اگر با توم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد |
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند |
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت |
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است |
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت |
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است |
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم |
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است |
غم او را کنار گیر که غم
روی بر روی غمگسار نهاد |
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست |
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود |
سخن هر چه گویم همه گفتهاند
بر باغ دانش همه رفتهاند |
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم |
هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت
بر نه آرد همچو شوره ریع و کشت شب خوش |
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران شب خوش |
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام |
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش |
هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است |
وصل تو اجل را ز سرم دور همي داشت
از دولت هجر تو كنون دور نماندست |
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست |
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد |
شمهای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کردهاند |
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار
در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را |
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را علاج درد مشتاقان طبیت عام نشناسد مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را |
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است |
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او |
همه شب نهاده ام سر چون سگان بر آستانت
كه رقيب ز در نيايد به بهانه گدايي |
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود |
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است |
این گل ز بر همنفسی میآید
شادی به دلم از او بسی میآید پیوسته از آن روی کنم همدمیاش کز رنگ ویام بوی کسی میآید |
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی |
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای
سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای |
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است |
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش |
دشمن به غلط گفت من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم |
به طاعت قرب ایزد میتوان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت |
محل نور تجلیست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش |
به طاعت قرب ایزد میتوان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت |
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است |
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت |
اکنون ساعت 06:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)