ترا پاسبان است چشم تو و من
همی خفته میبینم این پاسبانرا ک |
كو دست و لب پاك كه گيرد قدح پاك كو صوفي چالاك كه آيد سوي حلوا ش |
شاه واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من و |
ور باورت نمیکند از بنده اين حديث
از گفته کمال دليلی بياورم ///..... |
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را ا |
آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم ج |
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیکنیک ر |
راه برم به سوي او شب به چراغ روي او چون برسم به كوي او حلقه در بگيرمش ////.... |
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است ب |
به باغ و چشمه حيوان چرا اين چشم نگشايي چرا بيگانه اي از ما چو تو در اصل از مايي |
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است س |
ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست ش |
شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را چ |
چو گل هر دم به بويت جامه در تن
کنم چاک از گريبان تا به دامن گ |
گشاده نرگس رعنا زغيرت آب از چشم
نهاده لاله حمرا به جان ودل صد داغ ل |
لب که از هم میگشایی،سر خوشم چون کودکی که
خویش را در بین یک دکان قنادی ببیند! //د |
در خانه چنين جمعي در جمع چنين شمعي دارم ز تو من طمعي تا روز مشين از پا م |
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را ت |
تو معذوري در انكارت كه آنجا مي شود حيران جنيد و شي بسطامي شقيق و كرخي و ذاالنون ب |
بس كه بد مي گذرد زندگي اهل جهان
مردم از عمر چو سالي گذرد عيد كنند |
دل نور جهان باشد جان در لمعان باشد اين رقص كنان باشد آن دست زنان آيد س |
سخن درست بگويم نمي توانم ديد
كه مي خورند حريفان ومن نظاره مي كنم ل |
لبهاي تو آنگه كه باستيز بود در هر دو جهان از تو شكر ريز بود ش |
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط كرديم وصلح انگاشتيم گ |
گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت ک |
كوه صبرم نرم شد چون موم در دست
تا در آتش عشقت گدا زانم چو شمع ح |
حکم مستوری و مستی همه بر خاتم تست
کس ندانست که آخر به چه حالت برود ج |
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد و |
وگر عقلست آن پر فن چرا عقلي بود دشمن كه مكر عقل بد در تن كند بنياد صورت را ن |
نیستوش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان س |
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا ی |
يعني وجود خواجه سر از خاک برکند
خورشيد و ماه را نبود آن زمان ضيا |
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را |
حرف؟
آنكه پامال كرد چو خاك را هم خاك مي بوسم وعذر قدمش مي خواهم ك |
كافر صد ساله چو بيند ترا سجده كند زود مسلمان شود ////.... |
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت
رخت بر بندم تا ملك سليمان بروم گ |
گرچه نه به درياييم دانه گهريم آخر
ور چه نه به ميدانيم در كر و فريم آخر گر باده دهي ور ني زان باده دوشينه از دادن و نادادن بس بي خبريم آخر خ |
خيال روي تو چو بگذرد به گلشن چشم
دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم و |
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی ب |
بيان شوق چه حاجت كه حال آتش دل
توان شناخت ز سوزي كه در سخن باشد م |
اکنون ساعت 05:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)