|
|
(اثر آنتوان چخوف) |
لذت بخشش |
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. |
پررو بازی يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار مهموندارميگه چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي ! بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ... مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!! نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید |
اسب اصیل مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مردموافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند. باديهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهي جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي... باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟ مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد. باديهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ... |
آسانسور و مرد روستايي (طنز)
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده سالهاش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم. در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، دیوارهاي براق از هم جدا شدند، آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر، هر دو چشمشان به شمارههائی بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد. پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا!!! |
توله های فروشی
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره." پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟ صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید: "اون توله هه چشه؟" صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت: "من همون توله رو می خرم." صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو." پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می کرد، گفت: "من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم." مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود." پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می نگریست، به نرمی گفت: "می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!" " آنتوان دوسنت اگزوپری" |
|
اکنون ساعت 02:10 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)