راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت |
از این غم ار چه ترش روست مژدهها بشنو
که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل |
گویند شب آبستن و این است عجب
کاو مرد ندید از چه آبستن شد |
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد |
تو زانجا آمدی کاین جا دویدی
ازین جا در گذر کانجا رسیدی |
گذر نیست بر حکم گردان سپهر
هم ایدر بگسترد بایدت مهر |
همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرنده خود را طلبکار |
تو همچون نقطه، درمانی درین کار
که چون میگردد این فیروزه پرگار |
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد |
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج |
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را |
گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد |
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن ز من فربه تران کاین جنس گفتند به بازوی ملوک این لعل سفتند |
خوشست با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست |
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را |
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور |
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرت شاه |
اقبال را بجز در دین رهگذار نیست
خود را به جان ملازم این رهگذار دار |
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را |
واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی
سیرم از غمخوارگی منت غمخوارگان |
بهاری نو برآر از چشمه نوش
سخن را دست بافی تازه در پوش |
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن |
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را |
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم |
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست شب خوش |
ما بی غمان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم |
تا که عشق تو حاصل افتادست کار ما سخت مشکل افتادست آب از دیدهها از آن باریم کاتش عشق در دل افتادست |
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا شادی همه لطیفه گویان صلوات |
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد |
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود |
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری میروی خرم و خندان و نگه مینکنی که نگه میکند از هر طرفت غمخواری |
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام |
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار میبینم |
چشم تو که سحر بابل است استادش
یا رب که فسونها برواد از یادش آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال آویزهٔ در ز نظم حافظ بادش |
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست |
دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را محرم راز دل شیدای خود کس نمیبینم ز خاص و عام را |
غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها |
در این ظلمتسرا تا کی به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو |
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد |
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را |
اکنون ساعت 05:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)