نرگس مست نوازش کن مردو دارش
خون عاشق به قدح گربخوردنوشش باد |
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر |
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو خندانم چو شمع |
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم |
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارت گری بادخزانی دانست |
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد |
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتاده است |
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم |
می خور که هرکه آخر کار جهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت |
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را |
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهدشد |
|
|
انانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
ایا بود که گوشه چشمی به ما کنند |
درآستین مرقّع پیاله پنهان کن
که همچوچشم صراحی زمانه خون ریز است |
توئی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک |
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی |
یارب این بچّه ی ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هرلحظه شکاری گیرند |
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است |
تاعاشقان به بوینسیمش دهندجان
بگشودنافه ای ودرآرزوببست |
تا کی کشم عتیبت زین چشم دل فریبت
روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده |
همه کارم زخودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها |
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی |
یارب توآن جوان دلاور نگاه دار
کزتیرآه گوشه نشینان حذرنکرد |
در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم |
مطلب طاعت وپیمان وصلاح ازمن مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست |
تا مگر همچو صبا باز بکوی تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود |
دلنشان شدسخنم تاتوقبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد |
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا |
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن |
نا امیدم مکن ازسابقه ی لطف ازل
توپس پرده چه دانی که که خوب است وکه زشت نه من از پرده ی تقوا به درافتادم و بس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت حافظا روز اجل گر به کف آری جامی یک سرازکوی خرابات برندت به بهشت |
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم |
مرحباای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تاکنم جان از سررغبت فدای نام دوست واله شیداست دائم همچو بلبل درقفس طوطی طبعم زعشق شکّر وبادام دوست زلف اودام است وخالش دانه ی آن دام ومن برامید دانه ای افتاده ام در دام دوست |
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کوبه قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چو سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیزهم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشق است وآصف ملک سلیمان نیز هم |
مطرب عشق عجب سازونوائی دارد
نقش هرنغمه که زدراه به جائی دارد عالم ازناله ی عشّاق مباداخالی که خوش آهنگ وفرح بخش هوائی دارد پیردردی کش ما گرچه ندارد زرو زور خوش عطابخش وخطاپوش خدائی دارد |
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس |
عزیزان یک بیت بنویسید بهتره:)
سرو بالای من آنگه که درآید به سماع چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد |
دوش از جناب آصف پيک بشارت آمد
کز حضرت سليمان عشرت اشارت آمد |
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
ون در آن ظلمت شب آب حیاتم دادند |
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش |
اکنون ساعت 11:25 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)