پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 08-02-2011 02:54 PM

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»

ارادتمند
خانم نات کينگ‌کول



behnam5555 08-02-2011 02:55 PM

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
«هر مانعى، فرصتى

behnam5555 08-02-2011 02:55 PM

از يک شکلات شروع شد
من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم... سرشو بالا کرد
ديد که منو ميشناسه
خنديدم
گفت دوستيم؟
گفتم: دوستِ دوست
گفت: تا کجا؟
گفتم : دوستي که تا نداره
گفت :تا مرگ!
خنديدمو گفتم: من که گفتم تا نداره
گفت: باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه ،نه ،نه، نه... تا نداره
گفت: قبول !تا اونجا که همه دوباره زنده ميشن يعني زندگي پس از مرگ!
باز هم با هم دوستيم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستيم؟
خنديدم و گفتم: تو براش تا هر جا که دلت مي خواد يک تا بزار
اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا اون دنيا
اما من اصلا براش تا نميزارم
نگام کرد نگاش کردم باور نميکرد
مي دونستم اون مي خواست حتما دوستيمون يک تا داشته باشه
دوستي بدون تا رو نميفهميد !!
گفت :بيا برا دوستيمون يک نشونه بذاريم
گفتم: باشه تو بذار
گفت :شکلات باشه؟
گفتم :باشه
هر بار يک شکلات ميذاشت تو دستم منم يک شکلات ميذاشتم تو دستش
باز همديگرو نگاه ميکرديم يعني که دوستيم ...دوستِ دوست
من تندي شکلاتامو باز ميکردم ميذاشتم تو دهنم .تندو تند مي مکيدم
ميگفت شکمو!
تو دوست شکموي مني وشکلاتشو ميگذاشت توي يک صندوقچه کوچولوي قشنگ
ميگفتم بخورش
ميگفت :تموم ميشه مي خوام تموم نشه برا هميشه بمونه
صندوقچش پر از شکلات شده بود
هيچکدومشو نمي خورد
من همشو خورده بودم
گفتم: اگه يک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن يا کرمها ،اون وقت چي کار ميکني؟
ميگفت :مواظبشون هستم
ميگفت مي خوام نگهشون دارم تا موقعي که دوستيم و من شکلاتمو ميذاشتم تو دهنمو مي گفتم نه نه نه نه ...تا نه ....دوستي که تا نداره !!
يک سال ،دو سال ،چهارسال ،هفت سال ،ده سال
بيست سالش شده
اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم
اون همه رو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظي کنه
مي خواد بره اون دور دورا
ميگه ميرم اما زود برميگردم
من که ميدونم اون بر نميگرده
يادش رفت به من شکلات بده
من که يادم نرفته! شکلاتشو دادم
تندي بازش کرد گذاشت تو دهنش
يکي ديگه گذاشتم تو اون دستش گفتم: بيا اين هم آخرين شکلات براي صندوقچه کوچولوت
يادش رفته بود يک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد
خنديدم
ميدونستم دوستي اون تا داره اما دوستي من تا نداره
مثل هميشه
خوب شد همه رو خوردم
اما اون هيچ کدوم رو نخورده
حالا با يک صندوقچه پر از شکلاتهاي نخورده چي کار ميکنه؟

behnam5555 08-04-2011 12:59 PM

مرد ثروتمند و پسرش

پدر و پسر ثروتمندی علاقه داشتند که آثار نفیس و کمیاب هنری را جمع کنند. آنها در مجموعه گرانبهای خود همه نوع اثری از پیکاسو گرفته تا رافائل را داشتند. رابطه و صمیمیت این پدر و پسر نزد در و همسایه زبانزد بود.
روزگار با خوبی و خوشی بر این دو می گذشت که ناگهان جنگی روی داد و پسر را به جبهه فرستادند. پسر خیلی شجاع بود و در یکی از نبردهای سخت وقتی که می خواست جان یکی دیگر را نجات دهد کشته شد. خود شما می توانید عمق اندوه پدر را در غم از دست دادن تنها پسرش درک کنید.
یک ماه از این ماجرا گذشته بود که روزی مرد جوانی در زد. بعد از اینکه پدر در را باز کرد وی گفت : " آقا، شما مرا نمی شناسید. من همان سربازی هستم که پسر شما جانش را فدای نجات دادنش کرد. من واقعا نمی توانم به هیچ طریقی فداکاری او را جبران کنم. اما ، پسرتان این بسته را به من داده که به شما برسانم. می دانم من هنرمند قابلی نیستم اما پسرتان قبل از مرگ اصرار داشت که این تابلو را به شما برسانم."
وقتی پدر بسته را باز کرد، تصویری بسیار ماهرانه از صورت پسرش را دید که سرباز جوان با مهارت هر چه تمامتر آنرا کشیده بود. نقاشی آنقدر واقعی می نمود که پدر با دیدن آن دیگر نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.
پدر آن نقاشی را برده و در جایی بهتر از همه نقاشیها و تابلوهای گرانقیمت خود نصب کرد. هر بار که بازدید کنندگانی از سراسر دنیا برای دیدن آثار او می آمدند ، وی ابتدا تابلوی پسرش را نشان می داد.
چند ماه بعد پدر مرد و قرار بود که در یک مراسم عمومی تمامی آثار گرانقیمت او را به نمایش گذارده و حراج کنند. مشهورترین صاحبان کلکسیون از سراسر جهان با هیجان هر چه تمام گرد هم آمده بودند تا در این فرصت استثنایی بتوانند تابلوی نفیس دیگری را به مجموعه آثار قبلی خود اضافه کنند.
مامور اجرای حراجی تصویر پسر را روی میز گذاشته بود و گفت :" حراج را با پرتره پسر شروع می کنیم. چه کسی می خواهد تابلوی پسر را بخرد؟"
سکوت بود و سکوت. صدایی از ته سالن برخاست :" ما می خواهیم آثار مشهور را ببینیم. از این رد شو!"
اما مامور فروش دوباره تکرار کرد : " چه کسی می خواهد روی این تابلو شروع کند؟ 100 دلار؟ 200؟"
صدای خشمگین دیگری گفت :" ما آمده ایم تابلوهای ونگوک، پیکاسو و... را ببینیم نه این را!"
اما مامور دوباره می گفت : " تابلوی پسر، پسر، نبود؟"
سرانجام صدایی از ته سالن گفت :" من می خرم." صدای باغبان پیر و وفادار این پدر و پسر ثروتمند بود که با نهایت خجالت گفت : " من فقط 10 دلار دارم. آن را هم می دهم تا تابلوی اربابم را بخرم!"
پس از اینکه مامور اجرای حراجی مطمئن شد کس دیگری حاضر به خریدن تابلوی پسر نیست چکش خود را محکم به میز کوبیده و گفت : " متاسفم. حراج دیگر تمام شد!!!"
مردم یکصدا فریاد زدند :" پس تابلوهای نفیس چه می شود؟"
مامور جواب داد: " صاحب این آثار به من سپرده بود که تنها تابلوی پسرش را به حراج بگذارم ." و این را هم اضافه کرد :" هر کسی که تابلوی پسر را می خرید به تنهایی صاحب همه تابلوهای دیگر می شد. حالا هم این آثار نفیس همگی مال این باغبان وفادار است!!!"
عزیزان همیشه همراهم ! آیا زندگی واقعی هم اینطور نیست؟ چند بار تاکنون به چیزهای جزئی توجه کرده ایم؟ آیا تا حالا شده که هدیه ای ولو بسیار بی ارزش از نظر مادی را چون گرانبهاترین گنج و دارایی خود نگه داریم؟ آیا نشده که در قبال دریافت چیزی بی ارزش آرزو نکرده باشیم ای کاش بهتر از آن را داشتیم؟
زندگی نیز دقیقا مثل آن پدر عمل می کند. چه بسا که در پس یک اتفاق ساده، یک حادثه جزئی دنیایی از خیر و خوشی نهفته باشد که ما آنرا به سادگی نادیده می گیریم. بیاییم از صمیم قلب به این باور اعتقاد داشته باشیم که در پس هر رویدادی دنیایی از راز نهفته است که تنها خداوند قادر و حکیم سر آن را می داند و چه بسا معلم روزگار سالها بعد آن راز را بر ما آشکار کند . اما ، دریغ ! که بعضی مواقع وقتی متوجه حقیقت امر می شویم که دیگر خیلی دیر شده است. تا بعد ... دست علی به همراهتان.

shokofe 08-06-2011 11:29 PM

روزي یک سياستمدار معروف، درست هنگامی که از محل كارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.


روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و يك فرشته از او استقبال کرد. فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

سياستمدار گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سياستمدار گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

فرشته گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سياستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند.
آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند.
همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..

به سياستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.

راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سياستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.

بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سياستمدار گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سياستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سياستمدار با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...
امروز دیگر تو رای داده‌ای».

shokofe 08-09-2011 02:20 PM

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد :هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي؟ مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدی؟

kiana 08-09-2011 03:37 PM

معرفی

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
















MAHDI 08-17-2011 11:17 PM











عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!



این داستان تکان دهنده واقعی است


امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...


منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !


یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.





ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.


آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.


بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.


منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.


7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.


دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.


منصور كنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند


به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد.


منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد.


باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !




منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد.


ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!


بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد.


منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟!


ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.


منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند


درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.





از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.


آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ،


عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.


منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند.


یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.


ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...




در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد !


منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.


اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد.


منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.


بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...




ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و


گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!!


منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.


در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.


منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.


حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !




یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:


ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.


ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :


من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.


می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......


در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.




بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.


منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.




منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد.


وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.


ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.




و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !


ژاله هم می دید هم حرف می زد ...




منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !


منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟!


منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.


وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت:


مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟


دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ...


بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد.


وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.


همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.


سلامتی اون یه معجزه بود !


منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟


دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !


منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...















shokofe 08-19-2011 02:38 PM


مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت كرد ( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.


مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد.


مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.


مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!.


مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند.


نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم. قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!


و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!.

جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد محكوم كرد!.


چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!. مردك فغان برآورد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد.


قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد كرد: مرا شكايتي نيست.

می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کره‌گي دُم نداشت.:d


فرانک 08-20-2011 11:05 AM

گربه در معبد

در روزگاران قديم در يك معبد قديمي استاد بزرگي بود كه انديشه هاي نويني
را درس مي داد. در معبد گربه اي بود كه هنگام درس دادن استاد سروصدا
ميكرد و حواس شاگردان را پرت ميكرد.
استاد إز دست گربه عصباني شد و دستور داد تا هر وقت كلاس تشكيل ميشود،
گربه را زندانی كنند. چند سال بعد استاد درگذشت ولي گربه همچنان در طول
جلسات استادان ديگر زنداني ميشد. بعد إز مدتي گربه هم مرد. مريدان استاد
بزرگ گربه ديگري را گرفتند و در هنگام درس اساتيد معبد آن را در قفس
زنداني كردند.
قرن ها گذشت و نسل هاي بعدي درباره ي تاثير زنداني كردن گربه ها بر تمركز
دانشجويان، رساله ها نوشتند!!



اکنون ساعت 05:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)