چرا تو ای شکسته دل خـدا خـدا نمـی کنی خـدای چـاره ساز را چرا صدا نمی کنی به هر لب دعــای تو فرشته بوسـه می زند برای درد بی امان چرا دعـا نمـی کنـی به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی سحر زباغ ناله ها گل مراد می دهد به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی دل تو مانده در قفس چرا وفا نمی کنی پرنده اسیر را چرا رها نمی کنی ز اشک نقره فام خود ز کیمیای نیمه شب مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی |
جان به فدای عاشقان , خوش هوسی است عاشقی عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی از می عشق سرخوشم , آتش عشق مفرشم پای بنه در آتشم چند از این منافقی عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن مست کن و بیافرین بازنمای خالقی یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی |
سینه کشان فراز می شوم
اما شوق بلندا وفتح قله ندارم چیزی وسوسه ام میکند که در آن بالا لحظه ای طره برفین به باد سرد سپارم وشناور مانم رو در روی آفاق دور |
{پپوله} آمدهام که تا به خود گوش کشان کشانمت بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت آمدهام بهار خوش پیش تو ای درخت گل تا که کنار گیرمت خوش خوش و میفشانمت آمدهام که تا تو را جلوه دهم در این سرا همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت آمدهام که بوسهای از صنمی ربودهای بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت گل چه بود که گل تویی ناطق امر قل تویی گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت صید منی شکار من گر چه ز دام جستهای جانب دام بازرو ور نروی برانمت شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را نیک بجوش و صبر کن زانک همیپرانمت نی که تو شیرزادهای در تن آهوی نهان من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت گوی منی و میدوی در چوگان حکم من در پی تو همیدوم گر چه که میدوانمت {پپوله} |
صبر كن! عشق زمين گير شود بعد برو!
يا دل از ديدن تو سير شود بعد برو! اي كبوتر به كجا؟ قدر دگر صبر بكن آسمان پاي پرت پير شود بعد برو تو اگر گريه كني بغض خدا مي شكند خنده بكن عشق نمك گير شود بعد برو خواب ديدي از راه سوارت آمد؟ صبر كن خواب تو تعبير شود بعد برو! قلب هاي پاك گناه نمي كنند،فقط سادگي مي كنند! و امروز سادگي پاك ترين گناه دنياست! |
ای دل نگفتمت..
|
باور نکرده ای......؟
|
من صبورم اما . . ......
|
|
میدانی که....
|
چه زیباست به خاطر تو زیستن...
|
سلام...
|
من بي تو ميميرم
|
دلم ا ز عشق گرفت
|
به تو می ورزم عشق
|
یاد تو
|
دل پر درد ، جسم تشنه
|
خلایق گر نمی دانند
|
دیروز
|
چرا خاموش می مانی؟
|
ذرات وجودم
|
من همان ايراني پاک از نژاد آريايم
|
تو کیستی؟
|
هنوزم در پي اونم
|
من مي روم
|
کی مرا با خود از اینجا می بری
|
گفت با من سخنی تازه بگو
قالبی تازه بیار درد را عریان کن واژه ای تازه بساز ابر ذوقت اگر ابستن شعری هم نیست از بخار دل من وام بگیر از دو چشم تر من باران کن زخم چرکین مرا مرهم باش گفتمش می دانم من و تو خسته این تکراریم |
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی، تک وتنها به تو می اندیشم. همه وقت همه جا من به هر حل که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را،تنها تو بدان! تو بیا تو بمان با من،تنها تو بمان! ّّۀ جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب من فدای تو،به جای همه گل ها تو بخند. اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، توبگیر ، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله ها را،تو بگو! قصه ابر هوا را تو بخوان! تو بمان ،تنها تو بمان! دردل ساغر هستی توبجوش! من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است، آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش! |
شعر زیر از صغیر اصفهانی است: داد درویشــــــی از سر تمــــهــیــــد سر قلیــــان خویش را به مــــریـــــد گفت کز دوزخ ای نـــــکـــو کـــــــردار قـــــدری آتــــش به روی آن بگــــذار بگــــرفت و بـــبـــــرد و بـــــــــاز آورد عقـــــــــد گوهـــــــــر ز درج راز آورد گــــــــفت در دوزخ هــرچـه گـــردیدم درکـــات جحیـــــــــــم را دیــــــــــدم آتـــش و هیــــــزم و ذغــــال نبــــــود اخگـری بهــــــر اشتــعـــــال نبــــــود هیــــچ کس آتشــــــی نمی افروخت ز آتش خویش هر کسی می سوخت |
این نیز بگذرد! سیف فرغانی قصیده ی زیر را در ددمنشی مغولها سروده بود و به خاطر سرایش این شعر ، جان عزیز خودش را از دست داد! هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سم خران شما نیز بگذرد بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن تأثیر اختران شما نیز بگذرد این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد بیش از دو روز بود از آن دگر کسان بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد در باغ دولت دگران بود مدتی این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه این آب ناروان شما نیز بگذرد ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع این گرگی شبان شما نیز بگذرد پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست هم بر پیادگان شما نیز بگذرد ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف یک روز بر زبان شما نیز بگذرد روحش شاد ! |
یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم سخت دلم همیتپد یک نفسی قرار کن خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیرهام چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم |
خب من نفهميدم چرا اين شعرا تاپيک جدا گونه دارن سنبل
جان بهتر نبود در اشعار زيبا مينوشتين .... :102: |
گر با سحر ها خو كنی
گر با سحر ها خو كنی گر با سحر ها خو كنی بانگ خدا را بشنوی دل را اگر گيسو كنی هر شب ندا رابشنوی در آن سكوت جانفزا از عرش می آيد صدا گوش دگر بايد تو را تاآن صدا رابشنوی محو جان راز شو با جان شب دمساز شوی تا از گلوی مرغ حق نام خدا را بشنوی بال خدایی ساز كن تا عرش حق پرواز كن كز قدسيان گلنغمه ی حي علا رابشنوی باغ دعا پرگل شود هر برگ گل بلبل شود در باغ شب گر بگذری عطر دعا را بشنوی از سبزه ها وز سنگ ها سر می زند آهنگها گر گوش جان پيدا كنی آهنگ ها را بشنوی .. {پپوله} |
روح بيتاب
روح بيتاب روح بيتاب پر از نشئگي شاعر را نتوان در قفس تنگ دو خط شعر كشيد... خنجر سرد قلم آنچه كه تسخير كند؛ پر چندي به خون آغشته، حاصل كشمكش واژه و يك پرواز است ... {پپوله} ---------------- {پپوله} |
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
من اگر... من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم چو گلستان جنانم طربستان جهانم به روان همه مردان که روان است روانم شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم همه اسرار سخن را به نهایت برسانم مولانا {پپوله} |
باران
باران http://club-files.thinkpool.com/file...5/28/rain7.gif ناگهان این شکست این باران آبیها که خاکستری شدهاند و زرد که کهربایی بد رنگ در خیابانهای سرد تن گرم تو. در هر اتاقی که شد تن گرم تو. در میان همه مردمان نبود تو مردمانی که هستند همیشه کسی غیرِ تو سالیان سال آسوده بودم در کنار درختان آشنا بودم با کوهستان شادکامی عادت بود. حالا ناگهان این باران -------------- جک گیلبرت |
نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
نگفتمت نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم در این سراب فنا چشمه حیات منم وگر به خشم روی صد هزار سال ز من به عاقبت به من آیی که منتهات منم نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقش بند سراپرده رضات منم نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی مرو به خشک که دریای باصفات منم نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو بيا کـه قــوت پـــرواز و پـر و پــات منم نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند که آتش و تبش و گرمی هوات منم نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند که گم کنی که سرچشمه صفات منم نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت نظام گیرد خلاق بیجهات منم اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست وگر خداصفتی دانک کدخدات منم ------------ مولانا {پپوله} |
دم بود نایی من در دمِ دم هستم نی بند بندم همگی پر بود از نغمه وی هر دم از دم بزند آتشم اندر رگ و پی عشق دم گاه به رومم کشد و گاه به ری گاه اندر عرب اندازد و گاهی عجمم یا رب این نای و نی و ما و من و دمدمه چیست دم به دم می دمد و صاحب دم پیدا نیست پر صدا کرده جهان را ز منم این من کیست منم این صاحب دم ،یا من او هر دو یکیست او منم یا منم او یا بود از او منمم" منم آن ذات که در عین صفات آمده ام از حضور شه شیرین حرکات آمده ام خضر راه حقم و از ظلمات آمده ام گمرهان را هله از بهر نجات آمده ام ای بسا مرده که یک دم شود احیا ز دمم من که از باده خم هو مخمورم نیست جز درد کشی چیز دگر منظورم من ز هفتاد و دو ملت به حقیقت دورم بر سر دار انا الحق زنم و منصورم خصم اگر سنگ ببارد به سرم نیست غمم مقدس فاني |
وادی معرفت کجا ؟...
وادی معرفت کجا ؟... دست نمی دهد به ما ، دست به ما نمی رسد سد ّ میان آدمان تا به سما نمی رسد وادی معرفت کجا ؟ واحه ی خون فشان کجا ؟ رهرو و رهزنان به هم سوی خدا نمی رسد در سر ِ وادی فنا ، روح ز بارِ تن جدا رحلت جان مست را ، دست به پا نمی رسد در طلب جهان مشو ، بس که جهان صورت است تا به جهان جان من ، دست گدا نمی رسد پیش برو به سوی حق ، تا که بیابی آشنا عکس مرو که سوی او کس به قفا نمی رسد --------------------- مؤمن قناعت(شاعر تاجیک) |
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو با کی حریف بودهای , بوسه ز کی ربودهای زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو نی تو حریف کی کنی ای همه چشم و روشنی خفیه روی چو ماهیان حوض به حوض جو به جو راست بگو به جان تو ای دل و جانم آن تو ای دل همچو شیشهام خورده میت کدو کدو راست بگو نهان مکن پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو در طلبم خیال تو دوش میان انجمن مینشناخت بنده را مینگریست رو به رو چون بشناخت بنده را بنده کژرونده را گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو گفتمش ای رسول جان ای سبب نزول جان ز آنک تو خوردهای بده چند عتاب و گفت و گو گفت شرارهای از آن گر ببری سوی دهان حلق و دهان بسوزدت بانگ زنی گلو گلو لقمه هر خورنده را درخور او دهد خدا آنچ گلو بگیردت حرص مکن مجو مجو گفتم کو شراب جان ای دل و جان فدای آن من نهام از شتردلان تا برمم به های و هو حلق و گلوبریده با کو برمد از این ابا هر کی بلنگد او از این هست مرا عدو عدو دست کز آن تهی بود گر چه شهنشهی بود دست بریدهای بود مانده به دیر بر سمو خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او مولانا |
اکنون ساعت 12:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)