زن آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و گذاشت کنار بشقابهای دیگر توی جا ظرفی.کلی ظرف نشسته این یه هفته رو هم تلنبار شده بودند. زن کله شیر آب را کشید به جایی که تا نیم ساعت پیش ظرفهای نشسته اونجا بودن. شیر رو باز کرد.با دست چپش آبی که پخش شده بود روی صفحه سینک رو به سمت گودی اون هدایت کرد. دستکش صورتیش رو درآورد و به لبه ظرفشویی آویزون کرد. بعد کله ش رو اونقدر کج کرد که لبش به لبه شیر ظرفشویی رسید. چند قلپ آب خورد. شیر رو بست.یه پارچ هم گذاشت زیر شیرآب که چکه می کرد. |
از خواب بلند شد. صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرده بود. به زحمت خود را از جایش بلند کرد و به سمت پایین هدایت کرد مطمئن بود که اگر دستانش را به میلهها نگیرد به زمین میخورد. سرش درد میکرد و تلو تلو میخورد. دیشب آنقدر مست کردهبود که اصلا نفهمید چگونه به خانه رسیده است. تابلوی روی دیوار را کج و معوج میدید.همه پلهها را پایین آمدهبود و فقط دو سه پله ماندهبود که نتوانست تحمل کند و با شدت به زمین خورد. صدای ناهنجار زنگ تلفن باعث شد تا دوباره حواسش جمع شود. دیگر توانایی بلند شدن را نداشت پس خود را کشان کشان به سمت تلفن برد اما وقتی آنرا برداشت که دیگر قطع شده بود. از شدت عصبانیت تلفن را به آنطرف پرت کرد و با مشتهایی نه چندان قوی چند بار به میز کوبید و در نهایت مثل جنگجویی شکست خورده و سرافکنده به زمین افتاد. يكساعت همینطور روی زمین دراز بود تا بالاخره از خواب بیدار شد. پس از چندی تقلا سرانجام توانست بدن کرخت و آویزانش را به سمت بالا بکشاند. با گرفتن وسایل و یاری گرفتن از از اشیاء بی جان بدن دور از روح خود را به آشپزخانه رساند. لحظهای مکث کرد. مثل اینکه خسته شده بود. بعد از چند دقیقه سراغ یخچال رفت و آب را برداشت. تنها چند قطره بیشتر در آن نبود با عصبانیت دادی کشید و شیشه آب را به زمین زد تکهای از شیشه بعد از خرد شدن به صورتش برخورد کرد و آنرا زخمی کرد. با دستانش گرمای خون را حس کرد اما وقتی آنرا روبروی چشمانش گرفت خیلی ترسید. خونش آنقدر سیاه بود که با رنگ سیاه روی دیوار- که شب راهی آنجا کرده بود - هیچ تفاوتی نداشت. خون همینطور از روی گونهاش می آمد. خیلی هول شده بود. به این طرف و آنطرف میرفت ناگهان متوجه شد که خرده شیشههای کف آشپزخانه چند جای پایش را زخمی کرده است به سرعت و به سختی و لنگان لنگان به بیرون آشپزخانه رفت و بی اختیار به زمین خورد. وقتی کف پایش را دید باز هم آن خون سیاه را مشاهده کرد. نمیدانست این سیاهی متعلق به خون است یا چیزی دیگر به هر حال سعی کرد خرده های شیشه را از کف پایش در آورد. متوجه صدای آب شد که با شدت داشت از لوله بیرون می زد انگار وقتی که هول شده بود بی اختیار دستش به آن برخورد کرده بود و آنرا باز کرده بود. نمیدانست حواسش باید به کجا باشد اما درد شدید پایش چشمانش را به آنطرف کشید. بالاخره موفق شد خرده شیشهها را از پایش در بیاورد. آب داشت با سرعت بیرون می آمد و به خاطر اینکه ظرفشویی پر از آشغال و کثافت بود و خیلی وقت بود که تمیز نشده بود آب از ظرفشویی بیرون می زد و روی زمین جاری می شد.همینطور که نا امیدانه و نا توان داشت به جاری شدن آب روی زمین نگاه می کرد متوجه شد که آب در برخورد با قطرات خونش که روی زمین ریخته بود نه تنها آنها را نمی شوید واز میان نمی برد بلکه از آن دور می شود و از طرف دیگری به راه خود ادامه می دهد.تعجب و ترس و ناتوانیش او را بر سر جایش نشانده بود و اجازه نمی داد حرکت کند.به اینطرف و آنطرف نگاه کرد.سعی داشت بلند شود.صندلی ای در کنارش بود که البته خیلی قدیمی بود.هیچگاه از آن استفاده نمی کرد اما حالا و در این عجز این تنها چاره اش برای بلند شدن بود پس دستش را به آن گرفت و بالاخره توانست از جایش بلند شود. احساس کرد صندلی خیلی سفت و محکم است بر خلاف ظاهرش که شکسته بود.وقتی آنرا گرفته بود احساس شادی زیادی می کرد پس سعی کرد روی آن بنشیند.روی آن نشست حس کرد روی ابرها نشسته است و آنها او را به اینطرف و آنطرف می برند.خندید اما وقتی یادش آمد که صورتش خراش برداشته و پاهایش زخمی شده و خونش هم سیاه است گریه ای کرد که برای یک لحظه همه چیز در اطرافش ایستاد.احساس گناه سراسر وجودش را فراگرفته بود از خودش متنفر شده بود و از همه شب نشینیهای بیهودهای که روحش را سیاه کرده بود شرمسار. همینطور که داشت زیر لب گریه میکرد میگفت "من سیاهم گناهکارم ببخشم." خيلی خون از او رفته بود صورتش زرد شده بود اما از شدت گریههایش کاسته نشده بود و همینطور که میگریست دائم میگفت "من سیاهم، گناهکارم، ببخشَم." هر لحظه صدایش بلندتر میشد. مثل اینکه گناهان بیشتری به یادش میآمد. ناگهان از هوش رفت احساس کرد از بالای اتاق همه چیز را میبیند. او روی صندلی مثل کودکی خوابش برده بود. وقتی از بالا پایین را دید متوجه شد که آب زلالی لکههای خون سیاهش را شسته است و وقتی بالا را دید ابرهای سفید بسیار زیبایی به چشمانش خوردند که روی یکی از آنها سوار بود و به سمت نورمیرفت. |
به جنگل انبوه كنار جاده خيره شد. «دنج كلا آشنا داري؟» بيآنكه رويش را به طرف راننده برگرداند آهسته جواب داد: «آره» - «كيت ميشه؟» - «پسر عموي پدرم». دستش را اگر بيرون ميبرد و كش ميداد ميتوانست نوك شاخههايي را كه به پايين آويزان شده بودند، لمس كند. «نج كلاييه يا اينكه ويلا داره اونجا؟» - «دنج كلاييه» - «من بيشتر مردم اين منطقه رو ميشناسم. بچه اين منطقهام خب. اسمش چيه؟». رو كرد به راننده خواست بگويد دست از اين همه سوال و جواب بردارد اما وقتي با چهرة كنجكاو و علاقمندش روبرو شد، گفت: «تيمور، تيمور عليزاده» راننده چين به پيشاني داد و زمزمه كرد: «تيمور عليزاده» اما ناگهان با صداي بلند گفت: «آهان! تيمور چارودار رو ميگي. ميشناسمش» جاده سر بالا و باريك شد. «وضعش خوب شده. تيمور چاروِدار رو ميگم. براي پسرش سمند خريده». به راننده نگاه كرد. چند تار مو از موهاي شقيقهاش سفيد بود. «پارسال به يه تهراني زمين فروخت ... لامصب اينو را زمين قيمت طلا رو داره». پسر تيمور را با قد كوتاه و گوشهاي بزرگش پشت فرمان مجسم كرد. بياختيار خندهاش گرفت اما بلافاصله با نگراني پرسيد: «كجا رو فروخت؟» - «باغ قندقشو، يه چهار صد متري ميشد.» نفس راحتي كشيد. چمنزار كنار رودخانه سرجايش بود. دو كاميون با بار چوب به فاصله نزديك از هم از كنارشان رد شدند. دستي به موهايش كشيد و ابرويش را خاراند. جلوتر تپههاي پست و بلند با پوشش سبز نازك ظاهر شدند و جنگل چند ده متري عقب نشيني كرد. «پاتروله رو ديدي؟ عجب ماشينيه لامصب! ساخته شده براي كوه و كمر». نگاهش كشيده شد به ابرهاي سفيد پر حجمي كه نوك جنگل در حال حركت بودند. با خود فكر كرد توي اين چند روز زياد به اين منظره روبرو ميشود مخصوصاً صبحها وقتي از كنار رودخانه به روبرو نگاه ميكند. چشمهايش را بست. نان تنوري، پنير محلي، چاييايكه روي شعله هيزم درست ميشود... كاش ميتوانست مرخصي بيشتري از شركت بگيرد. چشمهايش را باز كرد. جابهجا شد توي صندلي. امشب زود ميخوابد و فردا صبح زود ميزند بيرون؛ ميرود چمنزار كنار رودخانه لم ميدهد و به منظرة اطراف خيره ميشود؛ بيشتر از همه به جنگل روبرويش. ميتواند ساعتها تنها باشد؛ ساعتها تنها انگار جز او هيچ آدمي توي دنيا وجود ندارد. سنگيني چيزي را روي شانهاش حس كرد. دست راننده بود. «اون ويلائه رو ميبيني؟» به ويلايي با سقف پلكاني نارنجي كه روي تپه بلندي بنا شده بود اشاره ميكرد. «صاحبش يه دكتره. ناكس خيلي خر پوله. ببين كجا ويلا ساخته». ابرويش را خاراند. هر چه جلوتر ميرفتند جاده باريكتر ميشد. ترسيد به پايين نگاه كند. رو كرد به راننده و گفت: «سه سال پيش كه اومدم، اين قسمتها آسفالت نبود». |
|
|
هی با توام مگه کری، چرا قیافت رو کج میکنی، بابا جان مگه چی گفتهام، چرا رنگت مثل اسهالیها پریده، به هر کی گفته بودم گوشاش سرخ میشد، تو احمقی، بی شعوری، حقته که بیفتی زمین، همون بهتر، حالا لهت میکنم زیر پام و لگد مالت میکنم، بعد هم مثل یک دستمال میندازمت دور نه تو باید خرد شی، ذره ذره استخونات له شن، نه تو باید تکه تکه شی، مزه میده زیر دندونام، صدای قرچ قروچت مثل دو تا چرخ دنده میمونه که به هم چسبیدن، صدای قرچ قروچت وقتی میجومت اعصابم رو میاره سرجاش، دیگه لو هم نمیرم، آخه تو کاملان کری، چون کری لابد لال هم هستی |
|
د "امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم هستی !" چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!" القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد. سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: "۸۰۰۰تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰تومان پول جعبه می شودبه عبارت ۸۲۵۰ تومان " نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!" پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…." حرفم را قطع می کند : "چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : "امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! " چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستم Label نزنم روی آدمها! ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!! |
---
https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....2&disp=emb&zw وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....4&disp=emb&zw بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت. https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....5&disp=emb&zw داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟ دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!! https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....6&disp=emb&zw دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟ https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....7&disp=emb&zw مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد. آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود. https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....8&disp=emb&zw فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد . |
مرد جوان مرد جوان میکوشد به مرد پیر ثابت کند که او، مرد جوان، تنهاست. به پیرمرد میگوید به شهر آمده است تا با آدمها آشنا شود، اما تا به حال، موفق نشده حتی یک آدم هم پیدا کند. به وسایل مختلفی متوسل شده تا اعتماد مردم را جلب کند، اما همه را فراری داده است. آنها میگذاشتند حرفش را تا آخر بزند، به حرفش هم گوش میدادند، اما نمیخواستند او را بفهمند. برایشان هدیه برده است؛ چرا که با هدیه میشود آدمها را به دوستی و دلبستگی کشاند. اما هدایایش را نمیپذیرند و او را از خانههایشان بیرون میاندازند. روزهای زیادی تعمق کرده که چرا مردم او را نمیخواهند، اما نفهمیده است. حتی خودش را دگردیسی داده تا دل مردم را به دست آورد، گاهی این شده، گاهی آن و موفق شده ظاهرسازی کند. اما از این طریق هم نتوانسته حتی دل یک نفر را به دست بیاورد. با چنان خشونتی با پیرمرد، که دم در خانهاش نشسته است، حرف میزند که ناگهان خودش شرم میکند. یک قدم به عقب برمیگردد و درمییابد که هیچ تأثیری روی پیرمرد نگذاشته است. در پیرمرد هیچ چیز نیست که او بتواند حس کند. حالا مرد جوان به طرف اتاقش میدود و خود را میپوشاند. |
اکنون ساعت 01:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)