيد كه شاهين نازنينم را از آشيان دزديده اند. من دنبالش می‌روم و اما اين سفررا آيا برگشتي نيز خواهد بود ؟ "
پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلاليت بخواهد.
لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه. آنها گاهي تند و گاهي آرام می‌رفتند و نه شب حاليشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فهميدند كه قارا كشيش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و می‌رفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
به گرجستان كه رسيدند خبر كشيش را از " تفليس " گرفتند. نزديكي هاي تفليس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنها وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشيش را از او دريغ نداشتند.
كشيش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاري كه كرده ام پشيمانم. اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمی‌گيرد."
اصلي و كرم همديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد هم درخواهيم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند !"
كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز كشيش ، اصلي را زوركي با خود می‌برد.
سحرگاهان كه كرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بيراه می‌روند كه شايد خبري ازآنها بگيرند. كرم لباس خنياگري به تن داشت به هر جا كه می‌رسيد ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش می‌پرسيد.
صوفي و كرم ردپاي آانها را از شهرهاي " قارص "و " وان " می‌گيرند و تا می‌پرسند می‌گويند كه تازه راه افتاده اند.
اما بشنويم از كشيش كه به " قيصريه " می‌رسد و از پاشاي آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گيرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد.
كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شهرهاهستند و هيچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گير افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود می‌بينند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بين ببرد كه ناگهان ، يك مرد نوراني می‌بينند كه از مِه در آمد ه وبه آنها می‌گويد :
" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد."
آنها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلي باصفا ديده و هر چقدر می‌جويند خبري از آن مرد نوراني نمی‌يابند. در اين هنگام يك آهوي زخمی‌، هراسان و گريزان خود را به كَرَم می‌رسانَد و كرم اورا پناه داده و از تير رس صياد دورش می‌كند و باز به همراه صوفي راه می‌افتند. بين راه به قبرستاني می‌رسند و كرم ، كله ي خشكيده اي می‌بيند و با او راز دل می‌گويد. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل می‌كرد. می‌رسند به " ارزروم " و می‌فهمند كه كشيش و خانواده اش در قيصريه اند.
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آميخته. كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسهاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ، به همراه صوفي در كوچه باغهاي قيصريه بودند كه بگو بخند نازنينان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در ميان آنان "اصلي " را ديد. در نگاه اول اصلي اورا نشناخت و اما به يكباره فهميد كه اوست و مدهوش بر زمين افتاد. وقتي به خود آمد و از آن خنياگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. "
كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قيصريه نهاد و با ظاهري آراسته و لباسهايي فاخر ، برگشت منزل كشيش و با اين بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگيرد تا دندان او را اگر كشيدني است بكشد و اگر مرهمی‌می‌خواهد دوا و درمان كند. اصلي هم بي آن كه به رويش بياورد چنين كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد. مادر اصلي گفت :
" تو دردت چيزديگري است و دندان را بهانه كرده اي. اما نوشداروي تو پيش من است و همين حالا بر می‌گردم. "
مادر اصلي سراسيمه از خانه بيرون زد و رفت كليسا كه قاراكشيش را خبر كند. اصلي و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سليمان پاشا می‌نويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتيم سخن می‌گويم. او شاعر است و شايد كه عشق را بفهمد. "
اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش هاي پاشا سر رسيده و اورا كت بسته بردند به قصر قيصريه. سليمان پاشا كه به قارا كشيش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."
كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسيد :
" مگر قحطي دختر بود كه زمين و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"
كرم هم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگيزش چنين گفت :
" اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی‌گردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بيم آن می‌گريزم و اما دل با لهيب شعله هايش می‌آميزد و هيچ ترسي ندارد. گناه من نيست ، گناه دل است !"
پاشا خواهري داشت " ساناز" نام و خيلي باتدبير. از پاشا خواست كه به او نيز فرصتي دهد تا اين خنياگر عاشق را بيازمايد.
او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسهاي همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نيز بين آنها بود. چهره ي دختران همه پوشيده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او می‌گذشتند و او در ميان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غيبي ، نام و رسمشان را يك به يك می‌گفت و نوبت اصلي كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسيد به امتحاني ديگر. اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت ميّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز ميّت را تو بخوان. كرم به نماز ايستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ها را بخوانم يانماز مُرده را ؟ "
سليمان پاشا و وزير و اعيان همه يكصدا آفرين گفتند. كرم فهميده بود مرده اي در كار نيست و آن مرد كفن شده زنده اي بيش نيست و سوگواري ها همه ساختگي اند.
ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتيب عروسي اصلي و كرم را بدهد كه اين همه جور و ظلم بر عاشقان روا نيست. پاشا به كشيش گفت اين عروسي بايد سر بگيرد و كشيش نيز باروي خوش پذيرفت و اما مهلتي سه روزه خواست. او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشيش كه می‌دانست كرم دست بردار نيست و باز خواهد آمد اين بار تصميم گرفت كه تار سيدن كرم ، اصلي را شوهر دهد و خيال اش تخت شود كه او هم از اين گريزها و سفرها ، تا بخواهي خسته و آزرده بود.
كرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و ميدان ها می‌نواخت و می‌خواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارهاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مهمان كرد. از شنيدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانيد. از پيرزني مكّار خواست كه از زنده و مرده ي اصلي خبر بياورد وهزار درهم طلا بگيرد. تا كه روزي پيرزن خبر آورد و گفت :
" اگر ديربجنبيد كار از كار گذشته و اصلي را شوهر خواهند داد. "
گولخان پيش پاشا ي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكيل گرديد و بعد از شور و مشورت ، رأي به وصال عاشقان دادند. قارا كشيش اما مهلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلي امشب را در قصر می‌ماند و تو نيز فقط فردا را فرصت داري كه سورو سات عروسي را جوركني !"
قارا كشيش ، كه در آيين اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترش خواست كه لباس عروسي را به تن كند كه همين امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله می‌رفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمی‌گنجيدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه هاي لباسم راحتما تو بازكني !"
كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سينه ي كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشيش برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلي از كنار خاكسترها ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست. چهل و يكمين روز ، گيسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع می‌نمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به يكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پيچيد دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشيش و زن اش را بخاطر طلسمی‌كه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترهاي اصلي و كرم را نيز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نيز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلهاي باصفا گرديد.
روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان!

behnam5555 05-03-2010 08:14 AM

داستان شيرويه و سيمين عذار
 

داستان شيرويه و سيمين عذار

علی‌رضا ذیحق

داستان عاميانه‌ي آذربايجان

"سلطان مَلِك" پادشاهِ مغرب را دو پسر بود به نام‌هاي ارچه و شيرويه كه روزي در نهانخانه‌ي حكومتي با همنشينان نيك كردار، صحبت از انتخاب شيرويه به وليعهدي شد و سلطان ملك نيز رأي ياران را پذيرفت.
ارچه را اين خبر به گوش رسيد و سينه‌اش مالامال كينه و درد شد و چشم انتظار فرصتي ماند تا شيرويه را از سر راهش بردارد.
روزي سلطان و اميران و ملازمان دربار عزم شكار كرده بودند كه شيري خروشان در بيشه زار پيدا شد و سلطان به پسرانش اشاره كرد كه تير و كمان بركشند و شير را در خونش بغلطانند. ارچه خود را به شيرويه نزديك كرد و آهسته به گوش شيرويه گفت: "اگر مردي برو جلو كه همه بفهمند حكومت را به دست كي سپرده اند!" شيرويه را اين حرف گران آمد و تير و كمان بر زمين نهاده و با خنجرش به مصاف شير رفت و در نبردي مهيب، جگر شير برشكافت و در بازگشت، با بزم و ضيافتي پرشكوه، سپاه سان ديد و "سلطان ملك" تاج جانشيني بر سر شيرويه نهاد.
ارچه از راه نيرنگ به صميمت اش با شيرويه افزود و روزي كه به دنبال آهويي از شكارگه سلطنتي دور شده بودند، از تشنگي و خستگي بر سر چاهي رسيدند و ارچه كمند بر كمر بست كه شيرويه از آن چسبيده و ته چاه برود و بعد از سيراب شدن، او را بالا كشيده و خود به قعر چاه رود كه ارچه با خنجر، كمند را بُريد و شيرويه در چاه ماند. سنگي بزرگ نيز به روي چاه نهاد تا صدايش را كس نشنود. ارچه در حال، با ضربت شمشيرش اسب شيرويه را نيز زخمي كرد و او را در محلي كه مأواي شيران و ببران بود رها كرد.
ارچه با گريباني چاك و گريه و زاري راهي شكارگاه شد و چون غلامان و ملازمان علت شيون او پرسيدند گفت: "شيرويه و اسب اش را شيران و پلنگان دريدند و بياييد برويم تا از نزديك ببينيد." ارچه آنها را به جايي برد كه هر تكه از اسب شيرويه در چنگ و دهان شير و ببر و پلنگي بود و كسي را از ترس ياراي جلو رفتن نبود. سلطان را كه خبر رسيد مدهوش افتاد و در تأثير اين سوگ و ماتم، غصه او را آب كرد و چون قلب اش ايستاد ارچه بر تخت سلطنت نشست.
اينها را اينجا بداريد چند كلمه بگويم از سرنوشت شيرويه كه وقتي در دامگه حادثه اسير افتاد شكسته حال رو به آسمان كرد و از پروردگار متعال امداد طلبيد. در اين اثنا سوداگري خواجه احمد نام با قافله اش از راه مي گذشت كه به پاي چاه آمد و هنگامي كه تخته سنگ از سر چاه برداشته و سطلي با طناب به چاه انداختند فغان و فرياد جواني شنيدند و در حال با كمندي او را بالا كشيده و از ايل و تبار و تقديرش پرسيدند و گفت: "يوسف ثاني ام و با دست برادر در چاه شده ام. فرزند "سلطان ملك" حاكم مغرب ام و حسادت تاج و تخت، برادرم ارچه را به قتل من واداشته است."
خواجه احمد گفت: " پس حالا فهميدم كه اين مأموران كه تو راهها بودند، همه از آدمهاي برادرت اند كه همه جا كمين كرده اند تا اگر به نحوي نجات يافتي تو را از دم تيغ بگذرانند. ما راهي يمن ايم و تو اين وضع و اوضاع صلاح آن است كه لباس درويشي به تن كني و با ما بيايي كه دمي تو را تنها نخواهم گذاشت و روزي خواهد رسيد كه آتش انتقام ات زمانه خواهد كشيد و تاج و تخت ات را به دست خواهي آورد."
اهل يمن ديدند كه خواجه احمد با قافله اش مي آيد و قافله سالارش اما درويشي است ستبر بازو و تنومند و قدش مثل سرو روان و نور جمالش مثل آفتاب عالمتاب.
روزي منظر شاه حاكم يمن خواجه احمد را به حضور خواند و از قافله سالارش پرسيد و اينكه اصل و تبارش از كجاست. خواجه احمد گفت: " او را ته چاهي نيمه جان يافته ايم و چنان كلّه اش به چاه خورده كه مخ اش تكان خورده و ديروزها يادش رفته است."
سلطان يمن از او خواست كه او را به دربار فرستد تا بلكه وزيرانش تدبيري بينديشند و از گذشته اش چيزي بفهمند.
خواجه احمد قضايا را به شيرويه حالي كرد و گفت:"مبادا سرنخي دستشان بدهي كه حاكم يمن، تشنه ي خون مغربيهاست و از پدرت نيز دل پُرخوني دارد كه قشون او را چندين بار شكست داده است."
شيرويه گفت: "مطمئن باش كه هشيارتر از آنم كه باري ديگر خنجر از پشت بخورم و به احدي جز تو اطمينان كنم."
شيرويه به قصر رفت و خجند و بهمن كه وزيران حاكم يمن بودند او را به عيش و عشرت خواندند تا در عالم مستي و راستي از او حرفي درآورند كه هر چه كلك آمدند چيزي دستشان نيامد.
"خجند وزير" شيرويه را شبانه به كاشانه اش برد و دختر خجند كه در زيبايي، حورلقايي بود بي قرينه در همان نگاه اول چنان دل به عشق شيرويه باخت كه نيم شبان با شمعي روشن به ديدار شيرويه شتافت و تاخواست بوسه اي به پنهاني از رخ او بردارد، قطره هاي مذاب شمع به صورت شيرويه ريخت و از خواب كه پريد ديد دختر خجند است و در هر نگاه اش هزار چشمه ي جوشان عشق خانه كرده است. در حال او را از پيش خود راند و گفت: "اگر بر وسوسه هايمان غلبه نكنيم خفت و خواري دامن ما را خواهد گرفت و شرمسار نجابت خود خواهيم بود." خجند وزير كه قضايا را زير نظر داشت از اين بلند همتي شگفت زده شد و در همان لحظه خود را وارد ماجرا كرد و گفت: "بزرگي و طاهري بر مردان برتر شايسته است و تو هم هر كه باشي از سلاله ي نيكاني و من دخترم را كه چنين شيفته و شيداي تو شده به عقد تو درخواهم آورد."
خجند وزير اين راز را پوشيده داشت و به حاكم گفت: "از ديروزهايش جز قعر چاه و نجاتش چيزي به ياد نمي آورد." روزي از روزها حاكم يمن عازم چوگان بازي بود كه از شيرويه خواست تا او نيز بيايد. اسبي برايش آوردند كه تاب او را نياورد و بعد اسب هايي ديگر كه هر كدام را سوار شد مهره هاي پشت اسبان، نرم چون طوطيا شد. چاره را در اين ديدند كه شيرويه خود به آخور اسب اژدهاخور برود تا شايد او را رام كرده و سوارش شود.
ميرآخور و ديگران كناري ايستادند و او در مقابل چشمان همه، آن اسب سركش و تندخو را زين اش نمود و سوار شد. همه در حيرت فرو رفتند و حاكم دستور داد تا گرز و عمود و سپر و شمشير بياورند تا شيرويه مسلح شود.
به غلامان هم گفت تا به قصر شاهي رفته و از سيمين عذار سلاحهاي عمويش را كه دلاوري بي باك بود و در ميدان رزم، كسي زانويش را بر خاك نسوده بود بياورند كه سيمين عذار از اين ماجرا كنجكاو شد.
وقتي فهميد كه جواني شيرويه نام اسب اژدها خور را به زير ركاب گرفته و هيچ اسلحه اي تاب فشار انگشتان اش را ندارد، نديده عاشق او شد و به ايوان قصر رفت تا اين اعجوبه را بشناسد كه ديد شيرويه، غرق آهن و فولاد چابك سواري بي همتاست و در قد و بازو و هيكل و زيبايي جواني مثل او را مادر دهر نزاييده است.
سيمين عذار به هنگامي كه شيرويه به چابك سواري در ميدان قصر هنرنمايي مي كرد رشته هاي مرواريد را از گيسوانش بركند و به شيرويه انداخت. شيرويه چون نگاه كرد دختري ديد خوشگل و شاداب و گل چهر كه حوران بهشتي به كنيزي اش هم لايق نبودند. در ميدان قصر جنگاوران به رزم و هماوردي مشغول بودند و صداي طبل و نقاره به شور و حالشان مي افزود كه پادشاه، پهلوان نام آور"مهراس" را اشاره كرد كه سر از پيكر شيرويه جدا كند كه از اين همه چالاكي خوفي در وجودش افتاده بود كه مي ترسيد چشم زخمي از او بر اين خاك برسد."
مهراس و شيرويه به هماوردي مشغول شدند و اما ناگه شيرويه ديد كه مهراس راست راستكي دارد او را مي كشد كه از غضب دست به قبضه ي شمشير برد و به ضربتي او را با مركب اش چهار پاره نمود.
در اين اثنا ناگه گرد و غباري بلند شد و فيل سواري قرطاس نام به ميانه ي ميدان آمد كه از طرف سلطان شام پيامي دارد و آن هم اينكه يا بايد همين الان سيمين عذار را بر كجاوه بنشانده و همراه من بفرستيد و يا اينكه يمن را در خاك و خون خواهيم غلطاند. شاه را ترس برداشت و چون جاسوسان نيز خبر آورده بودند كه سپاه شام صد برابر لشكر يمن است و ممكن است تاج و تخت اش به يكباره از دست شود به وزيرانش بهمن و خجند گفت: "سيمين عذار را بر كجاوه ي زريني نشانده و همراه اين پهلوان راهي كنيد، تا خاكمان در امان باشد كه چاره اي جز اين نيست."
شيرويه اما بر پادشاه خشم اش گرفت و گفت: "سلطان را سزاوار نيست كه شاهدختي را به اسيري پيشكش كند و تاج و تخت را بر اين ننگ و خفت ترجيح دهد." تا شاه پاسخي يابد شيرويه با پهلوان درآويخت و به هنگام كشتي چنان بر زمين اش زد كه او را توان برخاستن نماند. شيرويه با خنجري گوشهاي او را نيز بريده و نامه را قورت او داده و دست در كمر او كرده و بر بالاي فيل اش نهاد كه برو بگو عشق و وصال سيمين عذار را از سرش بيرون كند.
شاه يمن از اين واقعه سخت هراسان شد و با بيم و لرز از وزيران اش تدبير خواست. "بهمن وزير" گفت: "بايد كه لشكر را به مرز گسيل داريم و وقتي طبل جنگ نواخته شد و پهلواني از ما به خاك افتاد و بيم شكست لشكر بود آن وقت است كه سيمين عذار را پيشكش كرده و مي گوييم كه خطايي شده و آن شيرويه ي خيره سر را نيز دست و گردن بسته تحويل مي نماييم."
پادشاه را اين فكر خوش آمد و شبانه در خواب شدند تا فردا مقدمات امر را بچينند. اما سيمين عذار كه از عشق شيرويه بر خود مي پيچيد و براي رسيدن به محبوب، دمي آرام و قرار نداشت، تمام كنيزان را مرخص كرد و فقط ماه جبين ماند كه محرم اسرارش بود و به يك غمزه صد مرد جنگي را مدهوش مي كرد.
از او خواست هر طور شده شيرويه را به كاخ آورد و ماه جبين كه در چرب زباني و عشوه و ناز همتايي نداشت به خوابگاه شيرويه شتافت و از رشته هاي مرواريدي كه گل افشان سرش شده بود ياد نمود، شيرويه به بزم سيمين عذار رفت و ماه جبين كه ساقي مجلس بود، چنان آن دو يار را از باده ي احمر سرمست كرد كه دست در گردن هم، زمين و زمان را فراموش كردند و اما زمانه ي غدّار بر آنها حسودي كرد و ناگه دلاوري از خويشان سيمين عذار، با هواي عشق او كمند بر كنگره ي قصر انداخت و وارد قصر شد. وقتي به اتاق سيمين عذار شتافت و چشم اش به شيرويه افتاد كه مدهوش خواب بود دست به قبضه ي شمشير آبدار برد و تا شيرويه، شست اش خبردار شود، شمشير، فرق سرش را شكافت و اما زخم دار هم اگر بود شمشير از دست آن نابكار گرفت و به دَرَ ك واصل اش كرد.
سيمين عذار و ماه جبين هم در انديشه شدند كه جوري شيرويه را نجات دهند و او را از راه مخفي قصر كه به دشت سرسبزي منتهي مي شد بيرون برده و بيهوش به زير درختي نهاده و برگشتند. نعش آن حرامزاده را نيز از پنجره ي بالاي قصر به زير افكنده و كنيزان را خبر كردند كه تالار و اتاق هاي قصر را از نو مفروش كرده و اثري از آشفتگي نماند.
حالا از شيرويه بشنويم كه مجروح و زخمي مدهوش افتاده و راهزني فيروز نام كه سركرده ي چهل دزد عيار بود از آشوب و ناامني شهر باخبر شده و مي رفتند كه شايد چيزي به تورشان برخورد كه ناگه چشمشان به جواني با لباسهاي فاخر و جواهرنشان افتاد و چون او را غرق خون ديدند سريع به مخفيگاه خويش برده و حكيمي جرّاح و آشنا به بالين اش آوردند تا مداوايش كند.
تا شيرويه دوباره جان و تواني گيرد چند روز طول كشيد و فهميد كه لشكرهاي شام و يمن رودرروي هم صف بسته اند و هر پهلواني كه از لشكر يمن به ميدان رفته در خون غلطيده و ديگر مردِ قَدَري نمانده و عنقريب است كه سپاه شام، يمن را تصرف كند.
شيرويه فيروز را به كناري كشيد و از او اسب و سلاح و زره خواست تا سحرگاهان به ميدان رفته و با پهلوانان شام پنجه درافكند كه اين جنگ را او به راه انداخته و بايد كه جوري تلافي كند.
سحرگاهان كه طبل جنگ نواخته شد و ميدان جنگ آراسته گرديد از قشون منظر شاه كسي را جرأت به ميدان رفتن نمانده و كم مانده بود كه جنگ مغلوب شود كه به يكباره سواري مثل پاره كوهي با نقابي مشكين بر صورت در ميانه ي ميدان پيدا شد و از لشكر شام حريف خواست. به مصاف اش ده پهلوان نامي آمده و همه در خاك شدند و ديگر كسي را زهره ي نبرد با شيرويه نماند و منظر شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت با طبل بشارت به سپاه و قشون دستور حمله داد و به سالاري شيرويه لشكر شام عقب نشست.
تا منظرشاه و خجند و بهمن آن نقابدار را باز شناسند طوفاني از غبار ديدند كه از زير سم اسبهايش بلند است و به فراز كوه مي رود.
دزدان كه از بالاي تپه محو تماشاي رزم شيرويه بودند او را اژدها پيكيري ديدند كه همچون پيك اجل مي تازد و كسي را ياراي هماوردي با او نيست.
سلطان شام كه سرهنگ اش مي گفتند لشكر را دوباره جمع و جور كرد و به اميد پهلوان خون آشام كه عمود صدمني را مثل بازيچه اي در لاي انگشتانش مي چرخاند و موقع راه رفتن، سنگيني اش زمين را شيار مي زد، نقشه اي چيد كه دوباره به مصاف لشكر يمن برود كه در هيچ ميدان جنگي كسي را ياراي مقابله با پهلوان خون آشام نبوده است.
اهل يمن آن شب را شادمان و شاكر در خواب بودند كه شيرويه دلش هواي سيمين عذار را كرد و پاي كه به حريم قصر شاهدخت گذاشت ديد همه از مرد نقابداري حرف مي زنند كه مثل رستم دستان بود و شانه و يال و كوپال اش به شيرويه مي ماند.
شيرويه به پنهاني بر بالين سيمين عذار آمد و چون چشم آن رعنا به سيماي دلدار افتاد، نسيم وصل مشامش را معطر كرده و در گريز از مكر عالم پير، شب را با سرود و ترانه سر كردند.
صبح كه دميد و آفتاب عالمتاب، كوه و دشت و دريا را منور نمود، منظرشاه ديد كه باز سپاه شام طبل جنگ مي زند، و پهلواني غول جثه و پيل سوار، به ميدان آمده و مبارز مي طلبد. از لشكر يمن هر كه رفت چون گنجشكي در دستان خون آشام جان باخت و منظرشاه، مضطرب و خراب، داشت از هوش مي رفت كه ناگاه چشمش به صاعقه اي افتاد كه در گرد و غبار مي درخشد و چون نيك نگريست، آن پهلوان نقابدار را ديد كه خروشان و نعره زنان سوي ميدان مي آيد. پهلوان خون آشام و شيرويه مثل پلنگاني تيز چنگ نبردي سهمناك آغاز كرده و نيزه ها و شمشيرها و سپرهايشان ريز ـ ريز بر زمين ريخت و وقتي از مركب ها به زير آمده و جوشن ها و زره ها بر تن خويش پاره كردند و اما ظفري حاصل نشد، شيرويه دست به گرز گران برد و وقتي بر سر خون آشام فرود آورد پيكر خون آشام نرم و استخوانهايش سرمه و بدن بي سر او نقش زمين شد.
نقاره هاي شادي به صدا درآمد و سپاهيان شام از بيم جان رو به فرار نهادند. منظرشاه كه چشمش به پهلوان نقابدار بود و از وزيرانش خجند و بهمن خواسته بود كه مأموراني بگمارند تا رد پاي او را پيدا كنند مژده آوردند كه مخفيگاه آن گُردِ نام آور را شناخته اند.
پادشاه و وزرا به خلوتگه آن اژدهاي دمان رفتند و وقتي ديدند كه شيرويه است، او را در آغوش كشيده و با عزت و احترام به قصر باز آوردند. به فيروز و چهل تن از يارانش نيز منصب سرداري و سالاري سپاه دادند تا شيرويه ي نامدار، خوشحال شود و رنج و كينه از دل به در كند. دخترش سيمين عذار را نيز با جشني پرشكوه به عقد شيرويه درآورد كه آوازه ي دلدادگي شان را شنيده بود و خواست راحت جاني يابند.
اما سرهنگ، پادشاه شام اين كينه به دل داشت و حيلتي مي انديشيد كه روزي عياري جادوگر و زردوست به نام طغيان، به او قول داد كه سيمين عذار را به يك طرفه العين تحويل او نمايد و روزي در حضور سرهنگ وردي خواند و به هوا بلند شد و در ورودش به تالار شاهدخت، ماه جبين و پريزاد را ديد و چنان شيفته ي آن سيه چشمان مه سيما شد كه آنها را سريع در قالي هاي نفيس پيچيد و رفت سراغ سيمين عذار و وقتي خواست پرنيان هندي از رختخواب سيمين عذار بركشد شيرويه كه متوجه قضايا بود چنان مچ دست طغيان را فشرد كه استخوانهايش مثل طوطيا نرم شد و تا وردي كه بر زبانش آمده بود كامل گردد با خنجري آبدار سينه اش را برشكافت و سيمين عذار صداي شيون مه جبين و پريزاد را شنيد و رفت كه ببيند چه خبر است ديد در قالي ها پيچيده شده اند. سيمين عذار آنها را نجات داده و همراه هم به سراغ شيرويه رفتند كه ديدند نعش آن حرامزاده بر زمين است و شيرويه با خنجري خونين بالاي سرش ايستاده و دل نگران سيمين عذار و زيبارخان چشم بر در دوخته است.
جاسوسان خبر آوردند كه طغيان عيار به دست شيرويه كشته شده و ناچار از وزير اعظم تدبير خواست. وزير اعظم كه فردي مكار و حيله گر بود و در رمل و اصطرلاب دستي داشت طالع سرهنگ را روشن ديد و در ساعتي سعد از او خواست كه با منظرشاه از درِ صلح درآيد و با قافله اي از اطلس هاي فاخر و طلا و جواهرات نفيس ايلچي ياني به دربار يمن بفرستد و اگر منظرشاه خام اين توطئه شد او را با اعيان و بزرگان و پهلوانان به سراپرده هاي شاهي فراخوانند و مسمومشان سازند. سپاه نيز در خفا منتظر فرمان باشد كه با دستور سرهنگ، به يمن يورش برده و سيمين عذار را به بارگاه شام آورند.
همه ي كارها طبق نقشه جلو مي رفت كه خجند وزير، منظرشاه را به بهانه اي از مجلس بيرون كشيد و گفت: "هم اكنون خبرچينان خبر آوردند كه لشكري گران پشت كوهها كمين كرده و هر لحظه بيم يورش مي رود و تا در دامشان نيفتي به جاي امني برو كه جان سلطان را گزندي نرسد."
خجند اين بگفت و بي آنكه بتواند شيرويه را پيدا كند راهي قصر شاهدخت گرديد و گفت: "براي آنكه ناموس و جان تو را خللي نرسد هر چه زودتر جامه هاي زربفت از تن به دركن و بده ماه جبين بپوشد و از ماه جبين نيز خواست كه خود را سيمين عذار جا بزند و پريزاد و سيمين عذار نيز خود را كنيز او معرفي كنند تا شايد آبها از آسياب بيفتد و ببينيم چه گِلي به سرمان مي گيريم."
خوبي كار هم آنجا بود كه سرهنگ، گل رخسار سيمين عذار را نديده و فقط آوازه ي نام و نشان اش را شنيده بود. مشاطه ها در كار شده و ماه جبين را همچون شهرزاده اي آراستند و بعد خجند وزير هر چه كنيز و غلام بود از قصر مرخص كرد و گفت كه همين الآن قشون خصم مي آيد و جانتان هلاك مي شود.
وقتي بزرگان و سرداران يمن همه از سمّ و زهر بمردند و در حمله اي خونريزانه يمن را تصرف كردند شيرويه را كه بيهوش افتاده بود با بند و زنجير به شام بردند و ماه جبين را نيز كه سيمين عذارش مي پنداشتند همراه با كنيزاش در كجاوه اي نشانده و به قصر سرهنگ جا دادند.
در يمن بيگانه ها حكم راندند و ده سالي مي شد كه شيرويه در زندان بود و سيمين عذار نيز به كنيزي مشغول كه روزي فرزند شيرويه كه در ده سالگي جواني بيست ساله و برومند را مي ماند و در فنون جنگي شهرتي به هم زده بود، مرتب از همه مي شنيد كه شبيه شيرويه ي نامدار است و روزي مادر را سوگند داد كه واقعيت را بر سفره ريزد و چيزي را از او مخفي نكند و مادرش گلچهره ناچار شد كه اعتراف كند و بگويد خجند نه پدر تو بلكه پدربزرگ توست و تو فرزند شيرويه ي پهلوان هستي كه اكنون در سياهچالهاي شام اسير دام سرهنگ است و براي آنكه آسيبي به تو نرسد، حقيقت را از همه كتمان كرده ايم. خجند هم كه اكنون به گوهري عمر مي گذراند روزي براي خود وزيري بوده كه بدجوري دودمانمان از هم پاشيده و اكنون مجبور به كتمان هويت خود شده ايم.
فرزند شيرويه كه جهانگير نام اش نهاده بودند، از اين واقعه برآشفت و روزي بي آنكه كسي مطلع شود تا بن دندان مسلح گشت و با اسبي كه از نسل اسب اژدهاخور بود، به ميدان قصر رفته و در ورودش به كاخ هر كسي كه سد راه اش بود مثل خيار تر به دو نيم كرد و با نعره اي بلند، فرياد انتقام سر داد و در اندك مدتي، از كشته ها پشته ها ساخت و اهل يمن نيز كه منتظر فرصت بود به شورش برخاسته و شهر به دست مردم افتاد. حاكم دست نشانده ي سرهنگ را نيز در ميدان شهر به دار كردند و بزرگان و اشراف و سرداران همه جمع شده و جهانگير را بر تخت سلطنت نشاندند. روزگاري رسيد كه حشمت و جلال يمن همچون دوران حكومت منظرشاه، سر زبانها افتاد و سپاهيان در مرزها استقرار يافتند.
دو سالي گذشت و روزي جهانگير، با خبرهايي كه جاسوسان از مقر حبس شيرويه آورده بودند، بيمناك احوال پدر شد و خجند وزير را جانشين خود ساخت و يكه و تنها و ناشناس روانه ي ديار شام گرديد. جهانگير كه سرگردان بحر غم بود و صحراي دلش از آتش كينه شعله ور، سر فرازان به زير چرخ كبود منزل به منزل ره مي سپرد كه چمنزاري ديد و آتشي افروخت و با شكار آهويي، دلش هواي شراب و كباب كرد و ناگهان ديد كه سواري از گرد راه مي آيد و از هراس، رنگي به صورت ندارد و چون جهانگير جلودار او شد گفت: "سريع در برو كه حالا سواران ضحاك مي رسند و تو هم در آتش من مي سوزي!"
جهانگير دست دراز كرد و او را از زين اسب به زير كشيد و به آن مرد گفت: "ترسي به دل راه نده كه سپاهي هم اگر به دنبال تو باشد همه را به جهنم واصل مي كنم و حالا بگو ببينم چي شده؟"
آن مرد كه در ترس و لرزي فزاينده بيم جان اش را داشت و اسم اش "ايلديريم" بود گفت:"ضحاك كه حاكم شهر بدويه است پسري دارد بنام بهادر كه ناموس رعيتي نمانده كه از دست او ايمن باشد. ديروز آن ناپاك قصد تعدي به دخترم را داشت و چون همه را از خانه بيرون كرد كه شب را با او باشد شبانه به پنهاني از روزن به درون رفته و چنان ضربتي با قمه بر سر و قلبش زدم كه در حال بمرد و فغانش را كه ماموران شنيدند من در رفتم و حالا از دور طوفان خاكي پيداست كه از سم اسبان سپاه ضحاك بر مي خيزد و هر آن بيم مرگمان است و تا دير نشده بگذار كه من لااقل جاني به دربرم."
ماموران رسيدند و خواستند ايلديريم را از دم تيغ بگذرانند كه چشمانشان به پهلواني افتاد كه صلابت صد مرد جنگي در رخ اش آشكار بود و در قد و تركيب و اندام و تنومندي همتايي به زير قبّه ي چرخ نداشت. سواران تا دست به قبضه ي شمشير بردند جهانگير نهيب زد و در يك چشم به هم زدن فقط دست و گردن و ساق و پا بود كه از ضربت شمشير او بر زمين مي ريخت و بوي خون، اسبها را رم مي داد. فقط يك نفر را با تني مجروح اذن فرار داد تا ضحاك و درباريان را خبر ببرد و بيم بر جان آنها اندازد.
ضحاك وزيري با تدبير داشت به نام "اصلان" كه مصلحت آن ديد با چنين پهلواني كه اوصافش را شنيديم بايد مهربان بود كه خلق نيز دل پُري از بهادر دارند و ممكن است به هوا خواهي اش، مخالفان علم طغيان بردارند.
اصلان به استقبال جهانگير رفت و ديد جواني است در حسن و جمال مثل يوسف و در شجاعت همچو رستم و بابك. او را با جلال و شكوه در غياب ضحاك به قصر آورده و بزمي به عيش و عشرت آراستند و جهانگير گفت: "حاكمان بايد رعيت پرور باشند و ناموس و مال رعيت در كمال امن و آسايش و اگر كاري به كار شما ندارم بخاطر سفري است كه پيش رو دارم و نيز سوگي كه سلطان در آن فرو رفته و نمي خواهم غصه بر غصه اش بيفزايم."
جهانگير از ايلديريم نيز خواست كه شبانه اهل و عيالش را برداشته و با نامه ي او به قصر يمن برود كه زندگي خوبي در انتظارش خواهد بود و ضحاك نيز بر او دست نخواهد يافت. ايلديريم بي آنكه دمي وقت تلف كند، اطاعت امر كرده و با همسر و فرزندانش شبانه از شهر دور شد.
فردا كه شد "اصلان وزير" جهانگير را با عزت و احترامي فراوان راهي راه كرد و از اينكه از شرّ چنين اژدها صولتي به راحتي رسته بودند خوشحال به قصر شاهي شتافت تا در سوگ بهادر سينه چاك كند."
جهانگير كه خود را گوزن زخميِ صحراهاي آرزو مي ديد و مردم را اسير تازيانه هاي ظلم و جور، غم آگين اسب مي تاخت و در تند تازي اش به شهري رسيد بنام گلباران و ديد غوغايي بپاست و صداي همهمه در شهر بلند است و سخن از ديوي مي رود كه به خواستاري "چيچك" دختر شاه شجاع از چين آمده و در آنسوي شهر ميدان رزم آراسته است. شاه شجاع گفته كه هر پهلواني به مصاف اين ديو برود و بر او غالب شود دخترش چيچك را به او خواهد داد كه تا حالا ده ها پهلوان و جوان شيردل را در خاك و خون غلطانده و كسي همآوردش نشده است. اما ديگر كسي را جرأت رزم با او نمانده و بايد كه شاه شجاع، امروز چيچك را طبق رسم و رسوم به او دهد و چيچك نيز در غرفه اي آراسته نشسته كه ببيند قسمت كي مي شود."
جهانگير مكمل و مسلح رو به ميدان نهاد و وقتي كه ديو تنوره كشان حريف مي طلبيد چون پاره كوهي مركب پيش راند و در رزمي سخت دهها نيزه رد و بدل گرديد و اما مرادي حاصل نشد. دست در مركب برده و بر فرق يكديگر كوبيدند و دسته هاي عمود خم شد و اما به هيچكدام خللي نرسيد.
نوبت تيغ بازي شد و شمشيرها در سپرها خُرد شدند و جهانگير ديد كه اگر دير جنبد به دست اين نابكار جان به جان آفرين تسليم خواهد كرد و خيلي سريع سر كمند را به جانب ديو افكند و او را از صدر زين در ربود و چنان قوچ وار كله بر كله هم نهادند كه تاكنون چنين دليري را هيچ يكي از كسي به ياد نداشت.
چيچك كه محو تماشاي كارزار بود و جهانگير را چنان غرّان و خروشان مي ديد گفت عجب جوانيست و يكدل نه صد دل عاشق جمال او گرديد و از غرفه ي زرين گلي به سوي انداخت كه تا جهانگير چشم اش بر او افتاد نازنيني را ديد كه از عروسان بهشتي گوي سبقت ربوده و اين گل، همچون پيام سروش و خط هاتف غيبي، چنان بر دلش كارگر افتاد كه دوباره كمند انداخت و چنان هفت حلقه ي كمند را بر يال و كوپال او بند كرد كه پيشاني آن خيره سر را با سرپنجه ي يلي در يك چشم به هم زدن بر خاك ماليد و چنان خنجري بر دلش فرود آورد كه فواره ي خون از پيكرش زبانه كشيد.
شاه شجاع و بزرگان و سرداران و مردم جمع شده جهانگير را بر سر دست تا قصر بردند. و همه شادان و خوشحال با خاطره ي اين كارزار، به كاشانه هاشان برگشتند كه خود را به جشن و سرور فردا آماده كنند. چنانچه قول شاه شجاع بود چيچك را به عقد جهانگير در آوردند و مطربان و عاشقان به هر كوي و برزن با نغمه و آواز و آهنگ، به عيش و عشرت مردم كوشيدند و با گلبانگ شادماني و ساغرهاي مينايي و ذوق باده لبهاي همه به خنده وا شد.
چهل روز مي گذشت و جهانگير و چيچك در اسرار عشق غرق بودند كه روزي جهانگير، دلش را بي قرار يافت و به ياد پدر، محزون و مغموم به كنجي رفت و چون چيچك او را چنين ديد راز دل او پرسيد و گفت: "عازم سفري ام و اگر عمري بود و توانستم بر خصم فائق آيم، سراغت خواهم آمد و منتظرم باش!" چيچك اما دست بردارش نشد و گفت: "اگر خونم را به شيشه بگيرند و پوست از پيكرم جدا سازند از تو جدا نخواهم شد. اگر قرار است كه بروي اين شهسوار شيرين كار را نيز بايد ببري كه بي تو مرا توان رزم آوري با فراق و سنگ اندازي هجران نيست. من خاتون تقدير تو هستم و تا بيكرانهاي مرگ و خطر با تو خواهم بود."
جهانگير كه سيل اشك يار، روان ديد، قول داد كه حتماً او را نيز با خود ببرد. به روز وداع، شاه شجاع پهلواني به نام "قافلان" را نيز همراه آنها كرد كه بلدچي راه گردد و در ديار غربت هواي آنها را داشته باشد. قافلان سازي نيز داشت كه لحظه اي از خود دور نمي كرد و هر وقت كه منزل امن و عيشي بود با ساز و نوايش حكايت هاي عشق و قهرماني مي گفت و در هر پرده اي كه به آهنگ مي نواخت، چنان شعرهايي ترنم مي كرد كه گويي غزلخواني از بلبل آموخته است.
به يك فرسنگي شام رسيده بودند كه در پاي كوهي فرحبخش كه بيشه اي دلگشا و پُر گل و درخت داشت، جهانگير و چيچك لحظه اي خواستند بياسايند كه قافلان به پاي صخره اي رفت تا مراقب اوضاع باشد كه بعد از ساعتي شيهه ي اسب اش برخاست و تا چشم برانداخت ديد شيري چند، اسب اش را به محاصره در آورده اند. نعره اي بركشيد و شيران از نهيب او به لرزه در آمده و به سويش هجوم آوردند كه قافلان نيز تير به چله ي كمان نهاد و نره شيران را بر زمين افكند و اما يكي از آنها چنان يورشي بر قافلان آورد كه ناچار دست به قبضه ي شمشير برد و تا فرق او را بشكافد خود نيز زخمدار بر زمين افتاد.
جهانگير و چيچك از خواب ناز برخاستند و ديدند قافلان و اسبش نيست و چون جهانگير بر فراز كوه رفته و به بيشه نظري افكند ديد كه اسب قافلان و نقش چند سياهي از دور پيداست.
جهانگير به سرعت شتافت و ديد كه در رزم با شيرها، قافلان زخمي شديد برداشته و خون از كتف و پاهايش روان است. فوري اسب را زين كرد و قافلان را نيز بر فراز اسب نهاد و به يك آبادي كه رسيدند وارد خانه اي شده و با مشتي زر و طلا خواستند كه هر چه سريع طبيبي بر بالين رفيق اش بياورند و از ساز و اسب اش نيز چون ني ني چشمان خود مراقبت كنند و وقتي بهبودي يافت بگويند كه عازم شام شود و خبري از ما باز جويد.
جهانگير و چيچك وارد شام كه شدند ديدند سراپرده هاي شاهي برپاست و فرا رويشان شكارگاهي گسترده و جهانگير گفت: "نازنين من تا اين سراپرده ها را برنچينند ورودمان به شام مشكل است و بر هر پيچ و خمي مأموري گمارده اند. سرِ راهمان بيشه اي بود و رودخانه اي كه آرام در بستر خويش مي غلطيد و مي گويم كه برويم تو آب و غبار از تن خود بشوييم و با ظاهري آراسته و با جامه هاي زربافت وارد شام شويم تا ببينيم چه پيش مي آيد."
جهانگير و چيچك وارد آب شده و جان خويش مي شستند كه از گوشه ي شكارگاه، چشم سرهنگ به گلچهره اي افتاد كه با اندامي مرمرين از آب بيرون مي آيد و زيبا صنمي است كه همتايي ندارد و شايسته ي تخت مرصّع است كه به كام دل ساعتي با او نشسته و ساقيان مه وش صراحي و ساغري بگردانند و رامشگران در رقص و آواز باشند و با كيمياي عشق، دل غمگين اش كه زنگارزده، همچون زري ناب شود.
در اين لحظه مردي بلند بالا و ستبر شانه را نيز ديد كه از آب بيرون آمد و فهميد كه او تنها نيست و بايد كه از درِ دوستي برآيد تا طريق عشقبازي بپيمايد.
سرهنگ، تني چند از محرمان را با كنيزاني زيبارخ سوي آنها فرستاد كه آنان را به ميهماني به قصر آورند. جهانگير و چيچك كه به قصر آمدند گفتند از ديار گلبارند و روزي چند به سياحت شام آمده اند كه گشتي و گذاري در ديار خوبان داشته باشند كه سخت شيفته ي سفرند.
سرهنگ به وزيرش سپرد كه فردا جهانگير را به شكارگاه برده و سلحشوران بر او تاخته و تا شب سر به نيست اش سازند. مشاطه ي قصر "ترلان خاتون" هم، چيچك را رام سازد و به خوابگاه من آورد.
شبانه بزمي و ضيافتي به پا شد و سرهنگ از جهانگير خواست كه اذن چيچك را بدهد تا امشب به تالار نازنينان برود تا فردا قصري باشكوه برايشان آماده سازند. به هنگام وداع با چيچك به او گفت: "شبانه سراغ پدرم خواهم رفت و اگر لو بروم شايد تو را به گروگان گيرند و اما سخت مواظب باش كه با مكر و فريب بر هوسناكي سرهنگ غالب آيي كه روزي مثل آفتاب، سر بر خواهم كشيد و تاج و گنج شام را به دست خواهم گرفت."
تا همه در خواب شدند جهانگير برخاست و از نقبي كه در قصر بود و به سوي زندان راه داشت با خنجري آبدار هر كه را بر سر راه اش بود يك به يك كشت و به سياهچالي رسيد كه شنيده بود شيرويه در آنجاست و وقتي فرياد برآورد و پدر را صدا كرد مأموران از هر سو بر سرش ريختند و او همچون شيري خروشيد و با تيغ و خنجر به هلاكشان شتافت و وقتي كسي نماند با قبضه ي شمشير بند و زنجير شيرويه بگسست و تا خواستند از زندان به در آيند چنان لشكري را فرا رويشان ديدند كه شيرويه گفت:"تو را كه خون از تن ات مي چكد ياراي برابري با خصم نخواهد بود و به جان خود كه مي گويي پدرت هستم قسم مي دهم كه راه گريزي بجوي و برو كه من يك تنه جلودارشان خواهم بود تا تو از چشمها دور شوي!"
شيرويه كه زنجير از يال و كوپال اش برداشته شده بود مثل ابر اجلي مي ماند كه از آن باران مرگ مي باريد و اما وقتي خصم او را با كمند گرفتار كرد سرهنگ دستور داد كه در ميدان شهر چوبه ي داري به پا كنند و سحرگاهان در حضور مردم به دارش بكشند كه شايد جهانگير نيز پيدايش شود كه تازه فهميده بود بر هم زننده ي تاج و تخت او در يمن كار همين آدم بوده است.

behnam5555 05-03-2010 08:17 AM


همه ي اهل شهر از اين واقعه باخبر شده بودند و سرداري بنام كيوان كه در خفا دسته اي مخفي و مسلح داشت و دنبال فرصتي بود كه روزي شيرويه را از بند رهانيده و با ياراي او تاج و تخت را از كف سرهنگ به در آورد اين حادثه را غنيمت شمرد و شبانه صد سوار نقابدار با جانفشانيها و رزمي جانانه، شيرويه را نجات داده و به مخفي گاه خويش بردند.
شيرويه كه توش و تواني يافت و زخم و جراحتي بر پيكرش نماند دلش هواي چمنگاهي كرد و نغمه ي سازي و خيال چنبر زلف يار دلبندش سيمين عذار و خاطره ي همسرش گلچهره و فرزندي كه به رهايي اش تا پاي مرگ آمده بود. كيوان كه شيرويه را ملول مي ديد از ياران خواست كه با لباس مبدل شيرويه را به تفرجگاهي برده و خنياگري را كه نام اش "عاشيق قافلان" است و از ياران جهانگير، در مجلس اش حاضر كنند تا مرادبخش دل بيقرار او باشد. عاشيق قافلان كه چشم اش به شيرويه افتاد و زخمه بر ساز زد چنين گفت: "غبار غم از دل برافشان كه در دليري نور خورشيدي و "جهانگير" ماهِ آينه دار تو. صد هزار تير جفا بر دل داري و اما فكر آن سيه چشم يمني، تاج انديشه ات است. صنم ات پاك و مطهر است و اگر هم آب حياتي بوده نصيب اسكندر نشده و هنوز چراغ دل به راه تو آويخته است كه از در بيايي و با لب خندان، قدح در قدح برزنيد و هماي آشيان عشق را بر شانه هاتان بنشانيد. از ديده ي سيمين عذار صد جوي جاريست و يوسف مهرويش را ترانه ي عمرش ساخته است تا كه از چرخ مينايي، گشايشي در بخت سياهش بيفتد."
عاشيق قافلان از شيرويه و دلاوري هايش و عمر رفته بر باد و تاراج سراي سپنج، گلبانگ ها بر پرده هاي "ساز" اش نشاند و اين آواز خنياگري، شيرويه را چنان بر سر حال آورد كه در دشتِ مشوّش دلش، اميدها و آرزوها صف بستند و مسرور و خندان به همراه ياران به مخفي گاه برگشت. عاشيق قافلان همچنين مژده اي به شيرويه داد و اينكه جهانگير، جان به در برده و برق آسا سوي يمن رفته و هر لحظه اين اميد است كه با لشكري گران دروازه هاي شام را تسخير كند. قيام قامت او، ظفر را ارمغان خلق خواهد ساخت تا امنيت و آرامش و رفاه همه جا سايه گستر باشد و به قول و غزل و ترانه از مردانگي هاي او ياد شود.
القصه روزي شد كه جهانگير با قشون و سپاه به مرزهاي شام رسيد و پهلوان قافلان مژده به جهانگير برد كه شيرويه زنده است و از تير و گرز و كمان و عمود و زوبين و نيزه هر چه بوده آزموده و حتي با شبيخوني كه زده اسب اژدها خور را نيز از چنگ سرهنگ به در آورده و حالا قبراق و چالاك با دسته اي از دلاوران آماده ي پيوستن به شماست.
شيرويه به ديدار آن ششماد خرامان، آهنگ سپاه كرد و پدر و پسر در سراپرده اي كه همسرش گلچهره و خجند وزير نيز بودند همديگر را در آغوش گرفته و از همسر ماهرخ و زهره جبين اش كه عهد به جاي آورده و در اين سالهاي دوري، رشته مهر و محبت نگسيخته بود سپاس كرد و به دستور شيرويه قرار شد كه سحرگه فردا طبل جنگ برزنند.
دو لشكر چون دف درياي خروشان رو در روي هم صف كشيده و چشم به ميدان جنگ دوختند كه ببينند پهلوانان چه مي كنند. شيرويه نهيب زد و حريف خواست و سرهنگ، پهلواني را كه به هيكل، غولي مي ماند و رعد نام داشت به ميدان فرستاد و در نبردي سهمناك، شيرويه چنان عمودي بر سر او كوبيد كه دو دست رعد، به همراه سپر بر سرش فرود آمد و چنان كله اش متلاشي شد كه با تمام هيكل اش، مثل آواري بر زمين ريخت. طبل بشارت زدند و تا سحرگه فردا هر دو لشكر به استراحت پرداختند كه ببينند تقدير چه رقم مي زند.
شبانگاهان شيرويه را هواي سيمين عذار بر سر زد و دل نگران احوالش، از راهي باريكه به پنهاني تا قصر نازنينان رفت و وقتي كمند انداخت و خود را بالا كشيد به زير آمد و حاجبان و مأموران را با ضربت شمشير به دو نيم كرد و وارد تالار قصر شده و سيمين عذار را صدا كرد. سيمين عذار به استقبال او شتافته و چون خلوتي حاصل شد فهميد كه واقعاً هم ماه جبين خود را به جاي سيمين عذار جا زده است تا در اين سالها شهزاده از دست اهريمن در امان باشد.
سيمين عذار دو صد جوي از نگاهش روان شد و ماه جبين با سبو و ساغر مينايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شيرويه به درآمد با چيچك نيز آشنا شد و سفيده ي صبح كه رسيد از آنها وداع كرد و گفت: "اگر امروز ديديد كه سپاه ما بر سپاه سرهنگ چيره گشت و طبل ظفر نواخته شد، سريع خود را به خيمه و خرگاه لشكر يمن برسانيد كه كنيزان و غلامان و سلحشوران به انتظار شما خواهند بود و خنياگري به نام عاشيق قافلان نيز كه چيچك او را نيك مي شناسد از دور هواي شما را خواهد داشت كه آسيبي به شما نرسد."
در زرافشاني آفتاب جهانتاب، وقتي كه طبل هاي جنگ از هر دو طرف به نوازش درآمدند، جهانگير از پدر خواست كه او را اجازه ي رزم دهد و چون شيرويه پذيرفت جهانگير دامن يلي بر كمر پُردلي استوار كرد و با مركب اش كه چون پاره كوهي مي ماند به ميدان شتافت و نهيب برزد. غدّار نامي پيل سوار به ميدان آمد و چون صدها طعنه نيزه بين آنها ردّ و بدل شد دست به گرز و عمود بردند و باز ظفري حاصل نشد. تا كه دست بر قائمه هاي تيغ بردند و از ضربت شمشيرها چنان صاعقه اي برخاست كه چشم ها را خيره كرد و به يكباره فواره ي خوني ديدند و سري كه تا بلنداها پر كشيد و داشت به خاك مي افتاد.
هر دو لشكر مات و حيران مانده بودند كه آن سر مال غدّار است يا جهانگير كه به ناگه نعره ي جهانگير برخاست و به دستور شيرويه، دريايي از لشكر به سوي قشون شام هجوم برده و نبردي درگرفت كه حتي سرهنگ نيز مي خواست در برود كه جهانگير مثل رعدي خروشيد و با سرپنجه ي پهلواني كمربند سرهنگ را گرفته و در ميان زمين و آسمان او را در چنگ خود داشت كه سرهنگ با خنجري كمربندش را بريد و بر زمين افتاد و از ميان دست و پاي اسبان راه گريزي يافت و خود را به پناهگاهي رساند كه براي روزهاي مبادا، به زير كوهي كنده شده بود و راه ورودش را فقط او خود مي دانست و عياري به نام ماهر.
حالا چند كلمه بشنويم از عاشيق قافلان كه خبر آورد گروهي از نازنينان كه در ميانشان سيمين عذار و چيچك نيز بود وقتي كه از راه بيشه به طرف سراپرده ها مي آمدند يكهو غيب شدند و او و سربازان هر چه گشتند آنها را نيافتند.
شيرويه و جهانگير تاج و تخت شام را به كيوان دلاور سپرده و چون خجند وزير "منظرشاه" را كه بعدها دستگير شده و در زندان سرهنگ بود، از بند رهاند و به حضور شيرويه آورد، شيرويه شادمان گرديد و او را جامه هاي زربافت و تاج شاهي هديه كرد و خواست كه سپاه را نيز برداشته و عازم يمن شوند كه آنها با نازنينان از قفا خواهند آمد.
شيرويه و جهانگير هر چه گشتند از زيبارخان خبري نيافتند و اما در جستجوهايشان به بيشه اي رسيدند كه به آنجا بيشه ي مهلكه مي گفتند و صداهاي عجيب و غريبي از آنجا به گوش مي رسيد. توكل به خدا كرده و راهي شدند و اما هر چه جلو مي رفتند باز هزار بانك مهيب آنها را تعقيب مي كرد. تا كه خسته شده و پاي چشمه اي زلال رسيدند و در نگاهشان به آب، پري وشي ديدند كه چهره اش در آب انعكاس داشت و چون در آب دست زدند، چهره اش موج برداشت و در يك چشم به هم زدن پرنده اي شد و از چشمه به فراز آسمان جست.
شيرويه و جهانگير در امتداد پرواز او به حركت درآمده و به كوهي رسيدند كه شعله هاي آتش از آن برمي خاست.
جهانگير و شيرويه را در اين وادي پر آتش رها كرده و به شما بگويم از سيمين عذار و چيچك كه به دست فولادپري گرفتارند و فولادپري چنان با چوگان هوس بر گوي عشق آن گلرخان تاخته كه هر دو زيبا، با خنجر در كمين خود نشسته اند كه چنانكه دست چپاول بر گنجينه ي آنان رسيد خود را بكشند.
فولادپري نيز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چهره ي يك قدّيس پيرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سيمين عذار پرسيد: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آييد كه از طلسم اين بيشه كسي را ياراي گريز نيست و فقط اوست كه مي تواند شما را از اين مهلكه برهاند!"
سيمين عذار گفت: "من و چيچك، سوگلي مرداني هستيم از تبار دليراني كه اگر باد نيز خبر ما را به گوش آنها برساند و بفهمند كه كجا هستيم و چه نيتي در سر نامردمان مي رود كوه قاف را چنان بر سر آنها و ديارشان مي كوبند كه جز گرد و خاكي هيچ به جا نمي ماند."
قديس گفت: "آدميزاد هر چه باشد آدم است و با ديو و جن و پري نمي تواند درافتد و لذا شما هم جان خود را گرامي داريد كه فولادپري، هر لحظه اراده كند شما را به وردي سنگ مي كند و با وردي رام."
قديس اين بگفت و در جلوي چشمان سيمين عذار و چيچك همچون ماري خزيد و دور شد.
فولادپري در جلد مار به قصر خويش بازگشت و چون از جلوش درآمد ديد كه پينارپري در سيماي شاهيني، بلبل هاي قفس را مي ترساند. فولادپري، نهيبي به شاهين زد و شاهين، پري وشي شد و گفت: "شيرويه و جهانگير در راهند و حالا به اطراف كوه آتش سرگشته اند."
فولادپري به پينار آفرين گفت و از او خواست كه چنانچه آنان از كوه آتش گذر كردند و بدين سو آمدند فريبا دختري شو و آنان را به طرف قصر بياور كه در راهشان هفت طلسم ناگشودني است كه حتماً به يكي گرفتار مي آيند و دستشان به سيمين عذار و چيچك نمي رسد.
شيرويه و جهانگير هر چه كردند رخنه اي بر كوه نيافتند كه از هر چهار سو تا چشم كار مي كرد چنبر آتش بود.
شيرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن از اين آتش بگذرم و اگر فيض روح قدسي مددكارم بود هر طلسمي بود بشكنم و با سيمين عذار و چيچك بازگردم. اما به تو حكايت خويش مي گويم و اينكه برادري دارم ارچه نام در سرزمين مغرب كه از بخل و حسادت پادشاهي من، به قصد مرگ مرا به چاهي انداخته بود و مدتهاست كه سلطان مغرب است. به يمن برو و وقتي لشكر توش و تواني يافت و آذوقه اي فراهم آمد، با قشوني عظيم عازم مغرب شو كه شايد ارچه را مغلوب كني و تاج و تخت از دستش بگيري. اما تا من نيامده ام او را نكش و فقط با تشنگي و گشنگي آزارش بده!"
شيرويه دست در گردن جهانگير انداخت از او وداع كرده و با گفتن اسم اعظم، خود را در كام آتش انداخت. با اسم اعظم شعله هاي آتش چون نسيمي وزان شد و بي آنكه آسيبي به او برسد از فراز كوه به زير آمد و فرارويش دشتي گسترده ديد و دختري سيم اندام و دلربا كه بر درختي طناب پيچ بود.
شيرويه طناب از دست و پاي او باز كرد و در نگاه به قرص جمال او، فهميد كه همان دختري است كه از قعر چشمه به شكل شاهيني پر گرفته بود و بي آنكه به روي خود بياورد از او پرسيد: "كيستي؟" دختر گفت: "اسم من پينار است و حتماً شما هم شيرويه هستيد. سيمين عذار آنقدر از قد و قامت و برازندگي شما تعريف كرده كه ناديده نيز شما را مي شناختم. من نيز همچون سيمين عذار و چيچك در دست فولادپري اسيرم و ديروز كه كام از او دريغ داشته ام مرا طلسم كرده است."
شيرويه گفت:"اگر از آنها چيزي مي داني و راهي بلدي با من همراه شو كه با نجات دادن آنها تو را نيز از مهلكه به در ببرم."
پينار و شيرويه راه افتادند و در راه، شيرويه ديد كه هزار گرگ گرسنه دارند به او هجوم مي آورند و در حال دست بر چله ي كمان نهاد و هر چه تير داشت بر پيكر آنها دوخت و چون تيري نماند دست به قبضه ي شمشير برد و همه را از پاي انداخت. شيرويه غرق در درياي خون جلو رفت و اما نعش هيچ گرگي بر زمين نبود. به سوي رودخانه اي رفت و وقتي رخ و جامه از خون بشست و ساعتي سر بر زانوان پينار نهاد و خستگي از تن اش در رفت همراه پينار راه افتادند و با قطع مراحل به محلي رسيدند كه پيرزني با دختري مه سيما، آلبالوهاي قرمز را از درختان چيده و در سبد مي ريختند. دختر پيرزن به كرشمه و عشوه قدحي سبو بريخت و تا شيرويه خواست بر سر كشد ناگه زيرچشمي، نگاهش به چشمان پيرزن افتاد كه از آن آتش مي جهيد و شياطين در آن به رقص بودند. قدح بر زمين زد و چنان با قبضه ي شمشير پيرزن و دخترش را چهار پاره كرد كه تا بجنبد دود شدند و هوا رفتند.
از باغ درآمده و در گامي كه برداشتند درياي بيكراني در مقابلشان سبز شد و تا پا بر آب گذاشت و اسم اعظمي خواند دريا ناپديد شد و بياباني ديد كه اژدهايي سر راه كمين كرده بود. از حلقوم اژدها شعله هايي زبانه مي كشيد كه هر لحظه بيم آن مي رفت شيرويه را در آتش خود خاكستر سازد كه شيرويه با دو تيري كه بر چله ي كمان نهاد چشمان او را نشانه رفت و اژدها مثل دودي ناپديد شد.
در ميان دود و مه باغ سيبي نمودار شد و پيرمردي ديد كه سيبي درشت و قرمز هديه ي او مي كند و چون سيب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سيب گيج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشير برده و پيرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شيرويه كه نيك مي دانست اينها همه زير سر پينار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سيمين عذار و چيچك را بيابد. آنها به اتفاق هم دوباره راهي شدند كه ناگهان رعد و برقي برخاست و ابري سياه آسمان را فرا گرفت. در سنگلاخي كه از آن مي گذشتند ديدند دودي عظيم راه افتاد و هر لحظه بالاتر مي آيد و كم مانده كه غرق شوند كه با اسم اعظمي كه از دل بر آورد، باران بند آمد و فرارويشان بيشه زاري گسترده شد و پينار هم شاهيني شد و تا اوجها بال گرفت.
فولادپري، دخترش ريحانه را كه شاهدخت پريان بود و در لعلِ نوشين و ابرو و غمزه اش هزار ناز خفته بود، سر راه شيرويه قرار داد تا او را به قصر آورد. شيرويه كه چشم جادو و لطف خط و خال ريحانه را ديد پشت سر او راه افتاد و وارد قصري شد كه از هر سو هزار چشمه ي خورشيد مي جوشيد و تالارها چنان در روشنايي غرق بودند كه چنان شكوهي را در بارگاه هيچ سلطاني نديده بود.
فولادپري به شيرويه خوش آمد گفته و در باغ كاخ، بزمي و ضيافتي آراست و خيمه اي زرين را نشان داد و گفت: "سيمين عذار و چيچك و كنيزانشان در آن سراپرده هستند و هر لحظه انتظار تو را مي كشند كه باز آيي و نجاتشان دهي. هر چند كه آدميزاده اي را ياراي شكستن اين طلسم ها نبود تو شكستي و مرا در حيرتي شگفت فرو بردي. پيشنهادي به تو دارم و آن هم اينكه دخترم ريحانه كه در حُسن و دلبري نظيري به گيتي ندارد هديه ي تو مي كنم و چيچك و سايرين را نيز افتخار كنيزي ريحانه مي دهم كه با تو بروند و اما به شرطي كه از سيمين عذار بگذري كه بدجوري دلبسته ي زلف آن نگار شده ام و بي خط و نقش چهره ي او، كوكب طالع ام سخت تاريك است."
شيرويه برآشفت و خواست از گريبان فولادپري بگيرد كه فولادپري، بال گرفت و ميان زمين و آسمان سوي خيمه ي نازنينان رفت و با وردي، خيمه را با خود به هوا برد.
شيرويه را چاره اي نماند و هر چه گشت از قصر و ريحانه نيز اثري نديد. خسته و مبهوت، زير درختي دراز كشيد و غمگين سرنوشت اش شد و امن و آسايشي كه از گرفته شده بود و در همين حال نيز خوابي عميق سراغش آمد و زماني چشم برگشود كه ديد بالش زرين به زير سرش است و تو خيمه اي اطلسي و فاخر در رختخوابي از پر قو آرميده و ريحانه هم بالاي سرش مي باشد.
ريحانه كه هلاك عشق شيرويه شده بود گفت: "اگر با من از سر وفا درآيي و مهر مرا در دل و جانت جاي دهي راز طلسمي را به تو خواهم گفت كه سيمين عذار و نازنينان را نجات دهي كه در غير اينصورت آن طلسم ناشكسته خواهد ماند و تو نيز عمري دربدري خواهي كشيد."
شيرويه كه چشمان عابد فريب ريحانه را زيبا و دلكش مي ديد گفت: "نمي دانم از چه روست كه با كيمياي مهر تو نيز احساس خوشبختي مي كنم. اما سرود عشقي ساز نمي كنيم تا به روزي كه سيمين عذار و چيچك از طلسم رها شوند."
ريحانه گفت: "قول مردان جان دارد و من نيز با تكيه بر شرطي كه گذاشتي، عمل خواهم كرد و هرگز پشيمان نخواهي شد. طلسم رهايي عروس و سوگلي است در لوحي نوشته كه در قلب پلنگي ديوچهر جاي دار و با كشتنِ اوست كه مي تواني لوح از قلب او درآوري و با عمل به گفته هاي آن، خيمه ي نازنينان را كه معلق در هواست بر خاك بنشاني! من تو را به كنام آن پلنگ مي برم كه اگر بر آن ظفر يابي از طلسم بيشه ي مهلكه، همگي خواهيم رَست."
ريحانه او را به ميدان كارزاري برد كه ديوان و پريان هر كدام در سويي بودند و در ميانه ي ميدان پلنگي بود كه رعد آسا مي غرّيد. شيرويه همچون اژدهايي دمان بر آن پلنگ ديوچهر حمله آورد و در نبرد تن به تن، وقتي كه آفتاب سر به چاهسار مغرب مي كشيد، شيرويه چنان نعره اي برآورد و خنجري به قلب آن پلنگ زد كه چون قلب او شكافت لوحي بر زمين افتاد كه در دست زدن به آن لوح، نه پلنگي ماند و نه لشكري كه از هر چهار طرف، صداشان بلند بود. ريحانه را ديد كه با سبويي سوي او مي آيد تا لوح خونين را بشويد و چون لوح از خون پاك شد، لوحي سيمين ديدند به خط و امضاي فولادپري. در لوح خطاب به شيرويه نوشته شده بود:"من در جام جهان نما، ريحانه را نصيب تو ديده بودم و با همة عشقي هم كه به سيمين عذار داشتم، عشق او را به تو بحري ديدم كه هر آن امواجش به سوي تو روانه بود و از من فاصله مي گرفت.
به شوق تبسمي كه در لبهاي ريحانه شكوفه خواهد كرد و شكوفه هايي عشقي كه همچون قباي نازي آينه ي دلش را شفاف خواهد ساخت، چشمان خود را ببنديد و وقتي كه طنين ساز عاشيق قافلان به گوشتان رسيد، چشمهايتان را باز كنيد كه آخر كار، گيتي به كام شما خواهد گرديد."
شيرويه و ريحانه دست در دست هم ديده بربستند و گلبانگي به گوششان رسيد كه با ساز و نواي عاشيق قافلان، گوش فلك را نيز نوازش مي كرد. دو سوگلي چون چشم بر گشودند و خيمه اي ديدند و گام بر آن نهادند سيمين عذار و چيچك را ديدند كه شاد و خرامان به استقبال آنها مي شتابند. سيمين عذار و شيرويه چون جان شيرين، همديگر را بغل كرده و به هنگامي كه از پرتو روي هم صفايي يافتند، حكايت ريحانه نيز گفت و اينكه به او قولي داده است و تو هم بايد راضي باشي. سيمين عذار، ريحانه را نيز كنارش نشاند و از مه جبين خواست كه ساغر بگرداند. شبانگاهي سپري شد و سحرگاهان، عاشيق قافلان شيرويه را به كناري كشيد و گفت: "جهانگير در مرزهاي مغرب لشكري عظيم آراسته و امروز نوبت ارچه و جهانگير است كه به مصاف هم بروند. اما ارچه را رفيقي است بنام عنقاديو كه برادرش پلنگ ديو چهر را كشته اي و اگر دير جنبي او نيز وارد ميدان مي شود و داغ جهانگير را بر سينه ات خواهد گذاشت."
شيرويه پرسيد: "ما الان كجاييم و تا آنجا چقدر راه است؟" عاشيق قافلان گفت: "پشت اين كوه ديار مغرب است و اسب اژدهاخور بيقرار فراق تو مدام شيهه مي زند و اگر از كوه به زير آيي ميدان جنگ فرارويت گسترده خواهد شد."
شيرويه راه افتاد و وقتي جهانگير را ديد كه آماده ي رزم است و مي خواهد به ميدان برود، او را در آغوش گرفت و گفت: "من خود به ميدان مي روم كه مي ترسم اين وسط، بلايي سر تو و ارچه بيايد و اين كاري است كه خود شروع كرده و خود نيز تمام اش مي كنم."
شيرويه با اسب اژدهاخور غرق در درياي آهن و فولاد به رزم ارچه رفت و وقتي كمند بر گردن ارچه افكند و تحويل جهانگير داد، زمين و آسمان به يك آن چنان تيره و تاريك شد كه تا شيرويه چشم باز كند و ببيند چه خبر است ديد در چنگالهاي ديوي خرچنگ سر در هوا معلق است و او را به طرف كوههاي قفقاز مي برد. شيرويه كه فردايي براي خود نمي ديد و اگر از اوج به زير مي افتاد استخوانهايش را طوطياي چشم زيبارخان مي كردند، نگاهي به زير افكند و دريايي ديد. اسم اعظم كه بر زبان آورد و دست به خنجر برد، چنگالهاي عنقا را شقه كرده و از فراز آسمانها به دريايي افتاد و تا خود را پيدا كند ديد كه يك ماهي گاوسر او را به ساحل رساند و به يك طرفه العين در عمق آبها ناپديد شد."
ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و همگي نگران سرنوشت شيرويه بودند، از زير قباي نازش آيينه اي جهان نما برآورد و با خواندن وردي شيرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماهيِ گاوسري او را از مرگ رهانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدميزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسيدي و اما ريحانه به شرط آنكه سيمين عذار هرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شيرويه را در يك چشم به هم زدن همين جا حاضر كند.
سيمين عذار گفت: "اما اين وسط گلچهره اي هم هست كه همسر شيرويه و مادر جهانگير است و اگر جهانگير قول دهد كه گلچهره نيز با ما مهربان باشد من حرفي ندارم."
جهانگير و چيچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سيمرغي شد و در ميان آتش و صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و هوا رفت.
ريحانه شيرويه را بر بالهايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در ميان گرد و خاك شيرويه و ريحانه را ديدند كه دست در گردن هم به سوي سراپرده ها مي آيند..
شيرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نيز بخشود و گفت: "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي هيچ منتي آزادت مي كنم. به يمن مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اهل و عيالت آنجا زندگي مي كني."
مردم مغرب از اينكه شيرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزها و شبها شادي كردند و تا شيرويه بود و قلبي در سينه اش مي تپيد امنيت و عدالت را هديه ي خلق كرد. بعد از شيرويه نيز پسرش جهانگير، سلطان مغرب شد و او نيز عدل و برابري و امنيت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشيق قافلان نيز كه در عروسي او با چيچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سيمين عذار و گلچهره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قهرماني هاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سينه هاي مردم و خنياگران عصر به وديعه نهاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ها و شيريني هايش ادامه يافت و هنوز هم دارد و خواهد داشت و وفايي نيز به كسي نخواهد كرد.

behnam5555 05-03-2010 08:20 AM

گلِ خوش خنده
 

گلِ خوش خنده


عليرضا ذيحق

قصه هاي عاميانه ي آذربايجان


يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پادشاهي بود كه يك دختر داشت .دختره مي مرد براي پسرِ باغبان .تاكه روزي دختره به پسره مي گويد : " چه نشستي كه ديگه وقتشه . مادرت رو بفرست خواستگاري!" پسر باغبان قضيه را به مادرش مي گويد ومادر كه يك پارچه آتش شده بود با عصبانيت مي گويد : " مث اينكه عقلت پاره سنگ ورمي داره و نفهميده يه چيزايي ميگي كه شدني نيس. راستا حسيني ما كجا و دختر شاه كجا ؟ " مادره حريف پسره نمي شود و ومي رود دم قصر ومي نشيند رو "سنگ ايلچي ". خدمه ها تا او را مي بينند مي برندش پيش پادشاه . پادشاه هم مي خندد ومي گويد : " خدا ارواح د يوونه هارو شاد كنه و شما يكي رو هم روش ."
دختره شصتش خبردار مي شود و آنقدر آبغوره مي گير د كه پدره مي بيند دختره بد جوري آتشش تنده و دستور مي دهد كه پسره را به قصر بياورند . پادشاه با اين خيال كه پسر ه را از سر وا كند مي گويد : " همين ريختي كه نميشه . يه شرط وشروطي هس كه باس انجام بدي . يكيش اينه كه بري بگردي و " گل خوش خنده" رو گير بياري و بعدكه ا ومدي شر ط آخري روهم بِهِت مي گم ." پسره از اول تا آخرش را خواند و فهميد كه قضيه ي نخود سياهه . " گل خوش خنده " مال قصه ها بود و معروف بود كه تو دنيا فقط يك دانه است و آن هم تو باغي طلسم شده . پسر ه روزي از سر دلتنگي به كنجي نشسته و داشت با خودش حرف مي زد كه ا سبش درد او را مي فهمد . نگو كه اسبه اسب جادوست و زبان آدميزاد را خوب خالي يه . اسبه مي گويد : " سوار شو بريم كه مي بينم نصفه جون شده اي . من تورو تا دم باغ مي برم ."پسر ه خوشحال مي پرد رو زين اسب و بعد از كلي راه ، مي رسند به يك باغ درند شتي كه توش پر از گل هاي زيبا بود و همه نيز به يك رنگ و قواره . اسبه مي گويد : " تا طلسم باغ نشكسته من نمي تونم داخل بشم و بقيه ي كار و خودت بايد تمومش كني . يادت باشه تا پاتو بذاري توباغ ، گلها همه زبون باز مي كنن و مي گن " گل خوش خنده منم " . گوش نمي دي و صاف ميري وسط باغ . " گل خوش خنده " رو از ريشه مي كَني وپا ميذاري به دو كه آدماي سنگ شده جون مي گيرن و دنبالت مي كنن ." پسره هم همين كار را مي كند و اما تا " گل خوش خنده " را از خاك در مي آوَرد همه جا سياه شده و گرد وخاكي بلند مي شود كه نگو . پسره تا مي جنبد مي بيند كه كلي آدم دنبالشند و هوارشان بلند كه " نذارين در بره كه گل خوش خنده رو مي بره !" اسبه كه مي بيند پسره تو هچل افتاده جلد وسريع خودش را به او مي رساند و مثل باد دور مي شوند .مي رسند به قصر پادشاه و شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناسد مي گويد : " خوش خنده بخند ." كه گل مي زند زير خنده و با قهقهه ي او هر چه مرغ غزلخوان است تو باغ جمع مي شود .
پادشاه مي بيند پسره اگر جنسش شيره هم بوده حالا عسل از آب در آمده و مي گويد : " يه شرط بيشتر ندارم و اونم اينكه بري بگردي وبرام " ماهي سخنگو " رو هم بياري كه هم من حوصله م سر نره و هم اينكه ماهي هاي تو استخر هم بعضي وقتا با قصه هاي او خوش باشند . " پسره كه مي بيند دوباره دستش از هرجا بريده مي رود پيش اسبه و قضيه را حاليش مي كند . اسبه مي گويد : " سوار شو بريم كه هرچه پپيش آيد خوش آيد . " مي رسند بالاي كوهي كه اونجا يك باغ هست عينهوبهشت و از زير هر سنگي چشمه اي روان و تاچشم كار مي كند باغ پر از استخر هاي بلور است و ماهي هاي طلا يي. اسبه مي گويد : " وارد باغ كه بشي همه ي ماهي ها تورو به اسم صدا خواهند زد،مبادا كه گولشو نو بخوري . تا بري جلو سنگ شدي . مي ري ته با غ . اونجا استخريست كه توش يه ماهيست و همون " ماهي سخنگو " يي يه كه شاه ازت خواسته . تور ميندازي و ماهي رو كه گرفتي به سرعت دور مي شي . نجنبي ديگه بد آوردي . " پسره حرفهاي اسبه را آويزه ي گوشش كرده و مي رود تو باغ . تا " ماهي سخنگو " را مي گيرد رعد وبرقي او را به وحشت انداخته و ميان گرد و خاك و تاريكي دور مي شود كه يكهو دنيا به چشمش روشن شده و مي بيند آدمهاي سنگ شده هركدام از گوشه اي جان گرفته و افتاده اند دنبال او كه " ماهي سخنگو " را از دستش بگيرند .اسبه مي جنبد و پسره را از ميان خوف وخطر نجات داده و در يك چشم به هم زدن مي رساند ش به قصر ."
پادشاه را خبر مي كنند كه پسره با " ماهي سخنگو " آمده و او هم تا مي بيند كه راست مي گويند به قولش عمل كرده و دخترش را مي دهد به او . تو همه ي مملكت جشن مفصلي مي گيرند و براي مدتي ، صداي دهل و ني لبك گوش فلك را كر مي كند . آسمان هم تَرَك برداشته و سه تا سيب مي افتد . يكي مال من ، يكي مال قصه گو ، يكي هم ما ل تو .



راوي : مادر مرحومم " علويه خانم " ، تاريخ روايت : 27 /9/ 54 – خوي / اصل قصه به زبا ن تركي آذربايجاني است كه باز نويسي تركي و ترجمه ي آن به فارسي توسط نگارنده صورت گرفته است . متن صوتي قصه با صداي راوي مو جود است .


behnam5555 05-03-2010 08:21 AM

کچل حقه باز
 
کچل حقه باز

عليرضا ذيحق

قصه هاي عاميانه ي آذربايجان

يکي بود يکي نبود ، غير از خدا هيچ کس نبود .يک کچل بود و مي مرد براي دختر عمويش. عمو اما دختر بِده نبود. روز ي کچله مي رفت به آبادي بالا که وسط راه ، باران گرفت . کچله فوري رختش را کند و خاک کرد . باران که بند آمد کچله هم راه افتاد. از پيچ گردنه رد مي شد که خورد به يک پيره مرد. پيره مرد که خيس آب بود تا کچله راديد خيلي تعجب کرد . چکه اي آب هم به لباسهايش نخورده بود . گفت : –" غلط نکنم تواين کار يه سِرّي يه و بايد برام بگي ." کچله گفت :- "راز رو که به هر کي نمي گن !" پيره مرد گفت: -" اما من فرق مي کنم .شيطون ، شيطون که مي گند من خودمم. عوضش جادو جنبلي يادت مي دم که تا عمر داري به دردت مي خوره . ." کچله ديد بختش بيداره و از آنجا که خيلي دوز وکلک بود گفت : -" به يه شر ط که تو اول بگي و بعدش من ." پيره مرد راضي شد و وردي به او آموخت .وردي که تامي خواندي و فوتش مي کردي هر چه و هرکه تنگ هم بودند به هم مي چسبيدند . کچله هم با چيدن سنگ و کلو خ ها کنار هم ، فوري امتحان کرد و ديد که راست مي گويد . هر چه هم زور زد ديد سَوا نمي شوند .کچله گفت : -" توچاه رو نشونمم دادي و اما راه رو نه . حالا بگو که چطور ميشه اينا رو ازَم سَوا کرد ."پيره مرد نا چار يادش مي دهد و نوبت مي رسد به کچله . کچله هم قضيه را از سير تاپياز تعريف مي کند .پيره مر د مي بيند رو دست خورده و مي گويد : -" آتش به جونت بگيره که حسابي گولم زدي . راستي که تويکي ، دست شيطون رو هم از پشت بستي!"
از آن جا بشنو که تا کچله از سفر بر مي گردد مي بيند شب ،شب عروسي يه و امشب را تا بجنبد دختر عمو از دستش رفته . دلتنگ و غصه دار ، چمبک مي زند رو خاک وخل و مي رود تو فکر.بعدش هم انگار که گل از گلش بشکفد مي دود پشت بام .روزنه اي بود رو به حجله و چشم مي دوزد آن جا . دل تو دلش نبود و مي خواست که هر چه زود ترک ، عروس وداماد را دست به دست هم داده و بياورند . خلاصه سرتون رو درد نياورم که ميان هلهله وشادي ، تا عروس وداماد پا به حجله مي گذارند با وردي وفوتي آنها را مي چسباند به هم . زنهايي که تو درگاه بودند و شاهد حادثه ، مي افتند به هم و تو تمام ده مي پيچد که عروس و داماد را طلسم کرده اند . شده اند مثل يک تکه گوشت که نه مي شود آنها راسَواشان کرد و نه آنها مي توانند قدمي از قدم بردارند .
دختره زار زار گريه مي کرد و پسره از بخت سياهش به زمين وزمان فحش مي داد . تو اين داد وبيداد بزرگترها نشستند به شو ر و مشورت و کچله را فرستادند دنبال پيره زن رمال . کچله هم پاشنه ها را ور کشيد و راه افتاد . دست بر قضا ، چند روز پيش سيل آمده و پل چوبي محله ي پايين را باخود برده بود. کچله و پيره زن بايد رخت ولباسشان را کنده و مثل بقچه اي مي زدند بالا سرشان که از آب رد شوند . کچله که فکر همه چي را کرده بود با وردي ، دست و رخت و کله ي پيره زنه را بهم چسباند . پيره زنه ديد پاک گرفتار شده و کا ر ، کار کچله هست . تو اين هير و وير، سارباني که افسار يک قطار شتر دستش بود با چوبدستيش خواست که رختهاي پيره زن را از سرش بيندازد که او هم با همه ي کاروانش چسبيدند به پيره زن . مردم که آنها را ديدند همين جوري هاج و واج ايستادند تماشا و اما پيره زن ندا داد : - " تا حاجت کچله روانشه کاري نمي شه کرد! " دست به دامن کچله شدند و کچله گفت: -" شرط داره ." گفتند : -" چه شرطي ؟" گفت : " – بايد که ملا صيغه را پس بخونه و بعدش ، من و دختر عموم رو با خطبه اي به هم حلال کنه . تاشما فکراتونو بکنين منم ميرم که دو رکعت نماز حاجت بخونم . "
همه افتادند به دست وپاي عمويه و آخر سر رضايش را گرفتند . کچله هم با لباس نو نوار سر وکله اش پيدا شد و و قتي ديد که کارها بر وفق مراده ، با فوتي آنها را ازهم سَوا کرد .
سرتان را درد نياورم که کچله رسيد به آرزويش و اما از آن روز به بعد ، اسمش ماند "حوققا کچل " . (1)تا سه سيب از آسمان بيفتد و بين خود قسمت کنيم کچله و دختر عموش ، يک عمر "مي خورند و مي آشامند و کنار هم به خوبي وخوشي زندگي مي کنند . "(2)


روايت کننده : علويه خانم
تاريخ روايت : 30/9/53- خوي

1 – "حوققا کِچَل" مترادف ترکي " کچل حقه باز " است .
2- داخل گيومه اشاره به عبارات پاياني قصه هاي آذر بايجاني است که که آخر بعضي قصه ها مي گويند : " يئييللر ، ايچيللر ، مطلب لرينه يئتيشيللر ."


behnam5555 05-03-2010 08:23 AM

قصه ي آقا دزده
 

قصه ي آقا دزده


قصه هاي عاميانه ي آذربايجان

ترجمه : عليرضا ذيحق

يكي بود يكي نبود .غير از خدا هيچكي نبود .مردي بود سه پسر داشت . روزي پير و شكسته حال ، پسرانش را وردل خود خواست وگفت : " حالا كه دستم از دنيا كوتاه مي شه بايد بگم كه ته باغ ، ناروَني هس كه پاي آن ، خمره اي پر از طلا چال كرده ام .من كه مردم بريد سرخمره و طلا ها را بين خود قسمت كنيد ."
طولي نمي كشد كه پير مرده مرده و تا كفن و دفن وختمش تما م مي شود ، سه برادر مي روند باغ كه خمره را در بياورند . خاك را كه كنار مي زنند مي بينند كسي قبلا خمره را در آورده .
برادرها مي گويند : "كار ،يا كاريكي مونه ويا كه حتما كسي حرفهاي پدرمون را شنيده ." مي مانند چكار كنند و چكار نكنند كه مي روند پيش قاضي .قا ضي عقلش جايي قد نمي دهد و مي گويد : " امروز بريد و فردا بياين ."
دم غروب قاضي مي رود خانه و اما دخترش او را خيلي دمغ مي بيند . پرسان پرسان مي فهمد كه قضيه سر آقا دزده است و مي‌گويد : " هيچ نگران نباش. اونش با من ! تو فقط فردا شام اونا رو دعوت كن و ازمن بخواه كه يه قصه بگم ."
فردا كه مي شود و سه برادره سر مي رسند قاضي مي گويد : " امشبه رو شام مهمون منيد و مفصل صحبت مي كنيم . " شام راكه ميخورند قاضي به دخترش مي گويد : " تنهايي حوصله ت سر ميره وتو هم پا شو بيا كه اينا آدماي با خدايي يند و از قصه هايي كه بلدي يكي به ما بگو ." سلام و عليك السلام ، دختره مي نشيند و قصه را شروع مي كند : يكي بود يكي نبود .در فلان شهر ، دختري زيبا بود . پدرش هم تاجر باشي . روز ي كه رفته بود حما م ، ديرش مي شود و مي بيند تنگ غروبه ورفته رفته همه جا تاريك مي شود . مي خورد به يك داروغه و داروغه دختري مي بيند مهپاره .تو دلش فكرهايي مي كند و اما دختره مي گويد : " كاري به كارم نداشته باش و اما اگر روزي بختم خورد و شوهر كردم با همان رخت عروسي مي‌يام سراغت ."
داروغه قبول مي كند و دختره راه مي افتد . مي رسد سر گذر و مي بيند يك لوطي قداره بند ، مست وپاتيل سر راهش سبز شد و مي گويد : " تو كجا و اينجا كجا؟" دختره نيز همان قولي را كه به داروغه داده بود به اوهم مي دهد و باز راه مي افتد . دختره مي رسد دم كوچه كه مي‌بيند دزدي از ديوار بالا مي رود . آقا دزده دختره را مي بيند و جرينگ جرينگ النگوهاي طلا را مي شنود و مي پرد پايين . دختره مي گويد : " اگه كاري به كارم نداشته باشي قول مي‌دم كه اگه بختم خورد وعروس شدم تو رخت عروسي و با همه ي طلا وجواهراتم بيام سراغت ."
سالي گذشت و دختره عروس شد . رخت و لباس عروسي تنش بود كه ياد قولهايش افتاد و يكجورهايي در رفت . اول رفت پيش داروغه و گفت :" سر قولم هستم و حالا اختيارم دست توست ." داروغه مي گويد : " تو نوعروسي و جاي خواهر مادرم . برو كه خوشبخت باشي . " بعدش مي رود سراغ لوطي يه و لوطي مي گويد : " ما چشم ودلمون پاكه وهر زن شوهر داري ، جاي خواهرمون هست و برو كه سفيد بخت باشي . "
دختره آخرسر آقا دزده را هم پيدا كرده و او هم مي گويد : " همينكه مي بينم تودنيا يه نفر به قولش وفا كرده برا م بسه وبرو كه به پاي هم پير شين . " دختره هم پاك و نجيب برمي گردد سر خانه زندگيش.
قصه تمام مي شود و دختره از برادر بزرگه مي پرسد : " حالا توبگو ببينم كداميك از آنها مردي و مردانگيش بيشتر از ديگري بوده ؟" پسر بزرگه مي گويد : " به نظر من كه داروغه !" دختره رو مي كند به برادر وسطي يه و او مي گويد : "من كه مي گم لوطي !" برادر كوچيكه اما مي گويد : " همه تو اشتباهيد .دزده اين ميان مردتر ازهمه بوده ."
دختر به برادر بزرگه مي گويد : " بدت نياد ، اما تو آدم قدرت طلب ومغروري هستي ." به برادر وسطي يه مي گويد : تو خيلي لو طي هستي . " به برادر كوچيكه هم مي گويد : " آقا دزده تو هم پاشو و برو خمره را بيار كه طلا هاشو قسمت كني !" برادر كوچيكه كه دستش رو شده بود تقصيررا به گردن گرفته و بعدش در حضور قاضي و دختره ، خمره را آورده و سكه هاي طلا را با برادرانش قسمت مي كند ."


*** تاريخ روايت اين قصه 12/10/56 است كه مادر خدا بيامرزم " علويه خانم " ( معصومه سيد مرداني 1309-1369) به تركي گفته و نوار صوتي اش موجود است . باز نويسي و ترجمه ي فارسي اش اما در سال 76 صورت گرفته است . ... عليرضا ذيحق




behnam5555 05-03-2010 08:26 AM

داستان جمشيد شاه
 
داستان جمشيد شاه داستان عاميانه ترکي

عليرضا ذيحق


حماسه و محبت در ادبيات شفاهي آذربايجان،

مرغ خندان، پرندة خوشخوانِ شاه پريان ملكه جهان افروز كه با همة كوچكي‌اش نيمي‌نازنيني زيباروي بود و نيم ديگرش مثل گنجشككي به خواب شاهزاده جمشيد مي‌آيد و از دياري اسرارانگيز بنام تخت سليمان مي‌گويد و اينكه بازي تقدير، او را به سفري دور و دراز به جويايي او واخواهد داشت.
شاهزاده جمشيد كه به حيلت و مكر برادران و خواهران ناتني‌اش، مورد غضب پدر تاجدارش محمدشاه قرار گرفته و از قصر رانده شده بود روزي شنيد كه پادشاه از بيماريِ لاعلاجي دچار رنج و محنت است و طبق خوابي كه ديده است چاره‌اش گوش سپردن به نواي پرنده‌ايناياب است كه بدنش تركيبي از دختري مه روي و گنجشكي رام و خيال انگيز مي‌باشد.
شاهزاده جمشيد به حضور پدر شتافت و گفت: «با اينكه هرگز نگاهي گناه آلود به هيچ يك از خواهرانم نداشته ام و شايستة اين تحقير و توهين نبوده ام، اما اجازه مي‌خواهم به من نيز همچون ساير برادرانم شاهزاده احمد و شاهزاده محمد، اذن سفر داده شود كه شايد بتوانم آن مرغ بي نظير را در دام اندازم كه‌اشك گلگون و قلب محزون شما، مرا نيز مي‌آزارد.«
پادشاه كه فرزندش را مشتاق بندگي و دل نگران خود ديد فضاي سينه‌اش از مهر او لبريز شد و گفت: «نكتة سربسته‌ايبود و خطايي شد و از مشرب قسمت گريزي نيست. تو هم برو كه شايد آن ريز مرغ به تور تو افتاد و نواي بانگِ او درد مرا تسكين داد.«
شاهزاده جمشيد با وداع از پدر، سراچة چشم مادر را نيز بوسه داد و سوار اسب با گرد راه درآميخت. در ميانه‌هاي راه به گذرگاهي رسيد كه در آنجا سنگ سياهي بود با نوشته‌ايحك شده بر رويش كه دو راه را فرا روي آدمي‌قرار مي‌داد. راهي كه بي خوف و خطر بود و راهي كه هر كس از آن ور رفته هرگز باز نيامده است.
شاهزاده كه طالب سيمرغ و كيميا بود و رهرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت: «هر چه پيش آيد برهم زنم و با شمشير آبدار، چهار پاره‌اش كنم آنكه به زخم من برخيزد!«
رفت و در راه به نخجيرگاهي رسيد و در دوردستها قصري ديد سر به فلك كشيده و چون نزديك شد ناله‌هاي دختري شنيد. داخل شد و مه پاره دختري ديد كه به چارميخ كشيده شده و آه از نهادش بلند است. دختر گفت: «برجواني ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفيد آيد ابر اجل بر سرت خيمه خواهد زد. همچنين سه زيبا صنم خواهي ديد كه هر سه چشماني جذاب و جادويي دارند و تو را با عشوه ها و شورانگيزي هاشان به طلسمي‌در خواهند افكند كه تا ديو سفيد سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سيخ كشيده و بريان و داغ، مزة دهان او خواهند ساخت.«
شاهزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به هم زدن چنان دست به قبضة شمشير برد كه تا آنها كلامي‌گويند مثل خيار تر دو نيم گشته و هر كدام گوشه‌ايغلطيدند. در اين لحظه بود كةك سياهي عظيم زمين و آسمان را فرا گرفت و در روشنايي آذرخشي كه چشم شاهزاده را خيره مي‌كرد آن دختر اسير را در چنگالهاي ديوي گران پيكر ديد و در آميختن سپيدي با سياهي، برق شمشير از ظلمت غلاف بيرون كشيد و با پنجة پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّة ديو، يك جوجه تيغي بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش «آي پارا» بود به شاهزاده جمشيد آفرين گفت و با او از ديو سياهي سخن راند كه خواهرش «گونه تاي» نيز اسير دست او بود.
جمشيد، ‌ايپارا را بر زين اسب نشانده و پاي در ركاب عازم قلعة ديو سياه شد. آنها به قلعه كه رسيدند ديو سياه را خفته ديده و زنجير از دست و پاي گونه تاي باز كردند. دو خواهر مثل دو جان شيرين در آغوش هم فرو رفته و‌ايپارا از قصد شاهزاده جمشيد براي سفر به تخت سليمان سخن گفت. گونه تاي كه دختري با تدبير بود فوري صندوقچه‌ايرا نشان شاهزاده داد كه شيشة عمر ديو سياه در آن بود. چون شاهزاده صندوقچه را شكافت و شيشة عمر ديو به دستش افتاد گونه تاي گفت: «شيشه را هنوز بر زمين نزن كه تا تخت سليمان راه درازي است و ما مي‌توانيم ديو سياه را مجبور كنيم كه ما را به گُرده‌هايش نشانده و در يك چشم به هم زدن بدانجا رسانده و باز گرداند. ديو كه از خواب پريد و شيشة عمرش را به دست سلحشوري غريبه ديد وحشت زده زبان به التماس گشود: «هر چه از من مي‌خواهي بخواه و اما آن را به من بازگردان!» شاهزاده گفت: «مرا همراه اين نازنينان تا تخت سليمان ببر كه در قصر ملكه جهان افروز، پرنده‌ايبنام مرغ خندان را بايد با خود بياورم. بعد ما را در دو راهي خوف و آرامش بر زمين بگذار كه شيشة عمرت را تحويل بدهم.«
آنها سوار ديو شده و ديو سياه با خواندن سحري، تنوره‌ايكشيد و تا ابرها اوج گرفت و آنها را در دياري با جنگل‌هاي انبوه و چمنزارهاي سبز كه قصري تابان با خشت‌هايي از طلا و نقره، چشم ها را نوازش مي‌كرد بر زمين نهاد. شاهزاده جمشيد دور از چشم ديوان و پريان، كمند بر كنگره كاخ انداخت و چون وارد باغ شد شكوه و جلالي را ديد و دختري زيبا كه مثل پنجة آفتاب، مي‌درخشيد و اما در تختي زرين به خوابي ناز فرو رفته بود. قفسي از طلا نيز بالا سرش بود كه مرغ خندانِ جهان افروز با نغمه‌هاي فرح بخش‌اش هوش از سر آدمي‌مي‌ربود. شاهزاده كه با ديدن جهان افروز، مهر و عشق‌اش به آن طرفه نگار، از حد بيرون شد و لحظه ها، مات و حيران بر او خيره ماند در حال نامه‌اينوشت و از شعله‌هاي عشق و محبت‌اش به آن شاپريدُخت كه اعماق قلبش را فروزان ساخته بود سخن راند و با گلايه از بخت نامساعد و دست روزگار و اجبارش به بردن مرغ خندان، قول داد كه روزي باز گردد و براي هميشه افسانه ساز دل بيقرارش باشد.
شاهزاده جمشيد قفس زرين برداشت و در خروج از باغ، دلش تاب نياورد و بخاطر يك بوسة مهر از سيماي دلدارش دوباره برگشت و آن نازنين تا مژه برهم زند و ببيند كيست كه او را از رؤياي شيرين‌اش بيدار كرد، شاهزاده در رفت و اما جهان افروز به روي سينه‌اش نامه‌ايعاشقانه ديد.
ديو سياه طبق قراري كه داشت آنان را به دو راهة وحشت و رحمت رساند و گونه تاي كه شيشة عمر ديو بردست داشت آن را چنان بر زمين زد كه در يك آن، دود و آتش و نعره‌ايخونناك فضا را انباشت و از ديو سياه جز تل خاكستري هيچ بر جاي نماند.
شاهزاده جمشيد و زيبارخان همراه مرغ خندان راهي گلستان رم بودند كه سراپرده‌هاي برافراشته ديدند و چون شاهزاده نزديك شد برادران ناتني‌اش را ديد كه با دست خالي پيش پدر مي‌روند. اما برادرانش تا فهميدند كه شاهزاده جمشيد، مرغ خندان را آورده و دو نازنين مهوش نيز همراه اوست باز حيلتي انديشيده و نصفه‌هاي شب در خواب، او را نمدپيچ كرده و از فراز كوهي به زير انداختند.
مُلكِ گلستانِ رَم بةمن و شادي بازگشت شاهزادگان و يافتن مرغ خندان و قطع سر درد پادشاه، غرق در جشن و سرود و چراغاني شد.
اما حالا بشنويم از ملكه جهان افروز كه وقتي مكتوب شاهزاده را ديد و باغ سلطنتي را از مرغ خندان خالي، لشكري از ديوان و پريان آراست و عازم گلستان رم شد.
مُلكِ گلستانِ رم از هر چهار سو در محاصره قرار گرفت و پريشادخت پيكي به دربار فرستاد و ايلچيان گفتند: «سر هيچ ستيزي نداريم و فقط آمده ايم تا شاهزاده رخ برافروزد و همراه صيد خود، مرغ خندان به حضور ملكه برود كه مشتاق ديدار اوست.«
پادشاه كه به اقرار و اعتراف فرزندانش، تصورش اين بود كه مرغ خندان را شاهزاده احمد و شاهزاده محمد آورده اند، آنها را به سراپردة ملكه فرستاد. اما چون ملكه، شاهزادگان را به حضور پذيرفت و ديد كه هر دو دروغ مي‌گويند چنان آنها را از دم شمشير گذراند كه به كوي فنايشان فرستاد.
پادشاه كه مات و حيران اين واقعة تلخ بود حقيقت را از مه جمالان «گونه تاي» و «آي پارا» جويا شد و وقتي فهميد كه شاهزاده جمشيد چه جانفشانيهايي كرده و برادرانش چه بلايي بر سر او آورده اند از ملكه، خواهان تدبير شد. جهان افروز از پريان و ديوان خواست كه به جويايي شاهزاده جمشيد برخيزند و تا زنده و مردة او را نيافته اند باز نگردند. آنها رفتند و بعد از مدتها گشت و گذار، او را به هنگامي‌يافتند كه حضرت خضر بر بالاسرش بود و زخم و خون از تن وي مي‌سٍتُرد.
شاهزاده جمشيد با ديوان و پريان به گلستان رم فرود آمد و تا ملكه جهان افروز، شوكت و جلالِ آن هيبت مردانه و زيبايي سيماي آن شهسوار دلداده را ديد چنان مفتون او شد كه در اندك مدتي، محمدشاه تاج پادشاهي را بر سرِ فرزند فداكارش نهاد و شاه پريان را كه در خوبرويي جميله‌ايبي مثال بود به عقد او در آوَرد.
زمان، زمانة عشرت شد و خاك، خاكدانِ صلح و صفا و ساز و سرود و ترانه.



behnam5555 05-03-2010 08:36 AM

شيخ صنعان
 

شيخ صنعان


دکتر زهرا خانلري

داستان شيخ صنعان از «منطق‌الطير» شيخ عطار است، در غزل عرفاني فارسي به شيخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.
گـر مريــد راه عشـقي فکــر بدنـامي مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانۀ خمّار داشت
حافظ

شيخ صنعان پير صاحب کمال و پيشواي مردم زمان خويش بود و قريب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقۀ ارادت او درمي‌آمد از رياضت و عبادت نمي‌آسود. شيخ خود نيز هيچ سنّتي را فرو نمي‌گذاشت و نماز و روزۀ بي‌حد به‌جا مي‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسيده بود.

هر که بيماري و سستي يافتي از دم او تـنــدرستـــي يـــافتــي
پيشوايي کـه در پيش آمدنــد پيش او از خويش بي‌خويش آمدند

چنان اتفاق افتاد که شيخ چندين شب در خواب ديد که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده مي‌کند. از اين خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواري در پيش دارد که جان به‌در بردن از آن آسان نيست. انديشيد که اگر به‌هنگام در اين بي‌راهه قدم نهد راه تاريک بر وي روشن گردد و اگر سستي کند هميشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همه‌جا سير مي‌کردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان:

هـر دو چشمش فتنـۀ عشاق بود
هر دو ابــرويـش بـه‌خوبي طاق بود

روي او از زيــر زلـف تــابـدار
بـــود آتـش‌پــــــاره‌اي بـــس آبـــدار

هر که سوي چشم او تشنه شدي
در دلـش هر مژه چون دشنــه شدي

چاه سيمين بر زنخدان داشت او
همچو عيسي بر سخن جان داشت او

دختر چون نقاب سياه از چهره بر گرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق به‌حدّي بر وجودش چيره شد که از دل و جان نيز بيزار گشت.
چون مريدان، او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان برجاي ماندند و از پي چارۀ کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ دارويي دردش را درمان نمي‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يک‌دم به‌خواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود مي‌پيچيد و زار مي‌ناليد.

گفت يــا رب امشبم را روز نيسـت
شمع گردون را همانا سوز نيست

در ريــاضت بوده‌ام شب‌هــا بسي
خود نشان ندهد چنين شب‌ها کسي

همچو شمع از تف و سوز مي‌کشند
شب همي سوزد و روزم مي‌کشنـد

شب چنان به نظرش دراز مي‌آمد که گويي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب کرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار کند و نه عقلي که او را به حال خويش برگرداند؛ نه پايي که به کوي يار رود و نه ياري که دستش گيرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه در دست اين چه عشقست اين چه کار؟
مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يک راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يک جواب مي‌گفت:

همنـشيـنـي گفت اي شيــخ کبــار
خيز و اين وسواس را غسلي برآر

شيخ گفتـــا امشـب از خون جگـر
کـرده‌ام صد بار غسل اي بـي‌خبر

آن دگر گفتا که تسبيحت کجـاست
کـي شود کار تو بي‌تسبيـح راست

گفت آن را مـن بيفکنــدم ز دسـت
تــا توانــم بر ميــان زنـــار بست

آن دگــر گفتـا پشيمـانيـت نيـست
يـک نفس درد مسلمــانيـت نيسـت

گفت کس نبود پشيمان بيش از اين
که چرا عاشق نگشتم پيش از اين

آن دگــر گفتش کـه ديـوت راه زد
تيــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد

گفت ديـوي کـــو ره مـــا مي‌زنـد
گو بزن، الحق کــه زيبــا مي‌زنـد

آن دگــر گفتــا که با يـاران بساز
تـا شويم امشب به سوي کعبـه بـاز

گفت اگــر کعبه نبــاشد دير هست
هوشيــار کعبه شد در ديـر مســت

چون هيچ سخن در او کارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند.
روز ديگر شيخ معتکف کوي يار شد و با سگان کويش همطر گشت و از اندوه چون موي باريک شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «اي شيخ کجا ديدي که زاهدان در کوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين کار درگذر که ديوانگي بار مي‌آورد.» شيخ گفت: «ناز و تکبر به يک سو نه که عشقم سرسري نيست، يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم.

روي بر خــاک درت جـان مي‌دهـم
جـان به نرخ روز ارزان مي‌دهم

چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن
يـک‌دمم بـــا خوـيش دمســـاز کن

گر چه هم‌چون سايه‌ام از اضطراب
در جهنم از روزنت چون آفتاب.»


دختر با سخني پاسخ داد که: «اي پير خرف گشته! شرم‌دار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقي‌ورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي مي‌کني و با اين پيري عشق‌بازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين کار ايستاده‌اي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا هم‌رنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت کرد: از او خواست که پيش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يکي از چهار را اختيار کرد، و مي‌خوارگي را برگزيد و از سه ديگر سر باز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. شيخ که مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بي‌اندازه، عقل از کف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بي‌خود کرد که هر چه مي‌دانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جزء عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون به‌کلي بي‌خويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي بر گردن يار بيفکند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را کفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد کيش کافران را اختيار کني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نکني اين عصا و اين ردا.
شيخ که عشق جوان و مي کهنه او را در کار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که يکبارگي به بت‌پرستي تن درداد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت اين زمان شاه مني لايق ديدار و همراه مني
ترسيان از اين‌که چنان زاهد و سالکي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند و او را به دير خويش رهبري کردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شيخي را فراموش کرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاک شست و بت‌پرستيدنش واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت:

«خمر خوردم بت پرستيدم ز عشق
کس نديدست آن‌چه من ديدم ز عشق

قريب پنجاه سال را روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج مي‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اکنون تا چند مرا در جدايي خواهي داشت؟»
دختر گفت: «آن‌چه گفتي راست است. اما اي پير دل‌داده! مي‌داني که کابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا مي‌خواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري، نفقه‌اي بستان و سر خويش گير و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»
شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيکو به عهد خويش وفا مي‌کني! هر دم به نوعي از خويش مي‌رانيم و سنگي پيش پايم مي‌نهي. چه خون‌ها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همۀ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند:
تو چنين، ايشان چنين، من چون کنم چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»
دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سيم و زر نداري بايد يک سال تمام خوکباني مرا اختيار کني تا پس از آن عمر را به شادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوکباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن ميان کسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفر کن يا ما نيز چون تو ترسائي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم تو را در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتکف کعبه شويم.»
شيخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشته‌ايد و از رنج دلم آگاه نيستيد هم‌دمي نتواند کرد. اي رفيقان! به کعبه برگرديد و به آن‌ها که از حال ما بپرسد بگوييد که شيخ با چشم خونين و دل زهرآگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقۀ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوکان شتافت.
ياران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شيخ در کعبه ياري شفيق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آن‌چه ديده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بت‌پرستيدن و خوکباني کردن، حکايت کردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد که به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در کام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد.» ياران گفتند: «چنان کرديم، اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت کنيد.»
آخرالامر جملگي به سوي روم عزيمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب. تا از تضرع بسيارشان شوري در فلک افتاد و تير دعايشان به هدف رسد و جهان کشف بر مريد يکباره آشکار شد و بر وي الهام گشت که شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بي‌هوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوکبان کردند. چون به او رسيدند، ديدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جملۀ حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهايي يافت و چون نيک در خود نگريست سجدۀ شکر به‌جا آورد و زار گريست.
ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز که نقاب ابر از چهرۀ خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شکر که از ميان درياي ساه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را مي‌پذيرد.» شيخ در بر کرد و با ياران عزم حجاز نمود.
از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنان‌که او را از راه به‌در بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افکند و در طلب بي‌قرارش کرد چنان‌که خود را در عالمي ديگر يافت.
عالمي کان جا نشان راه نيست گنگ بايد شد زبان آگاه نيست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعره‌زنان و جامه‌دران از خانه بيرون رفت و با دلي پر درد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته مي‌ناليد و نمي‌دانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد.

هر زمان مي‌گفت با عجز و نياز کـتاي کريــم راه دان کارساز
عورتــي درمــانده و بيچــــاره‌ام از ديــار و خـانمــان آواره‌ام

مــرد راه چـون تويي را ره زدم تو مزن بر من که بي‌آگه زدم
هر چه کردم بر من مسکين مگير دين پذيرفتـم مـرا بي‌دين مگير


خبر به شيخ رسيد که دختر دست از ترسائي برداشته و به راه يزدان آمده است، شيخ چون باد با ياران به سويش بازپس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک يافت. دختر چون شيخ را ديد يکباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشک شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افکند و راه اسلام خواست.
شيخ او را عرضۀ اسلام داد غلغلي در جملۀ ياران فتاد
چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاکدان پر دردسر مي‌روم و از تو عفو مي‌طلبم و مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد.

گشت پنهـان آفتابش زير ميـغ جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطره‌اي بود در اين بحر مجاز سوي دريــاي حقيـقت رفت بـــاز


برگرفته از کتاب «داستان‌هاي دل‌انگيز» نگارش دکتر زهراي خانلري (کيا) ـ انتشارات بنياد فرهنگ ايران، چاپ سال1346


behnam5555 05-03-2010 08:41 AM

بکتاش و رابعه
 
بکتاش و رابعه

زهرا خانلري(کيا)

شيخ فريدالدين عطار از عارفان بزرگ و شاعران منصوف ايران در قرن ششم هجري است. عطار ابتدا شغل پدر يعني عطاري را پيشۀ خود ساخت؛ اما پس از چندي از آن دست کشيد و به عالم عرفان را آورد. وي افکار لطيف خود را در ضمن اشعار دل‌انگيز بيان کرد. آثار عطار فراوان و مشهوراست. از جمله ديوان شعر شامل قصايد غزليات و مثنوي‌هاي اسرارنامه، الهي‌نامه، منطق‌الطير، خسرونامه و گل و هرمز است.
داستان «بکتاش و رابعه» از «الهي‌نامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است، نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دل‌آويز از او باقي مانده است.
چنين قصه که دارد ياد هرگز؟
چنين کاري کرا افتاد هرگز؟


رابعه يگانه دختر کعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود که قرار از دل‌ها مي‌ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دل‌ها مي‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريدگونش مي‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شيريني لب حکايت مي‌کرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود که آني از خيالش منصرف نمي‌شد و فکر آيندۀ دختر پيوسته رنجورش مي‌داشت. چون مرگش فرا رسيد، پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني که درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچ کس را لايق او نشناختم، اما تو چون کسي را شايستۀ او يافتي خودداني تا به هر راهي که مي‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهي جشني برپا ساخت. بساط عيش د رباغ باشکوهي گسترده شد که از صفا و پاکي چون بهشت برين بود. سبزۀ بهاري حکايت از شور جواني مي‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن مي‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي‌گذشت و از ادب سر بر نمي‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افکند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و کمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيکوروي و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همۀ آن‌ها جواني دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌داشت؛ نگهبان گنج‌هاي شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادي و شکوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقي‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه‌گري مي‌کرد؛ گاه به چهره‌اي گلگون از مستي مي‌گساري مي‌کرد و گاه رباب مي‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر مي‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزي ديد، آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي‌گريست و دلش چون شمع مي‌گداخت. پس از يک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را يکباره از پا درآورد و بر بستر بيماريش افکند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردي کجا درمان پذيرد که جان‌درمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايه‌اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و کاردان. با حيله و چاره‌گري و نرمي و گرمي پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي‌خويش آورد که صد ساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم که مي دانم که قدرش مي‌ندانم
سخن چون مي‌توان زان سر و من گفت چرا بايد ز ديگر کس سخن گفت
باري از دايه خواست که در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمي که رازش بر کسي فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌اي نوشت:
الا اي غايب حاضر کجايي به پيش من نه اي آخر کجايي
بيا و چشم و دل را ميهمان کن و گرنه تيغ گير و قصد جان کن
دلم بردي و گر بودي هزارم نبودي جز فشاندن بر تو کارم
ز تو يک لحظه دل زان برنگيرم که من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آئي به دستم باز رستم و گرنه مي‌روم هر جا که هستم
به هر انگشت در گيرم چراغي ترا مي‌جويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خويش را بر آن نقش کرد و به سوي محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يکباره دل بدو سپرد که گويي سال‌ها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد، دلشاد گشت و اشک شادي از ديده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها مي‌ساخت و به سوي دلبر مي‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر مي‌شد. مدت‌ها گذشت. روزي بکتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن که از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند با خشونت و سردي روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخيش روي در هم کشيد که با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
که هان اي بي‌ادب اين چه دلبريست تو روباهي ترا چه جاي شيريست
که باشي تو که گيري دامن من که ترسد سايه از پيراهن من
عاشق نااميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دل‌فروز، اين چه حکايت است که در نهان شعرم مي‌فرستي و ديوانه‌ام مي کني و اکنون روي مي‌پوشي و چون بيگانگان از خود مي‌رانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌داني که آتشي که در دلم زبانه مي‌کشد و هستيم را خاکستر مي‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست که با جسم خاکي سر و کار داشته باشد. جان غمديدۀ من طالب هوس‌هاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس که بهانۀ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بدار که با اين کار چون بيگانگان از آستانه‌ام دور شوي.»
پس از اين سخن، رفت و غلام را شيفته‌تر از پيش برجاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن‌ها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذر کن ز من آن ترک يغما را خبر کن
بگو کز تشنگي خوابم ببردي ببردي آبم و آبم ببردي
چون دريافت که برادرش شعرش را مي‌شنود کلمۀ «ترک يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي که هر روز سبويي آب برايش مي‌آورد، تبديل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بي‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير مي‌زد و دلاوري‌ها مي‌نمود. سرانجام چشم‌زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيده‌اي سواره پيش‌صف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دل‌ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نمي‌شتافتند دياري در شهر باقي نمي‌ماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت:
چه افتادت که افتادي به خون در چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر
همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي‌خواهي ز من با اين همه سوز که نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بي‌خويش که از پس مي‌ندانم راه و از پيش
اگر اميد وصل تو نبودي نه گردي ماندي از من نه دوري
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
که: «جانا تا کيم تنها گذاري سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد» بگفت اين وز خود بي‌خويشتن شد
چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
* * *
رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس‌گذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌اي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بي‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بي‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن مي‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه‌اي مي‌گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بکتاش نامه‌هاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را مي‌سوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي‌رفت و دورش را فرامي‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌برد و غزل‌هاي پر سوز بر ديوار نقش مي‌کرد. همچنان که ديوار با خون رنگين مي‌شد چهره‌اش بي‌رنگ مي‌گشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه‌پيکر چون پاره‌اي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمه‌سار است همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط کردم که بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي غلط کردم که تو در خون نيايي
چو از دو چشم من دو جوي دادي به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهيي بر تابه آخر نمي‌آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون يکي آتش يکي اشک و يکي خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانان مي بشويم بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي که نوشت باد، اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني منت رفتم تو جاويذان بماني
چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
نبودش صبر بي يار يگانه بدو پيوست و کوته شد فسانه.

برگرفته از کتاب «داستان‌هاي دل‌انگيز» نوشتة دکتر زهرا خانلري (کيا) ـ سال 1346
حروف‌چين: فاطمه طاهري



behnam5555 05-03-2010 08:44 AM

سوزن لرزان
 


سوزن لرزان


روزي ملانصرالدين در بازار بزرگ اصفهان پرسه مي‌زد. و از چپ و راست به دوستان خود که مي‌رسيد سلام و عليک مي‌کرد و حال و احوال مي‌پرسيد. عده‌اي از دوستانش مشغول خريد و فروش بودند و بعضي فقط چانه مي‌زدند و دکاندارها را بستوه مي‌آوردند. ملا هميشه از جنب‌وجوش بازار خوشش مي‌‌آمد زيرا غالباَ به مردهايي برمي‌خورد که از تبريز يا همدان آمده بودند و يا از کشورهاي دوردست مثل هند و مصر تازه وارد شده بودند و داستانهاي عجيب و غريب از سفرهاي خود مي‌گفتند.
دم چهارسوق بازار، دست راست ملا چشمش افتاد به عده‌اي مرد که دور سارباني به نام موسي جمع شده بودند، سرها را بهم نزديک کرده بودند و بچيزي که در دست موسي بود خيره شده بودند. چون ملا هميشه کنجکاو بود و مي‌خواست که از هر اتفاقي يا خبري سر در بياورد بزودي سر و دستار ملا هم توي سرها آمد.
مردها به ملا سلام کردند و او جواب داد:
« و عليکم‌السلام.»
يکي از تماشا کنندگان قضيه را براي ملا تعريف کرد:« موسي ساربان از صحرا با شترش مي‌آمده و ديده چيزي روي زمين برق مي‌زند، آن را برداشته و آورده. حالا، هر چه نگاه مي‌کنيم نمي‌دانيم اين چيست.»
و موسي داستان را با آب‌وتاب تعريف کرد که: « بله از شتر پياده شدم و آن را برداشتم. اما هر چه فکر کردم عقلم بجايي قد نداد. اين است که آن را آوردم بازار که از آدمهاي فهميدة بازار بپرسم. اما از صبح تا حالا آن را به هر که نشان مي‌دهم سر از کارش درنمي‌آورد.»
مصطفي يکي از بازاريان گفت:« ملا تو از همة ما داناتري، بگو ببينيم اين چيست؟»
ملا نصرالدين به قوطي گرد و فلزي که در کف دست موسي برق مي‌زد خيره شد. داخل قوطي حروف و علامتهايي بود و سوزن کوچکي، و در شيشه‌اي قوطي هم بسته بود. چيز عجيب قوطي همان سوزن کوچک بود که انگار جن به جلدش رفته، هر وقت جعبه را به راست يا چپ مي‌گرداندند سوزن مي‌لرزيد اما وقتي آن را در يک جهت معيني قرار مي‌دادند سوزن از حرکت مي‌ماند. ملا قوطي حيرت‌آور را در دست گرفت. آن را به چپ و راست چرخانيد سوزن مثل لرزانک مي‌لرزيد اما وقتي قوطي را به شمال نگاه‌ داشت سوزن بي‌حرکت شد. ملا دستي به ريش خود کشيد، هر وقت به فکر فرو مي‌رفت اين کار را مي‌کرد، بعد قوطي را به موسي پس داد.
ساربان پرسيد:« خوب واقعاَ اين چيست؟»
مردها چشم به دهان ملا دوخته بودند و در انتظار جواب بودند. آن‌ها به دانش ملا اطمينان داشتند و مي‌دانستند که گره اسرار قوطي به دست ملا باز مي‌شود. همة آنها از اين قوطي و سوزن لرزان و اسرار‌آميزش غرق شگفتي شده بودند و مي‌خواستند سر در بياورند که چرا اين سوزن هميشه در جهت شمال بي‌حرکت مي‌ايستد و جان به جانش بکني و هر چه خم و راستش بکني، انگار نه انگار. جم نمي‌خورد.
ملا باز دستي به ريش خود کشيد اما چيزي نگفت و بعد يکهو زد به گريه هاي‌هاي گريه کرد و بعد هرهر خنديد. و اين گريه و خنده را آنقدر ادامه داد تا کاسة صبر منتظران لبريز شد. هي گريه مي‌کرد. هي مي‌خنديد و از نو...
عاقبت يکي از مردها پرسيد :« ملا چرا گريه مي‌کني؟»
و ديگري هم پرسيد :« ملا چرا مي‌خندي؟»
مصطفي گفت:« هيچکس ، حتي اگر ملا هم باشد نبايد در آن واحد هم بخندد و هم اشک بريزد.»
ملا قول داد که:« به شما خواهم گفت چرا مي‌گريم و چرا مي‌خندم.» در اين موقع همة مردم بازار از مرد و پسر و بچه و پير وجوان دور ملا جمع شده بودند و منتظر کلمات حکيمانة ملا بودند. حتي زنها هم روبنده‌ها را پايين انداخته بودند و در گوشه‌اي جمع شده بودند و هر کس که از قضيه خبري نداشت از ديگري مي‌پرسيد که:« عمو چه خبر است» و کم‌کم همه خبردار شده بودند – قوطي و سوزن و گريه و خندة ملا-!
ملا شروع به سخن کرد:« من از اين غصه گريه مي‌کنم که هيچکدام شما نمي‌دانيد که اين قوطي و سوزن چيست و به چه درد مي‌خورد. پس عقل و شعور شما کجا رفته؟ من از ناداني شما شرمنده هستم. باز هم مي‌پرسيد چرا گريه مي‌کنم؟»
ملا نگاهي به جمعيت انداخت. مردها از جهل خود شرمسار سرشان را پايين انداختند تا چشمشان به چشم ملا نيفتد. حتي پسر‌بچه‌ها قوز کردند و از خجالت و ناداني بزرگترها و خودشان خيس عرق شدند. اما زنها زير روبنده، آه کشيدند و خدا را شکر کردند که کسي از آنها توقع ندارد چيزي بدانند و آنها همينکه دود و دم آشپزخانه را براه بکنند و بچه‌ها را از آب و گل در کنند کافي است و مردها به همين راضي هستند. ضمناَ زنها به ملا حق دادند که بر جهالت مردم گريه بکند و از اينکه مردم شهر به اين بزرگي چيزي بارشان نيست شرمسار باشد.
مصطفي که ملا را بهتر از ديگران مي‌شناخت، ناقلاتر از آن بود که دست از سر ملا بردارد. پس رو به ملا کرد و گفت:
« خوب علت گرية شما را دانستيم، حالا بگوييد ببينم چرا خنديديد؟»
ملا خندة بلندي کرد و گفت:« از اين مي‌خندم که خودم هم نمي‌دانم اين قوطي چيست و اين سوزن چه مرگي دارد؟»




behnam5555 05-03-2010 08:46 AM

هم‌نشين بدنام
 

هم‌نشين بدنام


مهدی آذر یزدی

http://www.ershadeyazd.com/uploaded_...8%AF%DB%8C.jpg

روزي روزگاري دسته‌اي از راهزنان راه كارواني را بسته بودند و دارايي مسافران را برده بودند. وقتي خبر به شهر رسيد حاكم دستور داد لشكري انبوه فراهم آوردند و فرسخ‌ها دورتر از محل واقعه اطراف بيابان وسيع را در محاصره گرفتند و راه آمد و شد را بستند و اندك اندك حلقه‌ي محاصره را تنگ‌تر كردند و هر آينده و رونده‌اي را زير نظر گرفتند تا عاقبت در گودي ميان تپه‌هاي دور افتاده به دسته‌ي راهزنان دست يافتند، همه را گرفتند و دست و بازو بستند و پيش حاكم آوردند.
حاكم به قاضي گفت :‌ «هياهو در اندازيد، دزدان را در جمع مردم محاكمه كنيد، اگر بي‌گناهي در ميان آن‌ها هست بشناسيد و گناهكاران را عذابي سخت بدهيد و خبر آن‌را به همه جا برسانيد تا ديگران بهوش باشند و راه‌ها امن و امان شود.»
قاضي يكي يكي را محاكمه كرد و دزدان همه خود را بي گناه مي دانستند و بهانه‌ها مي‌تراشيدند ولي اموال كاروان را تقسيم كرده بودند و هر يك چيزي از آن داشت و هيچ‌يك نمي‌توانستند عذر وجهي بياورند و ناچار اعتراف كردند كه كارشان راهزني است. اما يكي از ايشان گناه خود به گردن نمي‌گرفت و مي‌گفت : «من از ايشان نيستم و كارم دزدي نيست، شاعرم، نقاشم، نويسنده‌ام، هنرمندم و اگر بخت بد مرا با اين جماعت پيوند داده است مرا با دزدان در يك رديف نبايد شمرد.»
نامه‌اي پر از آثار فضل و بلاغت و شعر و حكايت و حديث و روايت به حاكم نوشت و شكايت كرد كه «قاضي حرف مرا نمي‌پذيرد و داد مرا نمي‌دهد، من دزد نيستم و اهل دانش و هنرم.»
حاكم متاثر شد‌، جوان را احضار كرد و گفت : «نامه‌اي بسيار خوب نوشته‌ بودي كه دليل فهم و معرفت توست، چه مي گويي؟»
گفت : «من دزد نيستم و خود را مستحق كيفر نمي‌دانم.» حاكم پرسيد : «هم‌دسته‌ي دزدان چرا بودي؟» گفت : «ايشان را نمي‌شناختم و كارشان را نمي‌دانستم. به ايشان خدمت مي‌كردم و مزد مي‌گرفتم، حساب مي‌نوشتم و كتاب مي‌خواندم و موعظه مي‌كردم.»
پرسيد : «قاضي چه مي‌گويد؟»
گفت : «او نيز مرا هم‌دست راهزنان مي‌شمارد و به عرايضم توجه نمي‌كند.»
حاكم دستور داد : «جوان را در حضور من محاكمه كنيد.»
قاضي در حضور حاكم محاكمه را تجديد كرد و از جوان پرسيد : «مي‌دانستي كه ايشان راهزنند يا نمي‌دانستي؟» گفت : «نمي‌دانستم و از وقتي كاروان را زدند فهميدم و از همراهي با اين جماعت پشيمان بودم.»
قاضي گفت : «بسيار خوب، نمي‌گويم كه همنشيني دليل همكاري است ولي چگونه از اين لباس دزدي كه پوشيده‌اي شرمنده نبودي؟»
گفت : «راضي نبودم و شرمنده بودم ولي چاره نبود.»
پرسيد : «خوب چند وقت است كه اين نا اهلان كاروان را زده‌اند؟»
گفت : «دو ماه»
پرسيد : «آنجا كه كاروان را زدند كجا بود؟»
گفت : «فلان گردنه در فلان شهر و آبادي.»
قاضي پرسيد : «آيا مي‌تواني نقشه‌ي اين راه ها را روي كاغذ بكشي تا در راه شناسي به ما كمك كني؟»
گفت : «چرا نتوانم؟ من اين راه‌ها را مانند كف دستم مي شناسم و در رسم نقشه هيچ‌كس چون من استاد نيست.»
قاضي گفت : «آفرين! آيا مي‌تواني شعري بسازي و پشيماني خود را از همراهي با دزدان وصف كني؟»
گفت : «چرا نتوانم؟ كلمات در دست من چون موم نرم هستند و مي‌توانم با يك شعر شور بر پا كنم.»
قاضي گفت : «بارك‌الله! آيا مي‌تواني داستاني بنويسي و برخورد دزدان را با كاروان و وحشت مسافران و گفت و شنيد آنان را تعريف كني؟»
گفت : «چرا نتوانم؟ ترس مردم قافله و التماس آنان و بي‌رحمي اين دزدان خود داستان سوزناكي است.»
قاضي گفت : «احسنت! اما اين دزدان چگونه زندگي مي‌كردند كه هيچ‌كس ايشان را نمي‌شناخت؟ آيا در اين مدت جز اهل قافله چوپاني، دشت‌باني، مسافر تنهايي، صحراگردي، دهقاني، غريبه‌اي آشنايي از مردم آن نواحي در حوالي جايگاه اين دزدان ديده نمي‌شدند؟»
گفت : «چرا، ولي دزدان با اينگونه اشخاص كاري نداشتند و اين اشخاص دسته‌ي دزدان را مسافراني خوشگذران مي‌دانستند.»
قاضي گفت : «با اين ترتيب تو كه دزدان را شناخته بودي و ناراضي و شرمنده بودي در مدت دو ماه با اينكه به مردم آبادي اطراف دسترسي داشتي و اسير دزدان نبودي و مي‌توانستي نقشه‌ي راه و جايگاه دزدان را بكشي و داستان دزدي را بنويسي چرا دزدان را رسوا نكردي و خبر را به گوش راه‌بانان نرساندي؟ چرا از ايشان جدا نشدي و فرار نكردي؟»
گفت : «در اين فكر بودم و توفيق ياري نكرد.»
قاضي پرسيد : «آيا در اين مدت هيچ شعر نساخته‌اي؟»
گفت : «چرا يك شعر.»
قاضي گفت : «بخوان!»
جوان غزلي را كه ساخته بود خواند. و قاضي به حاكم گفت : «بر من ثابت است كه اين جوان هم مانند باقي دزدان دزد است و گناهش از ديگران بيشتر است كه دانسته‌تر و فهميده‌تر شريك و همكار ايشان بوده است. شعرش هم از بي‌دردي و بي‌خيالي حكايت مي‌كند. به شعر و داستان و معاني بيانش فريفته نبايد شد زيرا كه از همنشيني با دزدان پشيمان نيست. اگر دزد نبود همنشين ايشان نبود و اگر پشيمان بود پيش از دستگيري به جاي غزل، شكايت‌نامه مي‌ساخت. درخت را از ميوه‌اش مي‌شناسند و آدم بي‌معني را از كارش و كسي كه با بدكاران همنشين است و از آن راضي است همراه و همدست و يار و مددكار ايشان است. اگر از كارشان راضي نبود حتي اگر در دست ايشان اسير بود مي‌توانست به وسيله‌ي چوپاني، دهقاني، آينده و رونده‌اي راز ايشان فاش كند. همنشيني هم دليل خوبي است.»
جوان گفت : «من جامه از تن كسي نكندم.»
قاضي گفت : «نمي‌توانستي، ولي از پوشيدن لباس دزدي پرهيز نكردي.»
جوان گفت : «با ايشان هم‌دل نبودم.»
گفت : «دروغ مي‌گويي.»
گفت : «توبه مي‌كنم.»
قاضي گفت : «حالا چاره‌اي ندارد. توبه پيش از رسوايي است، بعد از گرفتاري همه توبه‌كار مي‌شوند»
گفت : « با من غرض داري و نمي‌خواهي از كيفر معاف شوم.»
گفت : «همان غرضي را دارم كه با ديگر راهزنان دارم.»
حاكم گفت : «به‌نظر مي‌رسد كه اين هم محكوم است. تنها چيزي كه از ديگر دزدان بيشتر داد زبان‌آوري و هوشياري است. دريغ از هوشياري كه در راه كج به‌كار مي‌رود كه اگر در راه راست بود به بزرگي و بزرگواري مي‌رسيد.»
برگرفته از قصه‌هاي گلستان و ملستان – نوشته‌ي مهدي آذر يزدي

peleshk 05-03-2010 07:09 PM

یکم ترسناکه(خیلی نه)...!!!
 
اوسپید است دختری ایرانی او اکنون کلاس پنجم است وهمکلاسی من سپید در کلاس درس نقش خود راخوب ایفا میکند-دختری سروزبون دار-که تمام افراد مدرسه اورابه نام دختری خوب – شیرین زبان ولی پرحرف می شناسند که درهمه نمایش ها- سرودها و....
نقش دارد.اوخلاقیت های بسیار زیادی داردومن می دانم سپید میتواند از آن ها استفاده کند زیرا همه ی هنرهای او در سطح جوانان است. سپید نویسنده وشاعر است وبرنامه ریزی خوبی دارد که میتواند انسانهای زیادی را جذب کند.
روزی در سرویس بودیم، همراه سپید به خانه آنها رفتم. آنجا زیبا بود وبسیار بزرگ زیرا پدر او مرد ثروتمندی بود اما سپید هیچوقت پز نمیداد. تا آن روز؛ یک روز عجیب وبسیار سخت. قرار براین شد که پیش از بازی کردن در حیاط، به اتاق او برویم وبازی کنیم. مثل همیشه او شروع به صحبت کرد اما من بزودی به قصد فرار از صحبتهایش ودر ظاهر برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم. کسی در خانه نبودفقط من واو بودیم. یخچال را باز کردم، پارچ آب را برداشتم. وقتی آب را درلیوان ریختم مایع سیاه رنگی به شکل چشم از آن بیرون آمد. خیلی ترسیده بودم. انگار آنها؛ یعنی خون آشامها پشت سرم بودند. پارچ را رها کردم، پیش سپید رفتم، ماجرا را به او گفتم ولی انگار او متوجه رفتن من نشده بود. اما خیلی واضح بود، زیرا در هنگام رفتن من به آشپزخانه اوبه من گفت: پارچ در گوشه ی یخچال است. تعجب کردم. سپیبد به جایی خیره شده بود وفقط به آنجا نگاه میکرد. سکوت برخانه حاکم شد ولی من بسیار اتفاقی دست به گردنش کشیدم، جای گاز خون آشامها سپید را آزار میداد. سکوت ترسناک بالاخره شکسته شد. اما این دفعه با صدای جیغ من.
من با پای برهنه از خانه ی آنها خارج شدم. آنقدر دویدم تا به بیابانی رسیدم در حالی که سپید هر لحظه تبدیل به خون آشام بزرگتری می شد.
نمیتوانستم فرار کنم. به سمت منزل سپید راهی شدم. دندانهای سپید دیدن داشت. به آبی که در پارچ بود نگاه کردم .آن آب را دور ریخته بودم اما دوباره به پارچ برگشت . وچشمی که در آب بود غذب ناک به من نگاه کرد ترسیدم . ناگهان چشم مسخره کنان وخندان نوری تابید وبه دری تبدیل چشمان مظلوم سپید ازدرون آن در برق میزد ،متوجه شدم خون آشام ها اورا اسیر کرده اند؛ فقط بخواطر سپید وارد در شدم از چشم فواره ی خون سخنگو جاری شد و گفت (سپید در دستان ما و خون آشام ها است . (
سپس خون خشک شد و چشم نا پدید شد . من هم از ترس آنجا نماندم وفرار کردم پس از مدتی سپید مرد ولی نرفت و مدام به دنبالم می آمدروح او مرا عذاب می داد تا دوباره چشم ترسناک را دیدم. ازچشم فواره ی خونی جاری شد وگفت که سپید چگونه مرد: « ظاهرا وقتی من از ترس، خارج از شهر خون آشامها شدم ، سپید گوشهایی به شکل سگ وپوزه ای به شکل روباه وبدنی به شکل گرگ در آورد ومیخواست مرا نجات دهد اما وقتی متوجه رفتن من شد، به شکل عجیبی ناپدید شد اما چشم ترسناک به صحبتهایش افزود: او حالا منتظر توست و اگر 22 دی ساعت 7 و 36 دقیقه و5 ثانیه پیش او نروی کشته میشوی». نگاهی به دور واطرافم انداختم . ازترس دندانهایم را به هم میفشردم. تقویمی دیدم . حالا 22 دی است ودقیقا ساعت 7 و 35 دقیقه و 58 ثانیه بود. وقت کمی داشتم. فقط فرار کردم تنها قصدم فرار ازچشم بود. سپید را دوست داشتم اما حیف که اورا گذاشتم وآمدم. وارد خیابان شدم. در حال فراربودم که دیگر هیچ چیز ندیدم البته برای همیشه....

امیر عباس انصاری 05-04-2010 04:31 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط peleshk (پست 150058)
اوسپید است دختری ایرانی او اکنون کلاس پنجم است وهمکلاسی من سپید در کلاس درس نقش خود راخوب ایفا میکند-دختری سروزبون دار-که تمام افراد مدرسه اورابه نام دختری خوب – شیرین زبان ولی پرحرف می شناسند که درهمه نمایش ها- سرودها و....
نقش دارد.اوخلاقیت های بسیار زیادی داردومن می دانم سپید میتواند از آن ها استفاده کند زیرا همه ی هنرهای او در سطح جوانان است. سپید نویسنده وشاعر است وبرنامه ریزی خوبی دارد که میتواند انسانهای زیادی را جذب کند.
روزی در سرویس بودیم، همراه سپید به خانه آنها رفتم. آنجا زیبا بود وبسیار بزرگ زیرا پدر او مرد ثروتمندی بود اما سپید هیچوقت پز نمیداد. تا آن روز؛ یک روز عجیب وبسیار سخت. قرار براین شد که پیش از بازی کردن در حیاط، به اتاق او برویم وبازی کنیم. مثل همیشه او شروع به صحبت کرد اما من بزودی به قصد فرار از صحبتهایش ودر ظاهر برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم. کسی در خانه نبودفقط من واو بودیم. یخچال را باز کردم، پارچ آب را برداشتم. وقتی آب را درلیوان ریختم مایع سیاه رنگی به شکل چشم از آن بیرون آمد. خیلی ترسیده بودم. انگار آنها؛ یعنی خون آشامها پشت سرم بودند. پارچ را رها کردم، پیش سپید رفتم، ماجرا را به او گفتم ولی انگار او متوجه رفتن من نشده بود. اما خیلی واضح بود، زیرا در هنگام رفتن من به آشپزخانه اوبه من گفت: پارچ در گوشه ی یخچال است. تعجب کردم. سپیبد به جایی خیره شده بود وفقط به آنجا نگاه میکرد. سکوت برخانه حاکم شد ولی من بسیار اتفاقی دست به گردنش کشیدم، جای گاز خون آشامها سپید را آزار میداد. سکوت ترسناک بالاخره شکسته شد. اما این دفعه با صدای جیغ من.
من با پای برهنه از خانه ی آنها خارج شدم. آنقدر دویدم تا به بیابانی رسیدم در حالی که سپید هر لحظه تبدیل به خون آشام بزرگتری می شد.
نمیتوانستم فرار کنم. به سمت منزل سپید راهی شدم. دندانهای سپید دیدن داشت. به آبی که در پارچ بود نگاه کردم .آن آب را دور ریخته بودم اما دوباره به پارچ برگشت . وچشمی که در آب بود غذب ناک به من نگاه کرد ترسیدم . ناگهان چشم مسخره کنان وخندان نوری تابید وبه دری تبدیل چشمان مظلوم سپید ازدرون آن در برق میزد ،متوجه شدم خون آشام ها اورا اسیر کرده اند؛ فقط بخواطر سپید وارد در شدم از چشم فواره ی خون سخنگو جاری شد و گفت (سپید در دستان ما و خون آشام ها است . (
سپس خون خشک شد و چشم نا پدید شد . من هم از ترس آنجا نماندم وفرار کردم پس از مدتی سپید مرد ولی نرفت و مدام به دنبالم می آمدروح او مرا عذاب می داد تا دوباره چشم ترسناک را دیدم. ازچشم فواره ی خونی جاری شد وگفت که سپید چگونه مرد: « ظاهرا وقتی من از ترس، خارج از شهر خون آشامها شدم ، سپید گوشهایی به شکل سگ وپوزه ای به شکل روباه وبدنی به شکل گرگ در آورد ومیخواست مرا نجات دهد اما وقتی متوجه رفتن من شد، به شکل عجیبی ناپدید شد اما چشم ترسناک به صحبتهایش افزود: او حالا منتظر توست و اگر 22 دی ساعت 7 و 36 دقیقه و5 ثانیه پیش او نروی کشته میشوی». نگاهی به دور واطرافم انداختم . ازترس دندانهایم را به هم میفشردم. تقویمی دیدم . حالا 22 دی است ودقیقا ساعت 7 و 35 دقیقه و 58 ثانیه بود. وقت کمی داشتم. فقط فرار کردم تنها قصدم فرار ازچشم بود. سپید را دوست داشتم اما حیف که اورا گذاشتم وآمدم. وارد خیابان شدم. در حال فراربودم که دیگر هیچ چیز ندیدم البته برای همیشه....


ببخشید این داستان بی سر و ته و جدا بیمعنا چه ربطی داشت به عنوان تاپیک:

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

کجاش درس زندگی و عبرت و دانش و فهم و کمالات به انسان یاد می داد؟

روشنا 05-16-2010 04:25 PM

صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!
خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه‌گي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.
وقتي داشتيم برمي‌گشتيم، مشیم رو به من كرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي‌كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.
وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشم تا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحت راحت .
در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه‌اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه‌هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو مي‌خوندند.
... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!

روشنا 05-16-2010 04:27 PM

من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !

روشنا 05-16-2010 04:30 PM

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر
سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی
همسایه ها گفتن كه اون مرده
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی
به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت

روشنا 05-16-2010 04:32 PM

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

kiana 05-17-2010 09:27 AM

يك روز زندگي


دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.




پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.




به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."




لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."




خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."




او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."




آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....




او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ....




اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.




او در همان يك روز زندگي كرد.




فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"




زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.




امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

روشنا 05-20-2010 05:47 AM

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند.
زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است .
مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد .
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است .
سامي كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند .
دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي شود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت .
من هيچ گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم .
ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم . سامي فكر مي كند كه 5 دقيقه بيش تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم .
5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نمي توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه كنم .

Setare 05-20-2010 12:26 PM

يک مسئله عجيب به نام تصوير ذهني
1- شخصي سر کلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را که روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت کرد و با اين «باور» که استاد آنرا به عنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب براي حل کردن آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند. اما طي هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام يکي از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلي مبهوت شد زيرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسايل غير قابل حل رياضي داده بود .
2- در يک باشگاه بدنسازي پس از اضافه کردن 5 کيلوگرم به رکورد قبلي ورزشکاري از وي خواستند که رکورد جديدي براي خود ثبت کند. اما او موفق به اين کار نشد. پس از او خواستند وزنه اي که 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند کرد. اين مسئله براي ورزشکار جوان و دوستانش امري کاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه اي برنيامده بود که در واقع 5 کيلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به ميزان 5 کيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن مي دانست.
هر فردي خود را ارزيابي ميکند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد که باور داريد«هستيد». اما بيش از آنچه باور داريد«مي توانيد» انجام دهيد


نورمن وينست پيل

روشنا 05-21-2010 06:47 AM

عالم فروتن
 
گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ؟

کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :

اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :

و اين دانه گندم هم فلان عالم است !

و شروع کرد به تعريف از خود .

خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :

آن يک دانه گندم هم خودش است ؟

من هيچ نيستم...

kiana 05-22-2010 03:27 PM

داستان کوتاه "متشکرم" : اثری از آنتوان چخوف

همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
به او گفتم:بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»!مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زباننمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل .
- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.
شما دو ماه براي من كار كرديد.
- دو ماه و پنج روز
- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.
سه تعطيلي . . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.
دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت.
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .
فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.
موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.
در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...
« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .
- خيلي خوب شما، شايد …
- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !
- من فقط مقدار كمي گرفتم .
در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر.
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي.
- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
- به آهستگي گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.
بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:
در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود...

kiana 05-24-2010 02:59 PM

یک روز آفتابی در جنگلی سرسبز شیری بیرون غارش دراز کشیده بود و حمام آفتاب میگرفت. روباهی که در حال گذر از آنجا بود با دیدن شیر توقف کرد..
- آقا شیره میشه بگی ساعت چنده؟... ساعت من خرابه...
- خرابه؟ خوب بده برات سریع تعمیرش میکنم.
- جدی؟... اما ساعت من خیلی ظریفه و مکانیسم پیچیده ای داره. فکر کنم پنجه های بزرگ تو پاک خرابش کنه.
- اوه نه دوست من... بدش به من تا ببینی چه جوری برات راست و ریسش میکنم
- مسخره است. هر احمقی میدونه که شیرای تنبل با پنجه های بزرگ و تیز نمیتونن ساعتهای پیچیده و ظریف رو تعمیر کنن.
- میدونی بابت همینه که احمقها، احمقن... ساعتتو بده حرف اضافه هم نزن.
بعد ساعت روباه رو گرفت وارد غارش شد و پنج دقیقه بعد با ساعت که حالا دقیق و مرتب کار می کرد برگشت. روباه بهت زده و متعجب ساعت رو گرفت و راهش را کشید و رفت. چند دقیقه بعد سروکله گرگ پیدا شد.
- هی آقا شیره میتونم امشب بیام غارت باهم تلویزیون تماشا کنیم... تلویزیون من خراب شده... لامپ تصویرش سوخته انگار...
- قدمت روی چشم... البته اگه بخوای من میتونم تلویزیونت رو درست کنم.
- ببین درسته که من حیوونم اما توقع نداری که همچین حرف چرندی رو قبول کنم. امکان نداره یه شیر تنبل با پنجه های بزرگ بتونه یه تلویزیون مدرن رو تعمیر کنه.
- امتحانش مجانیه... به هرحال خودت خوب میدونی تو این جنگل درندشت لامپ تصویر گیرت نمیاد.
گرگ قانع شد و تلویزیونش را برای شیر آورد. شیر تلویزیون را داخل غار برد و نیم ساعت بعد با تلویزیون سالم برگشت.
صحنه غافلگیرکننده:
درون غار شیر نیم دو جین خرگوش با هوش و نابغه که مجهز به مدرن ترین اسباب و ابزار هستند مشغول کارند و خود شیر با لذت دراز کشیده و از مدیریتش لذت می برد.
نتیجه گیری اخلاقی:
اگه می خوای بدونی چرا یک مدیر موفقه، ببین که چه کسایی زیر دستش کار میکنن.

kiana 05-24-2010 08:59 PM


اديسون در سنین پيري پس از كشف چراغ برق يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموران فقط جلو گيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.
پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن پيرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب ديد كه پير مرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند.
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش به سر ميبرد ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي ! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيه پسرم؟
پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطـور مي تواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد
در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكــر مي كنيم. الان موقع اين كار نيست به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!
توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع نمود

«روحش شاد»

Hiwa 05-27-2010 10:44 PM


آنگاه كه غرور كسي را له مي كني،
آنگاه كه كاخ آرزوهاي كسي را ويران مي كني،
آنگاه كه شمع اميد كسي را خاموش مي كني،
آنگاه كه بنده اي را ناديده مي انگاري،
آنگاه كه حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي،
آنگاه كه خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيري،
مي خواهم بدانم...!
دستانت را بسوي كدام آسمان دراز مي كني تا براي خوشبختي خودت دعا كني؟؟

ساقي 05-27-2010 10:58 PM

حكايتي از گلستان سعدي:



وارسته شدن وزير بر كنار شده



پادشاهى ، يكى از وزيران را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد و به مجلس ((پارسايان )) راه يافت و در كنار آنها به زندگى ادامه داد.بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجرا گذشت ، راءى پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد و به او احترام نمود. مقام ديوان عالى كشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذيرفت و گفت : ((گوشه گيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام كار و مقام است .))


آنان كه كنج عافيت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

كاغذ بدريدند و قلم بشكستند

وز دست و زبان حرف گيران رستند


پادشاه گفت : ((ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور را داشته باشد نياز داريم . ))
وزير بر كنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمند كامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها نيالايد.))


هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد

كه استخوان خورد و جانور نيازارد






{پپوله}






saniz 05-29-2010 07:45 PM

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .
مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم

ساقي 05-29-2010 09:20 PM

حكايتي از گلستان سعدی ..


سلطان را بگوی ..


درویشی مجرد ( تنها ) به گوشه ای نشسته بود . پادشاهی برو بگذشت و درویش التفات نکرد.
سلطان برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان آدمیت ندارند .
وزیرش نزدیک درویش آمد و گفت سلطان بر تو گذر کرد ، چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟
درویش گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد .
و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک .










...

SonBol 05-30-2010 08:53 AM

ازدواج جن با انسان


کتاب دانستنيهايي درباره جن ، تا ليف حضرت حجته السلام والمسلمين حاج شيخ ابوعلي خداکرمي ماجرايي واقعي درباره ي ازدواج جن با انسان نقل شده که از اين قرار است:

ماجرايي در تاريخ 1359 شمسي مطابق با 1980 ميلادي ماه آوريل بوقوع پيوست، که اهالي کشور مصر به شهرهاي نزديک و روستا هاي مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نويسنده معروف ، استاد اسماعيل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنين مي نويسد:

مرد 33 ساله اي ، به نام عبدالعزيز مسلم شديد ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمايي ترک تحصيل کرده بود ، به نيروهاي مسلح پيوست و در جنگ خونين جبهه ي کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واين مجروحيت او منجر به فلج شدن دو پايش گرديد ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پاي فلج به زندگي خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج مي برد، ناگاه زني را ديد که لباس سفيد و بلندي پوشيده و سر را با پارچه سفيدي پيچيده، در اولين ديدار او همچون شبحي که برديوار نقش بسته مشاهده کرد.زماني نگذشت که همان شبح در نظرش مانند يک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزديک شد و گفت:اي جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودي بيماري تو را درمان نمايم . لکن به يک شرط که با دختر من ازدواج کني. ابوکف جوابي نداد ، زيرا که وحشت ، قدرت بيان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همين حال از ديواري که بيرون آمده بود ناپديد شد .

ابو کف اين قضيه را به کسي اظهار نکرد زيرا مي ترسيد او را به ديوانگي متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضاي شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعي بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسي که ميتواند خوشبختي تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در اين خصوص فکر کند ، بعد تصميم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسي نتواند وارو شود اما يکدفعه ديد ( حاجت) ودخترش از درون ديوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشيني بودند . در همان شب وقتي که ابوکف به چهره ي دختر نگاه کرد ، ديد چهره ي جذاب ،بدن لطيف قد کشيده ، گردن بلند و مثل نقره مي درخشيد.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذيرفتم )) ، (حاجت) وسيله ي عروسي را فراهم کرد . شب بعد با موسيقي و ساز و دهل عروسي را انجام دادند، در حالي که کسي از انسانها آن آواز را نمي شنيدند ، عروس را با اين وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به يکديگر سپرد و از خانه بيرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشيده بود که احساس کرد پاهايش جان گرفته است

.روز بعد هنگامي که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتي خود را بازيافته و با پاي خود راه مي رود خوشحال شدند ليکن او سر را به کسي نگفت.اين شادي بطول نينانجاميد،زيرا که به زوديروش و رفتار ابوکف تغيير کرد او در اتاقش مي نشست و بجز موارد محدود بيرون نمي آمد.تمام کارهاي لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام مي داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپري کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسي که قابل رويت نيست صحبت مي کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زيبايش در عيش و نوش و خوشبختي بود .


امیر عباس انصاری 05-30-2010 01:02 PM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط SonBol 2561 (پست 154880)

ازدواج جن با انسان

سلام
میناجان به نظر من این داستان بیشتر ماورایی بود تا عبرت آموز
من نتیجه اخلاقی خاصی ازش متوجه نشدم
شادیم من قدرت تفهمیم مناسبی ندارم و خوب درک نکردم
در کل جالب بود
سپاس


اکنون ساعت 11:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)