رمز موفقیت
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید، سقراط گفت که همراه او به کنار رودخانه بیاید. وقتی به رودخانه رسیدند، هر دو وارد آب شدند به حدی که آب زیر گردن شان رسید. در این لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زیر آب برد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند، اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگه داشت. وقتی سقراط، مرد جوان را از آب خارج کرد، اولین کاری که او انجام داد، کشیدن یک نفس عمیق بود.سقراط از او پرسید: در زیر آب تنها چیزی که می خواستی چه بود؟مرد جواب داد: هوا سقراط گفت: این رمز موفقیت است. اگر همان طور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد. |
|
|
امام صادق ع فرمود :
یکی از علما نزد عابدی رفت واز او پرسید: نماز خواندنت چگونه و چقدر است ؟ عابد گفت: از عبادت کسی مثل من می پرسند با اینکه من زمان بسیاری به عبادت اشتغال دارم. عالم گفت : گریه و زاری تو هنگام مناجات چگونه است ؟ عابد گفت: ان قدر می گریم که اشکهایم جاری گردد . عالم گفت: همانا اگر خندان باشی ولی حالت ترس از خدا در تو باشد بهتر از گریه ای است که به ان ببالی و افتخار کنی زیرا:کسی که به عملش ببالد چیزی از عملش بالا نمی رود |
تراژدی
|
گوشش را به زمین چسباند .صداهای دلنوازی شنید. ترانه هایی زیبا به زبانی ناشناخته و عجیب. روزی که گوشش را به زمین چسبانده بود مادرش اورا دید و پرسید چه می کنی ؟ گفت:گوش می دهم. مادر پرسید:چه گوش می دهی؟ جواب داد:ترانه های زیبا. مادر برخود لرزید و پرسید: این چه کار احمقانه ای است؟ می خواهی مردم بگویند دیوانه است /زمین هیچ چیز جز خاک و سنگ نیست. روزهای بعد دیگر هیچ صدای دلنوازی از درون زمین نمی شنید، وزمین تنها توده ای از سنگ و خاک شده بود |
پدرم...
هدیه ای برای دو نفر پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد من آرام ایستادم و از پشت پنجره به حرف های آن ها گوش دادم. ظاهرا چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زنی کرده بودند و گفته بودند که پدران شان مدیران شرکت های بزرگی هستند و بعد از پسرم، باب پرسیده بودند: «خب پدر تو چه کاره است؟» و باب که سعی کرده بود نگاهش با نگاه آن ها تلاقی نکند، زیر لب گفته بود: «پدر من یک کارگر معمولی است.» همسرم گونه های خیس پسرمان را بوسید و به او گفت: «پسرم، باید چیزی به تو بگویم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، اما شک دارم تو بدانی کارگر معمولی چه کسی است. برای همین باید برایت توضیح بدهم. در تمام کارهای سنگینی که در این کشور انجام می شود، در تمام مغازه ها و کامیونهای باری که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند، هر جا که خانه ای ساخته می شود، یادت باشد که کارگر معمولی این کارها را انجام می دهد. درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و همیشه لباس شان تمیز است، درست است که آن ها پروژه های بزرگی را طراحی می کنند، ولی برای آنکه رؤیاهای آن ها به حقیقت بپیوندد، باید کارگرهای معمولی دست به کار شوند. اگر همه ی مدیران کارشان را رها کنند و یک سال سر کارشان برنگردند، چرخهای کارخانه ها همچنان می چرخد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کار نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این کارگر های معمولی هستند که کارهای بزرگ انجام می دهند.» من بغضم را فرو دادم و سرفه ای کردم و وارد خانه شدم. چشم های پسرم از شادی برق می زد. با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: «پدر من به تو افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های برجسته ای هستی که کارهای بزرگ انجام می دهند.» |
تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند
تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند بسیاری از عشاق سوگند می خورند که درزندگی و مرگ با هم بمانند، اما فکر نمی کنم کسی بتواند در این خصوص از خانم ایزیدور اشتراوس پیشی بگیرد. سال ۱۹۱۲ خانم اشتراوس و همسرش مسافر کشتی تایتانیک در آن سفر نحس بودند. بسیاری از زنان نجات یافتند، اما خانم اشتراوس یکی از معدود زنانی بود که زنده نماند، آن هم به دلیلی بسیار واضح.او تحمل جدایی از همسرش را نداشت. پیشخدمت خانم اشتراوس به نام میبل که از این فاجعه جان سالم به در برد، داستان را این گونه تعریف کرد: «هنگامی که تایتانیک در شرف غرق شدن بود، زنان و کودکان وحشت زده اولین کسانی بودند که سوار قایق های نجات شدند. خانم و آقای اشتراوس آرام بودند و سایر مسافران را دلداری می دادند. آن ها به بسیاری از مسافران کمک کردند تا سوار قایق نجات بشوند.» میبل می افزاید: «اگر آن ها نبودند. من هم غرق می شدم. من در چهارمین یا پنجمین قایق بودم. خانم اشتراوس وادارم کرد تا سوار قایق بشوم و چند شال ضخیم به دور من پیچید.» سپس آقای اشتراوس به همسرش التماس کرد تا او هم با من و دیگران سوار قایق بشود.خانم اشتراوس را افتاد. پایش را روی لبه ی عرشه ی کشتی گذاشت تا سوار قایق بشود. اما ناگهان تصمیم خود را عوض کرد. او برگشت و قدم به کشتی در حال غرق شدن گذاشت. شوهرش التماس کنان گفت: «خواهش می کنم، عزیزم. سوار قایق شو!» خانم اشتراوس به عمق چشمان مردی که زندگی خود را با او گذرانده بود، نگاه کرد. آن مردی که بهترین دوستش بود، همراه واقعی و آرامش روحش بود. خانم اشتراوس بازوی همسرش را گرفت و بدن لرزان او را به خود نزدیک کرد. خانم اشتراوس قاطعانه جواب داد: «نه. من سوار قایق نمی شوم. سال های زیادی را با هم زندگی کرده ایم. اکنون هم پیر شده ایم تو را ترک نمی کنم.هر جا بروی با تو می آیم. همان جا برای آخرین بار، دست در دست هم روی عرشه ی کشتی ایستادند و شاهد غرق شدن کشتی بودند. این زن وفادار بدون ترس در کنار همسرش ایستاد. شوهرش هم با محبت فراوان برای حمایت او را در بر گرفته بود. با هم برای همیشه ….. دکتر باربارا دی آنجلیس |
فاتح مدال طلا
فاتح مدال طلا
در بهار 1995 در مدرسه ی راهنمایی سخنرانی می کردم. پس از پایان برنامه، مدیر از من خواست به ملاقات یکی از دانش آموزان بروم. او به خاطر بیماری در خانه مانده بود، اما مشتاق بود مرا ببیند و مدیر می دانست که این دیدار برای آن دانش آموز اهمیت بسیاری دارد. من هم پذیرفتم. در راه خانه ی ماتیو، اطلاعاتی درباره ی او به دست آوردم. او ضعف عظلانی شدیدی داشت. وقتی به دنیا آمده بود، پزشکان به پدر و مادرش گفته بودند که بیش از پنج سال زنده نمی ماند. بعد گفتند ده سال بیشتر زنده نمی ماند. اما اکنون او سیزده سال داشت. او مبارزی واقعی بود. می خواست مرا ببیند، چون من فاتح مدال طلا در وزنه برداری بودم و می دانستم برای رسیدن به اهداف زندگی چگونه باید موانع را از سر راه بردارم. بیش از یک ساعت با ماتیو حرف زدم. حتی یک بار هم اعتراض نکرد و نگفت: «چرا من؟» او درباره ی موفقیت و رسیدن به آرزوها حرف زد. معلوم بود که می داند درباره ی چه چیزی حرف می زند. او نگفت همکلاسی هایش مسخره اش می کنند، چون با آنان متفاوت است. فقط درباره ی امیدها و آرزوهایش حرف زد و گفت می خواهد روزی مانند من وزنه بردار شود. وقتی حرف هایش تمام شد، من به طرف کیفم رفتم و اولین مدال طلایی را که در وزنه برداری کسب کرده بودم، دور گردنش انداختم. به او گفتم که او بیشتر از من برنده است، سزاوارتر از من است و بیشتر از من درباره ی موفقیت و موانع آن می داند. او به مدالم نگاهی انداخت، بعد آن را در آورد و به من داد و گفت: «اریک، تو قهرمانی، تو آن مدال را به دست آورده ای. روزی، وقتی من هم به المپیک رفتم و مدال طلا گرفتم، آن را به تو نشان خواهم داد.» تابستان تمام شد. روزی نامه ای از طرف مادر و پدر ماتیو به دستم رسید. ماتیو فوت کرده بود. آنان نامه ای را که ماتیو چند روز پیش از مرگش نوشته بود، برایم فرستاده بودند. ریک عزیز، مادر گفت که باید نامه ای برای تو بنویسم و به خاطر عکس زیبایی که برایم فرستادی، از تو تشکر کنم. می خواهم بدانی که پزشکان گفته اند مدت زیادی زنده نخواهم ماند. هر روز سخت تر نفس می کشم و خیلی زود خسته می شوم. اما هنوز می خندم. می دانم که هرگز مانند تو قوی نخواهم شد و می دانم که هرگز با هم وزنه برداری نخواهیم کرد. روزی به تو گفتم که به المپیک خواهم رفت و فاتح مدال طلا خواهم شد. اکنون که هرگز این اتفاق نمی افتد. اما می دانم که من هم قهرمان هستم و خدا هم این را می داند. او می داند من با پشتکار هستم و وقتی به بهشت بروم، او به من مدال طلا خواهد داد و وقتی تو نیز آنجا آمدی، آن را به تو نشان خواهم داد. متشکرم که مرا دوست داشتی. دوستت ماتیو ریک متزگر |
بازرگان با ایمان
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! __________________ |
اکنون ساعت 11:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)