دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم |
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای که زصحرای ختن آهوی مشکین آمد |
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد |
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه |
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها |
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست |
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را |
آن که من در جستجویش از خرد بیرون شدم
کس ندیده است و نبیند مثلش از هر سو ببین |
نگشاید دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبوید باز |
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد زندگی کوتاه تر از آنیست که وقتمان را صرف تنفر از دیگران کنیم . |
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز |
ز دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود |
در حق من به درد کشی ظن بد مبر
که آلوده گشت خرقه ولی پاک دامنم |
مگر تو شانه زدی ملک عنبر افشان را
که باد غالیه است و خاک عنبر افشان |
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد |
در سرای مغان رفته بودو اب زده
نشته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده |
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایان بنوازد آشنا را |
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را |
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز
زانکه در روح فزایی چو لبت ماهر نیست |
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را |
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب |
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کآنجا سیاهکارانند. آدم هاي بزرگ درد ديگران را دارند آدم هاي متوسط درد خودشان را دارند آدم هاي كوچك بي دردند |
درآ که در دل خسته توان در آیدباز
بیا که در تن مرده روان درآید باز |
ز رقيب ديو سيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را |
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری با خبر باش که سر می شکند دیوارش |
شرابی بی خمارم بخش یارب
که با وی هیچ درد سر نباشد |
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود این رسم زندگیه توی این دنیای خاکیه حقیقت عدالت خداست واقعیت اختلاف بالای شهر با پائین شهره حقیقت دلای پاک و معصومه واقعیت هوس نشسته در کمینه حقیقت عشقه واقعیت نفرته توی این دنیا هر روز و هر لحظه حقیقت فدای واقعیت میشه |
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا |
ای که از مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سر گردان را |
ابروی دوست کی شود دستکش خیال من کس نزدست از این کمال تیرمراد بر هدف |
فیض ازل به زور وزر ار آمدی بدست
آب خضر نصیب اسکندر آمدی خداوندا، کاش به زمانی برمیگشتم که تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود |
من بلد نیستمممممممممممممممممممممممممم م هیچوقتم حفظشون نکردممممممممممممم:20::d
|
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست |
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را |
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع |
عشق است ومفلسی وجوانی ونوبهار
عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش اگرهمه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر کنار خیابانخواب گندم نمی دید تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار اوکند |
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد |
دلم رمیده شد و غافلم نم درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش ایمان همچونکودک یکساله ای استکه وقتی شما او را به هوا می اندازید میخندد چون میداند که شما او را خواهید گرفت. |
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام |
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها |
اکنون ساعت 12:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)