غم گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم |
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه |
گفتم به نگار من کز جور مرا مشکن
گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد |
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغه الله میکنی |
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را |
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت |
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا |
هزار در ز صفا اندرون دل بازست
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفاتست |
از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد |
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما |
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است |
همیپرسم از ناسزایان سخن
چه گویی که دانش کی آید ببن |
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا |
ایدل تو به اسرار معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی |
مردی ز کنندهٔ در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجهٔ قنبر پرس گر طالب فیض حق به صدقی حافظ سر چشمهٔ آن ز ساقی کوثر پرس |
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
دریاب که هفته دگر خاک شدهست می نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست |
اول به وفا می وصالم درداد
چون مست شدم جام جفا را سرداد پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد |
تشنیع میزنی که جفا کرد آن نگار
خوبی که دید در دو جهان کو جفا نکرد |
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وان ساغر چون نگار بر دستم نه آن میکه چو زنجیر بپیچد بر خود دیوانه شدم بیار بر دستم نه |
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت هر چند به نزد عامه این باشد زشت سگ به ز من است اگر برم نام بهشت |
بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف میزند از لطف روح حیوانی |
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است |
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد |
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را |
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کاز خواب کسی را گل شادی نشکفت کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟ می خور که به زیر خاک میباید خفت |
چون غنچهٔ گل قرابهپرداز شود
نرگس به هوای می قدح ساز شود فارغ دل آن کسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود |
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو را چو خاک گرداند پست |
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد
دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد |
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست |
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت |
خزان خفت و بهاران گشت بیدار
نمیبینی درخت و گل شکفتهست |
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت |
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را |
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازهروی میباید بود |
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت |
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر
وآغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر |
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است |
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت |
اکنون ساعت 07:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)